فئودال ها در ایران


احمد سیف


• ایران به واقع سرزمین عجیبی است. اگرچه هیچ گاه یک ساختار فئودالی نداشته است ولی نمی دانم چه حکمتی است که تا دلتان بخواهد فئودال دارد. هم فئودال چپ دارد هم فئودال راست. هم شاه پرستش در فئودال بودن با چپ و راست فئودال هم ساز است و هم لیبرالش اگر دستش برسد زبان در دهان کسی باقی نخواهد گذاشت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۱ خرداد ۱٣۹۰ -  ۱ ژوئن ۲۰۱۱


ایران به واقع سرزمین عجیبی است. اگرچه هیچ گاه یک ساختار فئودالی نداشته است ولی نمی دانم چه حکمتی است که تا دلتان بخواهد فئودال دارد. هم فئودال چپ دارد هم فئودال راست. هم شاه پرستش درفئودال بودن با چپ و راست فئودال هم ساز است و هم لیبرالش اگر دستش برسد زبان دردهان کسی باقی نخواهدگذاشت. دراین میان مذهبی های دبش و صفرکیلومترش که دیگر نورعلی نورند. آن چنان به راحتی و آسانی دروغ می گویند و فریب می دهند که آدم حیران می ماند. به یک تعبیر، لامذهب ترین آدمهای روی زمین، به احتمال زیاد این مذهبی های دبش و صفر کیلومتر ایران اند که اگرچه گمان می کنند « عالم» و «فاضل » اند ولی طوری سخن می گویند که بی سوادان دوره فتح علی شاه قاجار نیز با این همه بلاهت سخن نمی گفتند. این که چرا ایران این گونه مورد هجوم فئودال های رنگارنگ قرار گرفته است نکته ای است که برمن روشن نیست. پیش از آن که شواهدم را ارایه بدهم باید مشخص کنم که ازفئودال چه درکی دارم و اصولا آن را چگونه تعریف می کنم.

به هزار و یک دلیل که جای بحث شان اینجانیست فئودال هاسرشاز از توهم و خرافه اند. اگرچه کار نمی کردند ولی شیوه اداره امورشان به علم- علم زمان خویش البته- هیچ سنخیتی نداشت. به تنها زبانی که می توانستند سخن بگویند، زبان زوربودو فشار. دراغلب موارد تعدادی مزدور داشتند که آنها را به جان سرف ها- با اندکی تسامح رعیت- می انداختند و به قول نیمایوشیج بزرگوار رعیت اگرمرغی داشت آن مرغ را یا شغال می برد یا ارباب- یعنی همین فئودالی که من دارم از آن حرف می زنم [ دراین دوره و زمانه جدید به این مزدوران « لباس شخصی» هم می گویندکه حتی شکل و بشیره شان هم به چماق بی شباهت نیست!] . از دیگر جور و ستمی که روا می داشتند فعلا می گذرم. با علم و آموزش مخالف بودند و آموزش تا جائی خوب بود که عمدتا برای پسران خویش، معلم سرخانه از جائی بیاورند. از منظر یک فئودال، سواد و علم باید انحصاری باشد و درکنترل این جماعت از مابهتران- والبته که این کار« منطق» خاص خود را داشت. برای کنترل دیگران این ابزار لازم بود کما این که دردوره ای دیگر دمیدن در تنورخرافات و جن گیری و رمالی هم به همین منظورضروری است. اگرکسی چند کلاس سواد به قاعده داشته باشد که به این تن های لش سواری نمی دهد یا قاعدتا نباید بدهد!

۱-    چپ فئودال:

از نظر تکامل تاریخی اگردم و دستگاه ایدئولوژی پرداز فئودالی عمدتا شکل وشمایل مذهبی به خود می گیرد، ولی چپ فئودال همان اعتقادایمانی را به مارکسیسم دارد. کافیست تو بایکی از « آیه هائی» که از نوشته های « دین خود» استخراج کرده موافق نباشی تا آن وقت مهدورالدم بشوی و از دیدیک چپ فئودال « محارب با مارکس» که برای او جای خدای دروغ را گرفته است. تناقض بین « خدای دروغ» و «مارکس راست» شاخص اصلی وتعیین کننده موجودیت و ضامن بقای یک چپ فئودال می شود. چپ فئودال بی شباهت به طلبه های دو آتشه حوزه علمیه نیست که :

-          اولا تمام آیه های قران را از بر دارند و هر آیه ای را به مناسبت خاص دگرگونه تعبیر و تفسیر می کنند

-    با امساک و گذشت تمام به طلبگی مشغولند تا اگر « خدا» بخواهد – البته دلیلی ندارد هر دو به یک خدا اعتقاد داشته باشند- با طی مدارج گوناگون به اجتهاد رسیده، « رهبر فکری» و ایدئولوژیک خلق الله بشوند

البته اشتباه خواهد بود اگر نقاط افتراق طلبه حوزه علمیه را با چپ فئودال نادیده یگیریم

- طلبه با یاد بدن مجروح ذوالجناح هم به گریه می افتد ولی چپ فئودال آن چنان از کیسه دیگران حاتم طائی وار بذل وبخشش می کندکه از یک سو، بسیاری از به خاک و خون افتادن ها را زائیده کارزار تبلیغاتی به حساب می آورد و از سوی دیگر آن چه را که مجبور به پذیرش باشد بدون توجه به ضعفها و کمبودهای خویش به عنوان خون بهای آزادی موعود ضرورت اجتناب ناپذیر می شمارد. وای به روزگار کسی که در اجتناب ناپذیر بودن این « ضرورت ها» تردید کند!

- طلبه می کوشد دیگران را با دنیائی دروغین بفروبید درحالی که خودش به ماتحت دنیائی راستین چسبیده است. چپ فئودال دنیائی راستین را در قالبی دروغین به خورد خلق الله می دهد و آن قدر غرق قالب می شود که خود را به قعر دنیائی دروغین پرتاب می کند.

-    چپ فئودال همانند طلبه های حوزه نه فقط «پیشوا» و « امام» دارد که « امامان» اش نیز معصوم و مصون از خلافکاری و خلاف اندیشی اند. بااین حال، طلبه می کوشد از امامان دروغین معلمان و رهبران راستین بتراشد ولی چپ فئودال معلمان و رهبران راستین را به هیبت امامان دروغین در می آورد.

-    اگر طلبه و روشنفکر فئودال در نوشته های خویش مخالفین عقیدتی و ایدئولوژیک را با واژه های «اراذل» و «اوباش»، «ولگرد»، «بابی»، «مزدکی»، و «ملحد» منکوب می کند، چپ فئودال نیز به نوبه از «آنتی کمونیست»، «تروتسکیست»، «کاتوتسکیست»، « نوکر بورژوازی» و « مزدوررژیم» بهره می جوید.

