آداب شکار شهربندان (۸)


اکبر کرمی


• دادگاه تشریفاتی بود و قاضی جز تکرار اتهام های واهی و فله ای روزنامه ی کیهان، حرفی از "جنس زمان" نداشت. دفاع از حقوق بشر، تشویش اذهان عمومی، فهمیده می شد و دفاع از حقوق زنان و حق مالکیت بر تن و تسلط بر بدن، به اشاعه ی فحشا ترجمه می گشت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ اسفند ۱٣٨۹ -  ۱۵ مارس ۲۰۱۱


خ) پس از تجربه هول انگیز سلول های مخوف لنگرود قم در ماه محرم، هروقت صدای نوحه می شنیدم، بی اختیار، بی قراری عجیبی در جانم شعله می کشید و یادآوری می کرد که غسال ها هنوز پرکارند! آن چه به این بی قراری ها دامن می زد، نوای حزین نوحه هایی بود که همواره در هوای کثیف سلول شناور بود. هرچقدر در سلول های "آقا" هوای تازه کم بود، صدای حیدر، حیدر، فراوان شنیده می شود!
انگار بازهم نوای نوحه و عزا به گوش می رسید.
کجا طناب دار جدیدی بافته می شود؟ و چه کسی بهای این کینه جویی کور را خواهد پرداخت؟ چه ارتباطی است میان انفجار روضه خوانی و انبوه چوب های داری که یکی پس از دیگری افراشته می شود؟ چه نسبتی است میان فاجعه ای که بر ما آوار شده است و نوحه هایی که هروز از تریبون های رسمی شنیده می شود؟ آن رگ پنهانی که مداح و روضه خوان را به بازجو و شکنجه گر پیوند می دهد کجاست؟ چه چیزی این حجم انبوه نوحه خوانی و عزاداری برای حسین را به تکثیر تند زندان ها، سلول ها و سویت های آقا پیوند می دهد؟
مداحی از بیرون و بلند گوهای زندان نبود! یکی از زندانی ها بود که با سوز و آهی فراوان در رثای ابوالفضل می خواند و اشک می ریخت. ناله های ترکی اش بسیار غم انگیز بود و دل شکسته اش را فریاد می کشید!
این مداحی، غم سنگینی را بر جانم آوار کرد؛ این مداح یک کلاه بردار حرفه ای بود و مثل نفس کشیدن، کلاه بر می داشت! بارها و بارها سابقه ی زندان داشت و در زندان هم، دستش برای کلاه برداری کاملن باز بود. سربازان امام زمان او را وکیل بند کرده بودند و او هم با مداحی ها و خوش خدمتی هایش به آن ها کام می داد!
این تصویر در کنار تصویر زندانیان بی شماری که در زندان لنگرود قم - مثل جعفر طیار نماز می خوانند و به قول دوستی، انگار از صف اول نماز جماعت به اشتباه به زندان آمده بودند- دمل چرکینی است که روزی باید باز شود.
