افسانه ی بیست و یکم
افسانه های پایانی
افسانه جنگجو
•
انگار در جهانی به سر می برد هیچ کس جز او در آن نبود. برای نخستین بار احساس کردم که حضور من را نیز فراموش کرده است. صدایش از میان سیم ها ی سه تار بر می خواست و در دل و جانم می پیچید.
نگفتمت مرو آنجاکه آشنات منم ؟
دراین سراب فنا چشمه ی حیات منم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۷ فروردين ۱٣۹۰ -
۲۷ مارس ۲۰۱۱
افسانه نوزدهم
نشسته با ساز روی پیشخوان آشپزخانه نشسته بود. غزلی از مولانا را می خواند و می نواخت.
انگار درجهانی به سر می برد هیچ کس جز او درآن نبود. برای نخستین بار احساس کردم که حضور من را نیز فراموش کرده است. صدایش از میان سیم ها ی سه تار بر
می خواست و در دل و جانم می پیچید.
نگفتمت مرو آنجاکه آشنات منم ؟
دراین سراب فنا چشمه ی حیات منم
اگر به خشم روی صد هزارسال زمن
ز عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که بنقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده ی رضا ت منم
نگفتمت که منم بحرو تویکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز پرو پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند وسرد کنند
که آتش و تپش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت بر تو نهند
که گم کنی که سرچشمه ی صفات منم
نگفتمت که مگوکاربنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
اگرخدا صفتی دانک کد خدات منم
آپارتمان نقلی وکوچکی بود از یک ساختمان پنج خوابه که تازه بازسازی شده بود و من نخستین مستأجرآن بودم. باغچه ی بزرگی داشت که در اختیار من بود. رو به بیرون پنجره ای داشت که جای دیوار را گرفته بود. گویی درباغ گلها زندگی می کردم. آنجا را امن ترین محیط از آغاز ورودم به انگلیس یافتم.
نزدیک به سه ماه بود که برای گرفتن حقوق بیکاری در اداره کار نام نویسی کرده بودم. وقتی دیدم خبری نیست، به مرکزی که باید از آنجا کمک مالیمی گرفتم مراجعه کردم. اما پولی به من نمی رسید، سرانجام دانستم که حقوق من، به حساب پسر جنوب ریخته می شود. نمی دانستم هنوز پروندهی ما دو نفری ست! با تلاش روانکاوم " جون " پروندهی خود را انفرادی کردم. وقتی حقوق خود را از پسر جنوب خواستم با پرویی گفت: پولی ندارد که به من بازگرداند. در اداره کار هم گفتند که باید بروم شکایت کنم، چون این پول به نام و برای من پرداخته شده است. من شکایت خود را از دل دیوانه ام می کردم، چون هر بلا می آمد از او بود، نه از دیگری. زخم هایی که پسرجنوب به جا می گذاشت هر لحظه کاری تر می شد. در مراسمی که مرد سیاست و اعتصاب از ایران آمده بود و کنفرانس داشت، پسر جنوب را دیده بودند دست در باسن دختر جوانی کرده بوده است. نخستین نفرجیران بود، به من تلفن کرد و دومین و سومین تلفن. من می گفتم: "مهم نیست او تا زمانی که با من بود، فقط با من بود و اکنون هیچ تعهدی به من ندارد".
اما نمی توانستم تحمل کنم که هنوز با حقوق دیوانگی من درس می خواند، با کارسیاه پوند جمع می کند، وبا دختران زیبا بیرون می رود. نمی دانستم در پیوند با مرد چه خطایی بود که پیوسته تکرارش می کردم. اما دیگر باورم شده بود که من در گزینش مردهای زندگی ام مشکل بنیادی دارم. خانهی من نزدیک به محل زندگی پسرجنوب بود. هر روز صبح چشم براه اتوبوس بودم، روبرویم آپارتمان دوست دکترمان بود که پسرجنوب درآن اتاقی داشت. در چشم براهی برای اتوبوس کتابهای درسیم را مانند دختر بچه ها به سینه ام می فشردم. با دیدن گلدان پشت پنجرهی اتاق پسر جنوب، که از آن دهکده خریده بودیم و اکنون پر بود از گلهای شکفته، حس بلوغ در من بیدار می شد. پستانهایم درد می گرفت و ناگهان میان پاهایم از خون خیس می شد. این خون هستی من به جان کدامین چشمهی زندگی پیوند خورده بود که تمامی نداشت. در میان عشق های عقب افتاده وفریبنده چشم براه معجزه ای بودم تا نجاتم دهد. برای گریختن از این همه درد و رنج تا می توانستم " می " می نوشیدم. از پگاه و روشنایی خبری نبود و جهان من، در پیرامونم تنگتر و تنگتر می شد. زورم به تن وجان خودم می رسید و دلم را کیفر می دادم که درهرگام گزینشی به خطا کرده بود.
مرد مسنی بود از خویشاوندان پسر جنوب. او درعروسی ما نقش پدر ما را داشت، دست ما را در دست هم گذاشته بود و برای ما آرزوی نیکبختی کرده بود. از آن تاریخ مرا دخترم صدا می کرد. پس از جدا شدنم از پسر جنوب، یک شب او را با دخترونوه هایش دریک رستوران دیدم. این دیدارسبب شد دوستی نزدیکی با آنها پیدا کنم. دختر پدربه همراه دو فرزند وهمسرش تقاضای پناهندگی در انگلیس را کرده بودند. پدرپس ازبیست سال دخترو نوه هایش را باز یافته بود و از شادی درپوست خود نمی گنجید. اما یک روز از سوی دوستشان به من تلفن شد و خبر دادند دختررا شبانه با همسر ودوفرزندش دستگیر کرده به ایران بازگردانده اند. از من خواهش کردند این خبر را من به پدر بدهم، چون دوستی نزدیکتری با او دارم. پدر حال جسمی وروحی خوبی نداشت. با شنیدن این خبرپدر بر زمین افتاد. دختر از ایران به من تلفن کردو گریان از من خواست جای او را برای پدرش بگیرم. از قضا خانه پدرنزدیک به محل زندگی من بود. باغچه ای کوچک او پوشیده از گل های نرگس بود. من وپدر تنهایی ودردمان را با گل های زرد و سفید نرگس قسمت می کردیم. پدر هر روز ناهار چشم براه من می ماند. هرگاه هم نیاز داشتم نقش مترجم مرا بازی می کرد. پدرهم مانند من مشروب زیاد می خورد و پزشکان گفته بودند برای او سم کشنده است. من نمی گذاشتم پدر بیش ازیک استکان بنوشد. از روزی که به من دخترم گفت : با اشک شوق از او خواستم همیشه حرمت این سخن را برای من نگهدارد.
گفتم : " من عاشق پدرم بودم، اما، با اومشکل داشتم".
پدر هم چنانکه که اشک هایم را پاک می کرد، به من قول داد برای ابد پدرمن باقی خواهد ماند. من از واژه های پدر و برادریا القاب اینچنین خوشم نمی آمد. اما پدر چنان دخترم می گفت که من خاطرهی تلخ گذشته، با دوست کارگردان را از ذهنم پاک کرده بودم.
روزها همچنان می گذشت ومن می کوشیدم تا روی پای خود بیایستم. اما گویی برای من آسایش وآرامش روی جاده های پر از بیم وهراس یک آرزوی محال شده بود.
مرد اول ایران، دگربار تماس گرفت و اینبار آرام تر از پیش پیشنهاد داد برایم بلیط هواپیما بفرستد ومن برای نمایشگاه درچین نزد او بروم. از لطف او تشکر کردم و قول دادم به ایران که رفتم به دیدنش بروم. و پیشا پیش به او خبر بدهم که کی به ایران خواهم رفت. هم زمان با مرد اول ایران، تهیه کننده هم بهانه ای پیدا کرده بود و با تکس تلفنی تبریک عید نوروز را گفته بود. من به او پاسخ ندادم. هنوز از او خشمگین بودم و نمی توانستم به آسانی او را ببخشم. از دور ونزدیک از دوستان پسرجنوب گرفته تا مردان مجردی که سالها درانگلیس زندگی کرده بودند و مرا ازطریق دوست و آشنا می شناختند پیشنهاد ازدواج می گرفتم. ولی هیچکدام این مردان، از با سواد گرفته تا پولدار و بی پول نیمهی من نبودند. من هیچ کششی به آنان نداشتم. گاهی خسته می شدم، احساس ناتوانی می کردم و از موقعیت خود در انگلیس نومید می شدم، به این می اندیشیدم که آیا می توانم با یکی از این مردان زندگی کنم و مانند میلیونها زن در جهان تنها به فکر آسایش و آرامش خود باشم. پاسخ این پرسش منفی بود. می دانستم که تنها نیمهی دیگر خودم است که می تواند مرا به آسایش و آرامشی برساند که از نیکبختی برمی خیزد.