-    برای چپ فئودال، «بابی» یعنی «تروتسکیست» ولی «تروتسکیست» ضرورتا به معنای معتقدین به تروتسکی نیست. تو فقط کافی است با چپ فئودال موافق نباشی تا بسته به موقعیت یکی از این «انحرافات» در تو کشف شود. بطور کلی، چپ فئودال تروتسکیست بودن ترا نه از اعتقادت به تروتسکی، بلکه از انتقادت به استالین استخراج می کند. تازگی ها، بعضی از چپ های فئودال که می بینند به راحتی نمی توان در زیر سایه استالین لم داد با توسل به فلسفه « نه سیخ بسوزد ونه کباب» لنین را هم وارد این کارزار تبلیغاتی کرده اند که داستانش بماند برای بعد.

برای چپ فئودالی که راست می زند گناهی از این عظیم تر وجود ندارد که کسی به نوشته ای از مائو و یا تروتستکی روی خوش نشان بدهد. به یک چشم بهم زدن، « سیا ساخته» می شود و « نوکر بورژوازی» و « مخل جنبش انقلابی طبقه کارگر». برای بسیاری از این چپ های فئودال، ادعا- اثبات پیش کش- که فلان یا فلان جریان فلان و بهمان است برای صدور رای محکومیت کافی است. اکثریت قریب به اتفاق چپ های فئودال آن قدر از « بیماری تروتسکیسم» وحشت دارند که حتی « بد آموز» بودن دیدگاه تروتستکی را هم از نوشته های استالین و یا مجعول نامه های تاریخی زمان او کشف می کنند.

البته در نشریات حزبی، سازمانی، گروهی، و محفلی اینان که به عناوین گوناگون منتشر می کنند این خود فریبی های ادامه دار عنوان « مبارزه ایدئولوژیک» می گیرد. به مفهوم و محتوی این « مبارزه» دقت کنید. هدف قبل ازآن که آموزش خود و دیگران باشد، مات و منکوب کردن دیگران است. و این هدف « مقدس» توجیه کننده هر وسیله نامقدسی است که بکار گرفته می شود. هر جا هم که قافیه تنگ شود، چپ فئودال واهمه خود را از بورژوازی تئوریزه کرده، شسته و رفته درزرورق « مبارزه ایدئولوژیک»وارد کارزار می کند. به یک چرخش قلم، دگراندیش مخلوق و دست آموز بورژوازی می شود که برای چپ فئودال به جای « خدا» نشسته است و همانند « خدای» طلبه حوزه علمیه، بر همه ی کارها تواناست ( کلی شی قدیر...). چپ فئودال، بیشتر از انقلاب اجتماعی، از بورژوازی می ترسد. او آماده است در یک لحظه ترا « رفیق همسنگر» ( حالا کدام سنگر، بماند) بخواندو دمی دیگر، تو را نوکربورژوازی و اگر هم جرات بکنی و در مخالفت خوانی پیش بروی و او را تحت فشاربگذاری برایت از لنین « آیه» می آورد و کلی بافی هایش را در باره « عصر» و « دوران» مثل چماق حزب الله برسرت می کوبد. چپ فئودال، در عین واهمه از بورژوازی، عشق عمیقی به بورژوازی و به خصوص، خرده بورژوازی دارد و برای راست نمایاندن تظاهرات ضد امپریالیستی اش عبای ملی گرائی بر این بورژوازی می پوشاند و به این ترتیب، یک بار دیگر، اثبات می کند که نه مفهوم « عصر» را فهمیده است و نه محتوای « دوران» را می شناسد. وقتی از عالم هپروت تئوری های خود ساخته به واقعیت های تلخ زمینی پرتاب می شود در عمل، همان گونه که درشماری از جوامع شده است، نوکربی جیره و مواجب و طبال توسری خور بورژوازی و خرده بورژوازی صاحب قدرت می گردد و دست به نقد، به جای این که خود و سپس دیگران را برای تغییر جهان آماده کرده و سازمان دهد، با تعبیرهای عجیب وغریب اش همه را به تعبیر جهان فرا می خواند. به جای این که واقعیت های تلخ زمینی ارکان قدرت تئوری هایش باشند، تئوری هایش توجیه کننده واقعیت های تلخ زمینی می گردند.

و اما، چپ فئودالی که چپ می زند، با همه تفاوت های ظاهری دراساس تفاوت چشمگیری با برادر دوقلوی خود ندارد. البته اگر به خودش همین را بگوئی، نه فقط سبک مغز می شوی بلکه بعید نیست موضوع « خشم انقلابی» او هم قراربگیری. چپ فئودالی که چپ می زند به تازگی یاد گرفته است که اندر فواید دموکراسی انشاء بنویسد ولی کافیست با نظری که چپ فئودال چپ زن مطرح می کند موافق نباشی، به یک چرخش ناقابل قلم رویزیونیست می شوی که مارکسیسم را قبول نداری و باید شقه ات کرد و برچهاردروازه شهرآویزانت نمود تا دیگران عبرت بگیرند.

چپ فئودالی که چپ می زند در مقابل انتقاد تو را با چماق « بی عملی» و « سازشکاری» می کوبد، و چپ فئودالی که راست می زند، تو را به « اوانتوریسم» و « اراده گرائی» متهم می کند.

چپ فئودال دشمن سرسخت فئودالیسم است و حاضر است ساعتها برایت از مضار فئودالیسم سخن بگوید. فعلا به این کارندارم که برخوردش به مرحله بندی تکامل تاریخی و به فئودالیسم بی شباهت به اعتقاد طلبه حزب الله به پیدایش بشر از رحم حضرت حوا و ظهور اجتناب ناپذیر مهدی موعود نیست. البته، « مهدی موعود» چپ فئودال، فراروئیدن « اجتناب ناپذیر» جامعه کمونیستی ازبطن سرمایه داری است. این که چنین دورنمائی باید با کارو کارشبانه روزی ساخته شود مقوله ای نیست که مورد توجه چپ فئودال قرار بگیرد. با این همه، برای چپ فئودال، انسان نه فاعل تاریخ که مفعول تاریخ است. این بی اعتقادی به فعلیت و فاعلیت انسان در برخوردش به تاریخ متجلی می گردد.

