درباره آنارشیسم: مدل باکونین
قسمت اول
هال دریپر
- مترجم: ح. آزاد
•
آنارشیسم در اواسط دهه ی ۶۰ و اوایل دهه ی ۷۰ قرن نوزده، به عنوان یک آموزه ی مشخص از پیوند گرایش های مختلف، هم چون بنیان جنبشی برای قدرت توسط میکائیل باکونین و محفل اش شکل گرفت. او برای شکل دادن به این جنبش، سه بخش را با یک دیگر ترکیب کرد که در پیوندی نه چندان استوار با هم قرار داشتند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲٨ تير ۱٣۹۰ -
۱۹ ژوئيه ۲۰۱۱
آنارشیسم در اواسط دهه ی ۶۰ و اوایل دهه ی ۷۰ قرن نوزده، به عنوان یک آموزه ی مشخص از پیوند گرایش های مختلف، هم چون بنیان جنبشی برای قدرت توسط میکائیل باکونین و محفل اش شکل گرفت. او برای شکل دادن به این جنبش، سه بخش را با یک دیگر ترکیب کرد که در پیوندی نه چندان استوار با هم قرار داشتند:۱) نظریه اجتماعی که عمدتا توسط پرودون مطرح شده بود همراه با نظرات اشتیرنر به عنوان عناصر مناسبی برای آنارشیسم ۲) یک برنامه اجتماعی-اقتصادی هم چون روایتی از جمع گرایی ضدسرمایه داری رایج در بین محافل سوسیالیستی به انضمام التقاطی عاریتی از نظریه مارکسیستی برای پُر کردن جاهای خالی برنامه ٣) کودتاگری توطئه گرایانه به عنوان استراتژی سیاسی که در آن زمان در سنت ژاکوبن های چپ رایج بود؛ یعنی بابوف، بوناروتی، بلانکی و باربه (چیزی که امروزه مورخان به طور نادقیق "بلانکیسم" می نامند)- تمامی این ها با چاشنی هیچ گرایی تروریستی با مُهر روسی.
آنارشیست های بعدی این اجزاء را به طرق دیگری ترکیب کردند و آنارکو- سندیکالیست ها ملغمه ی دیگری از آن ارائه دادند که در این جا مورد بحث ما نیست. بعضی از اجزای آنارشیسم، در جلد سوم نظریه ی انقلاب کارل مارکس مورد بحث قرار گرفته است، از جمله نظریه باکونین در مورد "دیکتاتوری" مخفی(یا ناپیدا) و سیاست عمومی بلانکیسم و انقلابی گری ژاکوبنی. نظریه مثبت مارکس در مورد زوال دولت(به جای الغاء) در جامعه سوسیالیستی را به جلد آخر موکول می کنیم، هر چند که به طور گذرا به آن پرداخته شده است. رابطه ی شخصی بین مارکس و باکونین، موضوعی که به کوهی از اکاذیب و جعل آغشته است، در این جا تا اندازه ای مورد بررسی قرار خواهد گرفت. مناسبات بین این دو الزاما مسایل متعددی را در مورد تاریخ انترناسیونال پیش می گذارد، اما شرح تمامی این تاریخ در حوصله این صفحات نمی گنجد، و بعضی از وقایع زمینه ساز ماجرای باکونینیسم در انترناسیونال در یادداشت ویژه ای مورد بررسی قرار گرفته است.
در این فصل، ما اساسا با آنارشیسم به شکلی که مارکس می شناخت سروکار داریم، به انضمام خصلت ویژه ی ایدئولوژی و عملکرد باکونین.
مثل همیشه، واژه شناسی مشکلی را به وجود می آورد. در این جا مساله واژه شناسی جنبه ی اساسی دارد. با اغتشاشی که در مورد واژه-ی "اتوریته" وجود دارد این مشکل به خصوص بیش تر می شود.
