ازچهره شعله تا صورت گل خشکیده
منوچهر جمالی
•
دکارت میگوید که «من میاندیشم، پس من هستم». نه تنها یک انسان هست، هنگامیکه آغاز به اندیشیدن ازخود میکند، بلکه یک ملت نیز به همان اندازه، هستی می یابد که ازخودش بیندیشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲٣ فروردين ۱٣۹۰ -
۱۲ آوريل ۲۰۱۱
از «چهـره ِشـعـله»
تا «صـورت گِل خشکـیـده»
چگونه مـلـت میانـدیـشـد،
آنگونه که او نیـست؟
آیا انسان،«صورت ِگل خشک» است
یا « شعلهِ یازنده ِآتش » است ؟
دکارت میگوید که « من میاندیشم ، پس من هستم » . نه تنها یک انسان هست ، هنگامیکه آغاز به اندیشیدن ازخود میکند ، بلکه یک ملت نیز به همان اندازه ، هستی می یابد که ازخودش بیندیشد . اندیشیدن چیست ؟ اندیشیدن ، زبانه کشیدن آتش جان درحواس ، و تحول یافتن آن درگذار از روزنه ها ی تـور ِحواس ، به « تابش = روشنی وگرمی » است . بنابر این ، اندیشه ای نیرومند است که انسان با « واژه ای » بیندیشد که ازجان خودش ، میافروزد ، و هستی اورا به اجتماع به هم میتابد و میبافـد . « ham-vaachik یا هم واژگی ، همصحبتی » است .« واژه » ، اندیشه ها وانسانها را درگفتگوبه هم می پیوندد ، چون « وای » ، اصل پیوند هستی است.
vakhedra کلمه و« سخن » هست . درسانسکریت، واچ= واک ، به الهه گفتارویا گویائی گفته میشود .
« واژه » که همان « واچ= vac= واک vak» باشد ،ازیکسو، تلفظی ازواژه « واز= باز= وای =vaai » است، که آتش جان است که « هستی = baavand » را می بافد ونظم میدهد وپدید میآورد . ازسوی دیگر« واک =vak » ، تخمیست که میروید «vaxsh» . درفرهنگ ایران ، «تخم ِگیاه » و« اخگرآتش » را نمیشود ازهم جداساخت. انسان ، تخم آتش است . به عبارت دیگر ، آتش( گرما = سرچشمه جنبش ازخود) درتخمست . درهرتخمی یا منشاء زندگی، گرمای زندگی هست که آتش ناسوز نامیده میشد . « ارتا » که نخستین عنصرهرجانیست ، هم « خوشه » است وهم « کانون آتش» است . به عبارت دیگر، درهرتخمی، وای یا« فرن» یا «اسو = asv= اسب = بادجان »هست . به عبارت ما ،اصل جنبش وتحول یابی ، درهرتخمی یا اخو( منشاء زندگی ) هست .
چون « اسوasv= فرن praane= وای ، یا باد وهوا » که آتش افروزاست ، درهرتخمی ( منشاء حیات ) نهفته هست . تخم وآتش ( باد= وای )، با هم اینهمانی دارند . ازاین رو، وای ( درجان که تخم آتش است)، آتش میافروزد وشعله گرم وروشن میشود وهمین شعله است که « واژه = واچ = واک » میشود که اصل پیوند دهنده وجنباننده وانگیزاننده است . وای یا آتش جان ، نوا(=vac+ni) و آواز وسخن وگفته( واچ ) میشود . از گلو ( گراو) که نای باشد و نای هم نامیده میشود ، آواز( avaaci) ونوا (vac +ni ) فرا میجهد ، فراسو می یازد ، کشیده میشود .
نوا ، باد آهنگین ِنای (= ni ) هست . وای یا باد آتش افروز جان ، آواز=aavac و واژه =vaaj = vaajakمیگردد ( درلاتین =vox درفرانسه =voix درانگلیسیvoice ) . ولی اینها ، یک رویه « واژه » هستند . یکی از نیروهای گوهرانسان ( axv یا آتش جان ) ، ،« فره وشی = فره وَرد » نامیده میشود ، که امروزه سبکشده و فروهر frohar , farvar خوانده میشود .
این فروهر ِ آتش جان ، اصل vashi= fra+vakhsh+ fra یا fra-warti اصل « ورتن »، اصل دگردیسی ( تغییرشکل دهی) است. اصل فرارروئیدن، وفراآختن (فرا+ یازیدن = فراز) ( گیاه ازتخم ، شعله وروشنی ازآتش ) است . vakhsh که دَم ونفس وجان است ، می وَخشد( میروید وشعله میکشد ) و حرف وسخن وکلمه و وحی= vakhsh( وَحی = وای ، سخن ایزدی ) میگردد . « وای » که دم و نفس است وآتش افروزنده جانست ، سخن وکلمه میشود ، هم نمو میکند و می بالد ، و هم شعله ورمیشود و روشن میکند . درواژه های اندیشه زنده ، گرما وپیشرفت و یازندگی وپیوند دهندگی هست . آتش ، « فرا+ یازنده = فرا+ آزنده » هست . واژه ِ« فراز، یا افرازیدن = افراختن » ، آختن ِ یا بالیدن به بالا ، و به آنسو رونده ، و « به بیرون رونده » است . اینست که در« صورتِ سفت وسخت ودر قالب » نمیگنجد . « آتش درواژه » ، با صورت ونقش ِ سفت ومحکم وثابتِ واژه ، سازگارنیست . آتش درواژه ، که جان ومعنای واژه است ، صورت ونقش سفت وسخت را ازهم میشکافد . معناوجان اندیشه ، آتشی فرازنده هست . معنا درواژه ، نخزیده ونخفته ونیارامیده است . معنای هر واژه ای ، آتش شعله کشنده است ، و آتش معنا درصورت ، زندانی نمیشود وخودش ، صورت خودش را میآفریند ، صورت خودش میشود . ما ازاین شعرمولوی به شگفت میافتیم که چرا ، صورت یا چهره را ، « شعلهِ روی » مینامد . روی وچهره ، درفرهنگ ایران ، شعله بوده است ، نه یک سطح سفت وثابت :
ای زُهره ومه ، زان « شعـلـه رو »
دو چشم مـرا ، دو مشعـله کن
صورت که « شعله » میباشد ، چشمان بینندگان را ، مشعله میکند . چشمان را روشن نمیکند، بلکه چشمان را شعله روشنی دهنده میکند.