عزاداری برای مظلومیت حسین و یارانش و این همه راز و نیاز و نماز، چه نسبتی با تصویری دارد که از ما ساخته شده است؟ آیا این حجم عظیم خودآزاری ملی بازتاب وجدان معذبی نیست که به حال خود رها شده است؟ آیا این همه لعن و نفرین به یزید و شمر، کودتایی بر علیه شمرهای بی شمار و ازدیاد یزیدها و ابن زیادهای درون و برون ما نیست؟
چگونه می توان "در زندان ولایت فقیه" بود و با رگ و پوستت شکنجه، تحقیر و توهین را تجربه کرد و باز برای حسین اشک ریخت؟ این حسین کیست که حجاب حسین های زمانه ی ما شده است؟ این چه تصویری است که اجازه می دهد در سایه اش، بارها و بارها عاشورا آفریده شود؟ مثل آب خوردن خون ریخته شود و آزادی و برابری و آدمیت لگدمال شود؟ این ابوالفضل کیست که نمی گذارد، ابوالفضل های زمانه، کاشفان فروتن شوکران و وفاداران به انسانیت به چشم بیایند؟ بر این تاریخ خونبار چه گذشته است که مردمانش به آسانی از حمام خون می گذرند و بی غسل و وضو به نماز بر می خیزند؟! این حسین کیست که ظالم و مظلوم همه سنگش را به سینه می زنند؟ این چه ماترکی است، که پس از یک هزاره، هنوزنمی تواند بین ظالم و مظلوم فاصله بگذارد؟ مشکل چیست؟ و کجاست؟ هزاره ی پشت سرمان؟ چشم اندازی که در آن قرار گرفته ایم؟ یا عینک هایی که با آن به نظاره نشسته ایم؟
در هول و ولا بودم که بلند گوی بند صدایم کرد. خودم را به "زیر هشت" رساندم.
- آقای د. با شما کار دارد.
- متشکرم!
زیر هشت، زندانی بخت برگشته ای، با دست و پاهای دستبند زده، زیر مشت و لگد و باتوم بود و مدام به او فحاشی می شد. صحنه ای بسیار فجیع، اما تکراری، از ندامت گاهی که قربانیانش در ادبیات رسمی مددجو خوانده می شوند!
چند روحانی به شتاب از کریدور اصلی بندهای واحد یک می گشتند و کلاس نهج البلاغه، تازه تمام شده بود.
خودم را به دفتر آقای د. رساندم و پس از چاق سلامتی، روی صندلی ای که وجودش در زندان غنیمت بود، نشستم. آقای د. وقتی اطاق کاملن خالی شد، رو به من کرد و در حالی که تلاش می کرد از من دلجویی کند، پرسید:
- از خانمت خبر داری؟
- چند روز پیش تلفنی با ایشون صحبت کردم، حالش خوب بود.
- انگار خانمت، پا به قرص، دنبال کاراته و خیلی سر و صدا می کنه!
- آره، طفلک خیلی گرفتاره. هم دنبال کارهای منه، هم باید به کارهای روی زمین مانده برسه و هم باید به زندگی و رنوکا سر و سامان بده! این همه کار! خیلی شرمندشم.
- می دونی الان کجاست؟
- چطور مگه؟ مشکلی پیش اومده!؟
- نه، نه، مساله ای نیست...
راستش، می خواستم، می خواستم بهت بگم ...
از من نشنیده بگیر، خانمت را آوردند اینجا...
- چرا؟!
- به خاطر پی گیری کارات و مصاحبه با رسانه ها.
حالش خوبه، سلام بهت رسوند و گفت بهت بگم: اون خوبه.
اضطراب عجیبی به جانم چنگ انداخت، اما سعی کردم نشون بدم که به خودم مسلط هستم و از نگرانی بسیار فاصله دارم. نفس عمیقی کشیدم و ذهنم را برای اندیشیدن، از هوای گند و سنگین زندان پر کردم.
- حالش خوب بود؟
- خیلی. بیشتر نگران تو بود. به بند نسوان منتقل شد.
- می تونم ببینمش؟
- قانونن روزهای ملاقات باید بتونی، ولی فکر نمی کنم به شما اجازه بدن!
دکتر جان، نباید کسی بفهمه من بهت خبر دادم، برام خیلی خطرناکه! به هیچ کس چیزی نگو؛ و فردا هم، اگر با خانواده تماس گرفتی، نشون بده که بی خبری.
- ازش جدا شدم و با کوله ای سنگین به بند برگشتم و به تخت ام که حافظه ی بی خوابی ها و بی قراری هایم بود. آن شب، مثل خیلی از شب های دیگر، خوابم نبرد و با این احساس تلخ که "شیرین" در بند نسوان، اولین شب زندان را چگونه به صبح خواهد رساند، ثانیه ها را شماره کردم و آرام آرام اشک ریختم. چشمهایم را بستم، صورت ماهش را تصور کردم و به داشتنش غرق غرور شدم.
