هنرمند گرسنه گی
پیش و پسگفتار صدرا عمادی


فرانتس کافکا - مترجم: نیوشا شکیب


• حرفهایی داشتم. یک عده گرسنگی میکشند، ما گَپَش را میزنیم و حالش را میبریم. زمانش هم که به سر شود، خسته میشویم و فراموش میکنیم و دیگر از گپ¬ زدن هم لذت نمیبریم. این فکرها بود و آمدم بنویسم که مخاطبِ اعتصابهای اخیر کیست، که نتوانستم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۹ تير ۱٣۹۰ -  ٣۰ ژوئن ۲۰۱۱


 حرفهایی داشتم. یک عده گرسنگی میکشند، ما گَپَش را میزنیم و حالش را میبریم. زمانش هم که به سر شود، خسته میشویم و فراموش میکنیم و دیگر از گپ¬ زدن هم لذت نمیبریم. این فکرها بود و آمدم بنویسم که مخاطبِ اعتصابهای اخیر کیست، که نتوانستم و کمی بیش از حد احساساتی شده بودم و وقتی هم که کوشیدم خردورزانه تر بنویسم دیدم سردیِ خرد دارد موضوعی چنین ملتهب را به گزاره یی فروکاسته تقلیل میدهد. یادِ داستانِ کافکا افتادم، اولین جمله¬ اش: «در دهه ‌های اخیر از اقبالِ عمومی به هنرمندانِ گرسنگی آشکارا کاسته شده.» یک¬ بار دیگر خواندمش، از اول تا آخر، به ترجمه‍ی دوستی قدیمی. سالها پیش داده بود به من تا دستی به سر و گوشش بکشم. کشیدم و یادداشتی هم پرداختم و به هر دلیل تا به امروز چاپ نخورد. دیدم دقیقتر از کافکا نمی¬توانم گزارش بدهم حالمان را؛ حالِ ما که دست بسته زندانیِ بی¬ تفاوتیِ غریبِ خویشیم، و حالِ زندانیانمان که عملشان شکایت از همه چیز و از همه بیش از ما به نظرم می آید. از آن دوست رخصت خواستم و داد. خواندنِ این داستان را به¬ خصوص در این روزها که بابِ گفت و گو و لذت از گفت و گو دربابِ گرسنگیِ «هنرمندانِ سیاسی» باز است تلنگری میدانم بر خودمان. پسگفتارِ من هم برداشتی است از رنجِ آدمی، به روایتِ کافکا و باید که واگشوده شود. عجالتاً نمیخواهم فرصتِ تأمل دربابِ این داستان را که در نوعِ خود شاهکاریست از خوانندگان با یک نوشته¬ی طولانیتر بگیرم. ضمنِ اینکه وقت وقتِ عمل است، نه نظریه پردازی و کلمه پردازی. باشد برای وقتی دیگر، شاید وقتی که دیگر کسی به سبب عقیده اش در زندان نبود و اگر بود بر او چنان نمیرفت که چنین دستِ تطاول به جانِ خویش بَرَد...



هنرمندِ گرسنگی
فرانتس کافکا


    در دهه‌ های اخیر از اقبالِ عمومی به هنرمندانِ گرسنگی آشکارا کاسته شده. پیشترها برگزاریِ نمایشهایی به این بزرگی، به مدیریتِ خودِ هنرمندان، بسیار موفقیت ‌آمیز بود، اما امروزه دیگر راه انداختنِ این‌جور نمایشها امکان ندارد. رسمِ زمانه عوض شده. آن‌وقتها هنرمندانِ گرسنگی بهترین سرگرمیِ مردمِ شهر بودند. هرقدر هنرمند گرسنه‌ تر میشد تماشاچیها بیشتر تحریک میشدند. همه ولع داشتند هنرمندِ گرسنگی را اگر شده روزی یک‌ بار ببینند. این اواخر بعضیها برای یک فصل بلیت میخریدند و هر روز از صبح تا شب میگرفتند رو به ‌روی قفسِ کوچکِ هنرمند مینشستند به تماشا. مراسم حتا شبها هم به ‌راه بود و برای تأثیرِ بیشتر مشعلهایی نیز افروخته میشد. قفس را در روزهای آفتابی به فضای باز میبردند تا بچه ‌ها هم بتوانند هنرمند را ببینند. تماشای نمایشهایِ آلامدی مثلِ این برای بزرگترها بیشتر یک‌جور تفریح بود، اما بچه‌ ها، در حالی ‌که دستهای هم را برای اطمینانِ خاطرِ بیش‌تر محکم گرفته بودند، هاج و واج میرفتند تو بحرِ هنرمندِ رنگپریده، با آن تنپوشِ سیاهِ نصفه و نیمه و دنده ‌های از پوست بیرون ‌زده، که نشسته بر لایه ‌یی کاه مودبانه دست تکان میدهد برایشان و با تبسمی اکراه ‌آمیز به سوالهاشان جواب میدهد. گاهی، برای اینکه تماشاچیها را بیشتر متوجهِ لاغری‌ اش کند، دستش را از بینِ میله‌های قفس به طرفِ آنها دراز میکرد و بلافاصله پس میکشید تو خودش لول میشد و دیگر به هیچکس و هیچ‌ چیز توجهی نشان نمیداد، چه رسد به ضربه ‌های ناقوسِ ساعتِ شماطه‌داری که تنها شی‌ِ توی قفس بود. خیال میبردت که او دارد با چشمهای تقریباً بسته‌رو به ‌رویش را نگاه میکند. هر به چندی هم برای تر کردنِ لبهایش از لیوانی کوچک جرعه‌یی آب مینوشید.