با این همه، شیوه برخورد چپ فئودال به دیگران و به ویژه نسبت به دگر اندیشان تقارب عجیبی با اعتقاد به امتیازات شخصی و تمایزان فردی در دوران فئودالیسم دارد. امتیاز مشخص چپ فئودال، حقیقت گوئی محض او و خلاف اندیشی مطلق دگر اندیشان است. او آماده است تا برای اثبات « حقانیت» خویش، حتی خورشید را درزندان شب اسیر کند. تا موقعی که مثل خودش اندیشه می کنی و اعتقادات مشابه داری عزیزی ورفیقی و حتی حاضر است به سرت قسم بخورد. وای به روزگارت اگر مخالف خوانی را شروع بکنی. در ابتدای امر، برخورد چپ فئودال به تو به نحوی است که انگار تو خود هم نمی دانی چه می گوئی. همه ی شاخک های ارتباطی او با تو قطع می شود. هرچه بگوئی اووارونه می فهمد ووارونه تر تفسیر می کند. در مرحله اول تو « مسئله دار» می شوی که باید با تو مدارابشود. اگر به سر« عقل» آمدی که چپ فئودال بادی به غبغب می اندازد که « من همیشه می دانستم رفیق نسبت به مسایل برخوردی اصولی دارد». ولی اگر نیامدی، که دیگر خونت پای خود تست. بسته به این که تا کجا پیش رفته باشی از « لیبرال بختیاری» گرفته تا « غرب گرا»، و « طرفدار سلطه غرب» ( مخصوصا اگربوروکراسی اشتراکی را نخواهی) ممکن است به تو بچسبد. تردیدی وجود ندارد که از دیدگاه یک چپ فئودال، چپ نیستی. مگر می توان با چپ فئودال مخالفت کرد و با این وصف چپ بود! البته این که توئی که به چپ فئودال ایراد می گیری « مرتجعی»، واضح تر از آن است که دلیلی هم بخواهد!!

برای چپ فئودال، حقیقت که مشخص است با مختصات ذهن خود او مشخص می شود و به همین دلیل، خارج از ذهن او حقیقتی وجود ندارد. و نظر به این که مختصات ذهنی دائما در تغییر و دگرگونی اند، حقیقت مشخص هم فقط می تواند در ارتباط با نوسانات ذهنی چپ فئودال تعریف شود. به این ترتیب، دمدمی مزاجی سیاسی، یا ساده تر گفته باشم، شارلاتانیسم سیاسی واقعیت پیدا می کند.

برجسته ترین خصلت چپ فئودال با ادعاهایش در باره آزادی عقیده و دموکراسی مشخص می شود. ابتدا به ساکن در همه طول وعرض تاریخ دموکرات تر از خود سراغ ندارد. ابعاد دموکراسی چپ فئودال باعرض وطول خودش مشخص می شود. هر چه را که درک نکند یا نخواهد درک کند فریب وریا می داندو یا با یک پسوندو یا پیشوند ناپسند مطرود و مردود می شمارد. اگر پوسته دیرشکن این تظاهرات دموکرات منشانه را بشکافی، اعتقاد به محدود کردن آزادی ها و کوشش برای دهن بند دوزی که تئوریزه شده است سربیرون می زند. اگرچپ فئودال وابسته به یک سازمان سیاسی باشد، « منافع سازمانی» و اگر پیوسته به یکی از این چند « حزب» ساخت فرنگ باشد، « منافع حزبی» و بطور کلی « وحدت ایدئولوژیک» پایه های سخت جان اعتقادات ریشه دار او بر علیه آزادی عقیده هستند. « وحدت ایدئولوژیک» ضرورتا بد نیست ولی آن چه که وحدت ایدئولوژیک نامیده می شود قبل از آن نتیجه مبارزه عقاید متضاد باشد، دست به نقد حی وحاضر است و باید بدون سئوال وجواب پذیرفته شود. واین چنین « وحدتی» نمی تواند شکننده نباشد. این جا هم نقطه مشترک چپ فئودال با طلبه حوزه علمیه مشخص می گردد. هر دو به « وحدت کلمه» می رسند، منتها بر سر کلمات مختلفی خواستار « وحدت» اند.

نشریات این جریانات چپ فئودال را بخوانید. از زمان خلقت آدم تا کنون یک دست بوده اند ووحدت ایدئولوژیک داشته اند. ارگان سازمانی یا حزبی هم کوشیده و می کوشد تا نقطه نظرات حزبی وسازمان را انتشار بیرونی بدهد که خلق الله هم بی نصیب نمانند. اگر کسی فقط به این نوشته ها اکتفا کند گمان خواهد کرد که این سازمانها و احزاب به سرسختی یک صخره ایستاده اند و با صلابت امواج خشمناک دریا موانع را از سر راه رفع کرده و می کنند. ای کاش این تظاهر بیرونی اندک ریشه ای در درون سازمان یا حزب هم داشت. هفته و ماهی نیست که از انشعاب خبری نباشد و این جریانات پاره وهزارپاره نشوند. « رفیقان» و « همسنگران» چند لحظه پیش چنان دشنامهائی به یک دیگر می دهند که هیچ چاروادار خسته ای به یابوهای زبان نفهم خود نمی دهد. ( اسم این فحش نامه ها هم معمولا مبارزه ایدئولوژیک علنی است). به همین تجربه خود ما در سی سال گذشته بنگرید. این همه گروه و سازمان و ریز و درشت پاره پاره شدند.آیا حتی برای یک بار هم شد که این جدائی ها بدون فحاشی ، تهمت و افتراء و رسوا نامه نویسی صورت گرفته باشد؟ فراموش نکنیم همه این فحاشان حرفه ای خود را پرچمدار و قهرمان دموکراسی هم می دانند! آیا هنوز هم باید تردید کنیم که دموکراسی اینان در مضمون تفاوتی با دیکتاتوری طلبه حوزه علمیه ندارد! تو با طلبه حوزه علمیه « وحدت کلمه » داشته باش هیچ جرم و جنایتی نیست که کلاه شرعی نداشته باشد. همانند او بیاندیش، همه منابر ومساجد و دیگر امکانات تبلیغاتی با آزادی تمام در اختیارتو خواهد بود. تو « برادر» و « خواهر» می شوی و می توانی در حالی که دیگران را با دنیای دروغین می فریبی خودت با آزادی تمام، دو دستی به ماتحت دنیای راستین بچسبی. دعای خیر طلبه – طلبه دموکرات منش وکراواتی هم داریم- هم پشت وپناهت خواهد بود و همین دعاها برای آرامش روح تو در آن دنیای دروغین کفایت می کند.

ولی چپ فئودال، می کوشد خونسردی اش را حفظ کند. اولین قدم را برای حفظ تشکیلات، با اخراج دگراندیشان بر می دارد. برای مدتی، دگر اندیشان – مخصوصا اگر در مقامات بالای سازمانی باشند- معمار ومسبب همه شکست ها و ناکامی ها می شوند. هم سان اندیشان درجات تحتانی سازمان ترفیع سازمانی می گیرند و جدل برای یک دوره کوتاه مدت تمام می شود تا روز از نو، روزی از نو. شکاف مجدد ظاهر شود. نشریات حزبی و سازمانی با وجودی که به دگراندیشان می تازد ولی به آنها امکان دفاع نمی دهد و این حداعلای خدمت چپ فئودال به مقوله دموکراسی درایران است.