دردم سنگین بود اما در مقایسه با مظلومیت کسانی که در دهه ی نخست انقلاب و در سکوت ننگین پس از طلوع رمانتیسم خونین اسلام گرایی در دام افتادند، شکار شدند و برای همیشه خاموش شدند، چیزی نبود و می توانست با یک نفس عمیق و شمارش نفس های غسال ها که به شماره افتاده است، تحمل شود.
از انقلاب اسلامی چه می خواستیم و چه شد!
در جامعه ای که قرار بود مارکیست ها هم آزاد باشند و در دانشگاه صاحب کرسی، سرکوب و سانسور، مثل سونامی همه چیز را به کام خودش کشیده است و جز همراهی و سکوت، هیچ واکنشی تحمل نمی شود. رویایی که با شعار آزادی، گل کرد، به کابوسی ختم شد، که حالا به خاطر نوشتن و پرسیدن از آزادی و پی گیری این داستان پر اشک و آه در این زندان بزرگ، باید خانوادگی مهمان سوئیت آقا شد.
شدت سرکوب و سانسور نشان می دهد که از فانتزی اسلامی چیزی نمانده است. اگر از سرمایه های اسلامی و ملی چیزی مانده بود، لابد آقا برای پیش برد منویات خود نیازی به این همه عسس و عسکر نداشت. اگر هنوز فانتزی اسلامی زوری داشت، برای ماندن، آقا به زور لخت پناه نمی برد! اگر در دهه ی شصت، جمهوری اسلامی توانست با انبوه جوان کشی های خود، سر پا بیاستد، از آن رو بود که فانتزی اسلامی هنوز جوان بود و به تمامی ته نکشیده بود و ایرانیان بسیاری (متاسفانه) هنوز می توانستند با سکوت خود فرایند ننگین سرکوب و سانسور را همراهی کنند. حالا اما از یوتوپیای اسلامی خوشبختانه چیز زیادی نمانده است، تصاویری هم که اسلام گراها از جامعه ی اسلامی رویایی و ادعایی خود ترسیم می کنند، چنگی به دل نمی زند و موتور رومانتیک سنت گراها پیاده شده است.
راز مهاجرت آقا از ماه به چاه را باید در همین نکته جستجو کرد؛ و راز لخت تر شدن هر چه بیشتر قدرت را؛ و راز عبور وحشیانه از قانون را.
حالا آقا "زندان بان اعظم" است و به واسطه ی در اختیار داشتن کلید همه ی زندان های ریز و درشت، قانون را تعطیل و ایران را به زندانی بزرگ تبدیل کرده است که آداب شهربندی به تمامی در آن جاری است؛ سرکوب، سانسور و سکوت!      
بیشتر از شیرین، نگران رنوکا بودم و فکر می کردم برای اون قلب کوچیک تحمل این همه سختی و دوری، باید خیلی سخت باشه. فکر می کردم اون قلب کوچیک چه حالی الان داره و چگونه می تونه امشب بخوابه!
صبح، در اولین فرصت و با دشواری تمام به خونه زنگ زدم، پرستار رنوکا از بازداشت شیرین حرفی به میان نیاورد و من هم. رنوکا اما وقتی گوشی را گرفت، یک راست رفت سر اصل مطلب و گفت:
- بابا نترسیا! مامان هم اومد زندان پیش شما! "عزیز" دیشب با رادیو فردا مصاحبه کرد!
- راست می گی بابا؟ کی؟ چرا؟
- دیروز.
من هم می خوام برم پیش قاضی بگم: آقای قاضی بابای منا که ۷ ماهه گرفتید، حالا هم که مامانم را گرفتید، من را هم ببرید زندان، پیش مامان و بابام؛ آخه ما یک خانواده ایم!

