در ستایش مخالف
به احمد زیدآبادی
مزدک دانشور
•
نگارنده قاصرتر و ناتوانتر از آن است که جان خودش را برای آزادی مخالفش نثار کند، اما می تواند صدایی – به قدر و اندازه ی همین قلم- بلند کند به دفاع از مردی که هر چند لیبرال است اما شریف است، که اگرچه مخالف من است اما اخلاقی است، که اگر چه در زندان است اما یادش زنده است....پس بگذار فریاد زده شود: آقای زید آبادی! آزادی و آزادی ات را توامان انتظار می کشیم...
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲٨ فروردين ۱٣۹۰ -
۱۷ آوريل ۲۰۱۱
چشمهای روشن چریک پیر در آفتاب پژمرده ی غروب تهران به جستجوی چیزی به پنجره دوخته شد وقتی که گفتم:
- به چیزی اعتقاد ندارم
- آخر نگاه کن اینهمه زیبایی...این غروب...یعنی همه چیز بی علت، بی وجود، بی معنا؟
سال پنجاه و چهار نبود و بحثی نداشتم که برای بحث نیامده بودم در آن روز سرد زمستانی. زمستان ۱٣۷۹ بود و اصلاح طلبانی چون زیدآبادی به بند کشیده شده بودند و برای گردآوری مطالب ویژه نامه ای دانشجویی به مصاحبه با خانواده های زندانیان در بند پرداخته بودیم تا صدایی هم از این مسیر هم برخیزد که روزنامه ها را فله ای بسته بودند و برای پوزه بند زدن به دانشگاهها نیز عجله داشتند و من آن غروب میهمان محمدی گرگانی بودم، استاد حقوق بشر آن روزها و چریک پیشین مجاهد خلق و پدرزن احمد زیدآبادی. و او نیز پس از چند لحظه سکوت به ذکر خاطره ای از احمد پرداخت.
- در اوان نوجوانی برای آنکه کمک خرج خانواده باشد کاری گیر می آورد در راه سازی سیرجان و چون خیلی کم سن و سال بوده مسوول آن میشود که بر روی غلتکهای آسفالت آب بپاشد تا خنک شوند.
سیبک گلوی چریک پیر تکان می خورد. لحظه ای از سکوت فضای اتاق را سنگین می کند.
- احمد برایم می گفت که گاه از شدت گرما و هرم تفته ی آسفالت بیهوش می شدم....ولی باز که به هوش می آمدم به کار ادامه می دادم با هر زحمتی که بود.
تازه می فهمم که بازجوها با چه کسی طرفند و چه مقاومتی را باید بشکنند تا به دلخواهشان برسند.
زمستان سال ۱٣۷۹ سال آشنایی یکطرفه ی من بود با روزنامه نگار ملی-مذهبی آن زمان که شجاع بود و خویشتن دار و سرسخت. در عین آنکه مطالب را با سادگی می پرداخت و صدایش شور و هیجان سخنرانان آن روزها چون جلایی پور و اکبر گنجی و ... نداشت اما شجاعانه و پیگیرانه- آنچنانکه البته نقد قدرت در زمانه ی اصلاحات ایجاب می کرد- سخنش را می گفت و اثر خودش را می گذاشت. او نمی خواست که چون اکبر گنجی همه ی نورافکنها بر او بتابند و نه به صفت فعال سیاسی و روزنامه نگار که به عنوان افشاگر و ژورنالیست جنجالی شناخته شود. منشی که بیانگر "شعار محدود و مقاومت نامحدود" و همچنین متناسب با شخصیت درون گرایش بود. یعنی اگر به نکته ای می رسید بی آنکه جنجالی بر سر آن کند شجاعانه و بی ترس از حرف و سخن دیگران و یا حتی شکستن پرستیژ سیاسی خودش به آن سمت می راند.
