منصوره شرف زنان ایران است، آزادش کنید!


• اکنون نوزده روز است که منصوره بهکیش، از حامیان مادران پارک لاله در زندان اوین بازداشت است. جمعی از دوستان و همراهانش از او نوشته اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۰ تير ۱٣۹۰ -  ۱ ژوئيه ۲۰۱۱


مادران پارک لاله (مادران عزادار): اکنون نوزده روز است که منصوره بهکیش، از حامیان مادران پارک لاله در زندان اوین بازداشت است. به رسم احترام و برای نشان دادن همبستگی مان با وی و برای این که همواره در یادهای نگران ما و در چشم های پر از دلتنگی مان تصویری از مهربانی هاش دو دو می زند. ما جمعی از دوستان و همران اش، نبض دل هامان را به کلام آوردیم . به امید رهایی هرچه زودترش.


۱)
مثل رفیق...
به سلول تاریکی وارد می شوم که در انتهای بند قرار دارد و از هیچ نوع روشنایی برخوردار نیست. پتوهایم را به زمین می گذارم و کورمال کورمال در گوشه ای می نشینم؛

چشمم که به تاریکی عادت کرد توانستم اطرافم را ببینم، سلول کوچکی بود. در کنار چند زن میانسال قرار گرفته بودم که تا حال هیچکدامشان را ندیده بودم. استرس واضطراب داشتم. دلم می خواست گریه کنم، ترسیده بودم. اینکه شب را باید آنجا بمانم ناراحتم می کرد. هم سلولی هایم خود را معرفی کردند. سهیلا و معصومه شهناز و مریم خانم و آخرین آنها منصوره بهکیش بود.
منهم خودم را فروغ معرفی کردم. منصوره میگوید: ما سی نفر هستیم که همه را با هم در پارک لاله گرفتند و به اینجا آوردند. پس تو تنها نیستی. تازه ما مراقبت هستیم! حرفهایش به من دلگرمی می دهد و آرام می شوم.

هوا سرد شده بود و سرمای سلول افزایش پیدا کرده بود. منصوره می گوید :برای آن که گرم شویم بهتر است بخوانیم. صدای گرم و دلنشین اش و موهای نقره ای اش مرا به یاد عصمت دلکش خواننده نسل قدیم می اندازد. خیلی حرفه ای می خواند و پردرد. صدایش هیچ گونه لرزشی نداشت قوی و محکم. گاه سرود نیز میخواند. آفتابکاران جنگل!

این سرود سرو صدایی در بند به پا کرد و همه به وجد آمده بودند و با هم می خواندند (سر اومد زمستون) همه آنان که منکر شده بودند همدیگر را می شناسند با این سرود خود را نشان دادند. گو این که این سرود شناسنامه ایست برای آزادیخواهان. خوشحال بودم که در آن جمع قرار گرفتم. آخرین روز برای بازجویی نزد قاضی رفتیم. بازجویی او طول کشید. وقتی بیرون آمد، از او میپرسم: چرا اینقدر طول کشید میگوید: مرا شناختند!
پس از آن بارها او را دیدم مثل مادر بود، مثل خواهر، مثل دوست، مثل رفیق...
فروغ


۲)
نه می بخشم نه فراموش می کنم!
جنگ تمام شده بود ولی متاسفانه اخبار ناراحت کننده ای تمام اذهان را پر کرده بود، ملاقات ها قطع شده بودند، همه نگران بودند نمیدانستند چه اتفاقی قرار است بیفتد. کسانی که آزادی زندانیشان نزدیک بود از این مسئله که ملاقاتشان قطع شده است نگران بودند. بچه ها بی تاب آمدن مادران و پدرانشان، همسرها، بی تاب آمدن همراه شان برای ادامه زندگی و مادران و پدران بی تاب آمدن فرزندانشان روزشماری می کردند.

تا اینکه جسته و گریخته اخبار وحشتناک اعدام های دسته جمعی به گوش رسید. خیلی وحشتناک بود، نمی خواستیم باور کنیم. ولی حقیقت داشت، در هیچ جای تاریخ چنین وحشیگری ای سابقه نداشت. برای تمامی زندانیان چه آنان که حکم داشتند و چه آنان که حکم شان تمام شده بود، دادگاههای چنددقیقه ای بر پا شد و قلع و قمع انسان های فرهیخته فقط به جرم انسانیت و دگراندیشی شروع شد.

