یه همچین کارهایی ...
(داستان کوتاه)
رامیز روشن
- مترجم: حمید بخشمند
•
حسنکیشی در این دنیا چه داشت؟
ــ یک اسب کهر.
چه نداشت او؟
ــ زن و بچّه.
حسنکیشی در این دنیا از چه میترسید؟
ــ از اینکه روزی بیفتد بمیرد، و اسب کهرش بعداز او تک و تنها بماند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۶ ارديبهشت ۱٣۹۰ -
۲۶ آوريل ۲۰۱۱
حسنکیشی در این دنیا چه داشت؟
ــ یک اسب کهر.
چه نداشت او؟
ــ زن و بچّه.
حسنکیشی در این دنیا از چه میترسید؟
ــ از اینکه روزی بیفتد بمیرد، و اسب کهرش بعداز او تک و تنها بماند. چه کسی میتوانست حدس بزند که آنوقت سرِ آن بیچاره چه میآمد؟
حسنکیشی در این دنیا دیگر از چه میترسید؟
ــ از مرگ کهر. از این میترسید که روزی کهر بمیرد، و آنوقت حسن در این دنیا یکّه و یالقوز بماند. چه کسی میتوانست بداند که از آن پس روز و روزگار بر او چگونه میگذشت؟
حسنکیشی چهها میگفت؟
ــ میگفت کلّ این عالم تشکیل شده از دنیاهای کوچک. هر کسی دنیای کوچولوی خودش را دارد. جّخ، این دنیا سه طرف دارد. یک طرفاش خودِ آدم است. طرف دیگرش مرگ است، و طرف سوماش اسب کهر. هر کس که پا به این دنیا میگذارد، خیز برمیدارد طرف اسب کهر خودش. از آن طرف هم مرگ است که به سوی کهر میدود. هر که توانست پیش از مرگ خودش را به اسب کهر برساند و بپرد بنشیند پشتش، آنوقت، میتواند بتازد، دنیاهای دیگرِ بسیاری را ببیند، و تا وقتی که دست مرگ بهاش نرسیده، از زندگی لذت ببرد. و اگر مرگ پیش از تو پشت کهر پرید، آن وقت باید با پای پیاده دنیای کوچولویت را مرتب گز کنی، و بعد از آنکه همه جایش را خوب گشتی و دیگر جایی نماند ... آخرِ سر، یک مرضی، کوفتی بگیری و بعد کنجی بیفتی و بمیری.
حسنکیشی میگفت که من زودتر از مرگ به اسب کهرم رسیدهام.
امّا کم نبود تعداد کسانی که چشمشان دنبال اسب کهر حسنکیشی بود. جوانها چشم دیدن حسنکیشی را نداشتند، علیالخصوص افرائیل و اسماعیل، و... از همه بیشتر اسرافیل.
حسنکیشی خودش هم میدانست که کهر برازندهی او نیست. کهر به زمین و آسمان چنگ میانداخت.
روی زمین، قسمت حسنکیشی دومتر خاک بیشتر نبود. میماند آسمان، با آن هم روحش یکجوری کنار میآمد.
حسنکیشی با علم به این چیزها، دیگر از چه میترسید؟
ــ از این میترسید که مبادا کهر فکرهایی را که تو کلّهاش میگذرد، بخواند. اگر کهر بو میبُرد که حسن لیاقتاش را ندارد دیگر هیچوقت نمیگذاشت او خود را روی خانهی زین ببیند.
... اسب کهر اما، مدتها بود که از راز دل حسنکیشی خبر داشت ... با همهی ایناحوال، دلش به حال او میسوخت.
کهر همیشه قبل از آنکه حسنکیشی قصد سفر کند، پشتش میخارید. هر وقت پشت کهر خارش پیدا میکرد، میفهمید که حسن فردا عازم سفر خواهد شد. و شبی که پشت کهر خارید، فردایش جنگ شروع شد.
حسنکیشی از مردم میپرسید ترسناکترین موجود این عالم کدام است؟
در جوابش میگفتند:
ــ پلنگ.
و او میگفت:
ــ نه، پشّه! تصوّر کنید که پلنگ آنقدر کوچک بشه تا ... بشه قدّ یک پشّه. آن وقت چه خطری میتونه داشته باشه؟.. و حالا تصوّر کنید که پشّه بزرگ بشه و، بشه اندازهی یک پلنگ!..