۱- در باره اصل "اقتدار"
نه مارکس و نه انگلس در نوشته های خود بعد از تابستان ۱٨۵۱ به مدت دو دهه (تا آن جا که من اطلاع دارم) اشاره ای به "الغای دولت" نکرده اند. این شکاف درست همان چیزی است که در باره ی دیکتاتوری پرولتاریا نیز دیده می شود. همان طور که در نظریه انقلاب کارل مارکس در جلد سوم مشاهده کردیم، دلیل مشابهی وجود دارد، یعنی این موضوع توسط حوادث مطرح نشده است. مارکس همان طور که مشهور است عموما به اندیشه بافی درباره آینده علاقه ای نداشت مگر آن که تجربه آن را در دستور روز قرار داده باشد. و این دو دهه یکسر، مسایل دیگری را پیش می گذاشتند.
هنگامی که در دهه ۱٨۷۰ دوره ی جدیدی، با رخداد یک جنگ و از پی آن انقلاب ، آغاز شد؛ موضوع الغای دولت نیز در بستری جدید دوباره زنده شد: تلاش باکونین برای سلطه بر انترناسیونال از طریق استفاده ی ابزاری از نخستین جنبش آنارشیستی. آن چه که این جنبش را به عنوان جنبشی آنارشیستی مشخص می کرد اصطلاح های قدیمی نبودند. آنارشیسم، با اعلام این که نخستین کلام انقلاب الغای هر گونه اقتدار بر فرد آزاد و صاحب اختیار است - توسط هر نوع قدرتی که خارج از منِ فرد قرار دارد- به یک ایدئولوژی متمایز تبدیل شد. این ایدئولوژیی بود با تاکیدهای متفاوت بر عناصر گوناگون برای تمامی این دوره، و آنارشیسم را برای جنبش کارگری به پدیده ای مخرب و برای پیش برد جنبش ضدسرمایه داری به نظریه ای بی ثمر تبدیل کرد. نظریه ی آنارشیستی دولت حاوی آموزه ی الغای بلافاصله[دولت] است، چون هیچ گونه گذار "اقتدارگرایانه ای" مجاز نیست. این بدان معناست که به محض این که انقلابیون در برقراری یک دولت کارگری موفق شوند، آنارشیست ها کمر به انهدام آن می-بندند، از درون و از بیرون. مارکس و انگلس که "اصل اقتدار" را در نزد پرودون و اشتیرنر از سر تحقیر نادیده گرفته بودند اکنون می بایست به طور جدی با آن روبه رو می شدند.
آنارشیست های پیگیر تحت عنوان "اصل اقتدار"، تقابل اصولی با هر گونه اعمال اتوریته را در نظر دارند، از جمله مقابله با اتوریته ای که از کامل ترین دموکراسی نتیجه می شود و به کامل ترین شکل دموکراتیک نیز اجرا می شود. در واقع نزد آن ها اتوریته دموکراتیک، بدترین شکل اتوریته است چون موذیانه ترین شکل آن به شمار می رود. در بین ایدئولوژی ها آنارشیسم در بنیاد غیردموکراتیک ترین ایدئولوژی است. چون نه تنها دشمنی پایداری با دموکراسی به طور عام دارد بلکه به طور خاص با هر گونه دموکراسی سوسیالیستی و ایده ال ترین نوعی که بتوان تصور کرد مخالفت می-ورزد. این حقیقت اساسی تا اندازه ای توسط دوستان لیبرال نحله ی آنارشیسم مخدوش می شود که در رویای آنارشیستی خود خواهان کاهش نقش بورکراسی دولتی هستند و از آن در عمل حمایت می کنند.
اجازه دهید آن چه را که در جلد سوم نظریه ی انقلاب مارکس به عنوان مشکل اصلی سازمان دهی اجتماعی مطرح کردیم دوباره تکرار کنیم. چون آنارشیست ها مطلوب ترین شکل تصمیم گیری در جامعه را به عنوان یک شّر نابود شدنی انکار می کنند، باید به این پرسش پاسخ دهند که نتیجه منطقی نظرات آن ها به شمار می رود: مردم در هر جامعه سازمان یافته ای هنگامی که در مورد مساله ای اختلاف نظر دارند چه باید بکنند تا در هماهنگی با یک دیگر زندگی کنند؟(۱)
هیچ متفکر آنارشیستی هیچ گاه به این پرسش ابتدایی واقعا پاسخ نداده است. و حتی قبول و طرح این پرسش از طرف آنارشیست ها نیاز به تحقیق گسترده دارد.