ذ) بازداشت شیرین برای حاکمیت هزینه ی سنگینی داشت و حجم خبری انبوهی را به بار آورد. جای خالی شیرین در قم و در میان دوستان و آشنایان هم بسیار سنگین و تکان دهنده بود. سربازان گم نام امام زمان، توان ادامه ی بازداشت او را نداشتند و ناگزیر، چند روز بعد، با گرفتن یک وثیقه، مجبور به آزاد کردنش شدند. تلاش پادوهای زندان بان اعظم در تحمیل سکوت به خانواده ی من با شکست روبه رو شد. جای خالی شیرین را مادرم به خوبی و با شجاعت پر کرد و با مصاحبه ها و پی گیری هایش نشان داد که خانواده ی کرمی بیدی نیست که با این بادها بلرزد.
با خبرهایی که از بیرون می رسید بسیار امیدوار و دل گرم بودم. در همین حال و هوا بود که خبر برگزاری دادگاه فرمایشی دوم به زندان رسید. با توجه به داستانی که در دادگاه اول اتفاق افتاد، دیگر حتا زحمت نوشتن و تهیه ی لایحه را نیز به خود ندادم؛ چه، به خوبی می دانستم که قضات به عنوان ضابطین سربازان گم نام امام زمان، در صدور حکم و نوشتن دادنامه به چیزی که توجه ندارند، دفاعیات متهم است. داد، تنها چیزی است که در بیدادگاه های جمهوری اسلامی مورد توجه نیست!
روز ۲۰/۴/٨۹ با دستان دستبند خورده و البته با ترتیبات امنیتی تازه، به همراه چند تن از سربازان وظیفه، با یک مینی بوس امنیتی به دادگاه برده شدم. با توجه به درگیری ها و مشکلاتی که در دادگاه نخست و در دادگاه انقلاب روی داده بود، انتقال من به دادگاه، این بار، به گونه ای بسیار بی سر و صدا و از مسیری مخفی انجام گرفت؛ به طوری که بسیاری از دوستانی که برای دیدنم در بیرون دادگاه تجمع کرده بودند، از انتقال من به تالار دادگاه، در ساختمان اصلی دادگستری، بی خبر ماندند.
در شعبه ی ۱۰۱ دادگاه عمومی و جزایی، وکلایم و تعدادی از اعضای خانواده ام نشسته بودند. هنوز قاضی در اتاق دادگاه نبود و من فرصت داشتم با وکلا و برخی از اعضای خانواده ام احوال پرسی کنم. با دستان بسته، علارغم مخالفت سربازها دستانم را دور رنوکا حلقه کردم و با طپش قلبش آرامش گرفتم.
حضور خانواده ام در دادگاه بسیار آرامش بخش و دل گرم کننده بود؛ احساسی که متاسفانه خیلی دوام پیدا نکرد و با ورود قاضی پورموسوی و دستور او به بیرون کردن آن ها از اتاق، به کلی فروریخت. برگزاری علنی دادگاه ها سیاسی در جمهوری اسلامی - با وجود تاکید جدی قانون اساسی به آن – تمهیدی نیست که کارگزاران زندان بان اعظم و مناسبات استبدادی در جمهوری اسلامی ایران به آن تن دهند. با همه ی اصرار و ابرامی که اعضای خانواده ام برای حضور در دادگاه به خرج دادند، سربازها همه را بیرون کردند.
قاضی پور موسوی – آن طور که خودش گفت - از هم کلاسی های تحصیلی من و از آشنایان هم کسوت و قدیمی برادر بزرگترم بود. به احترام این آشنایی ها، به ناچار و با اصرار فراوان، تصمیم گرفت با حضور برادر بزرگ، مادر و دخترم در دادگاه موافقت کند.