گاهی چنان زخمی می شدم و شگفت زده که به پسر جنوب هم حق می دادم. این زمانی پیش می آمد که یکی از آن مردان به سراغم می آمد و پیشنهاد دوستی به من می داد و اما به زودی رفتارش مرا به یاد داوری ی می انداخت که پیشا پیش پسر جنوب در بارهی نوع او کرده بود. اما چنان کودک و احمق بودم که به جای کیفر دادن به این آدم ها خود را در الکل غرق می کردم.
پسرجنوب به مادر رٌز تلفن کرده خواسته بود بروم اتومبیلم را، از در خانه آنها بردارم. شگفت زده شدم که او اتومبیل را به من برمی گرداند. هنگامی که اتومبیل را تحویل گرفتم، دریافتم که مدت اعتبار بیمه و مالیات آن به پایان رسیده است. اگر نمی پرداختم بیشتر ازبهای اتومبیلم باید جریمه می پرداختم. اتومبیل را مفت ومجانی به یک دلال بخشیدم، البته با کلی خواهش و تمنا آن را برد. من در هر گام از پسرجنوب ضربه ای می خوردم. او سوگند خورده بود شرایطی را فراهم کند که من انگلیس را ترک کنم. وقتی از او پرسیده بودند : چرا می خواهد من انگلیس را ترک کنم، درپاسخ گفته بود: اوبرای من به انگلیس آمده واکنون که دیگر با هم زندگی نمی کنیم، ماندن او در انگلیس دلیلی ندارد.
در این گیرودار، پدر گستاخ من هم زمزمه های عاشقانه را آغاز کرد و حال گهی که داشتم مرا به ژرفای چاه الکل فروبرد. باوری که به آدم ها داشتم مرده بود؛ اما من می کوشیدم تا با انرژِی مستی در کالبد این مرده جانی بدمم .
پدر پیغام داد که مرا مانند دخترش دوست می دارد و نامه ای برایم فرستاد.
فرشته نازنینم:
تو فکر می کنی رفتی . ولی من احساس می کنم با خاطرات شیرینی که گذاشته ای هنوز هستی !
اما فردا که برودت رفتنت بر حرارت بودنت چیره شد. چگونه فراموش کنم ورود سرشار از محبتت را به زندگیم که یخ های غمی سنگین ویاس عمیق را که هستی ام را منجمد کرده بود آسان ذوب کرد.
چگونه از یاد ببرم طراوت حرفهای شیرینت را که نه معقول، بلکه حادثه ای ناگهانی بود. حق آزادی تو را در این تصمیم می دانم وسکوت را درباره اش ترجیح می دهم.
امیدوارم این تقاضا مورد قبول تو واقع شود که اگر فکر می کنی من دوست شایسته ای برایت نبودم و تقصیر این جدایی از من بود. با لطف همیشگی ات این گناه ناکرده را به من ببخشی و رنجشی از این رهگذر به دل مهربانت راه نده.
من بر این باورم که ما برای همیشه دو دوست دور از هم هستیم و نه دو فرد جدا شده از هم که حق بازگشت تو را همیشه محترم می شمارم.
آری زهر شاه بیت کلیم کاشانی هرگز به این وسعت به جانم نریخته بود که می گوید:
افسانه حیات دو روزی نبود بیش آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت.
یک روز صرف بستن دل شد به این وآن روز دگر دل کندن از این و آن گذشت.
راستی افسانه بخاطر داری یک روز به تو گفتم ،آرزو می کنم از چشمم بیافتی
پیش از آنکه تحمل رنج رفتنت از حد شکیبایی من افزون شود و تو با نگاه متعجب به حرفم خندیدی.
باری، رفته ی نازنینم! تمامی خاطرات زیبای ٨۶ روزه ات را چون لوحی زرین بر دلم نقش کرده ام تا همواره به یادگار داشته باشم .
چیزی که دلم را به سوز آورد این بود که در تمامی این دوران شیرین حتا یکبار هم نشسته باهم گفت و گو نداشتیم . آیا این بعلت شیفتگی فزون از حد بود. یا به دلیل اینکه به تنها چیزی که فکر نمی کردیم جدایی بود.
در خاتمه مایلم برداشتی را که از تو داشتم با تو در میان بگذارم.
خواهش می کنم اگر پذیرایش نشدی، از آن مکدر نشو.
گمان من بر این است که تو همه چیزداشتی. بیش از همه مهر.ولی کوتاهی عمر دوستی مان امان نداد که به نشانی از وفا در تو برخورد کنم.
با آرزوی همه خوبیها برای دختر لاتم که در شناخت من دچار خطا شد.
بیست ویکم می
پدر هم قلابی از آب در آمد. پس از چندی شنیدم مدعی شده است با من رابطهی جنسی هم داشته است. نمی دانم چرا بیشتر زن های ایرانی از اعتراف به داشتن رابطهی جنسی وحسی با این یا آن مرد وحشت دارند. اما، برعکس مردان ما، پیوند جنسی نداشته ی خود با یک زن را داشته قلم داد می کنند که هیچ، آن را مایه سرافرازی خود نیز می دانند. گویی کشوری را فتح کرده اند. هر جا می خواهند زنی را بکوبند، مدعی می شوند که با او خوابیده اند. از سوی دیگر زنان نیز برای نکرده نشان دادن کرده هاشان، به هر دری می زنند و از گفتن هیچ دروغی فرو گذاری نمی کنند. به هر حال، من با پدر نخوابیده بودم، چون براستی هیچ حسی به او نداشتم، جز همان درآغاز که آن هم مهر دختری بود به پدر خویش. پدر سر دبیر مجله ای بود که نسل ها را پوشش می داد. نشان آن نشریه بر پاکتی بود که پدر نامهی خود به مرا درآن نهاده بود. بیچاره "نسل من" که چنین جانوری آموزگارش بود. هر چه بیشتر به محیط روشنفکری بیرون از ایران نزدیک و نزدیکتر می شدم، همه چیز را تهی تر می یافتم. بسیاری از این مردان روزی از زندانیان سیاسی هم بودند. مردانی که می خواستند جهان را دگرگون کنند وآن را به سوی آزادی ونیکی پیش ببرند. به هر کدام نزدیک می شدی رویای رئیس جمهوری آینده ایران را داشت. به وزیر و وکیل شدن هم خشنود نبود. اما در کوچکترین پیوند انسانی خود اندر خم یک کوچه گیج می گشت. بیشتراین روشنفکران همانند ماهی های تنگ بلوری بودند که سی سال بود در هم می لولیدند و تنها گرد خود می گشتند. وقتی زندگی را در این حد چرکین می دیدم، تنها به می پناه می بردم، تا در جهان بی خبری درون چرک آدمیان را نبینم.
اما به هوش که می آمدم می توانستم در هر جایی باشم جز درون خودم. باور من به خودم زمانی رو به کاهش رفت که دیگر نیمه ای برای خود در روی کرهی زمین نمی یافتم. هنگامیکه روبروی آینه می نشستم، خودم را در کویری می دیدم، تشنه و سوخته و نوشابهی رهایی بخشم انگار در کوزه ای بود که شیطان آن را در سرابی دور دست، نقاشی کرده بود. قبله ام را گم کرده بودم. دیگر نوحه های مادرم نیز اشک من را در نمی آورد. جان زندگی دردروغی دهشتناک فرو می رفت و من هر لحظه با چهرهی آنسوی آینه بیگانه و بیگانه تر می شدم. تنها یک کار برایم مانده بود. به دنبال واژه نامه ای بودم تا توان سخن گفتن را در زبانم افزایش دهد. دیگر می خواستم سخن بگویم، آن هم تنها برکاغذ.
خبر بد دیگر که پیوند مرا با زندگی به کلی برید، مرگ زری بود. به خواست زری تن او را پوشیده در لباس سفید سوزاندند. عمو که فرمان اینکار را داد، تسلیم تصمیم خود او بود. گویا زری نمی خواست حفره ای کوچکتر از یک سلول انفرادی تن او را برای همیشه در خود گیرد.
پسرجنوب که خودش ومرا زنده به گور کرده بود، درسوگ زری گریه و شیون می کرد و بر سرش می کوبید. پسر جنوب ومن، به یکدیگر رحم نمی کردیم، اما دلمان برای زری می سوخت که از رنج زندگی رها شده بود. خاکستر زری را بر روی رودخانه تیمز پاشیدند، تا یاخته های او ماهیان را سرشار از شور وشادی کند وآنها با فلس هایشان آهنگ عشق را بنوازند. اکنون زری در دل تک تک ماهی ها بیشتر می تپید و جریان داشت.
من از مرگ زری بیشتر به پوچی زندگی درزمین رسیده بودم. نمی دانم برای فرار از خودم بود، یا پیرامونم که بیش از پیش می می نوشیدم واز خودم دور ودورتر می شدم. هرچه می نوشیدم نیازم به الکل که خونم را کرخت می کرد، افزایش می یافت. زری هنگامی که شنیده بود جهان جای کوچکی ست برای جان او، آغاز کرده بود به نقاشی کردن و شعرگفتن. شعرهای او از زمین می گفت، از جهنمی که آدمیان در آن گویی به تبعید آمده بودند. او در شعرهایش از حقیقتی می گفت که به آن ایمان داشت ومی توانست با آن روبرو شود. او شکل کامل یک انسان مبارز بود در هر عرصه ای از زندگی. مرگ نیز نمی توانست جلوی جاری بودن او را بگیرد. در نقاشی های او نارنجی پاییز را به تصویر می کشید، که در زردی بی رمقش می رفت، تا سبز و بهاری شود.