نظریه رایج در بین آنارشیست ها همان مثال مورچه هاست. مورچه ها هیچ مشکلی ندارند، به نظر می رسد که آن ها به نوعی وفاق خودبه-خودی می رسند که مورد تحقیق دانشمندان قرار دارد. بعضی نظریه-پردازان آنارشیست مساله را به سادگی حل کرده اند، با فرض این که مردم به محض این که شرایط طبیعی شود- یعنی به مجرد آن که الغای بلاواسطه [اتوریته] انجام گیرد- مثل مورچه ها رفتار می کنند. برای کسی که به ابطال چنین مهملی نیاز دارد ما سخنی برای گفتن نداریم. گفتنی است که از نظر تاریخی"هم رایی سحرآمیز"، که به محض اعلان فرمان الغای دولت، به ناگه بر انسان ها نازل می شود، هم چنین بخشی از باور فرقه های توتالیتر(همچون استالینیسم) را تشکیل می دهد.
اما اگر این هم رایی سحرآمیز افسانه ای بیش نباشد- که البته هست- در صورت وجود عدم هم رایی در این میان، شما چه خواهید کرد؟
جوامع انسانی در طول تاریخ، برای تصمیم گیری مجموعه ای از سازوکارها را به وجود آوردند. اعتقاد غالب بر این بود که چگونه از بالا تصمیم های اتخاذ شده توسط اقلیت حاکم باید بر مردم تحمیل شود. درصدی بسیار کوچک، بر این اعتقاد بود که چگونه توده ی مردم تحت شرایط بهینه و با کنترل از پایین می تواند تصمیمی اتخاذ کند (برای منظور ما کنترل از پایین شرط اجرا برای دموکراسی است). با در نظر داشتن تمام پیچیدگی های مساله، آنارشیسم اساسا به یک جنبه از مساله توجه دارد: برای این که یک تصمیم اجتماعی را حتی برای لحظه ای به یک فرد صاحب اختیار منفرد که موافق آن نیست تحمیل نکنیم- چه رسد به اقلیتی که با آن توافق ندارد- همه چیز باید فدا گردد. به زبان آنارشیست ها، دموکراسی خود "اقتدارگرا" است. دموکراسی اصلی شیطانی (اقتدارگرایی) است. پس آنارشیسم هم دموکراسی و هم استبداد را به هر شکلی رد می کند. تاریخ تفکر آنارشیستی جستجو برای یک بدیل سوم بوده است که هر شکل از اقتدار را الغاء می کند در عین حال که می خواهد جامعه پا بر جا بماند. چنین بدیلی تاکنون یافت نشده است. جایگزینی وجود دارد: آن چه که نظریه آنارشسیستی انجام می دهد جایگزین کردن لفاظی به جای آزادی است.
این دعوت به اغتشاش به سبب استفاده از واژه ی چند وجهی اتوریتارین و اتوریتاریانیسم نهادی شده است که بعد از ظهور آنارشیسم به امر رایجی تبدیل گردیده است. البته "اتوریتارین" از ریشه ای به معنای "شامل اتوریته" و ["درباره اتوریته".م] اخذ شده است که به معادل متداولی برای "غیردموکراتیک" یا "مستبدانه" تبدیل شده است، گویی وجود اتوریته معادل با اتوریتارین است. این سفسطه منطقی در شیوه ی گفتار و زبان سیاسی نهفته است. مثل سایر ریشه شناسی های غیرمنطقی، این تکامل باید در شمار چیزهای عجیب در نظر گرفته شود؛ و به جز اظهارات سیاسی مربوط به آن یکسر توسط لیبرالیسم اشاعه یافته است. آن چه که یک اعتقاد غیرقابل دفاع در نزد آنارشیست ها محسوب می شود به زبانی آشفته برای لیبرال ها تبدیل شد، که با دلخوشی اتوریته را در مقابل آزادی قرار می دادند که با پیشرفت بورکراتیسم در جامعه و دولت تشدید می شد.