   جز آن عده‌ یی که فقط محضِ تماشا می‌ آمدند و میرفتند چند نفری که مردم آنها را برای مراقبت از هنرمند انتخاب کرده بودند همیشه آنجا بودند. عجب اینکه منتخبانِ مردم بیشتر از صنفِ قصابان بودند و وظیفه ‌شان این بود که شب و روز حواسشان به هنرمند باشد که مبادا قایمکی چیزکی بخورد. گو اینکه مراقبت از هنرمند صرفاً تشریفاتی بود برای جلبِ اطمینانِ بیشتر و منتخبان میدانستند که ممکن نیست او، حتا با تهدید، شرافتِ هنری ‌اش را بگذارد زیرِ پا و دهان به لقمه‌ یی کوچک حتا باز کند. البته بودند مراقبهایی که قضیه را نگرفته بودند و عمداً سهواً گوشه ‌یی جمع میشدند به ورق‌ بازی تا هنرمند فرصتی پیدا کند چیزکی بخورد قوت و قوّتی ذخیره کند. قوت و قوّتی که به گمانِ آنها میتوانست ذخیره ‌یی باشد برای او. برای هنرمند گرسنگی هیچ چیز عذاب ‌آورتر از حضورِ مراقبانی نبود که تحملِ گرسنه‌گی را با حضورِ خود برای او سختتر میکردند. بعضی وقتها برای اینکه به آنها بفهماند بدگمانیشان چه ‌قدر ناعادلانه است، بر ضعفِ خود چیره میشد می‌زد زیرِ آواز یکنفس می‌خواند که البته تأثیری هم نداشت و نگهبانها برعکس، از اینکه طرف میتواند در حالِ غذا خوردن هم یکنفس آواز بخواند شگفتزده میشدند. برای او نگهبانهایی که می ‌آمدند می ‌نشستند کنارِ میله‌ های قفس و دیدنِ هنرمند در روشناییِ کَمسویِ شب راضیشان نمیکرد و با چراغ ‌قوه ‌هایی که مدیرِ برنامه داده بود به ‌شان قفس را میسکیدند جالبتر بودند. هر چند نورِ تندِ چراغ ‌قوه نمیگذاشت خواب به چشمِ هنرمند بیاید، اما او حاضر بود بیدار بماند و شب را در مصاحبت با این نگهبان‌ها صبح کند چون در هر صورت میتوانست زیرِ نورِ تند و سر و صدای تماشاچیها چُرتَکی بزند. حتا حاضر بود خودش را بزند به لودگی از زندگیِ بی ‌سر و سامانش بگوید و عوضش به حرفهای آنها نیز گوش کند. هر کاری میکرد که بیدارشان نگه‌دارد برای اینکه به‌شان ثابت کند خوراکی ‌یی چیزی در قفس به هم نمیرسد و او هنوز آنقدر قوه دارد که باز هم گرسنگی بکشد؛ گرسنگی‌ یی که آنها تحملش را ندارند. اوجِ خوشبختیِ او وقتی بود که برای نگهبان‌ها به هزینه‍ی او صبحانه ‌یی مفصل ترتیب داده میشد و آنها که شبِ ملال ‌آورِ نگهبانی را سر کرده بودند با اشتهای فراوان صبحانه ‌شان را میبلعیدند. البته بودند کسانی که این تحفه را نوعی رشوه‍ی توهین ‌آمیز تلقی میکردند، اما بی‌ تردید ادعای آنها محلی از اعراب نداشت چون اگر از آنها خواسته میشد بدونِ صبحانه نگهبانی را بپذیرند قطعاً زیرِ بار نمیرفتند. با این همه آنها همچنان در بدگمانیشان پافشاری میکردند.
    با اینکه عملِ هنرمندِ گرسنگی این ‌همه محلِ تردید بود، کسی نمیتوانست همه‍ی شب و روزش را با او سر کند. بنابراین هیچکس نمیتوانست با استناد به دیده ‌های خودش ادعا کند او واقعاً چیزی نخورده و یکسره گرسنه بوده. فقط خودِ هنرمند بود که این را میدانست چون تنها تماشاگرِ نمایش، وقتی کسی نمیدیدش، خودش بود و فقط خودِ او بود که میتوانست از چم و خمِ گرسنگی کشیدنش لذت ببرد. اما با این همه او به دلایلی هیچ‌ وقت از کارِ خودش راضی نمیشد. شاید فقط گرسنگی نبود که لاغرش میکرد؛ ناخشنودیش از خودش هم بود، به حدی که تماشاچیان چون تابِ دیدنش را نداشتند، اندوهگین و رنجیده، ناچار از دیدنش رو میگرفتند. گرسنگی کشیدن برای او آسانترین کارِ ممکن بود و او این را بارها و بارها به رخ کشیده بود، هرچند کسی وقعی به حرفهایش نمیگذاشت و در خوشبینانه ‌ترین حالت حرفهای او را نوعی خفضِ جناح به حساب می‌ آوردند. اکثریت این کار را هیاهوی تبلیغاتیِ آدمی تلقی میکردند که راهش را پیدا کرده بود تا یکجوری گرسنگی کشیدن را برای خودش آسان کند. البته هنرمند، که در طولِ این همه سال دیگر مطلب دستش آمده بود، آنقدر جسارت داشت که خودش هم به درستیِ این نظر اعتراف کند اما در هر حال ناخشنودیِ درونیش از خودش دست از سرش برنمیداشت. هیچ‌ وقت نشد در دوره ‌های گرسنگیش قفس را ترک کند. مدیرِ برنامه طولانیترین زمانِ هر دوره‍ی گرسنگی را ، حتا در تماشاخانه‌ های بزرگِ دنیا، چهل روز تعیین کرده بود. دلایلی که برای این قاعده مطرح میشد جالب بود. به تجربه ثابت شده بود که فقط برای