درگونه ای اغماء به سر می بردم که درنمی یافتم از کم یا زیاد بودن الکل است. مانند تمامی کسانی که اعتیاد دارند و گمان می کنند هر وقت اراده کنند می توانند کناربگذارند، من هم به توانایی های خود بیش از اندازه بها می دادم.
دیوانه شده بودم، از خود خشمگین بودم. با خود می اندیشیدم چگونه همیشه به خاطر دیگری در حق خود بی انصاف بوده ام. همهی عمر به پایان رویایی افسانه های دروغین دلخوش کرده بودم. همه چیز را می دادم تا شاید نیمهی دیگر خود را به دست آورم. در پشت درهای چشم براهی، می خواستم در خوشبختی، چشم براه من باشد. اما هر بار با فریب و نیرنگ روبرومی شدم و بیش از پیش می شکستم. دیگر زبان آینه زبان تحسین نبود و آینه نیز زبان به گلایه گشوده بود. ناگهان اضطراب، رنجش، ناآرامی، دل آشوبه، در درونم غوغایی به پا کرد. تلخکامی و نامیدی در جانم چنگ زد. آینهی قدی را که به دیوار تکیه داده بود، ازروی کنسل بی اختیار به زمین انداختم. گویی ناگهان به درون پرتگاهی تاریک سرنگون شدم. بر کف چوبی اتاق، تکه های هستیم را می دیدم که زیر پایم ریخته بودند. افسانه بر زمین تکه پاره شده بود. بی هیچ رحمی بر روی خودم راه می رفتم، هستیم زیر پایم ناله کنان خرد تر می شد. چقدر دلم برای تکه های هستیم می سوخت که هر یک به تنهایی دهها زندگی را پشت سر گذاشته بودند. با خود گفتم :" نه هیچ بهانه ای برای نوشیدن الکل ندارم. من نخواهم گذاشت تا هیچ کس باورهای خود را به من تحمیل کند".
افسانه بیستم
خواهش های تلفنی پی در پی خانواده ام که دلتنگ من بود ه اند، مرا راهی سفر کرد.
نخست به ترکیه رفتم. ساعت نه شب بود که به خانه پسرآفتاب در استانبول رسیدم. پسر کٌرد دوست، او هم آنجا بود. پسر آفتاب در شگفت بود از اندام من، و موهایم که بلند شده بود و وتارهای سفید درلابلای آن به چشم می خورد.
زخم های درون ام را با دیدن پسرآفتاب و دوستش پسرکُرد در شلوغ کردن وخندیدن پنهان می کردم.
پسر آفتاب داشت فیلم کارتونی کوتاهی می ساخت به نام "هفت شهر عشق"، دربارهی زندگی جلاالدین مولوی. شیوهی کار او" نقاشی" روی آب بود، که در ترکیه برای نخستین بار بکار بسته می شد؛ و به همین دلیل بود که مقامات دولتی آن کشور برای پسر آفتاب رشک ورزانه، مشکلاتی هم فراهم می کردند".
در خانه پسرآفتاب، که بیشتر وسایل آن از آن خودم بود، با چمدانی هم قد خودم روبرو شدم. پسر آفتاب لوازم شخصی مرا در آن نگه داشته بود. شب از نیمه گذشته بود. در چمدان را گشودم. خدای من، فراموش کرده بودم.عروسک هایم با جنس ورنگ های گوناگون درآن، گیرم در زندان به هستی خود ادامه می دادند. این ها یار تنهایی من در شب های تهران بودند. کلی هزینه اضافه بار داده با خودم تا ترکیه کشانده بودم شان. یک اتاق پراز عروسک شد. هر کدام نامی برای خود داشتند. اما درچمدان چیزهای دیگری نیز بود. این چمدان جادو، دفتری سبز رنگ را دردل خود پنهان کرده بود. دفتری که ازدوران داریوش بود و در هر صفحه ی آن نوشته ای از او یا خودم دیده می شد. حتا هنگامی که ورق بازی می کرده بودیم، جریان پیشرفت هر بازی درآن یاد داشت شده بود. با نثری از داریوش روبرو شدم که پس ازگذشت آن همه سال تکانم داد. او نوشته بود:
دیرگاهی بود مه باوری سبزواررا در آینه ی رویاها به نظاره نشسته بودم. به انتظار نزول باران همیشه مطهر، که زنگ خاطرات تلخ را ازدل بزداید. چه شبها که به مهمانی ابرها رفتم.
اینک اما ابرها را همه دردل دارم و دل غوغایی بحریست لبریز از خاطرات، که به هر سو چنگ می زنند. درهرگوشه ی این به یغما رفته ی طوفان تصویری رقص مستانه ساز کرده است و خاطرم چون کودکی وامانده از مادرمویه کنان سر در پی هرکه می نهد جزسایه وهم آلود در آغوش نمی گیرد. سیاهی دامن افکنده براین غربت دردآلود فراموش شده که بر خویشم می خواند در خویشم فرو می برد. از دوردست ها نوای بانکی سحرآمیز می آید، خوابگونه که حسرت ندیدن را به همراه دارد.
افسانه کودکی افسون سحرآمیز را به آواز نشسته است.
و کودک دیروز بر حسرت کودکانه ها برساز دل زخمهی جانسوزی ساز کرده است.
کودک همیشه غریبم،همیشه همراهت را به یاد داری ؟ همان همراه تو دررویاها،آوازخوان بی غم ،سرور صبحگاهان کنارحوض ،ماهی کوچولوهای حوض را هنوز به یاد داری؟یا به طوفان زمانه رهایشان کردی؟
غمگین نشو حال من هم دست کم ازتو ندارد، از تو چه پنهان که مهمتر ازاینها را من فراموش کرده ام ،همه ی آن قصه های تلخ و شیرین، عذرا خانم و چوپان دروغگو ،راستی یک کمی هم دروغگو شده ام، اما تو نگران نباش با تو که نه!
ای بابا رفیق تو هم بعد از این همه کی آمدی؟ !نمی دانی ! خبر هیچی .
بفهمی، نفهمی داغ دلم را تازه کردی.
: پسر تو که هنوز عوض نشده ای، خیلی وقتها خواستم بیایم اما آنقدربی وفایی و نارفیقی کرده بودی که دردش به این زودیها خوب نمی شد.
حالا که معنی درد را فهمیدی نمی دانم افسانه را باید شروع کنم یا نه، نمی دانم!
چند روز بود که در استانبول بودم. پسرکٌرد در نبود پسر آفتاب، به من کمک می کرد ومن با او بیشتر حرف برای گفتگو داشتم. پسرکٌرد با مهربانی به من می گفت : "تو همان شیری هستی که بودی، فقط کمی خسته ای که باید به خودت برسی".
دختر درآینه کم کمک با من آشتی کرده بود و مرا که به افسانهی از یاد رفته بدل شده بودم درمی یافت و باز می آفرید. او ازرویاها وآرمان ها اسبی بال دار برایم زین کرد که با آن می توانستم فضاهای تازه ای را درنوردم. به جهانی گام می نهادم که همه چیزش از نو ساخته می شد. درآن دیو نبود، جادو گر پریا نبودند، شهرزاد نبود؛ همه چیزش از جنس واقعیت بود.
دو ماه بود می نمی نوشیدم.
به ایران رفتم در فرودگاه مهرآباد تهران به دستور مرد اول ایران، به عنوان وی آی پی بیرون آمدم. فرزندانم، خواهران و برادرم همه به پیشوازم آمده بودند. مادرم هم در میان آنان بود. از پچ پچ پیرامونم وحشت کردم. نمی دانستم چرا همه با شگفتی به من نگاه می کردند. برادرم به شوخی گفت : " گنجشک کوچولو مثل توپ بسکتبال شده ای! چرا اینقدر میخوارگی می کنی"؟!
مرد اول ایران را پس ازگذشت سالها می دیدم. باورم نمی شد بیشترین کارکنانش او را ترک کرده بودند و او بیشتر نمایندگی هایش را ازدست داده بود. تنها سه کارخانه او با کارگرانی اندک شمار کار می کردند. مرد اول ایران به من گفت: " درانگلیس، در شهر ادینبورو، می خواهم کارخانه پارچه بافی بخرم، مشکل اقامت تو هم حل خواهد شد".
خندیدم و گفتم:"یکبار شما را باور کردم و با طناب شما به چاه رفتم. دیگر فریب شما را نمی خورم".
پرسید : "چرا به دیدن من آمدی"؟!