صورت ، برای « آتش معنا ، که جان اندیشه » باشد ، زندان نیست ، بلکه آشیانه است ، اجاق وکانون است . درتبری ، واژه « آزرم » که ما امروزه به معنای ِ تنگِ « شرم وحیا » بکارمیبریم ، ساختاراصلی خود را نگاه داشته است . درتبری آزرم ،aaz-rem تلفظ میشود. رم یا ریم ، مجرا یا « نای زا یش » است . مثلا کرگدن ، دراثر شاخی که بربینی دارد « ریما » خوانده میشود . درتبری « آز= رم » به معنای « شرمگاه زن » است . چون این نائیست که زندگی ازآن می یازد ، برون آخته ، بیرون کشیده میشود . زهدان ، زندگی را می یازد ، چون آختن ، کشیدن و بسط دادن نخ ورشته و «طـراز» است . آتش ، درشعله کشیدن ، می تابد . این « برون آختن از زهدان » ، همان برون آختن روشنی وشعله ازآتش است . این برون آختن از زهدان ، یا از« هـول = حول = هل = هیل» ، صورت یافتن ، تکون یافتن است . درعربی به « پوستی که با بچه درحال زادن بیرون آید » هولاء گویند . درجاهلیت ، آتشی را که بدان سوگند میخوردند ، « هـوله » میگفتند . چون آتش وتخم وتخمدان باهم ، اینهمانی داشتند . درهندوستانی ، به بچه در زهدان وکودک نوزاد و سرودی که هنگام زادن میخوانند holar میگویند. درفارسی « هیلاج = هیل + لاج » ، که بازکردن یا بازشدن زهدان وزاده شدن بوده باشد ، به معنای « چشمه زندگی + کدبانو » هست ( وآن دلیل جسم مولود است ) ( لاج درتبری، به معنای بازکردنست ) . نام منصور حلاج نیز، به همین واژه « هل + لاج » باز میگردد ، چون به جدا کردن دانه از پنبه که روند زادن باشد ، همین نام را داده اند . وهیلا به معنای « دیوی ماده » مانده است ، وغیلاء که دیو نر باشد ، به معنای « نی » است . این واژه « هیل = حُول = هوُل = هِل » ، هم ریشه با واژه ایست که ارسطو برای « هیولا = hyle » بکاربرده است ، که درواقع ، بیان تحول یابی نطفه ( تخم= هیله = ارتا ) در زهدان ( هیلین) ، به کودک ( صورت =eidos ) است . چون « کودک» ، که دراصل « کوت + اک » میباشد ، به معنای « تخم زهدان، یا آتش زهدان = کوت » است . « گوت » ، سرین وتهیگاهست ، و واژه « قوه = قوه » در آیه « لاحول ولاقوه الا بالله » ، دراصل همین واژه بوده است ، چون « هیل یا حول و قوت » سرچشمه ومایه زندگی و نیرو وتوانائی شمرده میشده است . این اصطلاح زنده ، درفرهنگ زنخدائی ایران بوده است. چون ارتا ، خوشه (= هیشو، هیشی ، هیشه ) است ، و تخم ها ونطفه ها یش ( آتش ها یش ) « درزمین و زهدان ، هشته میشوند. «هشته» درتبری به معنای جفت است .
«تخم یا آتش خدا » با « تن انسان » ، جفت وانبازوقرین میشود . این هشتن تخم در زهدان ، یا نشاندن تخم درزمین ، درپهلوی ، « هیلیدن= hil » نامیده میشود . درکردی ، هیلاندن وهیلان ، هشتن است ، هیله ، تخم پرنده است . هیلین ، شرمگاه زن وآشیانه وهشتن است . درست ارتا در زمین شدن ، « هیل وهول وحول » بود . هنوز « هولدان » به جای تنگ وتاریک میگویند وفراموش کرده اند که نام زهدانست ( چنانکه زندان هم همان زهدانست ) . وواژه های « حول وتحوّل و تحویل وحیله » ازهمین ریشه برآمده است .