وجه مشترک دیگر چپ فئودال با طلبه حوزه علمیه در برخوردشان به هنر خود را نشان می دهد. هردو هنر را فقط برای خویش می خواهند و هردو به هنرمند فقط به قیمت تعهد و بیعت، نه تعهد به زندگی وانسانیت و آزادی، بلکه تعهد به ارزش های قالبی خویش جواز کار می دهند. اما برای هر دو گروه، حوزه هنر، حوزه مخاطره آمیزی است. چون حوزه ایست که هرکار که بکنی، با این وجود، و هم چنان اعتماد و یا عدم اعتماد به آزادی در آن محک خواهد خورد. اگر کار هنرمند، خلق آثار هنری است، لازمه چنین خلاقیتی آزادی اندیشه اوست و این جاست که این دوقطب به ظاهر مخالف، باتمام رجزخوانی های شان بر علیه یک دیگر، بر علیه هنر به وحدت می رسند.

از سوی دیگر، اگر این هم درست است که هنر از زندگی شروع و به زندگی ختم می شود، پس این هم درست است که هنر همچون آئینه ای باید منعکس کننده دردها و رنجها، غصه ها وخوشی ها، عشق ها ونفرت ها، و آرزوها و آمال انسانی باشد وانعکاس این وجوه انسانی به آن صورتی که وجود دارند در چارچوب تحمیلات و محدودیت های غیر انسانی غیر ممکن است.

اگرطلبه حوزه علمیه، هنرمند را هم چون خویش، طلبه ی اسلام و یا سرباز گمنام امام زمان می انگارد، چپ فئودال نیز در بسیاری از موارد هنرمند را با یک کادر حزبی وسازمانی عوضی می گیرد و در نتیجه، به جای یک هنرمند خلاق طرازاول، یک مبلغ دست دوم تحویل جامعه می دهد.

فاجعه در این است که از سوی هر دوی این گروه، هنرمند با معیارهای قالبی محک می خورد. اگر شعری نوشتی که با مواضع سیاسی شان جوردر می آمد که خوب، شاعری. اگر از نمد قصه ات، نقاشی ات، تاترت، کلاهی به این جماعت برسد، که جواز هنرمندی ات صادر می شود والی، از دید یک چپ فئودال و یا یک طلبه حوزه علمیه، ( که البته گاه کراوات هم می زند)، مهدورالدم می شوی و ریختن خونت هم نه تنها، واجب که برای حفظ « پاکیزگی هنر» ضروری می شود.

گریه آور است ولی چپ فئودال سالیان سال، راجع به تاریخ ساز بودن توده ها شعارداد ولی درعمل به زحمت کشان فکری جامعه که ازکانال آنان می توان به دریای توده ها نقب زد، بی توجهی و بی محلی کرد وحتی در برابرشان ایستاد. واقعا به کارنامه این چپ های فئودال در مورد شعر، داستان نویسی، فیلم، نقاشی، و تاتر نگاه کنید. برکدام جنبه از هنر پرتو بیشتری افکنده اند؟ درکدام حوزه به هنرمندان امکان دادند که فارغ از دهن بند به خلق آثار هنری بپردازند؟ اگر به معدود هنرمندانی هم بذل توجهی کردند، آنان را در چنان هاله ای از قدوست پیچیدند که خود این هنرمندان نیز قادر به شناخت خویش نبودند. از طرف دیگر، سرنوشت شماری از این چپ های فئودال که در برخورد به واقعیت های زندگی به انتقاد از خویش رسیدند به راستی رقت انگیز است. به جای این که از خصلت های فئودالی خویش انتقاد کنند، به انتقاد از تظاهرات چپ نمایانه خویش نشستند و اکنون مصون از این تظاهرات چپ نمایانه، در کنار دیگر طبالان تو خالی « هنر ناب» به راستی که یادآور میرزا بنویس های درباری اند که مثل جن از بسم الله از حقیقت زندگی بی زار وگریزانند.

برجسته ترین خصلت این چپ های فئودال به راه راست هدایت شده، کوشش برای « سیاست زدائی» از هنر است. بگویم و بگذرم که اگر موضوع هنر انسان و آمال های اوست، هنر دریک مفهوم کلی نمی تواند« غیرسیاسی» باشد و بدیهی است که منظورم از سیاست در اینجا نه سیاست گروهی و سازمانی و نه زنده باد، مرده باد، بلکه به تعبیر نیما یوشیج « مایه ای از درد دیگران» داشتن است، حالا بماند که در عمل این چپ های فئودال سابق و دوستان نویافته شان مبلغ چندش آورترین و ارزان ترین سیاست های گذشته پرست گشته اند. به خیال خویش، می کوشند که هنر را از « محدودیت های سیاست» آزاد کنند، تا هنرمندان « خلاق تری» رشد و نمو نمایند، ولی در عمل، آمال وآرزوهای انسانی را ازاو می گیرند. و به همین خاطر است که این جماعت، به گمان من، بدترین دشمنان هنرند. و هنر تا دوستانی از این قماش دارد، دیگر به هنرکشان حرفه ای و کتاب سوزان موحد و غیر موحد نیازی ندارد. وقتی هنر از انسان و دردهای انسانی و آرزوها وآمال انسانی تهی شود، به جای این که از زندگی فراروید و بر زندگی نشیند، از ذهن های مغشوش فرا می روید و در پستوهای دود گرفته، در میان بخار الکل و سیگار گم می شود و رفته رفته به کاریکاتوری مضحک از خویش مبدل می گردد. در برخورد به هنر، چپ فئودال و « هنر ناب» دوروی یک سکه اند و این دو دست دردست هم با طلبه حوزه علمیه در دورکردن هنر از زندگی واز آرزوها و آمال انسانی مسابقه گذاشته اند.

