سیامک پورزند را درک میکنم - رضا اسدی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۴ ارديبهشت ۱٣۹۰ -  ۴ می ۲۰۱۱


چرا سیامک پورزند را درک میکنم؟
زیرا که والدینم صفات ژنتیکی و غیر قابل تغیر خودشان را به من منتقل کردند و تا زمان رسیدن به سن بلوغ مانع از تغیرات طبیعی و اثرات محیطی بر جسم و روحم گردیدند.
انتخاب اسمم به خواست آنها بود. دو روزه بودم که پدرم با صدای بلند در گوشم اذان گفت و مسلمانم نمود. از همان زمان طفولیت بطور مداوم اجبار داشت که من سحرخیز باشم تا نماز و روزه ام قضاء نگردند.
در تعین مدرسه و چگونگی انجام تکالیف زندگی حق انتخاب با پدر بود. در فرهنگ و سنت ما ، مرد نان آور و سالار خانواده نامیده میشد. ایشان بود که مشخص مینمود چه موادی بخورم و تا چه میزان حق تغذیه دارم. اگر انجمن مدرسه در دادن پوشاک رایگان غفلت مینمود باید خودم را در لباس های کهنه پدر که بدستان مادربه اندازه جسمم کوچک میشد پنهان مینمودم. از چرخ خیاطی برقی و حتی پدالی هم خبری نبود. همه اینها به نام فقر اجتماعی و خانوادگی بر من تحمیل شده بود. و این در صورتی بود که کشورم بر روی دریای بیکران نفت قرار داشت و به اندازه کافی غنی بود.
رشته تحصیلی ام توسط پدر و اقوام نزدیک تعین میگردید. برای جلوگیری از تنبیهات بدنی و تحمل ضربات روحی مجبور بودم که بهترین نمره قبولی را بیآورم. شرکت در هر نوع تفریحات و برنامه های ورزشی بستگی به میزان بودجه خانوادگی و اجازه حاکم شرع را داشت. از نظر پدر استخاره با دانه های تسبیح میتوانست در تعین سرنوشتم نقش داشته باشد. و مادر فکر میکرد که رمال ها ، دعا نویس ها و دیگر خرافه گرایان میتوانند ناجی و باز کننده گره های کور عقب ماندگی های فرهنگی و اجتماعی ما باشند.
انتخاب شغل باید با پرنسیپ ها و خواسته های خانوادگی تطبیق مینمود. در واقع انتخابی در کار نبود و مشاغل عمدتا موروثی بودند. فرزند یک فرهنگی در وزارت فرهنگ شاغل میشد. یک بچه تاجر شریک حجره پدرش میگردید و تابلوی سر درب حجره را به "حاجی فلان و پسران" تبدیل مینمودند. فرزند ذکور مجبور بود تا رسم و رسوم زندگی را از پدر و بدلخواه او بیآموزد تا خلف محسوب گردد و نشان از پدر داشته باشد.
ورود به مرحله بلوغ ، انتخاب همسر و انجام مراسم ازدواج نشانه ای از سلامت یک جوان بود و او را برای دیگران سمبلیزه مینمود. اما زوجه از قبل توسط والدین و از میان دختران فامیل در بدو تولد " ناف بر" میگردید.
با انتخاب شغل ، مسئولیت پدر جایش را به مدیر ، رییس و فرمانده میداد. برای یک سرباز و یا دیگر نظامیان فرمان برداری اجباری و فاقد اختیار در پرسش و پاسخ بود. اصطلاحی که میگفتند " ارتش چرا ندارد" واقعیت داشت. از آنجا که رییس مملکت ما " بزرگ ارتشتاران " نامیده میشد در سرزمینمان حکومت نظامی برقرار بود و "نداشتن چرا " برای عموم ملت صادق بود. انتخاباتی وجود نداشت و تبعیت مطلق ازشاهنشاه بر همگان واجب شمرده میشد. واجبات شرعی و اعتقادی هم جایشان محفوظ و متعلق به رهبران مذهبی و شرعیت مداران بودند.
شاه را فراری دادیم و چند صباحی در شادی و نشاط غرق بودیم. در حکومت جدید برای من درب بر همان پایه میچرخید و در زندگی شخصی و شغلیم تغیری حاصل نشده بود. در اپوزسیون قرار گرفتم و در اثر یک حادثه به عضویت یک سازمان چریکی اسلامی در آمدم. به تدریج دریافتم که آنها یک فرقه ایدیولوژیک می باشند که با اهداف من همخوانی ندارند. در آن جمع احساس تخلیه هویت و کمبود شخصیت به من دست داده بود. با خودم بیگانه شده بودم و احساس پوچی میکردم. آینده را بصورت سراب میدیدم. ارتباطم با جهان خارج از خودم قطع بود و یک نوع تنفر و حس انتقام جویی نسبت به عالم بشریت در من بوجود آمده بود. با تحمل مشقات توانستم از آن جمع بگریزم.
در طول این سال ها که من با این مسایل دست به گریبان بودم ، زندگی در جهان به صورت دیگری رقم خورده بود. دنیا از جهات مختلف سیاسی ، اجتماعی و تکنیکی پیشرفت قابل توجهی نموده و همه چیز از جمله فنون ارتباطاتی بطور غیر قابل باوری نسبت به زمان ما مدرن و پیشرفته شده اند. نسل های بعد از من به چنان رشدی صعود نمودند که اکنون لیلقت و شایستگی در بدست گرفتن هدایت جامعه بسوی عقلانیت را از خود نشان داده اند.
روند زندگی توسط صاحبان و طالبان قدرت به شیوه ای رقم خورد که من هرگز نتوانستم به عنوان یک انسان مستقل و آزاداندیش بر سرنوشت خویش تاثیر گذار باشم.
سیامک پورزند از هم نسلان من بود. او انسان آگاهی بود که به آزاد زیستنی اعتقاد داشت اما هرگز به آن دست نیافت .
لذا پورزند ها را بخوبی احساس و درک میکنم.