... و فردای شبی که پشت کهر خارید، جنگ شروع شد.
مردم را جمع کردند وسط ده. صدرْ شریف و کمیسر نظامی، هر دو برایشان سخنرانی کردند.
صدرْ شریف گفت:
ــ مردم! ارتش ما به جوانان برومندی نیاز دارد.
حسن که ردیف جلو وسط مردم ایستاده بود چشمهایش را دوخت به چشم های شریف و بعد در حالی که نگاه او را دنبال نگاه خودش میکشید برگشت نگاه کرد به افرائیل، اسماعیل و اسرافیل.
دبیر کمیته گفت:
ــ جماعت! konni Armiya یعنی سوارهنظام، به اسبهایی کمرباریک و تیزتک نیاز دارد.
صدرْ شریف که چشمهایش را به آرامی بین مردم میچرخاند، چشمهای حسن را پیدا کرد و از حرکت بازایستاد. همه زل زدند به حسنکیشی. اوسرش را پایین انداخت و چشمهایش روی پاهایش ثابت ماند. احساس کرد دنیا از زیر پاهایش میگریزد و دور میشود ... دنیا کوچک و کوچکتر شد و ... رفت زیر پاهای کهر از حرکت بازماند ...
و یک روز باز مردم جمع شدند وسط میدان روستا تا جوانانی را که عازم جبهه بودند، بدرقه کنند.
مادر افرائیل گردن پسرش را بغل کرده بود و میگریست.
مادر اسماعیل گردن پسرش را بغل کرده بود و میگریست.
گردن اسرافیل را آفتاب میسوزاند.
اسبهایی را که سهم سوارهنظام بود، در گوشهای بسته بودند.
از هر خانهای که اسبی به جبهه میرفت یک جوان هم همراهش بود. اهالی دور جوانها را گرفته بودند.
بین اسبها تنها سرِ حسنکیشی دیده میشد.
... درست از وقتی که کهر رفت، حسنکیشی از مردم کناره گرفت.
همه، منتظر بودند که نامهای از جوانها بیاید، بهجز حسنکیشی. امّا از جبهه سه نامهبه او رسید، یکی بعدِ دیگری. افرائیل نوشته بود: حسنکیشی، افتادهام تو قسمت سوارهنظام. اسب کهرت هم به شانس من خورده. این نامه را همین الان نشسته بر پشت کهر برایت مینویسم. اگر خدا بخواهد من و کهر هر دو به سلامت پیش تو برمیگردیم.
اسماعیل نوشته بود: توی سوارهنظامم. شاید باورت نشود، اسبی که بهام دادهاند عینهو مثل کهر توست. انشاالله هر دو صحیح و سالم برمیگردیم.
و اسرافیل نوشته بود: به gonni armiya افتادهام. از لطف خدا اسب کهرت به بخت من خورده. هر دو باهم برمیگردیم بهخواست خدا.
حسنکیشی هرچه انتظار کشید، نامهای از کهر نرسید.
... سپس، نامهی مرگ افرائیل آمد.
... بعد، نامهی مرگ اسماعیل آمد.
... و بالاخره، نامهی مرگ اسرافیل رسید.
تنها نامهی مرگ کهر نیامد.
و یک شب حسنکیشی توی خواب شنید که کسی صدایش میکند. در را باز کرد و وارد حیاط شد.
ــ کی بود مرا صدا زد؟
صدایی از بغلش بلند شد.
ــ نترس حسنکیشی، ماییم ...
حسن برگشت دید افرائیل است. پنج قدم آنسوتر از افرائیل اسماعیل ایستاده بود، پنج قدم آنطرفتر از او اسرافیل. حسن هرچه گردن کشید کهر را ندید.
گفت:
ــ بچهها، چرا توی حیاط، بیائید داخل.
بعد یادش آمد که خبر مرگ اینها را قبلاً شنیده. آخر، اینها که مردهاند! و ... حسنکیشی ترسید.