« حول » که درعربی به معنای « قوه وقدرت وتوانائی ، وحنبش وحرکت وبازگشت و پیرامون » هست ، همین واژه است ، چون جنبش درآن زمان ، تحول هم بود . واینکه درقرآن میآید « لاحول ولاقوه الا بالله » ، به معنای آنست که هیچ جنبشی وتحول وقوه ای جز به مشیت الله نیست . که دراصل منکر « تحول زهشی تخم درزهدان ودرزمین » میگردد . تحول ( دگردیسی = زایش ورویش ) از خودِ هیچ تخمی ونطفه ای نیست ، بلکه همه به اراده الله باز میگردد . این الله است که « صورت میدهد » و « تغییرصورت میدهد » . هرتحول دیگری ، جز تحول به اراده او ، « حیله » است . با مفهوم « صورت دادن الله به انسان » ، که ناشی از« مشیت الله » است ، « تحول زهشی درتخم = ارتا = فرن = اخو » ، حذف ونفی وانکار میگردد . با این مفهوم « صورت دهی الله با مشیتش » ، تحول یابی ، یا « آفرینندگی ِزهشی ازهمه جهان » ، که استوار بر مفهوم « ارتای خوشه = کانون » ، خدای ایران وپخش وپراکنده شدنش درگیتی بود ، ریشه تفکر ایرانی درباره زندگی ، ازبُن کنده میشود .
خالقیت با مشیت الله ، جانشین « تحول زهشی =immanent» درگیتی میگردد . آتش ، درتحول به شعله وروشنی ، چهره (صورت ) نمی یابد . تخم درزهدان ، ازخودش ،تحول به کودک ( صورت ) نمی یابد ، بلکه همه این تحولات ، درقدرت واختیار الله است . با چیره شدن چنین مفهومی از« صورت » ، گرانیگاه تفکراجتماعی وسیاسی ودینی وهنری واخلاقی ایرانیان از دست داده میشود .
«خلـق» ارادی، یا «پیدایش تحولی»
با اندیشه « الله خالقی که به گل خشک = طین صلصال ، صورت میدهد » ، صورت و « ماده بی صورت » ازهم پاره وگسسته گردید ، و به این « ماده بی صورت » ، نام هیولا داده شد ، که ازفرهنگ یونان وام گرفته شده بود ، ولی کسی پیوند مستقیم این اصطلاح را با فرهنگ ایران نمیدانست . ازاین رو ، هیولا و صورتی که الله بااراده بدان میداد که « روح امرش » بود ، دومفهوم پاره ازهم هستند ، که به کلی معنای اصلی خود را که « تحول یکی به دیگری وپیوستگی آن دوباهم باشد » ازدست داده اند .
ازاین رو شیخ محمود شبستری با چنین درکی ازهیولا وصورت ، متوجه میشود که جهان جسمانی باید از « دو معدوم » ایجاد شده باشد ! والبته ناگفته میگذارد که این « الله » است که از دومعدوم ، جهان را خلق میکند.
هیولی چیست ، جز معدوم مطلق
که میگردد بدو ، صورت ، محقق
چو صورت ، بی هیولی ، درقدم نیست
هیولی نیز، بی او ، جز عدم نیست
شده اجسام عالم ، زین دو معدوم
که جز معدوم ، ازایشان نیست معلوم
دراین دومفهوم تازه ، صورت وهیولی ، « روند تحول ازخود» حذف میگردد ، وقدرت خلاقه با اراده ای از برونسو، جانشینش میشود . این حذف کامل تحول یابی ، یا آفرینندگی ِزهشی ازگوهرهمه چیزها درگیتی است که به کلی برضد فرهنگ ایران بود . واین اندیشه است که درعبارت کوتاه « لاحول ولاقوه الا بالله » درقرآن عبارت بندی شده است ، و همه رباعیات ایران ، دراین وزن ، سروده شده اند .
این اندیشه بیان مقدس سازی « خشونت ودرشتی وتجاوزگری وقهر وخشم وتهدید » درسراسر گستره های زندگی بود . چون خلق اجتماع وسیاست ودین واخلاق ونظام برپایه « اراده » ، این معنا را میداد که همه چیزها باید « ارادی » ساخته شوند . این عبارت ، این معنا را داشت که همه چیزها باید با خشونت وتهدید وقهروتجاوز، « ماده صورت پذیر» بشوند ، تا الله بتواند آنهارا بااراده اش خلق کند ، تا همه صورتی را که او میخواهد ازاو « بگیرند » . دین واخلاق وسیاست ( قدرت ) ، از انسان ، ماده هیولائی یا بی صورت ونرم وساده میخواهد . به عبارت دیگر، همه چیزها باید ، عقیم واخته (=ساده کردن ) ساخته بشود . این ماده نرم وبی صورت که زود خشک وتوخالی ( صلصال ) بشود ، که با تلنگرانگشت ، آوازخلاء بدهد ، تا الله آنرا با اوامرش، پـُرکند ، وظیفه حکومت ودین واخلاق وشرع وقضاوت وفقه میگردد . جامعه وانسان نباید به خودصورت بدهد. جامعه نباید به خود سامان ونظم بدهد . جامعه نباید ارزش خوب وبد بیافریند ومیزان اخلاق وسنجش داد وبیداد باشد . قانون نباید تحول یابی زندگی او درصورتهای گوناگون رفتار وگفتاروکردار باشد .