با پوزخند پاسخ دادم :" آمده ام ببینم انرژیی که برای نابودی شما بکار بسته بودم کار ساز بوده است یانه ؟! به شکر خدا می بینم بوده است".
مرد اول ایران با غرور بادی به غبغب انداخت و گفت :" دختر تو چی می گی؟ من فقط چون خسته بودم چند تا از نمایندگی ها را نگرفتم ... هنوزهم اگر بشاشم تهران را سیل می برد".
گفتم :"ازاین همه خود باوری درعجبم...! اما لطفاً شما دیگر نشاشید که دراین شهر به اندازه ی کافی سردمداران شاشیده اند ومردم را به سیل بسته اند. اما انگار شاش حکومتیان ویرانگرتر از جیش سرمایه داران است".
او تیک قدیمی خود را داشت. هنگامی که خشمگین می شد پای چپ خود را فرفره وار تکان می داد، گفت :" تو دختر خوبی هستی اما خود نمی دانی که از من هم خود باورتری، مثلاً نمی خواهی افسردگی خود را باور کنی و بدانی سالها به دنبال یک احساس پوچ رفته ای! من نمی دانم عشق هم شد نان و آب، که تو هر زمان، در انتخاب، خطای دیگری می کنی ! با لجاجت می گویی مرغ یک پا دارد، یعنی واقعاً هنوز به عشق اعتقاد داری"؟!
گفتم :"اگر به سنگ هم ایمان داشته باشی روزی از او نتیجه ی ایمان ات را می گیری. از خودم اگر می پرسید: باید بگویم با این همه افسردگی و سرگردانی، هنوز هم عشق را با تمام هستی ام باور دارم".
مرد اول ایران گفت : "خب، پس کی آن را پیدا خواهی کرد؟! دارد چهل سالت می شود مگه نه" !؟
خندیدم وگفتم :"همانطور که شما وقتی چیزی را می خواهید تا گورستان دنبالش می روید، من هم تا دم گور درپی عشق خواهم بود. شاید من هم مثل شما، تا گورستان دنبال آن باشم و نتوانم به دستش بیاورم، شاید. اما از پای نمی نشینم. پس نتیجه می گیریم که در این باره خوی همانندی داریم".
تلفن مرد اول ایران زنگ زد. پسرش بود. در باره ی مدرسه اش درخواستی داشت.
از او پرسیدم :"هنوز او باور دارد که شما پدرش هستید"؟!
پاسخ داد:"خانوم این حرف ها چی؟ چرا شایعه سازی می کنید؟! معلو م است من پدرش هستم، پس می خواستی بقال سرکوچه پدرش باشد"؟!
با مرد اول ایران، دررستوران سوئیس شام خوردم و به اوبدرود گفتم. او خواهش کرد که اگر کاری داشتم به او تلفن بکنم ومن مطمئن بودم که هرگز با او کاری نخواهم داشت.
یکی از دوستان بازیگرم که در فیلم دوست کارگردان بازی کرده بود، از کار و نقش زن مقابل راضی نبود. از او پرسیدم که چه کسی نقش مقابل او را داشت .
از پاسخ دوستم شگفت زده شدم. دختر بازیگر، که نه تنها پیش ازمن، بلکه هم زمان با من هم دوست دختر او بود، در فیلم دوست کارگردان بازی کرده بود. آنچه مرا شگفت زده تر کرد، این بود که دانستم دختر بازیگر تنها بازیگر فیلم نبوده و اکنون به طور رسمی زن وشوهر شده بودند. دوست کارگردان چندین بار، با من تماس گرفته بود، اما از ازدواج خود حرفی به میان نیاورده بود. به او تلفن کردم. او مرا برای شام دعوت کرد. اما هم چنان موضوع ازدواج اش را در ابهام نگه می داشت. من سرمای سختی خورده بودم. پیشنهاد داد به خانه او برویم تا از من با دارو وآبمیوه پرستاری کند. پذیرفتم. سر چراغ قرمز از پسر گل فروش همه ی گل های نرگس ش را برای من خرید. وبا پسرگل فروش بزرگواری کرد که : " بدو برو خانه ات حال کن، که هوا بس ناجوانمردانه سرد است".
پسر بچه که از شادی چشم هایش هم می خندید، هزارتومانی های سبز را نامنظم در جیب خود چپاند و با غرور مردانه بی تشکر پا به دویدن گذاشت. گل های نرگس بی درنگ آغوشم را عطرآگین کرد. آپارتمان او همان حال و هوای پیشین را داشت، بی آلبوم های عکس من و خودش. گفت :" آن عکس در کمد اتاق خوابم است ". بهانه آورد که که کلید آن را گم کرده است.
بدین گونه وانمود می کرد که هنوز تنهاست. من می دانستم که دختر خانم نجیب در کرج زندگی می کند وبرای همین دوست کارگردان به خودش اجازه داده بود مرا شبانه به خانه اش ببرد. یک روز از ترس من دیگران را پنهانی به آپارتمان نیمه کاره اش می برد و اکنون ...
برایم یک پارچ آب لیمو شیرین با پرتقال گرفت. روی زمین جلوی شومینه تشک انداخت، تا من استراحت کنم وسوپی پخت که بوی سبزیها یش مرا مست می کرد. اوبا قاشق مانند مادری مهربان سوپ را به خورد من داد. سوپ را خوردم، در کنارم دراز کشید.
طرح عشق بازی وشاید هم جسم بازی با من را در اندیشه ی خود می ریخت.
دستم را روی زانوی او گذاشتم وبه او گفتم :" دلت می خواهد با من سکس کنی، نه"!؟
او از اینکه با پوست تن من تماس پیدا می کرد درشور و مستی بود. بازتاب آتش شومینه در چشمانش شعله آتش هوس را سرخ تر می کرد. با لبخندی بی معنی تلاش کرد لباسم را از تنم در بیاورد، که از او پرسیدم :" شنیدم ازدواج کرده ای، با آن خانوم بازیگر، که به خاطرش هرروز مرا شکنجه می دادی"؟!
او که عطش هم آغوشی با من دیوانه اش کرده بود، با صدای آرام درگوشم زمزمه کرد :"به این شایعات توجه نکن، می دانی من حسود اطرافم زیاد است".
اندکی خودم را پس کشیدم و گفتم : " یعنی هم اکنون آماده ای از هم بچه داشته باشیم"؟!
پاسخ داد : "آره! اما نه با این سرماخوردگی تو که بچه ی ناقص بهمان می دهد".
حالم از بوی تعفن دروغ اش بهم خورد. بلند شدم به سوی حمام رفتم و همه ی نیروی حیات را در صدایم جمع کردم و فریادزدم :" تلفن کن تاکسی دنبالم بیاید، که از تو لجن یک جمله ی راست تا کنون نشنیدم، سرتا پایت دروغگو است. برای همین نتوانستی من را هم باورکنی، با من که بودی به من هم خیانت می کردی... البته تو همیشه به خودت خیانت می کنی. رفتی مثلاً با یک دختر آفتاب مهتاب ندیده ی معصوم ازدواج کردی، تا در کنارش هر غلطی دلت می خواهد بکنی! تو با عقده های خودت همیشه درگیر بوده ای، تو من را دوست نداشتی، این زن را هم دوست نداری، می دانی چرا؟ چون تو دوست داشتن را بلد نیستی، تو به زندگی هم با دیده ی کارگردانی نگاه می کنی و همه چیزرا بازی می گیری. اما، در زندگی واقعی خودت هم یک بازیگری؛ و نمی توانی حقیقی باشی چون جرأت حقیقی بودن را نداری".
او که دوباره از من رو دست خورده بود، هاج وواج نگاهم می کرد. پاسخی برای سخنان من نداشت. شاد بودم که جای آن دختر بازیگر نبودم و سهم اواز زندگی مشترک با من تنها پنج ماه بوده است.
زمانی که سرخ نبودم، دیگر زن هم نبودم و نیمهی مرد در جان من بیشتر از همیشه می تاخت. مرد درونم با نیمه ی دیگرخود عشق بازی می کرد و با نوازش هایی که در دل وجان خود آنها را حس می کردم. می توانستم ساعت ها با او خلوت کنم ونرد عشق ببازم. گاهی این مرد مرا به ابرها و بادها می برد. هنگامی که تبدیل به قطره باران می شدم، خود را در زمین روی خاکها می یافتم و همین بود که خاک به من امنیت می داد. زمانی که نیمه ی درونم به سراغم نمی آمد، در عنصر خاک به دنبال خودم می گشتم و آنچه را که در خود نمی یافتم خاکی ها به من می دادند.
پس از یک ماه استراحت در ایران به استانبول بازگشتم. پسرکٌرد می دانست دستم درد می کند، در فرودگاه چشم براه من بود. او با لبخندی از مهربانی مرا درآغوش کشید وگفت :" مامی جانم، چه سرحال شدی! برایت خوشحالم. توانستی در مدت کوتاه خود را باسازی کنی، حالا شیر ما خستگی در کرده است، بگو بدانم چه بلایی به روزگار مردهای عاشق دور وبر خود آورده ای"؟!