چهل روز میتوانند، به‌ تدریج و با تبلیغاتِ گسترده، مردم را به دیدنِ نمایش تحریک کنند و اگر بیش‌تر طول بکشد مردم دلزده میشوند و دیگر تمایلی نشان نمیدهند، هر چند این قاعده هم به نوبه‍ی خود برای شهرهای بزرگ و کوچک متفاوت بود اما روی هم رفته قانونِ چهل روزگیِ نمایش همیشه اجرا میشد. درست تو روزِ چهلم درِ قفس را، که با گل و بوته تزیینش کرده بودند، باز میکردند و سالن پر میشد از تماشاچیهای مشتاق. درحالی که دسته‍ی موزیک مارشِ نظامی میزد، دو پزشک میرفتند تو قفس هنرمند را معاینه میکردند بعد نتیجه را با بلندگو برای تماشاچیها میخواندند. در پایانِ مراسم هم دو خانمِ جوان که معلوم بود از انتخاب‌شدن‌شان حسابی کیفورند وظیفه داشتند هنرمند را از قفس بیاورند بیرون و تو پایین‌ آمدن از پله ‌ها کمکش کنند و تا میزِ کوچکی که غذاهای مخصوصِ بیماران را رویِ آن چیده بودند، مشایعتش کنند. هنرمند که حتا نمیتوانست رویِ پاهایش بایستد، اولش کمی مقاومت میکرد اما سرانجام با کمالِ میل بازوهای پوست و استخوانش را در دستهای خانمها رها میکرد. چرا باید نمایش درست حالا که چهلمین روزِ گرسنگی را از سر گذرانده بود تمام می‌شد؟ او که میتوانست بیشتر از این هم گرسنگی بکشد. چرا باید در این شرایطِ آرمانی نمایش به پایان میرسید؟ چرا میخواستند جلو شهرتش را بگیرند؟ او که هنوز میتوانست گرسنگی بکشد. نه فقط برای اینکه به افتخارِ پرآوازه‌ترین هنرمندِ گرسنگی نائل شود؛ به این افتخار که رسیده بود. میخواست با رسیدن به مرزی تصورناپذیر از خودش هم جلو بزند چون برای گرسنگی کشیدنش حد و مرزی نمیشناخت. چرا تماشاچیها، که دروغکی ازش تعریف و تمجید میکردند دیگر حوصله‌اش را نداشتند؟ چرا او میتوانست گرسنه‌گی را تاب آورد اما آنها تابِ تحملش را نداشتند؟ پیش از این، خسته که بود، روی کاه ولو میشد، اما حالا باید هر طور که بود کمرش را راست میکرد و به طرفِ غذاهایی خیز برمیداشت که حتا تصورش هم تهوع‌آور بود. فقط به احترامِ خانمها بود که در برابرِ دل ‌آشوبه ‌اش مقاومت میکرد. خشمگینانه به چشمهای ظاهراً مهربان اما پر از خشونتِ خانمها خیره میشد و سرِ سنگین از خیالش رو گردنِ نحیفش لق میزد و بعد روز از نو روزی از نو. این‌جا بود که مدیرِ برنامه می ‌آمد جلو اما چون صدایش در هیاهویِ مارش به گوشی نمیرسید بی ‌هیچ حرفی دستش را میگرفت بالای سرِ هنرمند، انگار از خداوند طلب کند بر این بنده‍ی بر کاه افتاده‍ی خود، این شهیدِ رنج‌ کشیده، به عنایت نظر کند و بعد با احتیاطی اغراق ‌آمیز کمرِ نحیفِ هنرمند را میگرفت تا همه بتوانند حال و روزِ نزارش را ببینند و طوری که کسی نفهمد آرام تکانکی میداد به‌ش که بیفتد به تلوتلو و تعادلش را از دست بدهد و سرانجام میسپردش به خانمها که رنگشان پریده بود. از این به بعد هنرمند به هر کاری تن میداد. سرش به شکلی کاملاً اتفاقی می ‌افتاد روی سینه‌ اش میغلتید و بدنش وا میرفت اما پاهایش، در حالی‌که زانوهایش را با غرور به هم میسایید، کشیده میشد روی زمینی که انگار واقعیت نداشت؛ خیالت پاها در جستجوی زمینی حقیقیند. همه‍ی سنگینیِ نه چندان زیادش را می ‌انداخت روی یکی از خانمها و خانم که انتظارِ این افتخارِ بزرگ را نداشت هنّ و هنّ‌ کنان، ملتمسانه، برای این‌که چشمش نیفتد توی چشمِ هنرمند، سرش را تا جایی که میتوانست پس میکشید و دور نگه میداشت و اگر در این کار موفق نمیشد و همراهِ خوش‌ اقبالش هم نمیکرد کمکی به‌ش بکند، به اینکه دستِ لرزان و پوست‌ ـ استخوانیِ هنرمند را بگیرد بسنده میکرد و تو قیل و قالِ شادمانه‍ی تماشاچیها میزد زیرِ گریه و سرانجام جایش را میداد به خدمتکاری که وظیفه ‌اش از قبل تعیین شده بود. حالا دیگر نوبتِ غذا بود؛ مدیرِ برنامه به خاطر‌جمعیِ تماشاچیها، در حالی ‌که هنرمند افتاده بود به حالِ بی‌هوشی، آرام‌آرام غذا را از لایِ لبهایش میریخت توی دهانش و از وضعیتِ او حرف میزد. بعد هنرمند چیزی زیرِ گوشِ مدیرِ برنامه بلغور میکرد و ارکستر از نو شروع میکرد به نواختن و نمایش به اوجِ خودش میرسید و تماشاچیها که هیچ دلیلی برای ناخشنودیشان از مراسم نبود راه‌شان را میگرفتند میرفتند. و هنرمندِ گرسنگی مثلِ همیشه ناراضی و مأیوس بود.