حالا که دارم از هنر و از آزادی حرف می زنم پس این را بگویم و بگذرم که چپ فئودال با قاطعیت تمام ولی با برداشتی ساده و ولنگارانه از « آیه های» دین خود، دموکراسی را به « دموکراسی لیبرالی» و « دموکراسی انقلابی» تقسیم می کند ولی نه معنای آنها را درک می کند ونه حتی تفاوت شان را می شناسد. عملکردش البته بیانگر آن است که « دموکراسی انقلابی» را به معنای « همه با من» فرض کرده است. و به همین دلیل هم هست که با پیدایش اولین جرقه های مخالفت خوانی، بدون توجه به طبیعت این مخالفت ها، دگر اندیش از قافله « انقلاب» و « خلق» به بیرون پرتاب می شود. درک چپ فئودال ازآن چه که دموکراسی لیبرالی می نامد از این هم دردناک تراست. نه این که این نوع دموکراسی را ناکافی بداند و مفهوم پیشرفته تر و عمیق تری از آزادی را تبلیغ کند که حیطه اقتصاد و فرهنگ و روابط و مناسبات اجتماعی را نیز در بربگیرد، نه، چپ فئودال « انقلابی تر» از آن است که به این وجوه بپردازد. حتی برای جامعه استبداد زده ای- مثل ایران که قرنها ظلم دو گانه استبداد سلطنت و مذهب را متحمل شده است، دموکراسی لیبرالی را مضر هم می داند! او آماده است سرت را با نغمه هایش در باره دیالکتیک و نفی دیالکتیکی پدیده ها منفجر کند ولی دموکراسی لیبرالی شوخی بردار نیست. در کتابهای « آسمانی» خود چپ فئودال « آیه هائی » بر علیه دموکراسی بورژوائی خوانده است. حالا آن چه که در این کتابها آمده برای کدام شرایط تاریخی بوده از حیطه مسئولیت اوبیرون است. البته به ذهن اش هم خطور نمی کندکه ممکن است « آیه هائی» در این کتب « آسمانی» باشد که نادرست بوده باشند. چپ فئودال هر عیبی داشته باشد حداقل، « کفر» نمی گوید! وقتی صحبت به دموکراسی لیبرالی می رسد دیالکتیک بی دیالکتیک. چپ فئودال از افشای کاستی های دموکراسی لیبرالی فقط انکار کورکورانه آن را درک کرده است. ناتوان از درک دیالکتیک، چپ فئودال بر سفسطه و دودوزه بازی درآوردن های خویش عبای دیالکتیکی می پوشاندو با وجدانی آرام ولی خواب آلود و منگ ومخمور به پدیده ها « دیالکتیکی» برخورد می کند! او هرگز درک نکرده است که هیچ گروه وطبقه ای به اندازه معتقدین به رفع بهره کشی طبقاتی و برقراری حکومت انسان های آزاد از دموکراسی، حتی به رقیق ترین و سطحی ترین شکل آن بهره مند نخواهند شد. اشبتاه نشود منظورمن این نیست که چپ فئودال یاغیرفئودال کار وزندگی اش را بگذارد و مبلغ ارزش های غیرچپ بشود، نه، ابدا. گرچه چپ های فئودال با عملکرد خویش به این ارزش ها « حقانیت» کاذب بخشیده اند. اگر قرار است چپ آینده ای داشته باشد، باید درعمل روزانه به توده ها نشان داد که در تمام زمینه ها چپ بر جایگاه بس رفیع تری از بورژوازی ایستاده است. مخصوصا، بر تمام زمینه ها تاکید دارم. شارلاتانیسم سیاسی بورژوازی باید درتقابل با صداقت انقلابی چپ منکوب شود. دموکراسی سیاسی توام با دیکتاتوری اقتصادی و استبداد مطلق پول باید دربرابر دموکراسی سیاسی واقتصادی رنگ ببازد. تاریخ سازی شخصیت های برگزیده بورژوائی باید بادرک ووفاداری به تاریخ ساز بودن توده مردم به زباله دانی تاریخ سرریزشود. چپ فئودال نمی تواند و هرگز نتوانسته است با تعریف محدود وخفه کننده ای که از آزادی عقیده به دست می دهد پرچمدار و قهرمان نهضت آزادی خواهی باشد. بعید نمی دانم چپ فئودالی که این سطور را می خواند دست به نقد « آیه هائی» از دین خود آماده و حاضر داشته باشد تا به قول خودش اعتقاد نویسنده این سطور به « دموکراسی خالص» - که وجود ندارد- را افشاء کند و با رگ های برافراشته گردن درحالیکه لبخند فاتحانه ای هم می زند بگوید، « یعنی تو می گوئی که من انقلابی برای ضد انقلاب آزادی عقیده و آزادی فعالیت سیاسی قائل باشم». مطمئنا گریزی به دموکراسی بورژوائی و انقلابی هم خواهد زد و « آیه هائی» هم خواهد آورد. و من نویسنده ناقابل این سطور بدون توسل به هیچ « آیه» آسمانی و زمینی می گویم، چرا که نه؟ واهمه ات از چیست؟ اگر به حقیقت طلبی خویش اعتماد داری و اگر به واقع درک کرده و فهمیده ای که خرهای لنگ تاریخ نمی سازند- چه تفاوتی داردتاج برسر داشته باشند یا دستارریاکاری وتزویز- پس ازچه می ترسی؟ از طرف دیگر، اگر این محدودیت ها و محدود کردن ها را برای حاکمیت گروهی بر گزیده ضروری می دانی که به نام کارگر و خلق برگرده کارگرو دیگر خلق خدا سوار شده سواری بخورند، همان گونه که طلبه حوزه علمیه « به نام خدا» برگرده بندگان خدا                           سوارشده اند، آقا/ خانم چپ فئودال: به اندازه کافی سواری داده ایم. می خواهیم منبعد آزاد باشیم. ما آزادی مان را در هیچ قالبی محدود نمی کنیم. به تبعیت از روزنامه نگار شجاع صدر مشروطه، میرزا جهانگیر خان، تنها محدودیت ما، عدم آزادی ما درتصرف وغصب حقوق و آزادی دیگران است. فقط همین.

۲-    راست فئودال

روایت « چپ» فئودال را به اختصار وارسیدم. حالا برسم و چند کلمه ای در باره راست فئودال هم بگویم. از خوش اقبالی من یا بد اقبالی عمومی ما، تا دلتان بخواهد در میان خودمان راست فئودال داریم. منظورم از راست فئودال هم آن جماعتی هستند که گمان می کنند، دارای امتیازات ویژه ای هستند. اگر اندکی ژست علمی بگیرم، کسانی را می گویم که فکر می کنند ژن شان با دیگران فرق می کند و به همین خاطر، حق وحقوقی دارند که شامل هیچ کس دیگر نمی شود و فقط مختص آنان است.

این حق وحقوق نامحدود به شکل وصورت های گوناگون خود را نشان می دهد. نمونه بدهم. این جماعت می توانند ونه فقط « حق» که « صلاحیت» دارند در باره هر چیز و همه چیز نظر بدهند، بلکه، در خصوص هر آن چه که نظر بدهند، به استدلال و هم خوانی درونی آن چه که می گویند کار ندارند. « فتوائی» است که صادر می کنند و البته که اجرای « فتوا» برای مقلدین آن « اجباری» است.

یکی از فتواهای تکراری این جماعت این است که اگر مارکسیسم پایش به ایران نمی رسید، ایران هم متجدد و مدرن می شد.

مستقیم وغیر مستقیم ادعا می کنند که:

- جوانان با خواندن «نوشته های بی سر وته اندیشمندان چپ اندیش» از راه راست منحرف شدند.