تاریخ هم از روی مردم ایران یقیناً خجل است. چگونه می خواهد پاسخ این وحشیگری را به آیندگان بدهد. نمی توانم آن روزها را کاملاً به تصویر بکشم فقط بغض، فریاد در گلو، گرد غم و سکوت مرگبار ...

در این روزها بود که برای اولین بار منصوره بهکیش را دیدم، او که قبلاً هم دژخیمان فقط به جرم دگراندیشی عزیزانش را اعدام کرده بودند، جزء کسانی بود که قرار بود عزیزان دیگری را از او بربایند. در تابستان خونبار ۶۷ ، هر لحظه خبر اعدام عزیزی به گوش می رسید و خانواده جدیدی عزادار می شد. باور کردنی نبود، همه نگران و منتظر شنیدن اسم عزیزانشان بودند. البته هیچ فرقی نمی کرد تمامی آنان فرزندان پاک و با شرف این کشور بودند که با داس اهریمن خونخوار درو می شدند.

مادر بهکیش ها که تا آن زمان ٣ فرزند و یک دامادش را در راه رسیدن به آزادی از دست داده بود، نگران، منتظر خبری از دیگر فرزندان اسیرش بود. تا اینکه متاسفانه خبر اعدام علی و محمود را هم به او دادند. عمق فاجعه قدری بود که گفتنی نیست.

وقتی فرزندت بیمار می شود، وقتی از او بی خبری، بی تاب می شوی. چگونه می توانم تحمل، شکیبانی و شهامت مادر ۶ شهید را برایتان بنویسم. تنها کسی که می توانست تسلی بخش دل داغدیده این مادر با شهامت باشد منصوره بود. او تمامی این سالهای خفقان، با شجاعت لحظه ای از مبارزه برای افشای این جنایت دست بر نداشت.

او یار تمامی مادرانی است که عزیزانشان را از دست داده اند. بارها او را برای اینکه ساکت باشد فراخواندند، به دلیل جسارتش مدام زندگی را برای او سخت می کنند، مانع خروجش از کشور شدند و به هر شکلی می خواهند او را به زانو در آورند. ولی منصوره با آن چهره مهربان و دوست داشتنی همچنان استوار بر اعتقاداتش پابرجاست.

به امید اینکه منصوره عزیز یار واقعی همه داغدیدگان هر چه زودتر به کانون گرم خانواده بازگردد و تسلی بخش مادر بهکیش و تمامی مادران داغدیده باشد.
سپیده


٣)
برگرد! می خواهم بگویم که مواظب نبودی!
یکی از آخرین روزها بود قبل از اینکه دستگیرش کنند. برایم نوشت:
- اوضاع جسمانی بهتر است؟
نوشتم:
- ‫بهتر که نه ولی سعی می کنم بهش فکر نکنم!
- خوبه ولی به سلامتی ات هم فکر کن!
- ‫فقط سردردهاش اذیت می کنه ‫حتما. ‫ممنونم. زبان دکترهای اینجا رو درست و حسابی نمی فهمم. به خصوص که روانپزشک یا روان کاو باشد.
- ‫می خوای از اینجا یکی ویزیت ات کنه و برات دارو بفرستیم؟
- می شه مگه؟
- نمی دونم مثلا حالاتت رو به یک دکتر بگی. نمی دونم من با یکی از بچه ها که پزشک است صحبت می کنم ببینم می شه.
- باشه اگه می دونی می شه من حرفی ندارم.
- ‫خوب من برم بخوابم الان ساعت داره نزدیک چهارو نیم می شه. تو هم برو به کارهات برس.
...
مثل همیشه به هم گفتیم که مراقب خودت باش. با این که می دانستم بیش تر از من مراقب است، بیش تر نگران او بودم و از روی شم بو برده بودم که همین روزهاست، ایمیل را باز کنم برایم نوشته باشند که دستگیرش کردند.

شاید او هم نگران من بود. نگران سردردهای من. جایم که امن بود. مادرانگی از تمام این حرف ها می بارید و مهربانی سرشارشان می کرد. برایش با دقت حالاتم را نوشتم به تمام انسانیت و عاطفه موجود در تمام حرف هایش هر روز فکر کردم و هنوز فکر می کنم.