خوب دیده میشود که مسئله « صورت » ، مسئله پیدایش اصالت انسان ، درهمه گستره های حقوقی وسیاسی ( قدرت) وهنری واخلاقی ودینی است . صورت یافتن ، روند واقعیت یافتن کشش های ژرف جان ( آتش جان ) درگیتی واجتماعست . پارگی « صورت » از« گوهر یا آتش جان یا چیتره » ، وگرفتن حق شعله کشیدن ازآتش جان ، ایجاد « دروغ » در جهانست . دروغ ، درفرهنگ ایران ، زخم ودرداست ،چون « دریدگی » شعله ازآتش است ، چون بازداشتن دگردیسی جان به این صورتهاست . این دریدگی ، که دروغ خوانده میشود ، « دردبیدرمان اجتماعات دینی » میگردد . صورتی که تحول یابی جان انسان نیست ، بلکه ، روی آن وجدا ازآنست ، هرچند با زور وعنف برسطح آن حک شده ، « زخم بیدرمان » اجتماع درتاریخ میگردد .
مفهوم « صورت » که ازقرآن، ریشه آفریننده تفکر ایرانی را ازجا کـنـد ، ویژگی دیگری نیز داشت ، که تضادش را با « شعله آتش ، به عنوان چهره آتش » مینماید . الله درقرآن میگوید که « خلقنا الانسان من صلصال – سوره حجر» . با صورت دادن به « طین لازب » ، این ویژگی ، بدین برجستگی به چشم نمیافتاد . طین صلصال ، گل خشک وخامیست که چون انگشت بدان زنند ، آواز تهی بودن ازآن برآید . ما درواژه « صورت » ، درآغازمتوجه سطح یا سطوح بیرونی یک چیزهستیم . صورت را یک پدیده قشری میدانیم ، و« باطن ومعنا » را ازآن جدا میکنیم . ولی الله در خلق انسان ، طین صلصال بکارمیبرد . به عبارت دیگر، به انسان باید هم در درون وهم دربیرون صورت داده شود . نه تنها ، به گل درخارج ، صورت سفت وسخت داده میشود ، بلکه در درون نیزبه او، همین گونه صورت سفت وسخت داده میشود . سفال صلصال ، سفالیست که تو خالیست ( یعنی در درونش هم صورت دارد ) ، ودر اثر این خلاء هست که با تلنگر، صدای ( پژواک ) تهی بودن میدهد . خبرمیدهد که من ، تهی هستم . برای الله ، درست این « خلاء درونی » هست که برای وجود انسان ضروریست . صورت خارجی اینقدر اهمیت ندارد که صورت داخلی ودرونی وباطنی وضمیری . داخل انسان، باطن انسان ، ضمیرانسان ، عقل انسان ، عواطف انسان ، باید کاملا خالی ساخته شود ، تا با انگشت زدن بدان ، بتوان آنرا کنترل کرد . انسان باید با هرتلنگری که به او زده میشود ، صدای خلاء بدهد. معمولا انتقاداتی که به صورت ( آمده از اسلام ) شده است ، متوجه سطوح خارجی است ، چون معنا وباطن ، همیشه معنای مثبت وسرشاروپرمیدهد .
درحالیکه الله ، میخواهد آنچه در درون ضمیر وروان وعقل وکرداروگفتاراست ، خالی ، نگاه دارد . گرانیگاه صورت دادن الله ، همین خلق خلاء باطنی وضمیری وعقلی و معنائی است . او ، اندیشه خالی ، کردارخالی، گفتارخالی میخواهد . انسان باید فقط وفقط از« بادِ امر= روح امرونهی » پربشود . این تهی بودن ازخردی که ازخودش ، معیارنیک وبد میجوشد ، تهی بودن ازمهر وگرمائی که ازجان خودش میجوشد ، تهی بودن ازمردمی وازشرمی که ازخودش میجوشد ، تهی بودن ازخود وازخواست خود و ازهستی خود ، معنای « صورتی را که الله به طین صلصال میدهد » مشخص میسازد .
شعله ِآتش ، چهره ( صورت) آتش است
درفرهنگ ایران ، تصویر انسان ، با چنین اندیشه ای طرح نمیشود . گفتگو از« ماده بی شکلی = هیولائی » ، مانند « گل » نیست ، که « صورتی » ازدوسو به آن داده شود ، و فوری بخشکد و سفت وسخت گردد . در فرهنگ ایران ، انسان ، « تخم آتش » است . تخم ِخوشه ارتا ( ارتا خوشت = ارتای خوشه ) است که درهرانسانی « هوچیتره = مبدء ومنشاء زندگیست » . این نخستین عنصرکه « ارتا » باشد ، هم تخمی از« خوشه = اخو+ شه » خداست ، و هم « اخگروخوری ازکانون » خداست . خدا ، این تخم= چهره = اخو را خلق نمیکند ، بلکه این تخم= ارتا = چهره = اخو، افشانده میشود . واین چهره ( تخم وبذر) ، خودش در زمین تن ، میروید ( می وخشد ) ، یا درآتشکده تن ، شعله میکشد ( می وَخشد ) . ازاین رو « تخم آتش » ، ازیکسو در « شعله ورشدن » چهره می یابد و ازسوی دیگر ، دردرخت سرو شدن می بالد ، و با «ماه پـُر» برفرازش شدن ، چهره می یابد . « چهره یابی » از« تخم= آتش » ، ازیکسو ، تحول یابی تخم ( = در) به درخت ( در+ آختن ) سرو است ، و« ماه پـُر» ، خوشه آنست ، و ازسوئی چهره یابی آتش ، به شعله است . چهره انسان باید از این دو گونه تحول یابی ، شناخته شود .