- سیاستمداران ایران اگرچه همیشه اندیشمندان چپ اندیش را به فلک می بستند، به زندان می انداختند ووقتی هم از رو نمی رفتند با ارایه دلایل غیر قابل انکار در دادگاههای صددرصد آزادو قانونی و بی طرف به اعدام محکوم می کردند یا آنهارا در حال فرار از زندان به گلوله می بستند و یا در روز روشن از خیابان ربوده به گردن شان طناب می انداختند، ولی، به واقع مجریان سیاست های متفکران چپ بودند.

- استبداد و دیکتاتوری، خشونت – از همه نوع اش- فقط زمانی وارد ایران شد که چپ اندیشان این افکار وارداتی و مضر را وارد ایران کرده بودند. والی شما نگاه کنید به تاریخ دراز دامن ایران، هم چشم دارید که ببینید و یا بخوانیدو هم گوش دارید که بشنوید.

درپاسخ به این لاطائلات چه می توان گفت؟ بگذارید با پرسشی ادامه بدهم.

آیا در همه آن سالهای دراز- قبل از ورود تفکرچپ به ایران- کوچکترین نشانه ای و سندی مبنی بر اعمال خشونت درایران وجود داشت؟

آیا هرگز درایران تا زمان ورود «اندیشه انحرافی» مارکسیسم ، استبداد ودیکتاتوری داشتیم؟

گوش کسی را بریده بودند؟

چشم کسی را درآورده بودند؟

کسی را گچ گرفته بودند؟

گردن زده بودند؟

دست بریده بودند؟

لب دوخته بودند؟

دم توپ گذاشته بودند؟

اخته کرده بودند؟

به جرم بابی بودن کشته بودند؟

پوست سرشان را در آورده در آن کاه ریخته بودند؟

از کله کسی مناره ساخته بودند؟

آیا در زمان انوشیروان عادل که رد و نشانه ای از چپ اندیشی نبود، دبیران آزادی کامل نداشتند هر چه دل تنگ شان می خواهد بگویند و خود شاه هم در صدر مجلس نمی نشست و به منتقدان مشت مشت اشرفی صله نمی داد؟ آیا دوات را بر سر دبیری که حرف راست زده بود آن قدر می کوبیدند تا بمیرد؟ بعضی از اندیشمندان چپ اندیش برای این که نام آن پادشاه عادل را لکه دار کنند افسانه سراپا جعلی مزدک را در آوردند آنهم با این اتهام بی اساس که مزدک و یارانش را شاه در باغ نمی دانم کجا از سر در زمین کاشت!

پناه بر خدا!

واقعا که این چپ ها چقدر دروغ می گویند!

حتی پشت سرسلاطین نازنین صفویه چه داستان ها که نساخته اند! مثلا می گویند که « چیگیین» ها بودند یعنی « گوشت خام خوار». کار ایشان « آن بود که مقصران را به فرمان شاه زنده می خوردند». حتی همین بربریت هم سابقه درازتری دارد ولی درایران مدرن، سرآغازش با شاه اسماعیل صفوی است و رشد و گسترش اش هم به عصر شاه عباس که اتفاقا « کبیر» هم می خوانیمش. روایت است که شاه اسماعیل پس از غلبه بر شیبک خان ازبک در ۹۱۶ هجری از شدت غضب سه شمشیر بر جسد بی جان او زد و به ملازمان خود گفت « هر که سرمرا دوست دارد از گوشت این دشمن بخورد». خواجه محمود ساغر چی که از حاضرین بود گزارش می کند « پس از فرمان شاه ازدحام صوفیان برای خوردن جسد شیبک خان بجائی رسید که جمعی تیغ ها کشیده و بجان یک دیگر افتادندو آن مرده بخاک و خون آغشته را مانند لاشخوران از یک دیگر می ربودندو می خوردند»[۱]

فرمانده گوشت خام خواران شاه عباس، کسی بود به نام ملک علی سلطان جارچی باشی و اندر وظایف این جماعت می خوانیم که آنها « آلت سیاست و غضب بودند» و گناهکاران واجب التعذیر «را از یک دیگر می ربودندو انف و اذن ایشان را به دندان قطع نموده بلع می فرمودند و هم چنین بقیه اعضای ایشان را به دندان انفصال داده می خوردند»[۲]

منجم مخصوص شاه عباس روایت یک مورد از این زنده خوری ها را نوشته است که در ۱۰۱۰ هجری در حوالی شهر بلخ « ملازمان یادمحمد میرزا شخصی را از قراولان باقی خان [ امیر ازبک] آوردند و هرچه از او احوال پرسیدند سربزیرانداخت و جواب ندادو حرف نزد». ملازمان ملک علی سلطان جارچی باشی « حسب الحکم جهان مطاع او را زنده خوردند»[٣]

حدودا صد سال پیش از این در ۹۰۹ هجری، شاه اسماعیل صفوی با امیر حسین کیا چلاوی- حکمران رستمدار و فیروزکوه- جنگید و براو غلبه یافت. فرمان داد« مراد بیگ جهانشاهلو- از همدستان امیرحسین را- سربازانش زنده کباب کردند و خوردند»[۴].

البته روان پریشی شاه عباس تنها به زنده خواری عمالش محدود نبود. در افسانه ها شنیده و درکتابها خواندیم که شاه عباس با لباس مبدل درپایتخت می گشت. شبی به لباس مبدل روستائی از یک دکان نانوائی نانی خریده و از یک دکان کبابی هم گوشت کباب شده ای. پس از بازگشت به قصر دستورداد نان و کباب را وزن کنند. در هردو مورد فروشندگان کم فروشی کرده بودند. شاه عباس به حدی عصبانی شد که می خواست بخشی از درباریان و داروغه اصفهان را بکشد. ریش سفیدان و بزرگان حکومتی پادرمیانی کردندتا ازتقصیر آنان بگذرد. ولی دستور دادتا « درمیدان اصفهان شبانه تنوری ساختند و سیخی بلند فراهم کردند». فردای آن شب نانوا و کبابی را به دستور شاه گرفته در شهر گردانند. پیشاپیش این دو هم یکی جار می زد که « این نانوا و کبابی امروز به جرم کم فروشی درمیان شهر پخته و کباب خواهندشد». پس از آن « خباز را در تنورافکندند و کبابی را به سیخ کشیدند»[۵]

آیا می شود باور کرد که این ها متاثر از تعالیم مارکسیست ها و به خصوص حزب توده نبوده باشند!. یعنی می خواهم بگویم راست فئودال بی دلیل و مدرک حرف نمی زند ولی منشاء خشونت درایران را به مارکسیسم وصل می کند! این وجیزه را تمام کنم با این گفتاورد از عباس اقبال که شاه عباس « بلاشبهه [یکی از] بزرگترین پادشاهان بعداز اسلام ایران است و شاید در میان عامه ایرانی هیچ یک از پادشاهان ما به شهرت و خوش نامی او نباشند»[۶]

باشد، ماکه بخیل نیستیم!