بودن این کسانم در کنارم، در بی کسی عمیقی که زندان ها و زندان بان ها القا می کنند، در قربانگاهی که با دست های خود ساخته بودیم بسیار عبرت آمیز و اندیشه انگیز بود. خانواده ی ما در جریان انقلاب اسلامی نقش مهمی داشت. برادرم از انقلابیون پرکار سابق بود؛ انقلابی بی غل و غشی که خیلی زود صف خود را از صف دین کاران، دین فروشان و روحانیان حکومتی جدا و به قران پژوهی بسنده کرد. او بارها و بارها با زمزمه ی دلنشین آیاتی شورانگیز از قرآن و فراز هایی اندیشه ساز از نهج البلاغه تلاش کرده بود ایمان فروریخته ی مرا، در آوار درد و رنجی که تجربه ی چرکین جمهوری اسلامی به بار آورده بود، احیا کند و دل شکسته ی مرا به سرچشمه هایی از نور و آب و آیینه پیوند دهد! حالا در فشار روز افزون زندان بان اعظم و زندانبانان کوچک و بزرگش، خرمنش را در باد می دید! و حاصل کارش را در تاراج!
غم سنگینی را که در سطور صورتش می خواندم، هیچ گاه ندیده بودم و به یاد نمی آوردم. در همین حال و هوا بود که اختلاف من با قاضی پور موسوی بالا گرفت.
من در انکار بودم و او اصرار داشت که به رئیس جمهور توهین کرده ام. به اصرار از او خواستم نمونه ای از توهین های مرا ارایه دهد. گفتم: حتا اگر یک مورد توهین در بیش از صدها مقاله و مصاحبه بیابید، من دیگر اتهام ها را هم خواهم پذیرفت. قاضی که روشن بود به پرونده پر حجم روی میزکارش تسلطی ندارد و در امتداد مطالبات بازجوها و سربازان گم نام امام زمان طی طریق می کند، بادی به غب غب انداخت و صفحاتی از پرونده را جا به جا کرد و چون در یافتن نمونه ی توهین به رئیس جمهور احمدی نژاد ناکام ماند به فرازی از مقاله ی "چراغی بردار" - که در دفاع از کاندیداتوری مهدی کروبی در انتخابات دهم ریاست جمهوری، به رشته ی تحریر آمده بود – اشاره کرد و توهین به نهاد شورای نگهبان را که در کیفر خواست هم نبود، دلیل ادعای خود کرد.
- شما در مقاله ی "چراغی بردار" گفته ای: "در انتخاب پیش رو، مثل همیشه، قرار است از گزینه هایی که از فیلتر تنگ و بیمار شورای انتصابی نگهبان عبور کرده اند، مردم کسی را به عنوان رئیس قوه ی مجریه انتخاب کنند." آیا این توهین نیست؟
- نه خیر، این مورد به هیچ وجه مطابق با آنچه در منطوق قانون آمده است نمی تواند مصداق توهین باشد!
قاضی پور موسوی پیروزمندانه رو به برادرم کرد و از او پرسید: حاج آقا شما قضاوت کنید! "فیلتر تنگ و بیمار شورای نگهبان" توهین نیست؟
برادرم بی شک در حال اندیشه به آیه ای از قرآن بود که به آدمیان توصیه می کند: "همه ی قول ها را بشنوید و بهترین را انتخاب کنید" و نیز این اندیشه که چه شد، که این گونه شد؟ بر مسلمانان چه گذشته است و مسلمانان از چه گذشته اند، که از آن جا به این جا رسیده اند؟
به آرامی و با طنزی ملیح به قاضی گفت: چرا حاج آقا! به فیلتر شورای نگهبان توهین شده است!