ارتای سرفراز،
یا « آتشی که به فلک دست می یازد »
« گوهری » که خویشکاریش ، افراختن است ، درهیچ قالب وصورت سفت و سختی نمیگنجد و همیشه درحال طغیان ازآنست .
فرهنگ ایران ، بجای اصطلاح قرآنی « صورت » ، اصطلاحاتی بکارمیبرد که همه با آن درتضادند . بکار بردن این اصطلاح قرآنی ، سراسرگستره تفکر ایرانی پریشان ومتزلزل ودرهم ومغشوش ساخت و راه پیشرفت فکری را بکلی بست . درفرهنگ ایران ، اصطلاحات بنیادی دراین زمینه ازقرارزیرند :
۱- چهر( chihr ) و چهریدن ( chihrinidan)
۲- برهم brahm= breh
٣- جادگjadag
۴- همبستگ وهمبستن hambastan+hambastag
۵- گون gon
۶- دس des ودیس dis و دش
۷- کرب kareb+kirb
٨- هنگاردن( انگاریدن hangartan) + hangaarهنگار=تصور
بررسی ِ محتویات ژرف این اصطلاحات ، گواه برآنند که دو فروزه ۱- « سرفرازی ، یا فرا آختن ( فرا+ یازی = یاخی = یاغی ) ، فراسو رفتن و ۲- بهم بافتگی تورمانند وشبکه سان ، آنها را معین میسازند . همه این اصطلاحات ، برضد دومفهوم « صورت لازب وصلصالی قرآنی » هستند . با جایگزین شدن این اصطلاح درتفکرایرانی ، رابطه ایرانی به کلی با جهان وخدا وطبیعت واجتماع وسیاست واخلاق ، بهم خورد . نخستین فروزه یا ویژگی ارتا ( تخم = آتش ناسوزجان ) ، یازیدن ، فراآختن یا فراختن است ، و بدین علت نامش « سرفراز» ، یعنی یاغی وسرکش بود . درهرتخم آتشی ودرهرجانی ، یاغیگری وسرکشی هست . فطرت انسان ، سرکشی وسرفزاریست . چه دردرخت سروشدن و چه درفرازیازیدن آتش .
همان « سرو یازنده » شد چون کمان
ندارم گران ، گر سرآید زمان ( فردوسی درباره خودش)
این کشش به فراسورفتن ، با پدیده هائی چون حد وقدر( قدرت ) و « صورت لازب وخشک » ، گلاویزاست . چنین صورتی وشکلی نمیتواند ارتا یا تخم آتش را ، ازآن بازدارد که به فراسویش بیازد . درفرهنگ ایران ، شکل ونقش وصورت ، باید با این « یازیدن وآختن وفرا آختن وفرازیدن » همآهنگ باشد . یازیدن ، همان واژه « آز» هست . «آز» و«آختن » ، درواقع با « جوشیدن نیرو وسرشاری ولبریزی نیرو وناگنجائی » کار دارد . واژه « آز» سپس معنای منفی « حرص وطمع و زیاده خواهی و بیش ازحد خود خواهی » رابه خود گرفته است ، درحالیکه درگزیده های زاداسپرم دیده میشو د که « خشم » ، یعنی « قهرو تجاوزطلبی وپرخاشگری وتهدید » ، « آز» خوانده میشود . « خشم » که « آتش سوزان » است وبا « تیغ وشمشیر» و« شیردرنده » همگوهرند ، اینهمانی با « آز» داده میشود . درواقع ، قدرت قاهره وغالبه و تابع سازنده ، « آز» میباشد . ولی « آختن ویازیدن » ، با « آتش ناسوز» و با لبریزشدن وجوشان بودن کار دارد . درواقع این « وای = باد یاهوا جنبان » که درجان ، آذرفروزاست ، جامه وبافته بسیار نازک وبدن نما ، و تور مُشبّک می بافد ، که دراثر نرمش فوق العاده ، شکلهای تازه به تازه درهرآنی می یابد ، و دراثر روزنه هایش ، گرما وروشنی آتش ، به فراسویش میرسد و با فراسوها ، میآمیزد وانبازمیشود . این مفهوم آتش ، با آتش زرتشت که فقط « روشنی = چهره » را ازاهورامزدا « وام میگیرد » به کلی فرق دارد وبا آن درتضاد است .
« یازش » ، گوهر نخستین عنصرآفریننده را ، که « ارتا = اخو= فرورد » باشد ، درفرهنگ ایران ، معین میسازد. اینست که شناخت بیشترآن ، برای شناخت تفکرایرانیان ، ضروریست . یازیدن ، به درختی که شاخه های خود را بگستراند گفته میشود . یازش ، گرایش و تمایل و توجه و جنبش و نموو بالندگیست . یازیدن ، دست درازکردنست . یازند ه سر، سرکش ویاغی( یاخی = یازی) است. یازیدن ، کشیدن وخود را کشیدن و با کش وقوس رفتن است . این « کشش گوهری » است که در نزدیک شدن بسوی چیزها متمایل شدن به چیزها و اراده کردن وقصد نمودن ، عبارت بندی میشوند، که درست درنهایت ، بیان معنای « مهرو دوستی » هستند. یازیدن ، گوهر « مهرورزیدن ودوستی ومحبت کردن » هست . این پیوند دوبرآیند « فراسو رفتن » و « مهرورزی » باهمست که گوهر عنصرنخستین انسان را مشخص میسازند .