بعد به این نتیجه رسیدم که آن ها که انسان ترند حتما برای رژیم خطرناک ترند. بعدتر به خودم گفتم نتیجه درستی گرفته‌ای هر چیزی با ضدخودش از لحاظ منطقی نمی سازد و این موضوع دوطرفه است.

دو سه روز بعد بود اگر اشتباه نکنم بیستم خرداد، که برایم نوشت:
- دوستم پیغام داده که فکر کنم افسردگی شدید و اضطراب داره ولی نمی دونه چه طوری دارو بفرستیم؟

تا می آمد به مساله دارو برسد، یک جوری بحث را منحرف کردم و نگذاشتم دوباره وارد این موضوع شویم. شاید با خودش می گفت که فردا یا پس فردا دوباره از من می پرسد و نمی دانست که پس فردا همان روزی است که برای همه انسان های آزادی خواه در این جهان نا به کار بالاخره از راه می رسد و خیلی هم فرقی ندارد. یک بار و دوبار و اتفاقی هم نیست.

از راه می رسد و فقط شدتش فرق دارد. میله ها را با خودش می آورد و تمام توانایی یک انسان را که صرف تغییر تبغیض ها و هموار کردن راه آزادی ها می شد به نیروی مقاومتی بدل می کند. به مقاومتی که باید در برابر بازجویی و توهین و اتهام های واهی بایستی و از انسان بودن و راه رهایی بشر دفاع کنی.

توانایی و انرژی انسان ها در جوامع دیگر اگر چه به شدت و تحت خشونت سرمایه داری در راستای تغییرات بورژوایی جامعه به اصطلاح آزاد صرف پیشرفت همان سیستم می شود؛ اما به شدت از بربریت موجود در رفتار رژیم جمهوری اسلامی و خشونت سیستماتیک سرکوبگرش جداست. چرا که توانایی تغییر و انرژی انسان در ایران امروز یا سرکوب می شود یا صرف مقاومت در برابر این سرکوب. حالا نتیجه از این اتلاف انرژی و گذران تاریخ تنها طول بیش تر حکومت و تباه شدن نسل های فراوان باشد چه باک! تازه اگر جان‌ات را نگیرند که حق زندگی مردم هم با نماینده خداست.

به رشوه‌گیری‌های کلان، رانت‌خواری‌های بزرگ، حجم وام‌های پس داده نشده، تجاوزهای گروهی، زندان های پر، کهریزک، احکام اعدام، شکنجه و سنگسار، گارد ضدشورش تا دندان مسلح، قاتلین معترضین در خیابان ها، کشتار ۶۷؛ قتل های زنجیره ای و و و و فکر که می کنم می بینم تو در زندانی و یادم می آید که تو هیچ کدام از این جرم ها را نداشتی.

هیچ کس زیر شکنجه های تو نمرده است. در نماز جمعه دستور قتل مردم را صادر نکرده ای و مال ملت را هم نخورده بودی و پول نفت شان را اسلحه نخریده ای. مادران روزمره لعن و نفرین ات نکرده اند و دنیا تو را دیکتاتور و ادمکش نمی داند.

تو جرمی نداری! برای همین است که سربازان گمنام و پُرنام تو را می شناسند و می توانند توی خیابان ولی عصر میان آن همه جمعیت شناسایی ات کنند. میان همه مجرمینی که خیابان ها را پر می کنند تو پیدا بودی و این هیچ عجیب نبود که سراغت آمدند.

عجیب این است که در مملکتی بی گناهان کم تر جرات می کنند میان ان همه مجرم در خیابان باشند. ولی تو بودی. چون تو به راه انسان های بزرگ و راه سازندگی تاریخ به دست های ما ایمان داری.

خبر دستگیری ات را که تنطیم کردم و خواستم عکسی از تو کنارش باشد. موهای سپیدت و لبخندی که روی صورت نشسته بود اشک را بر چهره‌ام جاری کرد. نه! برای تو نبود. در برابر تو مقاوم تر از آن هستم که اشک بریزم. برای خودم بود که جایم امن است و نمی دانم چرا این درد را باید بکشم. شاید هنوز باید بگویی که مقاوم تر باشم.

منصوره جان! هنوز سردردهایم نرفته اند و هی گاهی اوقات هجوم می آورند و تو دسترسی نداری که حالم را بپرسی و لبخند بر لبانم بنشیند.