گفتم : دیوانه شده ای؟ مردها خودشان سراپا بلایانند"!
با هم در کافه شاپ فرودگاه اتاترک قهوه خوردیم. از ایرانی ها ی مقیم ترکیه سخن گفتیم وآنگاه به شرکت پسرآفتاب رفتیم. من پیشنهاد دادم ناهار را با هم بخوریم. پسرآفتاب ناهار خورده بود.
من با پسرکٌرد درآن نزدیکی، در یک کافه رستوران با چشم انداز دریا روبروی هم نشسته بودیم. اواز فیلم نامه ی خود سخن می گفت، که یک قصه ی مستند بود. این داستان درشهر " قاضی ماگوسا" در مقر سازمان ملل درمرز یونان وترکیه اتفاق می افتاد.
دانشگاهی که هم مرز قبرس وپایگاه سازمان ملل بود. من دیوانه ی سوژه ی فیلم نامه او شدم. برآن شدم تا کاری برای آن قصه انجام بدهم. پسرکٌرد با مهربانی های خود، برای من نزدیکترین دوست شده بود. چنانکه بیشترِرازها ونگفتنی های دلم را برای او بازگو می کردم. همین بود که به او اجازه داده بودم مرا مامی صدا بزند. گاهی به شوخی پسرآفتاب را ددی صدا می زد. پسر آفتاب این شوخی را اندکی جدی گرفت و از همین رو به گونه ای رفتار می کرد که روشن باشد مامی و ددی زن و شوهر نیستند.
احساس کردم ساختن فیلم و مصاحبه با چند روزنامه ومجله موجب شده است پسرآفتاب مرا برای خودش کم بیابد. یک روز بی اعتناء به التماس و اشک هایش، او را ترک کرده بودم. اما او پس از رفتنم هم مرا رها نمی کرد. با خود می گفتم: همین بوده که به او اعتماد نکرده ام. او را در ذهن خود به دار می کشیدم.
تولد پسرآفتاب، با پسر کٌرد و پسرکوچولوی من، در یک روز بود. من با گل های نرگس برای دیدن آنها به محل کارشان رفتم.
آنها را برای شام به رستوران دوستم مهمت آبی، که در کوچه فرانسوی ها بود، دعوت کردم.
مهمت آبی، از من ومهمانان من پذیرایی کرد. او برادرکارگردانش را به دوستان من معرفی کرد، تا اگر می توانند با هم همکاری داشته باشند. رستوران فضای یونانی داشت. مانند گلخانه ای بود که گردا گرش را، دیوارشیشه ای پوشانده بود. مهمت آبی، مهمانان میز کناری را که جمع پر جمب وجوشی بودند به ما معرفی کرد. یک خانوم مسن با موهای شرابی سرخ که صاحب سینمایی بود. در کنارش، خواهرمعماراو، نشسته بود، که دختر جوانش برای پسرآفتاب دلربایی می کرد. برای نخستین بار احساس کردم پسرآفتاب شاید برای برانگیختن حسادت من، با او گرم گرفته است. اما من در چنین هنگام هایی نه تنها حسادت نمی کردم، بلکه از آن مرد نیز فاصله می گرفتم.
پسرکٌرد مانند بادی گارد چسبیده به من بود. به هیچ کس توجه نداشت. باهم دربارهی جمع، غیبت و شوخی می کردیم و پسرآفتاب را هم که تلاش می کرد دختر بازی کند، اما بلد نبود، دست می انداختیم. دراین میان یک دختر مو کوتاه مست، با پسر کُرد آغاز کرد به گفت و گو. جالب اینکه وقتی دانست، من لندن زندگی می کنم با گریه گفت:" نیمه ی دیگرمن، در لندن است. چند روز دیگرسالروز تولد اوست".
سیحان مست کرده بود و از نیمه ی دیگرخودش سخن می گفت و ما دانستیم که نیمه ی دیگر او یک زن است. من گمان کردم او از مستی چنین پس و پیش سخن می گوید. اما، شگفت انگیز بود که پسرکٌرد او را دلداری می داد. به من نیزاشاره کرد که دیگران متوجه راز او نشوند. با این رفتار از فهمیدگی او شناخت تازه ای یافتم. من به دختر لزبین گفتم که می توانم هدیه او را، به نیمه اش برسانم. دختر مدیر عامل یک شرکت ساختمانی بود. مستی بود، نمی دانم، یا چیز دیگری که باعث شده بود هر یک از ما درون خود را بیرون بریزد. هم چنانکه اشک می ریخت، دست های مرا گرفته بود زار می زد. از اینگونه رفتارها زود خسته می شدم و تاب آوردن حال مستی دیگرانی که هیچگونه دوستی و پیوندی با آنان نداشتم، برایم دشوار بود. پسرکٌرد وقتی وضعیت را چنان دید، دست مرا گرفت و بیرون برد.
باران به شدت می بارید و برشیشه ها می کوبید. قطره ها روی شیشه، گویی نگین رنگی جواهراتی بودند در ویترین جواهرفروشی. با دیدن آن وضعیت من مست تر شدم. در زیر باران با چشم انداز دریا که از بالکن رستوران پیدا بود، در تلالوء نورهای آبی وسبز می رقصیدم. زیرباران چرخ می خوردم و نسیم هم، پیچ وتاب تنم را، در می نوردید. احساس بی وزنی داشتم. ناگهان حس تازه و ناشناخته در رگهایم دوید. پسر کٌرد را برای نخستین بار، با آن هیکل درشت و دست های مردانه اش یک مرد دیدم. او نیزمی رقصید. عطر مستی بخش گل های وحشی در باغک بالکن مشامم را می سوزاند. شاید نگاه من بود که دلیرش کرد. دستم را گرفت و با من آغاز به رقص کرد. هرچه بیشتر در میان بازوانش می چرخیدم، جاذبه ی مردانهی او درهستیم نیروی بیشتری می گرفت. ازاین احساس شورانگیز اشکهایم به سیل باران پیوست. نگاه اوهمچون پرنده ای در دام بود. ناگهان گفت :" بیا برویم تو، خیس شده ای، سرما می خوری".
گویی سرمایم را از گرمای او خورده بودم. زیرا وقتی به درون رفتم، موهایم فر شده بود و خیس از باران بودم. اما دیگر آن افسانه ای که چند لحظه پیش بیرون رفته بود، نبودم. اینبار روبروی سیحان و بغل دست پسرکٌرد ننشستم، تا شاید تپش دلم را کنترل کنم. دلم درسینه ام همانند پرندهی تیر خورده بود که پر پر می زد. گونه هایم در تبی تازه می سوخت.
در تاکسی با پسرآفتاب دعوایم شد، نمی دانستم چرا بهانه جو شده بودم. یا شاید می دانستم.
نگاه پسرکٌرد، دیگربه من، نگاه یک پسربه مامی خود نبود. او نگاهش را از من پنهان می کرد. من در اتاق پذیرایی می خوابیدم و آن دو، هر کدام در اتاق ها ی خود. پسرکٌرد شب بخیر گفت و به اتاق خود رفت و من هم جلوی تلویزیون روی کاناپه افتادم. مستی هم از سرم پریده بود. اما همچنان تا صبح دلم دیوانه وار بر جدار سینه ام می کوبید.
صبح آن روز، پسرآفتاب، با بوسیدن گونه ام از من عذرخواهی کرد. اما من در جهان دیگری بودم. موهایم را کوتاه کردم، تا آرام بگیرم. احساس تازه ای درسینه ام بود که نمی توانستم سرکوبش کنم. فیلمی را که پسرکٌرد ساخته بود، دیدم. در پیوند با عاشورای حسینی بود. یکی از دوستانم در یک تلویزیون کار می کرد. قرار بر این شد با او گفت وگوکنیم، تا شاید بتوانیم فیلم را بفروشیم. اما آنروز پسرآفتاب با ما نیامد. بایست فیلم خود را که پسرکٌرد هم فیلمبرداری آن را به عهده گرفته بود، مونتاژ می کرد. من و پسرکٌرد تنها به این مهمانی رفتیم. در راه بازگشت بود که او هم به عشق خود اعتراف کرد.
در عرشه کشتی ایستاده بودیم. ازبخش آسیایی استانبول، با پسرکٌرد به سوی بخش اروپایی باز می گشتیم. تاب می خوردیم. گویی بر موجها سوار بودیم. پسرکٌرد در آن سرمای زمستان سرمرا درون کاپشن خود پناه داده بود، تا چهره ام از سرما نسوزد. در گوشم زمزمه کرد :"من پیش از دیدن خودت، عکس هایت را دیده بودم، دیدن تصویرپاک و بی گناهت یاد تو را درمن حک کرده بود. اما، اکنون نمی دانم با پسرآفتاب که عاشق توست چه باید بکنم. این روزها کار زیاد دارد، آنقدر که از تو هم غافل شده است. من هرگز با کسی که دوستم او را دوست دارد نمی توانم پیوندی داشته باشم".