« نــیــاز »
ورطه بسیار هولناکی میان مفهوم « نیاز» با مفهوم « احتیاج » درعربی است . درفرهنگ ایران ، انسان ، محتاج خدائی نیست ، محتاج کسی وقدرتی نیست . رابطه خدا وانسان باهم ، پیوند « نیازی = مهرورزی ودوستی » است . رابطه انسان وطبیعت ، رابطه « نیازی » هست .
برآیند ِ« مهرورزی » یازیدن ، در اصطلاح « نیاز» شکل خود را یافته است . نیاز، دراصل معانی ، احتیاج وبینوائی و تنگدستی و حرص » را نداشته است ، بلکه معنای « اظهارمحبت ومهرو دوستی » را داشته است . پـُری و سرشاری گوهری جان (ارتا ) ، برضد معانی بینوائی وتنگدستی وحرص و ناداری است . چنانچه ازمعانی برجسته ِ « نیاز» ، تحفه وهدیه ودهش است .
« نیاز» که مرکب از« نی + یاز= نی + آز » باشد ، به معنای آرزو و اشتیاق وکشش وگرایش ِ« نای » است ، ونای ، سرچشمه نیرو و آفرینندگی شمرده میشد . چنانچه امروز هم گفته میشود : « من نای این کار را ندارم » . « نای » دراصل ، زهدان زاینده بوده است ، ولی سپس مفهوم گسترده ِ «سرچشمه» و « کان = کانا = نی » پیداکرده است . اینست که معنای نخستین « نیاز» ، مهرودوستی ومحبت وعشق بوده است . درواقع همه « احتیاجات انسانی » ، درراستای کمبود وجود انسان ، درک نمیشده است ، بلکه در راستای غنای انسان ، احساس میشده است . همه احتیاجات انسان ، فراریزی غنای گوهر او وچیزها و مهرورزی اووچیزهاست . درشاهنامه نیاز به مفهوم مهرو دوستی بکار برده شده است :
یکی تاجور شاه وکهترپسر نیاز فریبرز وجان پدر
که کهترپسربود وپرخاشجوی نیاز پدر، خسرو ماهروی
ودرواقع « نخستین نیازانسان » را درهمان داستان کیومرث وفرزندش، سیامک ، « مهر » میداند . باید درنظر داشت که کیومرث ( گیا + مر+ تن ) درفرهنگ ایران ، نخستین « تخم » است که درخودش « گوهرجُفت = آفریننده » میباشد ، و ازاین گوهرجفت ( مر+ تن = زهدان جفتی= زهدان مهرودوستی ) ، سیامک پیدایش می یابد . مردم ( انسان ) ، که مر+ تخم باشد ، به معنای «اصل ومنشاء مهر ودوستی وانبازی » است . اینست که سخنی از« زن کیومرث » به میان نمی آید ، چون کیومرث درواقع ، زن ومرد باهم ، یا اصل آفریننده هست . از نخستین انسان یا نخستین شاه ( حکومت ) ، که اصل جفتی ( مهری وانبازی ) هست ، سیامک پیدایش می یابد ودرست میان این دو، نیاز= مهر هست .
سیامک بُدش نام وفرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود
زگیتی بدیدار او شاد بود که بس بارورشاخ بنیاد بود
به جانش بـر، از« مهر» ، گریان بدی
زبیم جدائیش ، بریان بدی
سیامک ، شاخی از درخت اوبود که ازاو سبزشده بود ، وبدینسان ، « مهر» نخستین « نیاز» شمرده میشود . اینست که « سبز» درفرهنگ ایران ، نماد « مهر= نیازی » است . زمان و پیدایش جهان نیز، با « مهر= نیاز» آغازمیشود . چنانکه نخستین روز ماه یا زمان ، که «خرّم ژدا» و فرّخ نام داشته است ، وزرتشتیان آن را اهورامزدا مینامند ، اینهمانی با گل « یاس ومورد » دارد ، و روز دوم نیز اینهمانی با « یاس » داده میشود . « یاس » ، همان واژه « یاز » هست . درسانسکریت ، یاسو (yaasu ) به معنای « همدیگررا درآغوش گرفتن ، و اتحاد جنسی ومقاربتی » میباشد . چنانچه « ایاسه » نیز که همان « یاسه » باشد ، به معنای « آرزو واشتیاق » ودرتبری به معنای « هوس بسیار» است . درلغت نامه دهخدا میآید که « شاخه های جوان یاس ، دارای مغزچوبی نرمی است وممکن است آنها را توخالی کرده وازآنها ، فلوت ساخت ». پس « یاس» با « نای » که زهدان واندام آمیزش است ، اینهمانی داشته است . وگوهر اندام آمیزشی ، کشش به آمیختن ومهرورزی است . نام روز نخست، نزد مردم فارس وخوارزم وسغد ( بنا برابوریحان بیرونی ) ، که « ریم ژدا = خرم ژدا » بوده است درست گواه براین هستند . « ژدا» که درسانسکریت ( jatu ) میباشد وبه معنای لاک وصمغ ( سقز) است ، به ماده چسناک گفته میشود، و همین واژه درتبری « jet » است که به معنای « جفت » است . « ریم ژدا » به معنای « نای ِجفت خواه یا یازنده » است . « ایاز» نیز به رغم آنکه دربرخی زبانها به معنای « آسمان بی ابرشب » باقی مانده است ، ولی با داستانهای فراوانی که عطار از « ایاز» میآورد ، دیده میشود که « ایاز» ، پیکریابی « آرمان عشق ورزی » است . شیرازوشیرازه هم ، ازهمین واژه « آز= یاز» ساخته شده اند .
