تابلوی سوئدی


اسد رخساریان


• 
عاد‌تم شده است

یک لکّه ابر را تماشا کنم

دو قطره باران در آنسوی شهر بنوشم

سایه‌ام را از سر رودی گذر دهم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ تير ۱٣۹۰ -  ۱۰ ژوئيه ۲۰۱۱


 ● پیشکش به ایرانِ درّودی

 


عاد‌تم شده است

یک لکّه ابر را تماشا کنم

دو قطره باران در آنسوی شهر بنوشم

سایه‌ام را از سر رودی گذر دهم

و در جنگلی که تنهایی

در هرگوشه‌اش تنهاست

ترانه‌ای بسرایم‌


عادتم شده است

در این لحظه‌ها

به آدم به ماشین، درخت بی اعتنا باشم

و از بی اعتمادی همشهریان

که از همشهری‌گریشانْ

جز نام پُر زرق و برقی نمانده است

حذ‌ر کنم


آه که از وزن این قاصدک در فضا چه بگویم!

و از نگاه های چسبیده به قاب پنجره‌ها

و از اشراف کودکان به جاذبه‌ی پوچ زندگی

چه بگویم که رگ به رگِ حرفْ

تا شکاف بردارد

خون‌، خون شفّاف صد زبان‌

صد زبان تراود باز


در خوشگلترین شهر دنیا ساکنم

شهری نه از رمز و رازها سرشار

شهری نه پُرخم و پیچ

شهری پُر از کلیسا

کتابخانه

و ساختمانها

و رویاهای گیج‌،

شهری که در روشنا و‌خاموشی‌اش

گُل می‌کند

گُل فراموشی‌اش


در خوشگلترین شهرِ دنیا ساکنم‌

و دا‌رم از سر شوق

با مجسّمه‌های عریان حرف می زنم

انداموا‌ره‌ی بُرنزی این شاهکارهای خیالی را

در روزهای بارانی دوست می دارم‌

آن‌روزها

آن لحظه‌های بارانزا

من با مجسمه‌ها رابطه دارم‌

و حس می‌کنم که من هم چو ا‌بر دلگیرم‌

امّا اگر ببارم

ببارم چو ابر

و جاری شوم چو رود‌

ا‌برِ آواره‌گردِ نازا شکلکی می‌سازد

مُردابهای الکُل، شکست‌، یأس و حقارت دل‌ریسه می‌روند‌،

و من می‌روم

و در گوش مجسمه‌ها فریاد می‌زنم

تا روح باستا‌نی شهر

چکامه‌ی این شهروند غریب را

نا‌نوشته نگذارد‌


آن‌روزها‌، آن لحظه‌های بارا‌نزا

عروجِ اشیای قیمتی

راقم اَشکال فکرها و باورهاست

آنگاه یک اثر بدوی "میکل آنژ"

و یک تابلوی روستایی "وان گوگ"

و دیوان باستانی‌ی شاعرانِ جهان

آتش بیار معرکه‌ی دلالانِ محبّت است

و بازارگرمی تره‌بارفروشانِ فاضلِ ادبی

و مرگ

انکارناپذیری یک خیالِ سرکشِ ابدی

که نشو و نما می‌کند

با مرگ یک مجسّمه ساز

کنار مجمسمه اش

با مرگ یک نقّاش

روی تابلوی نقّاشی‌اش

و با مرگ یک شاعر

روی دفتر اشعارش


زیستن عادتم شده است

رفتن

دویدن

و روی بندهای نازک احساس رقصیدن،

و با کلمه‌ها بازی کردن

عادتم شده است


اگر نگاه نکنم

و ندانم که قطارها

وقتی که در کوپه‌هاشان

جای سوزن انداختن نیست

سبُک می‌پرند‌،

و هیچ مسا‌فری

در هیچ جاده‌ی خیالی پیاده نمی‌شود‌

و رگ به رگ اعصابشان را

کرمِ دُرشت روزنامه

پیش از رسیدن به شهر رویاها

خط خطی می‌کند‌

در بازی با کلمات می‌مانم‌

آنجا که رابطه آغاز می‌شود

رابطه میان من و هستی

من و همشهری‌ام 

که اعوجاجش در اوجگاهِ غرور

و کژ و مژ شد‌نش

همچو کشتی بی‌لنگر

مایه‌ی شگفتی نیست 


آه که حجم تنها اظاق زندگی‌ام را

د‌یگر جا نیست

هر شب که ساعت شمّاطه‌دارم را کوک می‌کنم

حس می‌کنم که زنگ ساعتِ بیداری

یک روز صبح

در تمامی دنیا

شنیده خواهد شد.