با شنیدن این سخنان از پسرکٌرد، مهر و احترامم به او بیشتر شد. به آینده اومی اندیشیدم. از خود می پرسیدم: "چه می توان کرد تا استعدادهایش هرچه بیشتر شکوفان شود".
تصمیم گرفته بودم فیلم نامه ی او را با یاری دوستانی که در ایران و ترکیه داشتم، تهیه کنم. برای همین با پسرآفتاب هم گفت وگو کردم، تا با کارگردانی پسرآفتاب و فیلمبرداری پسرکٌرد و تهیه کنندگی خود من این فیلم تهیه شود.
پرواز به لندن را برای ساعت ده صبح داشتم. اما پسرکٌرد ازساعت سه بامداد با من در فرودگاه بود. رفتارهای او را دوگانه می یافتم. از یک سو خود را نگران دوستش نشان می داد و از سوی دیگر می کوشید تا مرا هر چه بیشتر به سوی خود بکشاند.
به لندن که بازگشتم، آدم دیگری بودم. روی نعنوی رویاهایم تاب می خوردم. همه انرژی خود را به کار بسته بودم تا برای پسر کٌرد ویزای انگلیس را بگیرم. او می خواست برای اکران فیلم کوتاهش به یکی از دانشگاههای انگلیس بیاید. رژیم غذایی کامل داشتم و لب به مشروب هم نمی زدم. در مدت یک ماه سایز ده را پیدا کرده بودم. از شادی، عشق ومستی در پوست خود نمی گنجیدم. دگربار عشق مرا با زندگی آشتی داده بود. اندیشه های بزرگ کاری را در ذهن خود می پروراندم، درکنار آدم هایی که شایسته گی آن را داشتند. با دوستم" سوأل" تماس گرفتم و از او خواهش کردم که برای پسرکٌرد حساب بانکی بگشاید، تا بتوانیم در هنگام نیاز از آن بهره برداری کنیم." سوأل" با مهربانی بی دریغش به من این لطف را کرد.
صد دلار سیحان در دستم بود. سیحان با من تماس گرفت و خواهش کرد که تا شب، گل های نیمه دیگرش را، به او برسانم.
گل های زمستانی با رنگهای گوناگون درآغوشم بود. در خیابان" کمدن تان" زنگ درساختمان نیمه ی دیگراو را زدم. زنی از پنجره طبقه ی دوم سرش را بیرون آورد، موهایش از فرفری به وزی می زد. چشمانش، از پشت عینک ته استکانی، ریز و رازآمیزبود. چهره ی گرد داشت، با هیچ آرایش ی بر گونه ها، لبها و چشمهایش. وقتی در را به رویم گشود، قد او را نیز کوتاه یافتم. به شگفت آمده بودم. پس، این است زن سیحان بلند بالای خوش هیکل و خوش چهره؟! به سختی جلوی خندهی خود را گرفتم. نیمه دیگر سیحان، با دستهای توپول وانگشتان و ناخن کوتاهش، در پشت در ورودی با شادی گلها را، از آغوش من ربود. باورم نمی شد! این زن چهل و چند ساله اشک می ریخت و می گفت:"این نخستین بار است که از سوی عشقم گل دریافت می کنم".
به آپارتمان او گام نهادم. گرداگردم پر از کتاب بود، به زبانهای گوناگون. گربهی سیاه پشمالویی در سبد حصیری کنار رادیاتور به خواب رفته بود. تنها هرازگاهی چشمان خمارش را نیمه باز می کرد و زیر چشمی نگاهی به صاحب خود می انداخت .
نیمه دیگر سیحان با هیجان پای اینترنت با اوبه گفت وگو بود. از دوربین کامپیوتر، گل ها و مرا نشان سیحان می داد و، اشک ریزان، قهقه می زد. پیوسته دوربین را پیرامونش می چرخاند تا سیحان همه چیز را در گرداگرد او ببیند. او نام مرا" دختر گلها گذاشت". باور نمی کرد یک زن مسلمان ایرانی، برای عشق دو زن که قصد ازدواج با هم را داشتند گل ببرد. رفتار من برای خودم نیز تازگی داشت. یاد روزی افتادم که با پسر جنوب اسباب کشی داشتیم و جرأت نشستن در کنار زن لزبین را نداشتم. چه اندازه دگرگون شده بودم! عشق دو زن همجنس گرا به یکدیگر برایم احترام انگیز بود. این زن چهل و چند ساله، در پاک دلی و بی گناهی براستی، کودکی بیش نبود. می گفت: رئیس بخش روانشناسی زندان زنان لندن است. می خواست برای من روشن کند که عشق دو زن به یکدیگر نیز گونه ای عشق طبیعی ست. گفتم: " می بینم ".
پس از دو هفته به استانبول بازگشتم. پسرکٌرد در فرودگاه آتا ترک چشم براهم بود. او با چشمان از حدقه درآمده به من که زیبا و خوش هیکل شده بودم نگاه می کرد. در یک لحظه خودم را درچمبره بازوانش دیدم که در گوشم زمزمه می کرد :"تو بی نظیری، چگونه در مدت کوتاه توانستی با این اراده خود را تغییر بدهی ؟! دوستت دارم".
در تاکسی نشسته بودیم که او پیوسته از عشق ودلدادگی اش سخن می گفت. من از رفتار او در شگفت بودم. با خود می گفتم: آیا کم کردن وزن من او را واله وشیدا کرده است؟ یا رفتاری که برای پیشرفت خود ازمن می دید!
قراربود برای دیدن لوکیشن، به قبرس برویم، به دعوت رئیس جمهوری پیشین قبرس. برای ساختن فیلم نامه ی پسرکُرد، آماده ی یاری بودند. اما پسرآفتاب سرانجام بهانه ای تراشید برای نبردن من، و تنها با پسرکُرد راهی این سفر شد. من دلیل اینکار را یافتن سرمایه گذار پنداشتم. منتظر بودم تا نتیجه کار را ببینم. هنگامی که بازگشتند، خشمم را بیرون ریختم و آنچه را که در دل داشتم به ایشان گفتم.
با پسرکُرد و پسرآفتاب به همراه هم در هواپیما بودیم. من هم به ایران می رفتم تا برای گرفتن ویزای انگلیس به پسرکُرد کمک کنم. در کمتر از یک هفته همه ی کارهای بانکی اوانجام گرفت. و من معادل بیست هزار دلار در حساب بانکی او خواباندم. اما در آن هنگام به او ویزا ندادند. قرار شده بود به هنگام اکران فیلمش برای ماه بعد به انگلیس بیاید. تنها برای دو هفته. پسرکُرد دراین سفریقین کرد که من توان آن را دارم تا برای فیلم او، سرمایه گذار پیدا کنم.
در جمع دوستانی بودیم. دختران جوان و زیبایی هم بودند. پسر کُرد، با دیدن دخترها خود نمایی های بچه گانه ای می کرد. یکی از دوستانم که کارگردان جوانی بود، مرا به گوشه ای کشاند و گفت: "افسانه! چنان ساده و زلالی که نمی توانم به تو نگویم. پسر کُرد بازیگر است، نقشه ای در سر دارد، تا تو را بازی دهد ودرگیر کار خودش بکند. هوشیارباش".
من خداحافظی کرده از جمع جدا شدم. پسرآفتاب به بدرقه ام با من به پایین آمد. ولی پسرکٌرد، همچنان نشسته، به سردی با من خداحافظی کرد. ازپسرآفتاب خواهش کردم تا پسرکٌرد را صدا بزند.
در حضور پسرآفتاب، به پسر کُرد گفتم که او را دوست دارم و از او خواستم که به من بگوید او هم مرا دوست می دارد. پسر کٌرد رفتاری را که می خواست سرفیلمبرداری با من داشته باشد، همانجا از خود نشان داد و جنگ میان من و او درگرفت. پسر آفتاب گونه ی مرا بوسید و درگوشم گفت :"تو اگر با صد نفر هم بروی احساس من به تو تغییر نخواهد کرد، پس بهتر است مراقب خود باشی، بهیچ کس غیر از خودت فکر نکن، حتا به فیلم ی که می خواهیم بسازیم".
دست پسرکٌرد رو شده بود. من باز گول خورده بودم، یعنی که خودم را گول زده بودم. بیهوده پنداشته بودم که گمشده ی خود را دراو یافته ام.
با پسرکٌرد، در هتل شرایتون بودیم. جایی که همیشه در آن گونه ی کمبود را درفضا احساس می کردم. شاید برای این پسرکٌرد را به آنجا برده بودم، تا زیر نور جادویی آنجا دوباره نشانه هایی از عشق در او بیابم. پسر کٌرد همچنان از دست من خشمگین بود، اما، آهسته لب هایش را کنار گوشم آورد و گفت :"کسانی که میز پشت سری نشسته اند دارند در بارهی ما حرف می زنند".