شیرازه هستی
« شـیر+ آختن = شیـر+ یازیدن»
« شیر» با « آختن = یازیدن » پیوند بسیارمهم دارد. نام دیگر شیر ، جیوام است ( جلد دوم روایات فارسی هرمزیارفرامرز) است . جیوام ، مرکب از دوبخش است ۱- جی ویا جیو ۲- وام . جیو ، دریزدانشناسی زرتشتی به شیرمقدس شده درمراسم دینی گفته میشود . ولی جی وجیو ، هردو به معنای « زندگی وزندگی کردن واصل زندگی » هستند . و « وام » دراصل سانسکریت = به معنای « پستان » و « خدای عشق » ونام وارونا خدای آسمان آب ونگاهبان جاندارانست . پس « جیوام » به معنای « شیر= جان ازپستان خدای عشق » یا ازپستان خدای آسمان وابرکه درایران سیمرغست میباشد . این شیریست که اینهمانی با جان ( آتش جان ) دارد . خواه ناخواه چنین شیری ، مانند آتش جان که ازسرچشمه عشقست ، می یازد .
دوبرآیند جداناپذیر« یازیدن= آختن » ، ۱- یکی افراختن وگستردن و جنبیدن وکشیدن و فراسورفتن است و ۲- پیوند دادن وبهم بافتن وآراستن ومتصل ساختن است . اوفراسومیگسترد ومیافرازد ومیکشد تا به هم ببافد وبه هم پیوند دهد . « آتش= گرمی » که مهرباشد ، درفراسو، هستی ها و ، نظام و قانون وانجمن وجامعه را میآفریند . مفاهیم « چهره ، همبستگ، انگاره ، گونه ، دیس ، برهم brahmوبرهbreh ... » چنین گونه شکلی را مشخص میسازند .
به عبارت دیگر، درروند خود گستری وخود افرازی و خود بالیدن ، همیشه ازنو ، چهره ای تازه به خود میدهند . این جا بحثی ازصورت سفت ومحکم وخشک و تغییر ناپذیرنیست ، بلکه « چهره یازنده ولرزان وگرازان وخرامان ورقصانی » است که همیشه ازنو، ازگوهریازنده خودش ، پدید میآورد . ازاین رو این شکل وهیاءت را « یـازنــد » مینامند . اینست که باد و آتش وآب ، درقبای مواج ، چهره به خود میدهند . شکل ، موج میزند . درخت وآتش، همیشه میرویند وشعله میکشند و جامه یا شکلی ازنو به خود میدهند .
آنچه گرانیگاهست ، این « اصل یازنده » درهرجان وهرانسانی است که در« یازند » ، شکلهای نوبه نو و جنبان ورقصان ولرزان ومواج به خود میدهند. این اصل بهم یازنده است که معنا ، به « شکل یا چهره وهمبستک وبرهم= brahm و انگاره میدهد . چنانچه تبری ها به زغال برافروخته ، انگاره میگویند ، که همان « نگار» یا نقش باشد .
شیرکه جیوام ( جان ازپستان خدای عشق باشد ) یا « رَس = خرداد = رز » یا شیرابه گیاهان ( رنگ ، انگ ) و جان روان درجهان ( آبه = آوه = خدا = ارنگ وهرود) است ، اصل یازنده است . این «رس» است که رسن و درسانسکریت « رسی = تارونخ » میشود و به هم می یازد . « شیر » وشیرابه ( خون ) ، یا آتش جان، شیراز وشیرازه میشوند . این شیریا رسی که « ژدا = ماده چسبنده هست » رسن میشود و به هم می یازد و شیرازه میشود . این شیرازه شدن ، مفهوم شکل وهستی وزیبائی ومعنا و خوبی را مشخص میسازد . این مایه تحول دهنده یازنده است که درآختن وبه هم پیوستن وبافتن ، « هستی و کمال وخوبی » را پدید میآورد . اینست که چهره وبرهم وانگاره وگونه ... هیچگاه تهی ازجنبش ورویش وتپش و دگرگونه شوی نیست . این « گونه = صورت » است که « دگر+ گونه » میشود . البته « شیرمادر، یا شیر دایه » هست که « اصل به هم پیوند دادن خانواده است . بدین علت ، سیمرغ ( خدای مهر= دایه = پستان شیر ) در داستان زال ، دایه است . هُما که « هو+ مای » باشد ، مادرنیکست ، چون همه بشر، شیر اورا از پستانش مکیده اند . زال دورافکنده را سیمرغ، خدای مهر میپذ یرد و دایه اومیشود وشیرازپستان خود به او میدهد و با نوشیدن این شیر، خانواده سیمرغ یا خدا میشود . همه انسانها با نوشیدن شیر از « دایه خدای » ، به هم شیرازه میشوند . کرم ابریشم که « دیوه = زنخدا » نامیده میشود ، ازشیره جانش ، « دیبا = حریر» شکل را می بافد . این همان آختن ویازیدنست . شیر، تراز= طراز میشود ، چون « تراز= طراز= تر+ آز= یازیدن تار» ، نخ ابریشم کشیده و به هم پیوسته