مادرم - که نماینده ی سویه ی راست اسلام گرایی در خانواده ی ما بود – هم در دادگاه حضور داشت و با چشم هایی گشاد، وقوع فاجعه را از نزدیک می دید. او غرق در فانتزی اسطوره ای اسلام گراها، همیشه می گفت: "مسلمان، بد نمی شود". اگر کسی می توانست همه ی مسلمانان را قطار کند و نشان دهد که همه بد هستند، خیلی ساده می گفت: "اینها مسلمان نیستند"! در این اسطوره - که اسلام گراها مروج آنند و مسلمانان ساده دل بسیاری پیرو آن - هر ایده ای، هر چیزی و هر کسی بد باشد، به آسانی از مجموعه ی اسلام و مسلمانان خارج می شود.
حالا مادرم در دادگاهی نشسته است که زندان بان اعظم – به نام امام زمان – بر پا ساخته است و دادرسی ای را تماشا می کند که در نبود داد و امید، دل هر مادری را به درد می آورد. حالا حتمن او از خود می پرسد: اسلام ما به این بچه ها چه داد و چه گرفت؟
حالا مادرم، لابد، مثل همه ی مادران سرزمین دل شکسته ی من، خسته و تاکیده از تهاجم باد، سر بر بالین فراموشی خواهد نهاد و همه چیز را به خوابی عمیق خواهد سپرد، تا شاید کسی پیدا شود؛ کسی که زیستن را نه در غریزه و قاب، که در اندیشه و انقلاب جستجو کند؛ و با تلنگری شاید سفال خواب و سبوی اسطوره ی او را بشکند!
حضور رنوکا در دادگاه و در کنار من تجربه بسیار عجیبی بود. وقتی رنوکا پیروزمندانه صف سربازان را شکافت و با وقار و خرام کنار من آرام گرفت دل من هم قرار و آرام گرفت. نسل نو، خوشبختانه از حرف های قدیمی و کهنه – حتا اگر نونوار شده باشد – فاصله گرفته است و با افتخار، برای نفس کشیدن در هوای تازه بی تابی می کند.   
در این دادگاه، از حضور دادستان یا نماینده اش، دیگر خبری نبود؛ رسانه ای نبود! هیات منصفه ای نبود! وکلای مدافع، به لطف ترتیبات داهیانه ی زندانبان اعظم، به شیران بی یال و گوپالی می مانستند که امیدی به آن ها نمی شد بست؛ در غیبت قاضی، قضا و قضاوت، ضابطِ سربازان گم نام امام زمان، قاضی پورموسوی هم شاکی بود و هم دادرس!
در دادگاه نخست، به جرم تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی، ایراد اهانت به مقام معظم رهبری و نگهداری ۱۵ فایل مبتذل و ۱۶٨۲ فایل صوتی مبتذل در رایانه به ٣ سال زندان، جریمه مالی و امحای هارد رایانه محکوم شدم. حالا اتهام های جدید من عبارت بودند از:
• توهین به مقام ریاست جمهوری
• نشر اکاذیب به منظور تشویش اذهان عمومی
• اشاعه ی فحشا از طریق تشویق به فساد و آزادی جنسی
دادگاه تشریفاتی بود و قاضی جز تکرار اتهام های واهی و فله ای روزنامه ی کیهان، حرفی از "جنس زمان" نداشت. دفاع از حقوق بشر، تشویش اذهان عمومی، فهمیده می شد و دفاع از حقوق زنان و حق مالکیت بر تن و تسلط بر بدن، به اشاعه ی فحشا ترجمه می گشت. آسیب شناسی نظری سکس وحشی - که حالا از تار و پود فرهنگ منحط ما بالا می رود - اشاعه ی فحشا تلقی می شد و دفاع از حق دادرسی عادلانه برای متهمان وابسته به گروه جندالله، تشویش اذهان عمومی. دست رنوکا را در دست هایم گرفتم و در حالی که به رویاهای معصوم دخترکان سرزمینم می اندیشیدم با خود گفتم: از هرچه بگذرم از رویاهای تو نخواهم گذشت. آزادی و برابری، الفبای دوست داشتن توست.   



اکبر کرمی
bozorgkarami@gmail.com