   سالهای سال هنرمندِ گرسنگی تو فاصله ‌های کوتاه ‌کوتاهِ استراحت، با درخشندگیِ خیره‌کننده‌ یی، در ظلّ ستایشِ جهانیان زندگی میکرد و با این همه افسرده بود و افسردگیش روز به‌ روز بیشتر میشد چون کسی افسردگیش را جدی نمیگرفت. چی میتوانست امیدوارش کند؟ چه آرزویی میتوانست داشته باشد؟ اگر تصادفاً آدمِ مهربانی پیدا میشد و همین‌طوری برای همدردی به ‌ش میگفت افسردگیش از گرسنگی‌ است مثلِ حیوانی درنده میپرید به ‌ش و چنان قفسش را تکان‌ تکان میداد که همه را وحشتزده میکرد. البته مدیرِ برنامه تو این ‌جور مواقع بی ‌رودربایستی هنرمند را سرزنش میکرد و جلوِ چشمِ آن همه تماشاچی به خاطرِ رفتارِ دور از نزاکتش از همه عذر می‌خواست و تأیید میکرد که تندخوییِ هنرمند از گرسنگی‌ است و با گفتنِ این که مسئله برای آنها که شکمشان سیر است درک‌ نشدنی‌ است عملِ او را توجیه میکرد و بعد دادِ سخن میداد که بله ادعای درک‌ نشدنیِ هنرمند چنین است و چنان است و او میتواند بیش از اینها هم گرسنگی را تحمل کند. میستودش و بر همتِ عالی‌و ازخودگذشتگیش مهرِ تأیید میزد و باد در بوق میکرد که بلاتردید در ادعای شرافتمندانه‍ی هنرمند همه‍ی این ویژگیها مستتر است. موقعِ حرف¬ زدن هم سعی میکرد یک‌جوری با فروختنِ عکسهایی به جماعتِ تماشاچی قضیه را ماست‌مالی کند. این عکسها نشان میداد که چه ‌طور هنرمند در چهلمین روزِ گرسنگیش دراز به دراز افتاده توی بسترش و دارد از شدتِ ضعف قالب تهی میکند. تحملِ این واقعیت برای هنرمند شاق بود و با اینکه دیگر به آن خو گرفته بود، هربار دریده ‌تر و عصبیتر میشد. پیامدهای ناگزیرِ گرسنه‌گی توی آن عکسها در واقع همان دلایلی بودند که پایانِ دوره‍ی گرسنگی را رقم میزد. هنرمند، که نمیتوانست با نادانیش بجنگد، دوباره باز مثلِ همیشه میچسبید به میله‌ های قفس و به حرفهای مدیرِ برنامه گوش میداد اما همین‌ که چشمش به آن عکسها می‌افتاد میله‌ها را رها میکرد و نالان میخزید توی کاه و حالا مردم که خیالشان کمی راحتتر شده بود میتوانستند دوباره بیایند جلو نگاهش کنند.
   یادآوریِ این صحنه برای تماشاچیهایی که سالها بعد میخواستند آن را تو ذهنشان مرور کنند بی ‌معنا و درک ‌نکردنی بود چون تو این فاصله تحولاتِ شگفت ‌آوری رخ داده بود. شاید این تغییرات دلایلِ مهمی داشتند، اما دیگر کی حال و حوصله‍ی پیدا کردنِ دلایل را دارد؟ به هر حال، روزی، هنرمندِ سوگلیِ عزیزدردانه‍ی مردم چشم باز کرد و دید مردمِ تفریح‌طلب یک‌کاره ولش کرده‌اند رفته‌اند دیدنِ نمایشگاههای دیگر. برای آخرین بار با مدیرِ برنامه ‌اش بیش از نیمی از اروپا را زیرِ پا گذاشت شاید تو پشت و پسله شمه‌ یی از آن علاقه‌ی کهن را پیدا کند و نکرد که نکرد. انگار مردم را با توافقی پنهانی یکباره از نمایشِ گرسنه‌گی کشیدنِ هنرمند دلزده‌و بی‌ میل کرده بودند. البته این تحولات همین ‌جور ناگهانی اتفاق نیفتاده بود. وقتی متوجهِ این نشانه ‌ها، نشانه ‌های بی ‌میلیِ مردم تو اوجِ موفقیتهایش، شد که دیگر کار از کار گذشته بود. یقیناً در آینده هنرِ گرسنگی دوباره باب خواهد شد، اما با این امید نمیشود خاطرِ زندگانِ امروز را تسلی داد. حالا دیگر چه کاری ازش ساخته بود؟ او که تا پیش از این احسنت و تَبارَک آن همه آدم را برانگیخته بود دیگر نمیتوانست غرفه ‌یی کوچک توی بازارِ مکاره ‌یی دست و پا کند و خودش را به نمایش بگذارد. فقط به خاطرِ بالا رفتنِ سنش نبود که دنبالِ شغلِ دیگری نمیرفت؛ او به شکلی متعصبانه به هنرِ گرسنگی سر سپرده بود. به هر حال، با دوست و همراهِ همیشگیِ دوره‍ی بی‌مانندِ زندگیش، جنابِ مدیرِ برنامه، وداع کرد و به خدمتِ سیرکِ بزرگی درآمد که به خاطرِ طبعِ حساسش حتا نخواسته بود شرایطِ قراردادنامه ‌اش را بخواند.