دسترسی ندارم که برایت بنویسم که سعی کرده‌ام حالم بهتر باشد و بهتر شده است. این جا پشت این صفحه نشسته ام و انگشتانم صفحه های ایمیل را هی تازه می کند تا بنویسند که داری آزاد می شوی و لبخند صورت ام را بپوشاند و بگویم دیدی مراقب نبودی.
پویا


۴)
منصوره بهکیش را آزاد کنید!
اولین باری که او را دیدم آذرماه ۱٣٨٨ بود. محل: بازداشتگاه وزرا.

ماموران سرسپرده حکومت جهل حدود ٣۰ زن را به جرم حمایت از مادران و خانواده هایی که در درگیری های بعد از کودتای ۲۲ خرداد ٨٨ داغدار کشته یا آسیب دیدن شدید فرزندان خود بودند دستگیر کرده بودند.

سه روز و دو شب را در کنار یکدیگر در سلول های سرد و تاریک آن جا گذراندیم. فرصت خوبی بود برای ما تا با یکدیگر آشنا شویم. همه در اضطراب دوری از خانواده و این که بالاخره چه خواهد شد. منصوره اما بیش از هر کس نگران مادر خود بود.

شامگاه روز سوم آزاد شدیم خشنود بودیم هم از آزاد شدن هم از یافتن دوستانی صادق، صادق ترین آن ها منصوره بود. چندی بعد دوباره این توفیق اجباری را یافتم که چند روزی دیگر با او هم سلول باشم. او باز هم بیش از هر عضو دیگر خانواده نگران مادرش بود. علت این نگرانی را نمی فهمیدم چون ظاهرا مادرش نه اسیر بستر و ناتوان و نه دچار اختلال حواس بود. توضیحی نمی داد فقط می گفت نمی دانم الان که تنهاست چه کسی به او سر می زند و آیا داروهایش را به موقع و سر وقت می دهند.

در آن مدت فرصت بیشتری شد تا همدیگر را بشناسیم او چون کوهی استوار و محکم بود. حتی لحظه ای را برای روحیه دادن به بقیه و کاستن ناراحتی آنان از دست نمی داد. بعد از چند روز از آن جا هم بیرون آمدیم. این بار پیوندهای دوستی ما محکم تر شده بود ولی هنوز در مورد سرگذشت همدیگر چیزی نمی دانستیم.

بعد از آزادی فرصتی یافتم تا او را با جستجوهای اینترنتی بشناسم. آن وقت بود که دریافتم این خانواده طی سال های سیاه دهه ۶۰ چه داغ های سوزانی را تحمل کرده اند. دلیل نگرانی بیش از حد او برای مادرش را یافتم، او نمی خواست این دستگیری ها دوباره خاطرات تلخ آن دوران را برای مادر مهربان و صبورش تداعی کند.

چندی بعد به دیدار مادرش رفتم زنی بزرگوار، مقاوم و صبور. آن قدر صبور که هنگام یادآوری خاطرات سیاه مرگ عزیزانش حتی از گفتن نفرینی که زنانی به سن او فراوان بر زبان دارند، پرهیز می کرد. بله انسانی بزرگ و روحی متعالی که فرزندان استوار و با شهامت چون منصوره و دیگر خواهر و برادرانش را در دامان پاک خود پرورده بود.

امروز اما چهاردهمین روزی است که منصوره برای چندمین بار بازداشت شده، او را به اوین منتقل کرده اند. اتهامش را نمی دانم، شاید قدم زدن در خیابان یا شاید چون او کسی نیست که شاهد ظلمی باشد و سکوت کند. در این مدت سه بار با منزل تماس گرفته و هر بار اطلاع داده که حالش خوب است و احتمالا یکی دو روز بعد بیرون می آید ولی هنوز نیامده، این چشم انتظاری بیش از هر چیز مادرش را می آزارد.

او سخت دلتنگ دخترش است. او شاید دیگر تحمل ادامه این ظلم را نداشته باشد و این بار بخواهد با صدای بلند از خدایش کمک بخواهد. روی سخنم با آنانی است که منصوره را در بند کرده اند. از آه مادر منصوره و دادخواهی او بر حذر باشید. این صدای مظلومی است که بارها و بارها تیغ ظالمین قلب او را زخمی کرده است.