به پشت سرم برگشتم. خدای من چه کسی را می دیدم. دوست آشوری ما بود، به همراه چند نفر، که من آنها را نیز می شناختم. من که در این سالها او را گم کرده بودم و نیزیکی از دوستان خبر مرگ او را به من داده بود. اکنون در میان هتل شرایتون، همان جایی که افسانه دربدری مرا رقم زده بود، او را در آغوش خود داشتم . هر دو اشک می ریختیم و با هیجان از نخستین دیدارمان و از خاطراتمان با داریوش می گفتیم. دوست آشوری برآن بود که عشق من داریوش را کشت. من به نشانه ها می اندیشیدم و از نگاه پسر کٌرد در زیرطاق بلند واکلیلی سالن، دریافتم که اوعاشق من نیست، ادای عاشق بودن را در می آورد. چرا که من خود با بازگو کردن خاطراتم، نیازم را به عشق به او نشان داده بودم. پیش از این او با بودن من، دختر ترکی را هم که درامریکا تحصیل کرده بود و از پسرکٌرد هم خوشش می آمد با رفتارهایش شیفته ی خودش کرده بود. و در روز عشاق با پولی که من در حساب او در ترکیه گذاشته بودم، او برای آن دختر هدیه خریده بود. من هم آنقدر کودن نبودم تا این ماجراها را درنیابم.
به هنگام همه چیز را دریافتم. و بازی که ناگهان آغاز شده بود، بدین گونه ناگهان نیز به پایان رسید.
سالروز تولدم بود. با پسرآفتاب ازتهران به استانبول بازمی گشتیم. پسرآفتاب، از فرودگاه مهرآباد، یک سرمه دان، کار دست، برایم خرید. و تولدم را شاد باش گفت .
در هواپیما بودیم. گویی ابرها نعنویی بودند که ما را تاب می دادند. پسرآفتاب از من پرسید کارم با پسر کرد به کجا کشیده است.
پاسخ دادم:" به همان جایی که می بایست بکشد: به هیچ جا. گناه از او نبود. این من بودم که به دنبال حقیقت عشق، باز هم با دروغی دل خود را یک چند نوازش کردم".
پسرآفتاب دست کوچکم را درانگشتان بلند و کشیده اش پنهان کرد و به سویم برگشت. واپسین پرتو خورشید در نیم رخ چهره ی آفتاب سوخته اش امیدی را نمایان می کرد. او را می شناختم. دانستم باز به عشق و گذشت می اندیشید.
دستم را به نرمی از دست مهربانش بیرون کشیدم. آینه ی چشمان شفافش چشمان مرا در خود داشت. پاسخ دادم :"می دانی من برای تو یک افسانه ام، نمی خواهم هرگز تبدیل به واقعیت شوم. تو مرا همان نرگس خاتونی ببین که در یک غروب تو را ترک کرد و، در پروازی بی بازگشت، درآسمان خاکستری گم شد. من برای خودم هم یک افسانه ام. واقعیت من پرنده ست که بارها شکار شده است و از هر صیاد تنها زخمی بر تن خود به یادگار دارد. زخم هایش به چرک می نشینند و درد و رنجش بیشتر و بیشتر می شود. واز دست من برای او کاری ساخته نیست. خودت بگو: چه می توان کرد برای کسی که به دنبال محال می دود، بی تن پوش و پا برهنه، در زمستان سوزان دشتی که درآن هرچه از دورکلبه ای یا سر پناهی می نماید، تنها سایه یا پرَهیب دیوی آدم خوار است؟! تو باید فیلم خود را به همراه پسرکٌرد بسازی و نگذری آنچه میان من و او گذشت درروند کار و دوستی شما تاثیر ی بگذارد".
پسر آفتاب، دوباره دستم را دردستش گرفت و سرش را به صندلی تکیه داد و پلک بر روی هم گذاشت، تا به خواب رود و مرا نشنود.
در شگفت بودم. از خودم، از سادگی خودم که چگونه پسرآفتاب با عشق بی دریغ اش نمی توانست در دل من راه برد، ولی من با یک باران، با یک نشانه، می توانستم تا ژرفای غم عشق پسربچه ای خود بینی همچون پسرکٌرد فرو بروم. کودکی را در خود به سرزنش گرفتم که پیوسته مرا بازیگوشانه به چاه و چاله و پرتگاه هل می داد. ناگهان آسمان باریدن گرفت و من سرخ شدم. خودم را دیدم، نشسته در آینه، خیره در سپیدی تارهای مویم که هیچ رنگی آن را نمی پوشاند، و درپیشانی بلندم، که گذر زمان در آن شیارهای ژرف شونده می انداخت. اما شگفتا! من باز هم دهن کجی می کردم به هرآنچه خاکستری بود، و به هر چه شیار وشکستگی بود. در آن دم عشقی نبود تا آینهی مرا زلال کند. اما من همچنان زلال بودم و شاد. آوای دلم را به گوش جان می شنیدم که به فریاد می گفت: " نه! نه! بی گمان در این آب پهناور، در این جهان زیبا، برای من نیز نیمه ای دیگری هست."
افسانه بیست ویکم
دوسال ... گذشت.
می بایست مدارک خود را برای تمدید ویزا به وزارت کشور می فرستادم. سند ازدواج مان را پسرجنوب به دادگاه فرستاده بود. هیچ کپی ازآن نداشتم. فرصت اینکه به شهرستان رفته کپی از آن تهیه کنم هم نبود. به پسرجنوب تلفن زدم و خواهش کردم که فرم را برای اینکه ثابت کنند از هم جدا ولی هنوز زن وشوهریم امضاء کند. اما پسرجنوب نپذیرفت و من با خشم گفتم :"چگونه می توانی این همه ناجوانمرد باشی؟! من اگردر این موقعیت بمیرم تو از من ارث می بری، چون هنوز تو قانونی شوهرمنی".
پسر جنوب گفت: "من به تو گفته بودم نمی توانی در این کشور به تنهایی خود را اداره کنی. باید تا کنون یک کاری برای خود دست وپا می کردی، بدان از دست من کاری برای تو ساخته نیست".
اوآغاز کرد به انگلیسی سخن گفتن . فریاد زدم :"با من فارسی حرف بزن شاعر ... سوگند می خورم که برای این رفتارت چهرهی واقعی تو را به همه نشان خواهم داد".
پسر جنوب : "برو هرغلطی که می توانی بکن ... مرا تهدید نکن".
گوشی را بربدنهی تلفن کوبیدم و آغاز کردم، های های گریستن و فریاد کشیدن :"کثافت ، همیشه خشم تو نیرومندتراز عشقت بود... می دانم، خطای بزرگی کردم، و کیفر من، سخت و سنگین خواهد بود. من خواهم ایستاد و تو خواهی فهمید که شایستهی گرفتن دست مرا هم نداشتی".
با خود می اندیشیدم" زندگی چه شگفت انگیز است، کسی که نزدیکترین بود روزی وجانم را هم به او می دادم، امروز اینچنین بیگانه و دشمن است. چرا انسانها وقتی از هم جدا می شوند، می توانند این اندازه نفرت انگیز باشند؟! چگونه من عاشق او بودم؟ چگونه جان و تنم را تسلیم چنین نامردی کردم"؟!
به شاعرنامی کشورم که ازپایه گذاران کانون نویسندگان ایران بود و من و پسر جنوب گاهی به دیدنش می رفتیم تلفن کردم، و مشکل خود را با اودرمیان گذاشتم. شاعرو نویسنده دکترای فلسفهی خود را از دانشگاه لندن گرفته بود تا با آموزش در دانشگاههای ایران کمکی باشد برای پایان دادن به جهل و نادانی فرهنگی واجتماعی. اما، در همان زمان با در گرفتن انقلاب واعدام دوست صمیمی و همرزم نزدیکش، شاعرزندگی تبعید در بیدرکجای لندن برخلاف میل باطنی اش برگزید. اما، در تبعید هم او ازتلاش گران راه آزادی بیان و عقیده بود، که برای این باور نه تنها، تنهایی مونس و یار او شده بود؛ بلکه تنها پسرش نیز به گونه ای مشکوکی از میان رفته بود. شاعردرنزدیک به سی سال اقامت خود در انگلیس حاضر نشده بود، زیرپرچم شهروندی انگلیس سوگند یاد کند. و به عنوان یک پناهنده در انگلیس می زیست و امضا می کرد در " بی درکجای لندن". من مطمئن بودم که با پسر جنوب گفت وگو خواهد کرد، ولی احتمال می دادم که پسرجنوب به شاعر هم، نه بگوید.
به همراه خانوم مدیرکه شبهای شعر لندن را اداره می کرد، شام را درمنزل شاعر نامی بودیم. پسرجنوب همانگونه که حدس می زدم به شاعر هم پاسخ منفی داده بود.
شاعربه او گفته بود:" خود تو ازحق حقوق بشر در این کشوربرخورداری، چگونه می توانی با زنی که یک روز عاشقش بوده ای این رفتار را داشته باشی"!؟
پسر جنوب پاسخ داده بود: به هیچ عنوان حاضر نیست فرم مرا را امضاء کند.