    سیرکِ بزرگی با آن همه آدم و جانور و ابزار و اسباب که پشتِ سرِ هم جای خودشان را میدهند به دیگری و توی آن هر کس و هر چیز وقتی ظاهر میشود که به کاری بیاید؛ بگو حتا هنرمند گرسنگی، گیرم حالا دیگر کم ‌توقعتر. علاوه بر این، تو این موردِ خاص، فقط خودِ هنرمند نبود که می‌شد چیزی مثلِ دیگر اموالِ سیرک؛ شهرتش هم جزوِ داراییِ سیرک میشد. خیال نکن که او حالا دیگر شده بود یک آدمِ ازکارافتاده و بی ‌هنر که به خاطرِ کهولت دیگر نمیتوانست همانی باشد که بود و گوشه‍ی آرام و دنجی جسته بود پناه آورده بود به یک سیرک تا اموراتش را بگذراند؛ برعکس، او با قاطعیت اطمینان میداد که به همان خوبیِ گذشته میتواند گرسنگی بکشد و این را میشد درک کرد. او حتا مدعی بود که اگر به ‌ش اجازه بدهند جوری گرسنگی بکشد که خودش میخواهد، می‌تواند دنیا را انگشت‌ به ‌دهان کند. و البته که میتوانست بدونِ هیچ زحمتی ادعایش را عملی کند؛ ادعایی که فقط میتوانست لبخندی خشک و خالی ‌بنشاند بر لبهای اهلِ فن در زمانه‌یی که هنرمندِ سودازده شرایط و مفروضاتِ آن را کاملاً از یاد برده بود. میشود گفت که او در واقع درک و فهمش را از روابط و مناسباتِ دنیای واقعی از دست داده بود. دیگر برایش عادی شده بود که قفسش را مثلِ گلِ سرسبدِ سیرک نگذارند وسطِ معرکه به نمایش ببرندش یک گوشه‍ی پرت، آن‌جا که پلاکاردهای بزرگ و رنگارنگ به اعلانِ دیدنیهای سیرک پوشانده بودندش، بیندازندش نزدیکِ آخور‌ها و قفسِ حیوانات. تو فاصله ‌ها‌ی کوتاهِ استراحتِ بینِ نمایشها آن گروه از تماشاچیها که برای دیدنِ حیوانات روانه میشدند به طرفِ آخور‌ها مجبور بودند از کنارِ قفسِ او بگذرند و کمی آن‌جا صبر کنند. یحتمل اگر راهِ بینِ دو سالن آنقدر باریک نبود و پشت ‌سریها آن‌طور هجوم نمی ‌آوردند تماشاچیها میتوانستند کمی بیش‌تر جلوِ قفسِ او بایستند. آنهایی که ایستادنِ جمعیت را جلوِ قفسِ هنرمند مانعی میدیدند در برابرِ رسیدنشان به آخور‌ها و دیدنِ حیوانات بیشتر هُل میدادند و تو یک چنین وضعی هم دیگر طبعاً تماشای سیر و سرِ صبرِ قفسِ هنرمند امکان نداشت. دلیلِ این‌که چرا تصورِ ساعتهای بازدید، همان ساعتهایی که غایتِ زندگیِ خودش میدانست‌شان و با تمامِ وجود طلبشان می‌کرد، این‌جور تنش را میلرزاند، همین شتابزدگیِ تماشاچیها بود. اوایلِ آمدنش به سیرک بی‌ صبرانه منتظرِ وقتهای استراحت میماند و خودش را میگذاشت تو دیدِ جمعیتی که میلولیدند تو هم و نزدیک میشدند اما بعدِ مدتِ کوتاهی قبول کرد که قیل و قالِ جمعیت، مثلِ همیشه، برای دیدنِ آخور‌هاست. حتا خودفریبیِ آگاهانه ‌اش در برابرِ مشاهداتِ عینیش نتوانست زیاد دوام بیاورد. جالب‌ِ توجه ‌ترین چیز برای او تماشای دورادورِ مردم بود وقتی به قفسش نزدیک میشدند. برای او داد و فریادِ دسته ‌های بازدید‌کننده که دم‌به‌دقیقه جا عوض میکردند و جماعتی را میخواستند در آرامش تماشایش کنند جلو میراندند، دردناکترین قسمتِ بازدید بود. بعد گروهِ پشتِ ‌سری میرسید که آنها هم همه‌ شان تو فکر تماشای حیوانات بودند. تازه وقتی اکثریتِ تماشاچیها از جلوش رد شده بودند نوبت میرسید به کسانی که از قافله جا مانده بودند اما اینها هم برای اینکه فرصتِ تماشای حیوانات را از دست ندهند، در حالی‌ که میتوانستند هر قدر دلشان میخواهد، بدونِ این‌که کسی از عقب هُلشان بدهد، بایستند جلوِ قفس، بدونِ این‌که گوشه‍ی چشمی به هنرمند کنند میگذشتند از کنارش. چه‌طور میشد پدری که با بچه ‌هایش آمده بود هنرمند را با انگشت نشان بدهد به بچه‌ ها داستانِ او را برایشان به تفصیل بگوید از روزگارانِ رفته حکایت کند که تو نمایشهای این‌ جوری، البته آن ‌وقتها هیجان ‌انگیزتر و مقایسه ‌نشدنی با نمایشهای امروزی، حضور داشته است. اما این چیزها برای بچه‌ها، که آموزشهای لازم را تو زندگی و مدرسه ندیده بودند، خوش‌ آیند نبود و چنگی به دلشان نمیزد و حیرتزده ‌شان میکرد و همان ‌طور تو گیجی و منگی باقیشان میگذاشت. گرسنگی چه مفهومی میتوانست برای بچه‌ ها داشته باشد؟ اما برقِ آینده‌ یی روشن و دوره ‌یی بهتر تو چشمهای بچه‌ها دیده میشد. گاهی هنرمند به خودش میگفت: اگر قفسش نزدیکِ آخورِ حیوانات نبود وضعش کمی بهتر میشد و تصمیم‌ گیری و انتخاب را برایش آسانتر میکرد. نمیشود تعیین کرد که بوی گندِ آخور‌ها، قشقرقِ حیوانات تو شب، این‌طرف آن‌طرف کشاندنِ تکه‌ های گوشتِ خام برای حیواناتِ درنده و غلغله ‌شان موقعِ به دندان کشیدنِ غذاشان چه‌ قدر عذابش میداد و خردش میکرد. اما او شهامتِ این را نداشت که پیشِ صاحبِ سیرک شکایت کند. با این‌ همه البته گاه¬ گداری یکی هم پیدا میشد که زده بود فقط برای دیدنِ او آمده بود. بنابراین هنرمند یک ‌جورهایی مدیونِ حیوانات بود و اگر رئیس دست‌اش می‌آمد که ممکن است به خاطرِ او بازدید‌کننده‌های حیوانات از دستش بپرند معلوم نبود ببرد او را کجا گم و گورش کند. اگر واقعبینانه نگاه می‌کرد هنرمند فقط یک چیزِ دست و پاگیر بود تو راهِ آخور‌ها.