آنارشیست های پیگیر (که از لیبرال ها متمایز اند) تحت عنوان آزادی مجرد ظرفیت غیرمشروط فرد را برای زندگی با شعار تلم می-فهمند: همان کار را انجام بده که می خواهی . این شیوه از سخن-سرایی توسط لیبرالها تعقیب می شود که به هیچ وجه قصد ندارند به کسی اجازه دهند که کاری که می خواهد انجام دهد، اما عبارت های آنارشیستی را برای مخالفت با سوسیالیسم به طور عام و مارکس به طور خاص مفید می دانند. انگ زدن به مارکس به عنوان سوسیالیسم اتوریتارین در تقابل با آموزه ی ضداتوریتر باکونین که به عنوان لیبرتارین شهرت پیدا کرده در نگارش تاریخ سوسیالیسم به یک سنت جا افتاده تبدیل شده است. یک مارکس شناس ساده انگار توضیحات انگلس در مورد اتوریته دموکراتیک را طوری جلوه می دهد که گویی این امر دفاع از اتوریتاریانیسم است.(۲)
مساله اتوریته نزد مارکس در ساده ترین جنبه ی خود، بدون اشاره به جنبش نوپای آنارشیستی مورد توجه قرار گرفته بود. در یادداشت های مربوط به جلد سوم سرمایه-مبحث تولید اجتماعی- مساله همکاری و تعاون در روند کار، در واقع خودِ معنای تعاون، کار نظارت و شکل معین را در بر می گیرد. بدین ترتیب وجود یک اتوریته ی معین در روند کار ضروری است. به عنوان نمونه وقتی که یک گروه کارگر در یک زمان واحد باری را خالی می کنند(اگر نخواهند در معرض آسیب جدی قرار بگیرند)، یا در هنگامی که اره کنندگان چوب نه به طور دلخواه بلکه تنها درخت هایی را می بُرند که توسط ناظری علامت گذاری شده است.
کار نظارت و مدیریت به طور طبیعی هر جایی که روند مستقیم تولید در شکل یک روند اجتماعی مرکب پدیدار می شود و نه به صورت کار مجزا و مستقل تولیدکنندگان، به امر ضروری تبدیل می شود.(٣)
اما این امر خصلت دوگانه دارد. یعنی این ضرورت، دارای یک جزء فنی و یک جزء اجتماعی است.
"از یکسو در همه ی کارهای که برای انجام آن افراد متعددی همکاری می کنند، پیوستگی و وحدت روند، ضرورتا در اراده ی فرماندهی و در وظایفی تعبیر می شود که مربوط به کارهای جزء نیست، بلکه کارگاه را در مجموع خود در بر می گیرد، مانند نقشی که رهبر یک ارکستر ایفا می نماید". این کار مولدی است که ناگزیر باید در هر شیوه تولید اندام وری انجام شود.