این آه دامان پر از ننگ شما را که سی سال است برجان و مال و آبروی مردم کشور من می تازید و کمر بر نابودی این سرزمین بسته اید خواهد گرفت. دیر یا زود شما رفتنی هستید پس نگذارید که صبر صبورترین مادران این سرزمین لبریز شود و طومار ننگین شما را درهم بپیچد. به خود آئید و تا دیر نشده منصوره را آزاد کنید.
مهتاب


۵)
منصوره کیست؟
خاطرات تنها گنجینه ای ست که برای انسان به جا می ماند و سال ها می توان با خوب و بدش زندگی کرد.
سال ٨٨ بعد از انتخابات که تعداد زیادی از جوانان دستگیر شدند ویا در خیابان ها کشته شدند. زنان بسیاری برای اعتراض به این کشتار، همراه خانواده های جانباختگان سال ٨٨ و سالهای دورتر در پارک لاله جمع شدند. خبر در شهر پیچید که زنان سیاهپوش برای اعتراض شنبه ها در پارک لاله تهران جمع می شوند و در سکوت درحالی که همه لباس سیاه بر تن و شمعی در دست دارند دور آب نمای این پارک در سکوت راه میروند.

من هم نمی توانستم ساکت بنشینم. باید می رفتم و از نزدیک می دیدم و رفتم. شنبه ها سعی می کردم خودم را برسانم. پاییز بود و روزها کوتاه زود هوا تاریک می شد و کم کم برگ های خزان زده منظره زیبایی به پارک می داد و من که همیشه پاییز پارک را از بهار و تابستان بیشتر دوست دارم، بهانه ای بود که هم صدا با دیگران فریاد بزنم. البته فریاد ما خاموش بود.

روز به روز تعداد زنان که خود مادر بودند و یا خواهر و یا همسر و به مادران داغدیده میپیوستند افزوده می شد. یکی از شنبه های پاییز که من دیرتر رسیدم، دیدم چهره پارک به شکلی دیگر است و مردانی که همیشه روی نیمکت های پارک می نشستند و نظاره گر حرکت ما بودند و گاه به ما آفرین میگفتند و گاه دردلی میکردند، گفتند: دوستان شما را گرفتن داخل نرو برگرد.

اول فکر کردم شاید مامورین لباس شخصی این شایعه را پراکنده کرده اند. جلوتر رفتم، چهره ای آشنا از همین مردان مسن که برای کشتن وقت های بیکاری خود به پارک می ایند گفت نرو. همه را میگیرند. قدم هایم سست شد گفتم برای چه ما که کاری نداریم، حرفی نمی زنیم. گفت به هرحال می دانی که این ها با همه چیز مخالف اند و از همه چیز وحشت دارند... و شما هم برگرد کسی نمانده یا دستگیر شدند یا رفتند.

با قدم هایی سنگین می رفتم و حس می کردم پاهایم تحمل وزنم را ندارد. از پارک زدم بیرون و خود را به خانه رساندم. شماره دوستی را داشتم که در پارک گاهی با هم حرف می زدیم. چون خیلی مهربان و آرام بود و به قدری آرام حرف می زد که همیشه حس می کردم آرامشی به من می دهد.

فردا به شماره اش زنگ زدم خاموش بود و بارها و بارها زنگ زدم خاموش بود. دیگر فهمیدم که او هم جزو بازداشت شدگان است. خیلی غمگین بودم کسی را نداشتم که راجع به این دوستان سئوالی بپرسم.

با دوستی صحبت می کردم. گفت: خبر داری تعدادی ازمادران را گرفتند. گفتم: آری. شنیده ام ولی کسی را ندارم که راجع به این دوستان بپرسم و آن دوست به من گفت که منصوره بهکیش هم جز بازداشت شدگان است. می شناسی؟ گفتم: اسمش راشنیده ام و داستان زندگیش را که چگونه گردباد قدرت ۶ تن ازاعضای خانواده اش را به یغما برد؛ ولی خودش را نمی شناسم. گفت: وقتی آمد باهاش آشنا شو.. و این صحبت ماند و دوستانی که فقط از روی چهره همدیگر را می شناختیم، آزاد شدند و شنبه بعد دوباره در پارک جمع شدیم من بدنبال منصوره می گشتم. می خواستم ببینم این زن کیست که برای من اسطوره مقاومت شده بود.