   تردید نمیشد کرد که مانعِ حقیرِ رقت ‌انگیزی بود و اتفاقاً روز‌ به ‌روز اهمیتش را بیشتر از دست میداد. کم ‌کم مردم که دیگر از آن‌ها قطعِ امید شده بود عادت کردند کمی بیشتر به هنرمندِ گرسنگی توجه کنند و همین هم به ضررِ او تمام شد. حالا هنرمندِ گرسنگی میتوانست هرقدر دلش میخواهد گرسنگی بکشد و چه‌جور هم میکشید، اما دیگر هیچ‌ چیز نمیتوانست او را نجات دهد. آدمها از کنارش میگذشتند و میرفتند. با چه زبانی میتوانستی هنرِ گرسنگی را برای مردم وصف کنی؟ درکِ گرسنگی برای کسی که تجربه‌ اش نکرده ممکن نیست. اعلانها کثیف و ناخوانا شدند و مردم آنها را پایین کشیدند و پاره ‌پاره کردند. مدتها بود آخرین رقمِ حک ‌شده روی تابلوِ کوچکی که شماره‍ی روزهای گرسنگی و رکورد‌های به ‌دست ‌آمده توش ثبت میشد و اوایل هر روز با دقت تغییر می‌کرد، دست نخورده بود به‌ش چون سیرکیها فایده‌یی تو این کار نمیدیدند. با این حال هنرمند به گرسنگیش ادامه داد، درست همان‌ طور که تو رویاهایش میخواست: گرسنگی کشیدنی بی‌ حد و مرز؛ و همان ‌طور که پیش‌ بینی کرده بود موفق هم شد. اما دیگر کسی نبود که روزها را ثبت کند. هیچ‌ کس، حتا خودِ هنرمند، نمیدانست بالاترین رکوردِ به ‌دست‌آمده چه ‌قدر است و این اندوهش را بیش‌تر میکرد. پیش می آمد گاهی رهگذری بیاید جلوِ قفس بایستد بگوید همه‍ی اینها دوز و کلک است و تا به ¬مضحکه جمله ‌یی در وصفِ شماره‌های قدیمیِ روزهای گرسنگی نپرانَد راه‌اش را نگیرد نرود. البته این‌جور اتهامها دروغهای ابلهانه ‌یی بیشتر نبودند و پشتشان جز بدخواهی و هوچیگری چیزی نبود. هنرمندِ گرسنگی دودوزه بازی نمیکرد؛ شرافتمندانه گرسنگی میکشید و این روزگار بود که به جای تمجید و ستایش فریبش داده بود.
   روزها و روزها به همین منوال گذشت تا اینکه روزگارِ این دوره هم به سر آمد. یک روز چشمِ رئیس افتاد به قفسِ هنرمند و از خدمتکارِ سیرک پرسید چرا تو این قفسِ خوش‌ ساختِ به‌ دردخور را پر کرده‌اند از کاهِ گندیده‍ی متعفن و بلااستفاده انداخته‌ اندش اینجا؟ کسی نمیدانست. تا اینکه یکی از کارکنان چشمش افتاد به تابلوِ روزشمار تو قفس و یادِ هنرمندِ گرسنگی افتاد. با چنگک کاه را زدند کنار و هنرمند را آن زیر پیدا کردند. رئیس پرسید: «هنوز هم داری گرسنگی میکشی؟ پس کی میخواهی ختمِش بِدی؟» هنرمند زیرلبی، در حالی ‌که رئیس گوشش را به میله ‌ها نزدیک کرده بود تا نجوایش را بشنود، گفت: «ببخشیدَم همه‌ تون.» رئیس که برای نشان ¬دادنِ حال و روزِ هنرمند انگشتِ اشاره‌ اش را به پیشانیش میزد، گفت: «آره خب، ما همه ‌مون میبخشیمت.» هنرمند گفت: «همیشه دلم میخواست گرسنگی کشیدنمو تحسین کنین.» رئیس مهربانانه درآمد: «ما همه ‌مون گرسنگی کشیدنِ تو رو تحسین میکنیم.» هنرمند گفت: «ولی شما نباید اصلن گرسنگی کشیدنِ مَنو تحسین کنین.» رئیس گفت: «باشه، تحسین نمیکنیم، اما آخه چرا؟» هنرمند گفت: «چون من مجبور بودم گرسنگی بکشم، چاره‌ی دیگه ‌یی نداشتم.» رئیس گفت: «عجب آدمی هستی تو، چرا نمیتونی جلوشو بگیری؟» هنرمند که سرِ کوچک‌اش را کمی گرفته بود بالاتر و لبهایش را که انگار برای بوسیدن غنچه شده بود چسبانده بود به سرِ رئیس تا کلمه‌ به‌ کلمه‌ی حرفهایش شنیده شود گفت: «چون نتونستم غذای دلخوامو پیدا کنم، باورکنین اگه پیداش میکردم ممکن نبود روبگردونم ازش و مثِ تو و دیگرون شیکمَمو پر میکردم از غذا.» این آخرین حرفهای او بود، اما هنوز تو چشمهای گودافتاده‍ی بی ‌سویِ از حدقه بیرون ‌زده ‌اش اثرِ محوی از آن اراده‌ یی که توانسته بود با آن گرسنه‌گی بکشد موجاموج دیده میشد، هرچند در این اراده غروری نبود.