شاعر با تاسف آمیخته به غم گفت:" من حاضرم یک نامهی سرگشاده برای روزنامه ها واینترنت بنویسم و موقعیت تو را بیان کنم، بگویم که این مرد حقوقی انسانی را که خود از آنها برخوردار است بر همسرش روا نمی دارد".
گفتم: " خواهش می کنم اینکار را نکنید. او اعتماد بنفس ندارد و با این رفتار نابود می شود. و در ضمن دوست ندارم شما برای چنین چیزی به میدان آیید ونام خود را به خطر اندازید، خطررویا رو شدن با اتهامهای لومپنی".
شاعربا پوزخند پاسخ داد :"جانم مگر من کی م؟! سخن از آینده و زندگی یک انسان در میان است و شما به فکر نام منید"؟!
زهرکلام پسر جنوب را مهربانی و انسانیت شاعرنامی کم رنگ نمود. و من با خود می اندیشیدم که آدمهای بزرگ بی جا به جایگاهی که دارند نمی رسند، وجاودانگی یعنی همین. جاودانگی ازآن کسانی ست که شایستهی آنند.
پسرجنوب به جیران در برابر دفاعی که از من کرده بود گفته بود :"من ماندن او را در این کشور تائید نمی کنم، تا افسانه خانوم هر شب با یکی ازدوستان من بخوابد وآبروی مرا ببرد". "جیران بر این باور بود که پسر جنوب به وزارت کشور خبر داده که به هیچ عنوان افسانه را ساپورت نمی کند".
اما، من، با همهی زخمهایی که از پسرجنوب خورده بودم، باز هم راضی نشدم نام او به روزنامه ها کشیده شود. با خود می اندیشیدم که اگر یک روزهم پسرجنوب مرا خوشبخت کرده باشد بس است، تا با او چنین رفتاری نشود و روزهای شاد با او البته که داشته بودم، و یکی دو تا هم نه.
به شاعر گفتم:" براینکه مشکل را از میان ببرم باید با آن روبرو شوم. او همان زمان که به من شک داشت و گناهکارم می دید، مرا از دست داد".
اما شاعرنامی همچنان راه را برای من باز گذاشت وگفت :"هر زمان خواستی من حاضرم آن نامه را بنویسم.
کمتر از چهار ماه از ویزای انگلیسم باقی نمانده بود. همهی دوستانم در پی راهی بودند تا از پسر جنوب برای اقامت من امضا بگیرند. اما او سنگی بود که با هیچ منطقی نرم نمی شد.
نمی دانستم چی از آن افسانهی پیشین باقی مانده بود. آیا من هنوز همان بودم!نه...!
می دیدم درهیچ کجا ریشه ندارم ؛ و کودکیم جابجا شده است. به هردستگیره که دست می بردم به اتاقی خالی گشوده می شد. زخم هایم را پانسمان کرده نکرده غرق در اندوه دیگری می شدم. راهی بجز اینکه راهی سفر باشم نداشتم. اسباب اثاثیه اتاقم را بسته بندی می کردم. لباس هایم را در چمدان ها می ریختم. و بازهم کم آورده بودم. می خواستم اینبار آنقدر دور بروم که حتا دست سایه ام نیز به من نرسد. به اسباب اثاثیه ام رحم نمی کردم و به تابلو ها و دی ودی فیلم هایم، که آنها را بسیار دوست می داشتم. همه را دادم که در انباری زندانی کنند. آینه، شمع دانی ها، گلدان ها، کتابها و لباس ها وهمه چیزهایی که داشتم، انگار از افسانه خسته شده بودم، می خواستم از دست او پا به فرار بگذارم.
زمانی که سوار هواپیما شدم دانستم در خطر نیستم . پرواز به من امید دوباره می داد. کسی که امیدش را گم می کند درخطراست. و من در خطر نبودم. نه، نمی ترسیدم. با خود زمزمه می کردم." نه من در هیچ خطری نیستم، چون هنوز امید دارم، امید به فردا و فرداها . عشق با نبودنش هم به من نیرو می بخشد. من با رویای آن زندگی می کنم. گویی دستم را دراز کنم آن را خواهم گرفت. بی او خورشید بی فروغ است وستاره ها تابناک نیستند. "عشق بیگناهی من، کودکی من است. نمی گذارم این بی گناهی را کسی از من بگیرد. نه، نگران من نیستم ". و بالهای هواپیما اوج گرفت. من دگر بار درآسمان، روی نعنوی ابرها ،آینه را به روی خود بازگرداندم.
شمع با فروغ کم جان خود واپسین اشکش را بر کاشی های سفیدی می ریخت که برگهای زرد و نارنجی رنگ، برآن شناور بودند. نشسته با ساز در بخار و حباب کف صابون می نواخت و من، عریان تکیه داده بر دیوار، پاهای او را درعطرگل های نرگسی که برآب وان شناور بودند، با صابون می شستم. او می نواخت، چشم بسته و شیدا. از من نپرسید که آن همه گلبرگهای سرخ ونارنجی و زرد را از کجا بر آب وان واز دیوار تا دیوار برکف حمام پراکنده ام. ما بیشتر از عطر گل های نرگس مست بودیم تا از جام های شراب سرخ. نخستین شبی بود که او با چشمانی بسته، آهنگی را که دوست می داشتم برایم می نواخت. شمع پت پت کرد و خاموش شد. خواستم از جایم برخیزم تا چراغ را روشن کنم، در گوشم زمزمه کرد :
" بگذار خاموش و تاریک باشد. این بیست و یکمین شبی ست که برایم افسانه می گویی. تو بهارها و پاییزها، تابستانها وزمستانها را، با من دوباره زندگی کردی. لب هایت از عشق، نفرت، قدرت، غربت، خیانت، دروغ و نامردمی ها افسانه ها برایم گفت. آنچه می جویی درزمان ومکان نیست، اما، من، ای افسانه ی دیوانه! افیون شراب هزاران ساله! برای تو آهنگ زندگی ات را ساخته ام، تنها برای تو."
می نواخت. روانم اززمین رها شده بود. گویی با حرکت موزون دست هایش به دورها و دورترها می رفتم. صدای ساز او، به من احساس بی وزنی می بخشید.
در دستشویی هواپیما خود را، جلوی آینه، با خودم تنها در زندان یافتم. به گمانم مهماندار بود که به درمی کوبید و پیوسته از حال من می پرسید.
من مست نبودم، نمی دانم شاید هم بودم. خودم را از آن قفس تنگ و باریک بیرون کشیدم. به یاری مهماندار برروی صندلی خود که شماره ی۲۱ بود نشستم. به یاد واپسین دم ها با نشسته با ساز افتادم، آهنگ زندگی مرا ساخته بود.
باید نشسته با ساز را می یافتم. نیاز به آهنگی داشتم که او از زندگیم ساخته بود. به میزبان مهمانی آن شب تلفن کردم و شماره تلفن نشسته با ساز را خواستم. او اظهار بی اطلاعی کرد و گفت :" جانم! مثل اینکه شراب سرخ در ارتفاع زیاد کار خود را کرده است؟ اگر چنین جگری سراغ داشتم نمی گذاشتم به دست تو برسد، خودم نوش جانش می کردم".
شمارهی تهیه کننده را گرفتم.
اوگفت : " افسانه، آن شب کسی ساز نزد! کسی با این مشخصات نبود".
احساس می کردم دیوانه شده ام. همه چیز را جلوی دید گانم تار می دیدم. با پسرم تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. او با خندهی چون من اش، گفت :" بانو! مثل اینکه جست و جوی عشق در این سالها کار خود را با توکرده است؟! مادر! آنچه می جویی در زمان ومکان نیست. آن نیمهی دیگر دردرون خودت، درگوشه ای پناه گرفته است، تا تو او را دریابی. دیار به دیار گشته ای، اما، آهنگ زندگی تو را کسی جز تو نمی تواند بیافریند، حتا من که پاره ی تن توام. ... مادر! دچار پندار نباش، تو آهنگ خود هستی. تو خود نیمهی دیگر خویشتنی. تاریخ زندگی تو را دست های خودت می نگارد...
اما در لابه لای ابرها، پَرهیب او بود که با همان ساز می نواخت. سه تارم نیز در کنارم بود.
راهی که از شب آغاز شد، شبی که هنوز برپشت آن دست می کشم.
داستان دستان ات را می آغازی
مداد تراش در دستت برای تراشیدن تمام مدادهایم بس است.
از باران فرود می آیم .
برهنه درباران می رقصم.
میان اشک چشم وقطرهی باران، جرقه یی رخ داد.
از آن جرقه بر چشمم فروغی تابید، از آن فروغ ، بر دلم یک قلم افتاد.
با آن قلم بر آینه بخار گرفته از نفس یار نوشتم:
ساعت زندگی ام گویی قرنی را گذراند
کدام تقویم، سرنوشتِ مرا...؟!
نمی ترسم
این دیوانگی از من دفی ساخته است در دستان زمان.
کدام تقویم؟...
نوزدهم اردیبهشت
هزارو سیصدوهشتادو هشت. لندن
|