از سوی دیگر- با صرف نظر کامل از بخش بازرگانی- این کار نظارت در هر شیوه تولیدی که مبتنی بر تضاد میان کارگر به مثابه ی تولیدکننده مستقیم و مالک وسایل تولید باشد، ضروری است. هر قدر این تضاد بیش تر است به همان اندازه نیز نقشی که این کار نظارت ایفا می کند بزرگ تر است. بنابراین در نظام بردگی است که این نقش به حد اعلای خود می رسد. ولی در شیوه تولید سرمایه داری نیز این کار نظارت غیرقابل اجتناب است، زیرا در این شیوه روند تولید در عین حال روند مصرف نیروی کار به وسیله سرمایه داری نیز هست".(۴)
این تفاوت بین جزء فنی و جزء اجتماعی، شامل یک تفاوت اجتماعی در نقش اتوریته ناظر در تولید می شود. در نظام های استثماری مختلف ممکن است اختلافی در درجه وجود داشته باشد. در سوسیالیسم اختلاف دیگری وجود دارد بدون اهمیتی اندک:
در یک کارخانه استوار بر تعاونی، خصلت ستیزه گرانه کار نظارت ناپدید می شود، این کارگران اند که حقوق مدیر را پرداخت می کنند و مدیر نماینده سرمایه در مقابل آنان به شمار نمی رود.(۵)
این مورد-یک تعاونی تولیدکنندگان که در آن نظارت کننده یا مدیر توسط کارگران به طور جمعی استخدام می شود، همان کارگرانی که تحت نظارت او قرار دارند- به طور طبیعی تنها شکل رابطه ی کارگر- مدیر در سوسیالیسم نیست، بلکه موردی است که به طور خاص برای آزمون اصل "اتوریته" مفید است. "اراده ی فرمانده" در آن جا وجود دارد، اما در رابطه ی اجتماعی که در پشت این شکل قرار دارد ضرورتا تغییر کیفی انجام گرفته است که در آن اتوریته تحت کنترل قرار دارد.
هرجا که اتوریته دموکراتیزه شده است، تغییر دیگری نیز رخ می-دهد: خودِ اتوریته راززدایی می شود. مارکس جوان دو دهه قبل نیز برداشت هگل از اتوریته دولت را به علت رازآمیزی مورد انتقاد قرار می دهد: بوروکراسی دولتی(دولت مطلقه پروس) به طور نمونه برخورد ناقصی با اتوریته داشت؛ اتوریته "اصل معرفت اوست، و خداگونه کردن اتوریته ذهنیت او را می سازد"(۶) مارکس در مقابل، در جریان بحث راجع به قانون اساسی یادآوری می کند که "حکومت باید تا حد ممکن ساده باشد"- امر حکومت توسط فریبکاران است که "پیچیده و رازآمیز" می شود.(۷) او این مطالبه را مطرح می کند که ساده کردن سیاست و ماشین دولتی منشاء واقعی اتوریته را به چیزی شفاف بدل می کند. این امر نوعی راززدایی از اتوریته است. البته راززدایی از اتوریته، به پیش شرط کنترل آن از پایین وابسته است.
اما آنارشیست ها شادمانه از هر گونه تحلیل اتوریته در متن اجتماعی پرهیز می کنند چون آن را یکسر امر "شیطانی" تلقی می کنند. این شیوه برخورد نتیجه گیری را به امر ساده ای تبدیل می کند: اتوریته را فورا یا هر چه زودتر منهدم کنید، و بدین ترتیب از شر آن رها شوید.
۲- انگلس در باره اتوریته
صرف نظر از این که انگلس با این نقل و قول بالا از کتاب سرمایه آشنا بوده یا نه، اما توضیح مشابهی در سال ۱٨۷۱ را در باره ی "سوءاستفاده ی باکونینیست ها از واژه ی "اتوریتارین" ارائه می دهد. یک مرور کوتاه به فرهنگ نامه ها در این مورد لازم است.
واژه ی "اتوریتارین" از آغاز توسط منتقدان و پیروان باکونین مورد استفاده قرار می گرفت. اما تعیین این امر که استفاده از آن تا چه حد به پیش از این زمان برمی گردد کار دشواری است. واژه-نامه انگلیسی اکسفورد تاریخ استفاده از این واژه را در انگلیسی در سال ۱٨۷۹ می داند اما استفاده از اتوریتاریانیسم اندکی بعد از آن رایج شده است. لازمه این امر آن است که این شکل استعمال بعد از رواج زبان آنارشیستی در انگلیس مرسوم شده باشد. اما قطعا استفاده از این واژه در اروپای قاره ای قبل از این تاریخ بوده است.