حالا که صحبت از شاه عباس کبیر شد، آیا سیاحان خارجی که ازاصفهان، نصف جهان بازدید کردند در باره امنیت جان و مال مردم و آزادی بیان و آزادی بی حد وحصراندیشه به وسیله همگان کم داستان نوشته اند؟

اگر مارکسیست ها این ها را نخوانده بودند که گناه از تاریخ ایران نیست و یا به راست فئودال چه ربطی دارد! این جا هم همان طور که پیشترگفتیم روایت جعلی چگیین ها را درست کردند و می گویند مخالفان شاه عباس را زنده زنده می خوردند. لا اله الاالله! ولی به واقع آن طور که من به تازگی ارشاد شده ام، چگیین ها با مردم عادی کاری نداشتند بلکه قاتل جان مستبدین و زورگویان بودند. یعنی اگر کسی می خواست مزاحم آزادی مردم بشود سروکارش با چگیین ها بود و راست هم گفته بودند که بااین جماعت، هر که در افتاد، ور افتاد. این که زنده زنده می خوردند یا اول کباب می کردند و بعد می خوردند تغییری در اصل مطلب نمی دهد.

تازه به من هم ربطی ندارد من الان چند سال است که خودم گیاه خوار شده ام.

یا چرا جای دور می رویم. در قرن نوزدهم که به سن و سال خودم هم می خورد، یعنی در ایران در آن دوران که هنوز چپ اندیشی به ادعای راست فئودال، موی دماغ تکامل جامعه نشده بود مگر کم پیشرفت کرده بود؟

از شکوفائی اقتصاد هر چه بگویم کم گفته ام. اسناد و مدارکش هم هست و هر کس که جنس اش مثل جنس چپ اندیش ها خراب نباشد می بیند. روزی نبود که کارخانه ای در گوشه ای از مملکت افتتاح نشود. اقتصاد مملکت نه به نفت وابسته بود و نه به صنایع مونتاژ. صادرات غیر نفتی ایران رشک جهانیان بود. به همه جای عالم از چین تا اندلس، از هندوستان تا امریکا، تریاک، پنبه خام، تنباکوی اعلا، لواشک ( قیسی و هلو و سیب)، آلوخشکه، کشمش، روده گوسفند، پشم بز، دنبلان آهو، کتیرا، زعفران، پوست گاو صادر می کردیم.

پیشرفت علم و دانش به جائی رسیده بود که نه برای جنگیدن با روسیه استخاره می کردند و نه برای به توپ بستن مجلس مظلوم مشروطه. نه رمالی وجود داشت و نه جادو و جنبل. قضاو قدری هم نبودند. از صدر تا ذیل حاکمیت عقل بود و سلطه بلامنازع خرد. همه چیز حساب و کتاب داشت. حق و حقوق مردم به جا و برقرار بود. نه به مال کسی تجاوز می شد و نه جان کسی در امان نبود. شما حتی یک مورد هم نمی توانید نشان بدهید که ناصرالدین شاه اموال کسی را غصب کرده باشد ولی رضاشاه که خودش یک کمونیست دو آتشه بود از این کارها می کرد.

مالیات به قاعده و به نفع تولید کننده گرفته می شدو حتی بیشتر از آن چه که مالیات می گرفتند برای مردم خرج می کردند. راه می ساختند، راه آهن می ساختند ( ماشین دودی شاه عبدالعظیم که یادتان هست!). مدرسه و بیمارستان که در همه جای ایران برای آموزش و آسایش مردم ساخته می شد. دانشگاه که به واقع مثل قارچ سرتاسر ایران را گرفته بود. مشکل اقتصاد ایران در قرن نوزدهم که هنوز افکار انحرافی چپ اندیشی به ایران نرسیده بود- اگر مشکلی بود، تورم فوق العاده فارغ التحصیلان دانشگاهی بود. بیماری های واگیر مثل وبا، طاعون، حصبه ومالاریا اگر چه در کشورهای همسایه کشتار می کرد ولی از ایران ریشه کن شده بود و از آن گذشته چنان مقررات قرنطینه ای برقرار می کردند که حتی یک بار هم این امراض در ایران قرن نوزدهم دیده نشد. اگر هم به تصادف وبا می آمد، کی گفته که در نبود بیمارستان و قرنطینه مردم وحشت زده در خیابانها قرآن باز شده می گذاشتند تا بلا دور شود و مردم را دسته دسته نکشد؟

این هم فکر می کنم از دروغ هائی است که چپ ها در آورده اند!

دولت های انتخابی هر چهار سال درمیان از سوی مردم که ۹۶ درصد شان حداقل ۶ کلاس سواد داشتند در انتخابات کاملا آزاد و بدون مداخله دولت انتخاب می شدند – البته چپ اندیشان در رژیم گذشته ممیزان ساواک و الان هم ماموت های شورای نگهبان را درست کرده اند تا انتخابات به صورت آزاد برگزار نشود- . این نمایندگان در چارچوب قوانین کاملا مترقی و در فضائی مملو از احترام به قانون، مسایل مملکتی را رفع و رجوع می کردند. اقتصاد وجامعه ایران مثل بهترین ساعت ساخت سوئیس منظم و بقاعده کار می کرد. نظام توزیع به حدی کارآئی داشت که هیچ گاه در سرتاسر قرن حتی یک بار هم قحطی نیامد. هرکس غیر از این بگوید حتم بدانید که برای اینتلیجنت سرویس کار می کند. کم غذائی و بد غذائی هم نبود. حرف مرا قبول ندارید؟ به معدود عکسهائی که از آن دوران باقی مانده نگاه کنید( چرا جای دور برویم بنگرید به عکس های احمد شاه قاجار) تا برایتان مسلم شود که اگر مشکلی هم بود پرخوری بود نه کم غدائی.

با این وصف، مستکبران و مدافعان استعمار و چپ اندیشان اولیه به کمک سفارت انگلیس در تهران در سالهای اولیه قرن بیستم به دنبال مشروطیت رفتند و این « بلای عظمی» ( به قول محمود محمود) را برای ما درست کردند. و بعد از آن تاریخ است که پای تفکرات منحوس چپ به ایران باز شد.