گفت:
ــ ببینم، من چه گناهی کردهام که اینجوری دارید برّ و برّ نگاهم میکنید؟
اسرافیل گفت:
ــ گناهی بزرگتر از این؟ صد بار بهات گفتیم که کهر برازندهی تو نیست. حتی خدا هم نمیخواست حیوان قسمت تو باشد. اینها همه، مجازات خداوند است. اگر بهوقتش اسب را به ما فروخته بودی، نه جنگی درمیگرفت. نه ما توی جبهه بودیم، نه کهر.
حسن گریهاش گرفت. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و ... دید نه افرائیل آنجاست، نه اسماعیل و نه اسرافیل. با خودش نجوا کرد: «اگر خواب میبینم، پس چرا وسط حیاطم؟ و اگر خواب نیستم، پس این بچهها چه شدند، کجا رفتند؟..».
حسنکیشی آدم خداترسی بود. بیچاره در حالی که داشت میلرزید رفت توی رختخوابش دراز کشید، و از آن لحظه به بعد دیگر بلند نشد. و یک روز صبح سحر که آفتاب تازه دمیده بود و روشنایی نمنمک روی جهان میماسید، نفس حسنکیشی به شماره افتاد ...
دست حسنکیشی داشت از دنیا کوتاه میشد که صدای پای اسب به گوشش خورد. این صدا چنان برایش آشنا بود که میان صد نوع صدا، آن را تشخیص میداد. به هر زحمتی بود لحاف را کنار زد، بلند شد و کشانکشان رفت در را باز کرد.
کهر وسط حیاط ایستاده بود.
پشت زین کسی نشسته بود. چشمهای حسن امّا، چنان کمسو شده بود که نتوانست سوار را تشخیص دهد. زانوانش آنقدر توان نداشت که او گامی به سوی اسب بردارد.
همینجور شانسی صدا زد: افرائیل!..
جوابی از سوار برنیامد.
صدا زد: اسماعیل!..
سوار جواب نداد.
صدا زد: اسرافیل!..
سکوت بود و سکوت.
حسنکیشی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: ای بیانصاف هر که هستی کهر را جلوتر بران تا لااقل در این دمِ آخر گردن کهرم را بغل کنم ...
در این وقت دستی از طرف زین دراز شد. دست، از وسط حیاط درست تا دم درِ خانه دراز شد و آرام مچ حسن را گرفت. صاحب دست گفت مرا نمیشناسی حسن؟ من اجل تو هستم ... آمدهام که ببرمت. میبینم که پیاده بودن در این دنیا را برنمیتابی.
دست، حسنکیشی را از زمین برکند و روی ترک کهر نشاند. حسن نشسته بر ترک کهر- مَرکبِ مرگاش- بهتاخت از این دنیا گذشت و رفت ... و تن بیجان حسن دم در، دَمَرو به زمین افتاد.
جسد حسنکیشی را بردند دفن کردند.
جماعت به همدیگر میگفتند: «حسن را درد کهر کشت. اگر اسب را به جنگ نمیفرستادند، شاید او نمیمرد».
امّا فردای روزی که حسن مرد، صدرْ شریف گفت که کهر اصلاً در جبهه نبود.
مردم با شنیدن این حرف درجا خشکشان زد. یعنی چه که در جبهه نبود!؟
صدرْ شریف گفت:
ــ به جبهه نرفت، والسلام!.. وقتی داشتیم اسبها را از روستا میبردیم کهر توی راه پا به فرار گذاشت. هرچه دنبالش کردیم نتوانستیم بگیریمش. آخرسر، از چهار طرف دوره کردیم و زیر تازیانهاش گرفتیم. تازیانهی دبیر کمیته کهر را از یک چشم کور کرد. اسب کور توی جنگ بهچه درد میخورد؟ به روستا هم نمیتوانستیم برگردانیمش. اگر حسنکیشی اسبش را در آن حال و روز میدید چشمم را درمیآورد. این بود که ناچار شدیم کهر را سر راه به یک مدرسهی روستایی بفروشیم. سال بعد وقتی گذرم به آنجا افتاد گفتند کهر سرتاسر زمستان را برای مدرسه هیزم حمل کرده بود. بچهها از سرما تلف نشدند و توانستند بهار را ببینند، امّا خود کهر نه ...
صدرْ شریف حرفهایش که تمام شد، یک نگاه به مردم کرد و یک نگاه به آسمان انداخت. و در حالی که سرش را تکان میداد، گفت:
ــ آره، یه همچین کارهایی ...
|