در ابتدای ژانویه ۱٨۷۰ هنری پرره باکونینیست مایوس که اکنون دبیر فدراسیون بخش ایتالیای زبان سوئیس بود به شورای کل درباره انشعاب گروه باکونین نوشت:"این دموکرات ها خود اقتدارگرا هستند، و هیچ اپوزیسیونی را بر نمی تابند"، (مارکس، عقیده پرره را برای بلژیکی ها فرستاد به اضافه این نکته که فدراسیون سوئیس تصمیم گرفته است"خود را از دیکتاتوری ائتلاف رها کند"). انگلس در مقاله ای برای انتشار در اسپانیا در سال ۱٨۷۲ خطاب به خوانندگانی که با زبان باکونینیستی آشنا هستند می نویسد که در ائتلاف "علی-رغم تمام عبارت ها در باره آنارشی، اتونومی، فدراسیون آزاد و غیره در واقع صرفا دو چیز وجود دارد: اتوریته و اطاعت". انگلس در اطلاعیه ای برای شورای کل در ۱٨۷۲ نوشت: استفاده از واژه ی مقتدرانه (authoritive) و اقتدار(authoritiveness) به معنای اقتدارآمیز(authoritarian) و هم ریشه های آن اشتباهی است که نشان می دهد استفاده از این واژه هنوز نامشخص است.(٨) قطعا در اوایل دهه ۱٨۷۰ سردرگمی اساسی در خود زبان وجود داشت: در این هنگام، اتوریته از منظر فرهنگ نامه ای در ضدیت با دموکراسی تعریف می شد.
هنگامی که پل لافارگ در پایان همان سال آماده سفر به اسپانیا بود، انگلس برای راهنمایی او نامه ای نوشت. در ابتدا او می بایست توجه لافارگ را به رازآمیزی که حول این واژه وجود داشت جلب می-کرد:
به محض این که چیزی مورد پسند باکونینیست ها نباشد آن ها می-گویند: این قدرت پرستانه است و بدین وسیله آن ها تصور می کنند که آن را برای همیشه مورد نفرین قرار داده اند. اگر آن ها به جای بورژوا، روزنامه نگار و غیره، کارگر بودند؛ یا اگر آن ها مسایل و شرایط اقتصادی را در شرایط مدرن اندکی مورد مطالعه قرار داده، می دانستند که هیچ عمل جمعی از هر نوعی بدون اعمال اراده ی خارج از آن یعنی یک اتوریته ممکن نیست.
این نکته ای بود که در دست نوشته سرمایه به آن اشاره شده بود. اما انگلس ادامه می دهد که انواع گوناگونی از اتوریته وجود دارد.
"چه اراده ی اکثریت رای دهندگان چه یک کمیته رهبری کننده یا یک نفر، این به هر حال اراده ای است که بر دیگران تحمیل می شود، اما بدون اراده ی واحد و هدایت کننده هیچ کاری ممکن نیست. آیا به جریان افتادن کارخانه های بزرگ بارسلونا بدون هدایت، یعنی بدون اتوریته ممکن است!؟ یا هدایت یک قطار ممکن است بدون وجود اطمینان از این که راننده، آتشکار و دیگران دقیقا در زمانی معین به وظیفه ی خود عمل می کنند!؟ من خیلی علاقه مندم بدانم که آیا باکونین متفرعن اعتماد می کند که در قطاری بنشیند که در آن هیچ کس از اتوریته ای تبعیت نمی کند و بنابراین در زمان معین سر کار خود قرار ندارد؟ اتوریته لازم برای حفظ نظم هر جامعه ای سخت و سفت تر از آن است که در کنگره ی بازل(انترناسیونال) وجود دارد!