این سرسختی و شجاعت را نه فقط از دور که در جریان همکاری ام با او در روزنامه ی شرق نیز دریافتم. چنانکه در زمان تحریم انتخابات در سال ۱٣٨۴ – که در بیانیه ای از جانب حدودا شش صد نفر از جمله او، تحریم انتخابات خواسته شده بود- این منش خود را به عینه نشان داد. زیرا نه پرخاش های عصبی چپگرایان انتقادی جمع آمده در صفحه ی اندیشه ی شرق و نه لابی های نوچه های رفسنجانی در سطح سردبیری آن روزنامه نتوانست او را وادار به پذیرش میان "بد و بدتر" کند. هرچند که باریکه آب درآمدش به عنوان روزنامه نگار از همشهری و اطلاعات به خاطر همین مستقل خوانی هایش بریده شده بود و می دانست که ممکن است این "تحریم" نیز نان اش را به اصطلاح آجر کند، ولی باکی نداشت. چنانکه در تحلیل سیاسی اش نیز قائل به پرداخت هزینه بود. چپگرایان گرد آمده در صفحه ی تاریخ شرق (ا ا و س آ) از یاد نمی برند که در جمعه شب داغ پس از انتخابات مرحله دوم سال هشتاد و چهار که همه در تکاپوی به دست آوردن خبری از نتایج بودند، او به صراحت نتیجه ی نامطلوب احتمالی را مطلوب دمکراسی خواهی و دمکراسی خواهان و یک پایه شدن حکومت را به نفع جنبش طبقه ی متوسط می دانست و اینگونه استدلال می کرد که این تک پایه شدن باعث می شود "قم" علیه "نظامیان" بشورد و هم اینکه حکومت سایه به زیر تیغ آفتاب کشیده شده، دیگر نتواند کراهت سرکوب را پشت لبخند سیدخندان پنهان نماید. به روشنی به یاد دارم که در جواب متلکی از جانب یکی از خرده-نوچه های رفسنجانی که "کار به شما تحریمی ها سخت میشه چون اگه ما تو قدرت نباشیم جاتون تو زندانه" با همان لحن آرام و ته لهجه ی سیرجانی اش گفت:
- ما سر چیزی که بگیم وایمیستیم
و به راستی با همان سرسختی اش فراموش نشدنی اش ایستاد.
البته که سرسختی اش همواره دلخواه و خوش آیند چپ اندیشان نبود. چنانکه در زمینه ی تخصصی اش – یعنی مساله ی اسرائیل و فلسطین که تز دکترایش هم در این رابطه بود – چندان با باورها و تحلیلهای رایج همراهی نمی کرد و البته که در فضای سیاسی فلسطین زده ی ایران این بی طرفیهای آکادمیک گاه حتی منازعه هم می آفرید. و یا هنگامی که گروه آزادی برابری را در سال ۱٣٨۶ در دانشگاهها تار و مار کردند آن گونه که می بایست و شایسته ی یک روزنامه نگار مستقل است واکنش نشان نداد و حتی به نگارنده اظهار کرد که دفاع از کسانی که مخالف طرز فکر و مشی لیبرالی هستند در یک نشریه لیبرال (نشریه ی شهروند امروز) ممکن نیست و به نوعی از قوچانی و خط مشی تیمش دفاع کرد (در پرونده ی ویژه ی "ما را چه به چه").
قصد از ذکر خاطرات پراکنده ای در مورد احمد زیدآبادی نه بیان تجلیلی همه جانبه از احمد زیدآبادی بود و نه فقط ذکر محاسن او چنانکه یارانش او را "شرف روزنامه نگاری ایران" می خوانند، بلکه تلاش در ترسیم یک خصیصه ی ماندگار انسان سیاسی بود: سرسختی و استواری بر سر آنچه می پنداریم صحیح است و رو راستی و صداقت در باورمندی به مرامی که از قضا صد و هشتاد درجه با اندیشه و مرام سیاسی دیگران در تضاد است و موجب برخورد و تعارض اما به علت اخلاقی بودن منش قابل تحسین و ستایش....نگارنده آرزومند روزی است که زنجیرها از قلمها باز شود و مهرها از دهان ها برداشته شده و یاران خاموش و یا تبعیدی ما و همچنین زندانیان سربلندی چون احمد زیدآبادی به عرصه ی مطبوعات بازگردند تا تضارب آرا در عالی ترین شکل خود – یعنی جدال قلمی- سر بگیرد و باعث رشد و روشنگری جامعه شود...تا آن هنگام البته نگارنده قاصرتر و ناتوانتر از آن است که جان خودش را برای آزادی مخالفش نثار کند، اما می تواند صدایی – به قدر و اندازه ی همین قلم- بلند کند به دفاع از مردی که هر چند لیبرال است اما شریف است، که اگرچه مخالف من است اما اخلاقی است، که اگر چه در زندان است اما یادش زنده است....پس بگذار فریاد زده شود: آقای زید آبادی! آزادی و آزادی ات را توامان انتظار می کشیم...
مزدک دانشور - تهران
* عکس ها مربوط به ۱۰ سال پیش و از آلبوم شخصی نویسنده است.
|