است . با همین «تراز» یا نخ ابریشمست که اوراق کتاب یا دفتر را به هم میدوزند وشیرازه میکنند . همین شیراست که دریاختن ، ماست کیسه ای، ماست خیکی ، سرشیر، پنیر، .. میشود . به همین علت به نسیج ابریشمین که درمازندران می بافند ، « شیرپنیر» میگویند . شیروشکر، شیرینه باف ، شیرین باف ، همه نامهای قماش یا جامه ابریشمی هستند . این شیره جان کرم ابریشمست که آخته وبافته شده است . و به مایه ای که شیر را می بندد و آن را تحول به ماست وپنیرمیدهد، « شیرپنیر» میگویند که شیره گیاهی از تیره روناس ( نام دیگرش خیشراست که همان خشیره یا شیر باشد ) است . این گیاه دراکثر نقاط ایران و آسیای صغیرو اروپا میروید . شیروشیره و رَس ، وشیر ازپستان زنخدای مهر( جیوام ) مایه یازنده است که چیزها راشیرازه میکند و این شیرازه شدن ، چهره یا گونه یا شکل هست . چهره ، همبسته شدن و پیدایش کل هستی ازمایه گوهری خود هست . اینست که از دوره صفوی ها به بعد ، بازاین نیاز« ازخود شیرازه شدن » در ادبیات وشعر، رواج می یابد . مردم درمی یابند که باید ازسرازخود، شیرازه شوند . به قول صائب ، مردم درمی یابند که :
درحلقه این زهد فروشان ، نتوان یافت
یک سَبحه ، که شیرازه ِ زُنـّار ندارد
شیرازه ِتسبیح کارهای این آخوندها ، کفرودروغ وریاهست . صورت وشکل ِهمه اعمال وافکارواقوال آنها ، با کفروضلالت ودروغ ، شیرازه شده است . مردمان درمی یابند که از این ادیان دیگر، اوراق وجودشان ، شیرازه نمیشود :
نمیگیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث ، گه رشته ، گه تسبیح ، گه زنار میخواهم
ازسوی دیگر، درمی یابند که تنها چیزی که شیرازه وجود اجتماعست ، آرزوها ی ( امل ) واقعیت ناپذیرند ، که فقط امام زمان که همیشه درحال آمدنست وهیچگاه نمی آید ، آنهارا برخواهد آورد
نیست جزطول امل ، درکف مرا ، ازعمر، هیچ
از کتاب من ، همین شیرازه برجا مانده است
ولی درپایان نیز درمی یابند که همان « باده آتش افروز ، مایه جان » است که حواس وادراک انسان را ازنو، شیرازه خواهد کرد :
به راهی میرود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن ، از موج می ، زنهار ای ساقی
نیاز به این « نیروی یازنده » درجان خود انسان هست که ازسرانگیخته شود تا وجود انسان را « شیرازه » کند و دراین شیرازه شدن است که « چهره خود» را خواهد یافت ، وازآن « صورت خشک صلصالی » رهائی خواهد یافت .
این « فطرت یازنده انسان » ، سپس درعرفان ، به اصطلاح « کشش » انتقال یافت . این اندیشه ، گرانیگاه فرهنگ ایران بود که اخلاق ، برپایه « کشش » قراردارد ، نه برپایه « امرونهی وعنف وتهدید ازمجازات » . خوبیها ، کشش هستند . انسان باید به خوبیها کشیده شود . ازاین رو واژه « خوبی » هم معنای « نیکی » وهم معنای « زیبائی » دارد . درجهانداروشاه وحکومت باید ، کشش به داد ورزیدن باشد
به فرهنگ یازد، کسی کش خرد بود درسرومردمی پرورد
نیازد به داد ، او جهاندارنیست بروتاج شاهی سزاوارنیست
همه گفتم ، اکنون بهی برگزین دل شهریاران ، نیازد به کین
کسی کوخرد جوید وایمنی نیازد سوی کیش اهریمنی
به چیزکسان دست یازد کسی که فرهنگ بهرش نباشد بسی
دریافتن « هنگام » برای کردن کاری بزرگ ونیک ، باید از کششی ازدرون سرچشمه بگیرد .
شنیدم که دستان( زال ) جادو پرست
به هنگام یازد ، به خورشید دست
عرفان ، عشق را کشش میدانست ، ولی فرهنگ ایران ، پایه سراسر اخلاق وهنرو فضیلت وداد را در« کشش جان » میجوید . با امرونهی وتبعیت ازشریعت (تبعه ، به معنای پرخاش ، چیزی با زورگرفته ، کین ورزیدن است ، مقدمه الادب زمخشری خوارزمی ) ، اخلاق ، نابود ومسخ ساخته میشود . این پـُری وسرشاری ولبریزی وغنای ارتا ( تخم آتش ) درجان انسان ، اگر از قدرتهای صورت دهنده خارجی ، بازداشته نشود ، انسان را به کمال وخوبی وبزرگی وزیبائی میکشد ( می یازد ) .
.
|