   رئیس گفت: «خب دیگه، بیاریدش بیرون!» هنرمند را با کاههای قفسش دفن کردند و بلافاصله یک پلنگِ جوان آوردند کردندش توی قفس. دیدنِ این جانورِ درنده که تو آن قفسِ خالی و دراز این‌ور آن‌ور جست میزد حتا بی ‌احساسترین و بی ‌تفاوتترین آدمها را به وجد می‌ آورد. پلنگ چیزی کم نداشت. نگهبانها تو تهیه‍ی خوراکهای بابِ دندانِ او وقت تلف نمیکردند. حتا به نظر نمی ‌آمد از آزاد نبودنش رنج بکشد. انگار با آن اندامِ یُغُرِ کشیده‍ی خوش‌فرمش آزادی را که روی نُکِ دندانهای تیزش گرمای سوزانِ زندگی را از دهان و پوزه‌ اش میریخت تو هوا و تحملش برای تماشاچیها خیلی هم آسان نبود، از این سرِ قفس میبرد آن سرش. اما تماشا‌چیها ترسشان را مهار میکردند و می‌آمدند دورِ قفس را میگرفتند و اصلاً هم خیالِ نداشتند تکانی بدهند به خودشان بروند.   

میراثِ تراژیکِ هنرمندِ مدرن
صدرا عمادی
پیش از این سه ترجمه از «هنرمندِ گرسنگی» دیده بودیم:
۱. ترجمه‌ یی با نامِ هنرمندِ گرسنه، به قلمِ اسدالله حیاتِ داوری ( کیهانِ هفته، ش ۵۵، آذر ۱٣۴۱ صص ٣۰ـ۴۰)
۲. ترجمه ‌یی با نامِ هنرمندِ گرسنگی، به قلمِ محمد فرمانی ( فصلنامه‌ی هنر، ش۲۵، پاییز۱٣۷٣ صص ۴۴۱ـ۴۴٨)
٣. ترجمه¬ یی با نامِ هنرمندِ گرسنه¬گی، به قلمِ علی¬اصغر حداد؛ در مجموعه‍ی کاملِ داستانهای کوتاهِ کافکا، ( صص ۲۵۱-۲۶۲ ) تهران: نشرِ ماهی، ۱٣٨۴.
    درباره‍ی هنرمندِ گرسنگی نیز، جز مقاله‌یی از بنوفون ویزه، به پیوستِ ترجمه‌شماره‍ی ۲ ( صص ۴۴۹ـ۴۶۱) به قلمِ همان مترجم، مطلبی به فارسی نیافتم. مولفِ این مقاله در شرحی بر داستان کوشیده است، به‌ خلافِ بسیاری از مفسرانِ کافکا که با دیدی فلسفی، کلامی، یا روانشناسانه آثارِ کافکا را بررسی میکنند، با دیدی صرفاً ادبی این داستان را تفسیر کند. این نقد میتواند به خواننده کمک کند که داستان را در پسزمینه‍ی سیرِ تحولِ داستان ‌نویسی، و نگاهِ ویژه (به زعمِ من: منتقدانه)‌ی‌کافکا به داستان، قرائت کند. پریشان ‌گوییِ من ناظر به همین رویکرد است: رَستنِ کافکا از همهه‍ی قیودی که به داستان ‌نویسان (هنرمندانِ گرسنگی؟) کمک میکند داستانهایی بنویسند که بشود با آنها نگاهِ تحسین‌ آمیزِ خواننده را به خود گرداند. اگر در داستانِ هنرمندِ گرسنه‌گی، هنرمند میکوشد با رعایتِ همه‍ی موازینِ گرسنگی و تشریک در فقهِ چاره ‌ناپذیر و الزام‌آورِ گرسنگی، نگاهِ دیگران را به خود گرداند، به ‌عکس، کافکا با کنارنهادنِ موازین و قواعدِ داستان ‌نویسی، داستانی پدید آورده است که در آن سودای مقبول‌ افتادن از همان سطرِ ابتدایی به ریش‌ند گرفته شده است: «در دهه ‌های اخیر از اقبالِ عمومی به هنرمندانِ گرسنگی آشکارا کاسته شده است.»؛ جمل ه‌یی که موضوعِ در اساس نامتعارف و باورنکردنیِ مطرح‌ شده در آن، چنان مطمئن، بی‌دغدغه‌یی برای واقعنمایی، مطرح شده است که گویی اشتغال به گرسنگی واقعاً در برهه‌یا برهه ‌هایی از تاریخِ عینی و ازسرگذرانده‍ی بشر رسمیت داشته است. این است که کافکا در بیانِ موضوعی اکیداً داستانی (: هنرمندی در قفسی، چنان ¬چون حیوانی شگرف و شگفت‌ انگیز در سیرکی؛ هنرمندی که هنرش گرسنه‌گی¬ کشیدن است و روزان و شبانِ بسیار گرسنگی میکشد؛ هنرمندی که شمار بر شمارِ روزهای گرسنگی¬کشیدنش می ‌افزاید و به افزوده ‌شدنِ هر شمار بر هر شمار به خود میبالد)، به گونه ‌یی نثر و بیانِ اساساً مقاله ‌گون رو می ‌آورد.