من یکی بطور کلی متقاعد شده ام که از آن تاریخ و صرفا به خاطر خرابکاری های متفکران چپ اندیش بود که اوضاع ایران نابسامان شد. تا آن تاریخ، ایرانی ها شیفته و عاشق غرب بودند ولی مارکسیستها و چپ اندیشان بذر غرب ستیزی را در اذهان پاک ایرانی ها کاشتند و در عوالم هپروت خودشان از استعمار و امپریالیسم سخن گفتند. آخر آدم دلش می آید به این آقای بوش- که آدم از سطح سواد و لهجه انگلیسی اش کیف می کند- بگوید استعمار چی!! یا این آقای تونی بلر با آن انگلیسی بی غلطی که حرف می زند می تواند یک امپریالیست باشد؟ باری با این خرابکاری، راه را بر آموزش و تجدد جامعه بستند. تا آن تاریخ، ایرانی ها فقیر وغنی ( البته فقرا زیاد نبودند) با هم برادروار وخواهر وار با عشق و محبت و همکاری و همیاری زندگی می کردند. مارکسیست ها داستان سراپا جعلی طبقات را از خودشان در آوردند و به جنگ داخلی دامن زدند. پیش از پیدا شدن تفکرات مارکسیستی درایران، شما یک قانون مصوبه از سوی مجلس نشانم بدهید که منافع فردفرد ایرانی هادر آن رعایت نشده باشد! کارگران راضی بودند و زنان راضی تر و دهقانان که دایم از خوشی و خوشحالی دایره زنگی می زدند. و تنها کاری که مارکسیستها کردند این بود که با دروغ و پشت هم اندازی هم کارگران را ناراضی کردند و هم زنان را. و هم باعث شدند تا دهقانان دیگر دایره زنگی نزنند.

به خاطر تبلیغات سوء مارکسیستها بود که آزادی های گسترده رخت بر بستند. چپ اندیشان در پوشش های مختلف به دفتر روزنامه ها و نشریات حمله بردند و موجب تعطیل شدن آنها را فراهم کردند )حرف مرا قبول ندارید از آقای ده نمکی بپرسید!) هم آقای هویدا و هم قاضی مرتضوی در بستن فله ای روزنامه هاتحت تاثیر نوشته های انگلس بودند. نویسندگان و محققان مخالف را مارکسیستها کشتند یا کشتن شان را زیر سبیلی در کردند. به راستی مارکسیستها بودند که با منتهای دنائت و پستی لباس دهقانان پوشیدند و به مجامع دانشجوئی حمله ورشدند. حتی عوامل نفوذی حامل تفکرات چپ بودند که در دوسه سال قبل از قیام بهمن نظام تک حزبی را در ایران به وجود آورده شاه را متقاعد کردند تا آن حرفهای پرت وپلایش را بزند که هر کس دوست ندارد پاسپورتش را بگیرد از ایران برود. حتی در سالهای اخیرهم همه قمه داران و بسیجی ها ازدم مارکسیست بودند و هستند. آقای الله کرم تز دکترایش را در باره کتاب « سرمایه » نوشته است. آقای حاج بخشی درست در لحظه تولد فریاد زد « کارگران جهان متحدشوید». حتی گفته می شود که آقای ده نمکی وقتی به دنیا آمد با خودش یک جلد کتاب سرمایه داشت! البته اخیرا در نشریات داخلی ایران خواندم که شاه مرحوم هم اشکال اساسی اش این بود که سوسیالیست بود! ( به نقل از آقای دکتر غنی نژاد). حتی الان هم چپ اندیشان لباس سیاه پوشیده در پارک ها به جمع دانشجویان با گاز اشک آور حمله ور می شوند. به قول یک استاد علوم سیاسی، حتی رهبران مذهبی ما نیز در مکتب مارکسیسم درس استبداد وعدم تحمل خوانده اند ( به نقل از آقای دکتر زیبا کلام). به قول یکی دیگر، زیاده روی های جمهوری اسلامی نیز در بگیر و ببندها و کشت وکشتار ها منبعث از تفکرات چپ بود ( راست و دروغ گردن آقای دکتر یزدی). حتی به گفته آقای طبرزدی « اشغال سفارت امریکا» نیز زیر سر همین تفکرات بود و « دو سنت ناپسند ومطرود مارکسیستها در پیکره انقلاب اسلامی یکی رواج فرهنگ انحصار طلبی بود و دیگری دامن زدن به اختلافات داخلی » ( نگفتم! به نقل از ندای دانشجو، ۲۰ مرداد۷۷ ص ۱۶). به گفته ایشان که خداترس و راست گفتار ودرست کردارند علت این که در ایران احزاب وجود ندارد هم به خاطر تفکرات مارکسیستی است.

اگر این ادعاهای راست فئودال راست باشد، آیا من که هنوز با خیره سری خودم را یک مارکسیست می دانم، می توانم ازخجالت آب نشوم؟ قبل از آن اما، دعا می کنم خداوند به همه این مصلحان درست گفتار یک در دنیا و صد در آخرت پاداش خیر بدهد که ایرانی ها رااز این ضلالت و گمراهی نجات دادند. براساس این فرمایشات گهربار که حتما درست هم هست آقای خمینی نیز به تبعیت از سنت ناپسند ومطرود چپ ها انحصار طلبی می کرد و فرمان شکستن قلم ها را می داد. فرمان قتل عام زندانیان سیاسی هم درسال ۶۷ به همین روال صادرشد. اگر این راست باشد، پس این هم باید درست باشد که حضرت آیت الله شاهرودی، قاضی مرتضوی، حاج بخشی، حسین الله کرم، سعید عسگر، آقای مسعود ده نمکی، آقای حسین شریعتمداری هم لابد به خاطر تاثیراتی که از تفکرات مارکسیستها گرفته اند این کارها را می کنند و دست و بال می شکنند و یابا پاشنه کفش چنان می کوبند توی گیج گاه آدم که آدم از دست می رود. این نکات را خودم، به عنوان یک چپ اندیش، گفته ام که کمی از بارگناهانم کمتر بشود و این مصلحان راست گفتار مطمئن باشند که من یکی به راه راست هدایت شده ام.

و اما……. با همه این ادعاها، اگر مارکسیسم به ایران نرسیده بود و اگر چپ ها نبودند…. شما آقایان، خانم های محترم… وضع تان مثل…….

ولی نع، بخیل نیستم. بهتر است عیش تان را خراب نکنم.

نه، برهمین توهم باقی بمانید و هم چنان بر چشمهای تشنه دانستن خاک بپاشید.

شب دراز است و قلندر بیدار....

بیرمنگام یا یک جای دیگر-این ویرایش ۲۰۱۱


[۱] نصرالله فلسفی: زندگانی شاه عباس اول، جلد دوم، تهران۱٣۵٣، صص ۱۲۵-۱۲۶

[۲] همان، ص ۱۲۶

[٣] همان، ص ۱۲۷

[۴] به نقل از همان، ص ۱۲۶

[۵] به نقل از همان، ص ۱٣۰

[۶] عباس اقبال آشتیانی: تاریخ مفصل ایران، تهران ۱٣۷۰، ص ۶٨۵