بعد از این که دوستم جریان دستگیری و دو روز بازداشت اش را برایم تعریف کرد گفتم می خواهم منصوره را ببینم. تو او را میشناسی؟ به جای جواب آری یا نه شروع کرد به خواندن شعری کرد: از ان شبی که برنگشتی.
خندیدم. گقتم: مگر متوجه سوالم نشدی. گفت چرا و منصوره با ما بود. گفتم پس او را می شناسی به من نشانش بده. گفت امروز نیامده ولی خیلی محکم است و جدی ولی مهربان و این دو روزگاهی این شعر را برایمان می خواند و مرتب از مادرش حرف می زد.

گفت نمی دانی چقدر مهربان است و با همه رنجی وغمی که در دل دارد و نگران مادر پیرش بود، به همه روحیه می داد. مخصوصا دخترکانی که از دانشگاه و یا از سرکار برمی گشتند و بازداشت شده بودند. گفتم با این حرف ها بیشتر مشتاقم کردی. گفت: حالا چی شد تو یکدفعه دنبال منصوره می گردی. گفتم وقتی نگران شما بودم و با دوستی دردل می کردم، راجع به منصوره چیزهایی به من گفت و من میخواهم با او آشنا بشوم.

منصوره آن شنبه نیامده بود و دوستم شنبه بعد و خودم شنبه بعد و مدتی گذشت بدون اینکه من منصوره را بشناسم. روزی، خانه دوستی مهمان بودیم، بعضی از خانم ها را می شناختم. بعضی به اسم و بعضی به چهره و یکی سئوال کرد منصوره نمی اید و یکی جواب داد چرا در راه است. خیلی خوشحال شدم چه خوب شد که امدم و از خانم میزبان خیلی تشکر کردم و تعجب کرد که چرا هی ازش تشکر می کنم. او نمی دانست در دلم غوغایی است برای دیدن زنی که فقط شنیده بودم.

زنگ زدند. چشمم به در بود. خانمی وارد شد. سوال کردم منصوره است. گفتند نه! همه حواسم به در بود تا منصوره بیاید. و او امد با همه سلام و احوالپرسی کرد. موهای نقره ای اش از زیر شال بیرون زده بود و در چشمانش یک نوع غم توام با پایداری و مقاومت موج می زد. در تمام مدت که با بقیه حال و احوال می کرد من نگاهش میکردم و در دلم اورا می ستودم. به فکر زنانی بودم که به دنبال خرید طلا و لوازم آرایش و لباس هستند و تفاوت شان با زنانی که همه زندگی خود را فدای ازادی و رهایی از زیر یوغ استبداد کرده اند. زنانی چون منصوره که ۶ تن را از دست دادند و چون سرو سر فرو نیاوردند.

خاطرات زیادی از زندانیان زمان شاه و یا مقاومت مردان و زنان در طی سالهای بعد از انقلاب شنیده بودم. ولی منصوره و داستانش چیز دیگری بود. دلم می خواست فقط نگاهش کنم. ولی می ترسیدم از این که زیر نگاه های کنجکاو من باشد معذب شود. همه داشتند راجع به مساله پارک و بازداشت ها و سختگیری مامورین حرف میزدند. منصوره هم اظهارنظر می کرد. حرف هایش هم نشان از صلابت درونش بود، گاهی کلماتی را با لهجه مشهدی ادا می کرد.

من عاشقش شدم و امروز دوست عزیز من است. دوستی که با همه غم هایش، همه را دلداری می دهد. دوستی که نگران دو دوستی است که باید فقط بخاطر رفتن به پارک و افروختن شمع و دلداری خانواده ها چهار سال را پشت میله های زندان باشند، امروز خود اسیر زندان است. امروز میله های سرد زندان را با دستانش حس می کند ولی او پرنده آزادی است، اگر چه در زندان باشد. او پرواز را آموخته است و سخت است قفس کردن او که پرواز را می داند. با دستگیری اش اگر چه خیال ترسوها که تنها قدرت شان احساس سردی اسلحه در جیبشان است آسوده شده، اما منصوره د رزندان هم که باشد. نام او از فراز دیوارهای بلند اوین به تمام دنیا پیام می دهد.

منصوره را آزاد کنید او سرو و شرف زنان ایران است.
آزادی را آزاد کنید
پگاه