    هنرمندِ گرسنگی، همچون داستانی بالیده در میانه‍ی دو افقِ اخلاقیِ متفاوت (افقِ رویکردِ قاعده‌ گریزِ کافکا و رویکردِ قاعده ‌مند و به نوعی کیش‌ خویانه‍ی هنرمندِ گرسنه‌گی)، داستانِ حرمانهای کافکا نیز هست. کافکا این داستان را در ۱۹۲٣ نوشت و در ۱۹۲۴ منتشر کرد؛ بنابراین، هنرمندِ گرسنگی، هم از منظرِ گاهشماریِ زندگیِ هنریِ کافکا از داستانهای متأخرِ او به شمار میرود، هم از منظرِ تجربه ‌گریِ او در یافتنِ معنایی برای زندگیِ خودش. ظاهراً کافکا چند ساعتی پیش از مرگش هنرمندِ گرسنگی را برای آخرین بار خواند و تغییراتی در آن وارد کرد. اگر این گزارش صحّت داشته باشد، هنرمندِ گرسنگی در واقع وصیتنامه‍ی ادبیِ کافکا نیز هست. دردکشیدنی بی ‌پایان و به‌ آرامی در مرگ راه‌گشودن؛ این است میراثِ هنر برای هنرمندِ مدرن. به یاد آوریم واپسین یادداشتِ کافکا را در دفترِ یادداشتهای روزانه ‌اش، به تاریخِ ۱۲ژوئنِ ۱۹۲٣:
«هنوز نه. نه «و هنوز»، مهم نیست که با چه دلشوره و دقتی به من نگاه میکنی؛ ] تاکید از من[کریزانوفسکایا روی تصویرِ کارتِ پستی در جلوِ من. هم‌چنان‌که مینویسم واهمه‌ ام بیشتر و بیشتر میشود. این قابلِ فهم است. هر کلمه، در دستهای ارواح تاب برمیدارد ـ این تابِ دست از حرکاتِ خاصِ آنهاست ـ تبدیل به نیزه ‌یی علیهِ سخنگو میشود. به ‌خصوص اظهارِ نظری از این دست. و بنابر این ad infinitum ]بی‌ پایان، تا ابد[. تنها تسلای خاطر این باید باشد: چه بخواهی چه نه اتفاق می‌افتد. و آن‌چه تو میخواهی، کمکی بسیار اندک و ناچیز است. بیش از تسلای خاطر این است: تو هم سلاح داری.»۱

       نگاهِ تماشاچیهای معرکه‍ی هنرمندِ گرسنگی را با نگاهِ آمیخته به دلشوره‍ی عکسِ کارتِ پستال به هم بدوزیم. وسوسه‍ی سیری ‌ناپذیرِ آدمیان: وسوسه‍ی تماشایِ مرگِ دیگری؛ به نیشخندی تلخ گذشتن از کنارِ سرنوشتها و در همان آن، پس‌راندنِ شبهه‍ی مرگِ خود به اعماقِ نامتصورِ تاریکی: «در مردگانِ خویش/ نظر میبندیم/ با طرحِ خنده‌ یی/ و نوبتِ خود را انتظار میکشیم/ بی‌ هیچ/ خنده‌ یی.»۲ در هر شخصیتی که داستان ‌نویسی خلق میکند، لحظه‌یی از تمنا‌ها، اخلاقیات، و رویکردهای خودِ داستان‌ نویس بازتاب می‌یابد، اما داستان، آن‌گاه پا به هستی می‌گذارد که داستان ‌نویس، در مقامِ مهمترین شخصیتِ هر داستان، در نقطه‍ی پایانِ تجربه‍ی زیسته‍ی خود درنگ کرده است. واپسین درنگِ کافکا در مقامِ داستان‌نویس، درنگِ چاره‌ناپذیرِ او در بن‌ بستِ معنای زندگیِ خودش است. در مقامِ یک یهودی، که حقِ روی¬ برتافتن از کیشِ پدری پیشاپیش از او سلب شده، تابوی آیینیِ گرسنگی‌ کشیدنِ هنرمند با تابوی روزه ‌گرفتنِ مومنان یا اعتصابِ غذای قهرمانانِ سیاسی در زندانهای مخوف همسان میشود. به همان اندازه که مومنِ روزه‌ دار آزادیِ خود را با کنشِ اعتقادی از کف میدهد، یا قهرمانِ سیاسی رواداریِ خود را با کنشی که خشونت را بر خودش روا میدارد، هنرمند، هنرمندِ گرسنگی، نیز در چنبره‍ی کیشِ هنر گرفتارِ موهومات است. اما روزگار دگر میشود و هستیِ اجتماعی به راهِ خود میرود. در بیرون از ذهنِ هنرمندِ گرسنگی، اثری از هنرِ گرسنگی برجای نیست، و فقط شماری اندک از آدمیان (مورخان؟) از آلاتِ قتاله‍ی مردمانِ پیشین آگاهی دارند. از این منظر، هنرمندِ گرسنگی، داستانی ا‌ست که در آن سیرِ تحولِ تاریخیِ عبور از روزگارِ اعتقاد‌به روزگارِ بی ‌اعتقادی روایت میشود.
   هنرمندِ گرسنگی، حتا در میانِ مجموعه‍ی نامتعارفِ داستانهای کافکا، نیز نامتعارف است. برای آن میلیاردها آدمی که این داستان را نخوانده ‌اند متأسفم؛ و به همان‌اندازه برای آنها که خوانده ‌اند نیز. آن‌ها که نخوانده‌ اند، بی‌ رویتِ جهان از جهان می‌روند، و آن‌ها که خوانده‌ اند، در رویتِ جهان جز رنج هیچ نمی‌بینند.

۱. یادداشتها، فرانتس کافکا، ترجمه‍ی مصطفی اسلامیه، تهران: نیلوفر، ۱٣۷۹، ص ۵۱۲.
۲.      ابراهیم در آتش، احمد شاملو، چ ۷، تهران: نگاه، ۱٣۷۲، ص ۱۰.