این شکل دیگری از همان پرسشی است که (همان طور که در بالا گفته شد) هیچ آنارشیستی هرگز بدان پاسخ با معنایی ارائه نکرده است به جز لفاظی درباره واژه ی آزادی. انگلس از این مقدمات نتیجه-گیری می کند:
"تمام این عبارهای زیبا و انقلابی ماورای رادیکال صرفا در خدمت پوشاندن نقد نظری هستند و کامل ترین جهالت نسبت به شرایط زندگی روزمره جامعه. پس بروید تمام اتوریته ها را در بین ملوانان یک کشتی حتی با توافق آن ها لغو کنید".(۹)
جدا از مدل لانه مورچه ها، شاید منطقی ترین پاسخ آنارشیستی حمایت از فروپاشی جامعه مدرن به تکه های مجزا بدون هیچ پیوند متقابل باشد؛ و چون این پاسخی واقعی به این مشکل نیست، ظاهرا به یک خیال آباد نا معقول و عقب مانده بازگشت خواهد کرد. تمام نمونه-های "اتوریته" در دنیای واقعی توسط انگلس در نوشته ای دیگر تکرار می شود به بعضی از آن ها اشاره می کنیم.
"ما تاکید کردیم (نه خیلی زیاد) که موضع آنارشیستی تنها غیرعملی و مخرب نیست، بلکه اساسا غیردموکراتیک نیز هست. آنارشیسم ("رد تمامی انواع اتوریته حتی با موافقت") از حق اقلیت کوچکی حمایت می کند، که پیامد منطقی آن، تحمیل نظرات اقلیت- حتی قهرآمیز- بر اکثریت است. آنارشیست ها قصد خود را برای نابودی اولین دولت کارگری اعلام کرده اند که سوسیالیست ها ممکن است بنا کنند - به نام آزادی، آزادی یک مهندس آنارشیست که قطار خود را در روی ریلی به حرکت در می آورد که یک اتوریته مستبد ادعا کرده است که در همان زمان توسط قطار دیگری اشغال شده است.
خصلت ضددموکراتیک آنارشیسم در اولین سال های درگیری، خود را به معرض نمایش گذاشت. این مساله در یکی از نوشته های فشرده تر انگلس در همان زمان در ۱٨۷۲ در نامه ای به یک رفیق مورد اشاره قرار گرفت:
در این جامعه(جامعه مطلوب آینده مطابق نظر باکونین) هیچ اتوریته ای وجود نخواهد داشت. چون اتوریته = دولت = شر مطلق.(این افراد برای اداره یک کارخانه، برای اداره راه آهن یا هدایت کشتی چه پیشنهاد می کنند، بدون اراده ای که در مرحله ی نهایی تصمیم گیری کند بدون یک مدیریت واحد البته آن ها در این باره به ما توضیح نمی دهند). بدین سان اتوریته اکثریت بر اقلیت نیز خاتمه می-یابد.(۱۰)
جمله اخیر ارتباط را روشن می کند: "اصل اتوریته" نزد آنارشیست ها دموکراسی را غیرممکن می سازد. و بدین سان هر گونه سازماندهی و از جمله هر نوع سازماندهی دموکراتیک را غیرممکن می کند.
انگلس ادامه می دهد: "هر فرد و هر جامعه ای مستقل است؛ اما این که چگونه اجتماعی از دو نفر ممکن خواهد بود بدون آن که هر یک از آن ها تا حدی از استقلال خود صرف نظر کند، باکونین مجددا سکوت می کند". و این استنتاج توسط تاریخ تلاش های آنارشیستی برای سازماندهی نشان داده شده است، تمامی این تلاش ها با عمل ساده تخریب همراه بوده است".
اگر "اصل اتوریته" سازماندهی آنارشیستی را نزدیک به غیرممکن ساخته است، به شکل اعجاب آوری نیز برای تخریب سایر تشکیلات ها نیز عمل کرده است. "نابودی فوری" تنها برای اولین دولت کارگری که آن ها با آن روبه رو می شوند تضمین نشده، بلکه در درجه اول علیه بین الملل نیز به کار گرفته شده است. باکونینیست ها اولین گروه رادیکالی بودند که هدف آگاهانه خود را "حکومت کن یا تخریب کن" قرار داده اند. حتی قبل از ورود ماجراجوی جنایتکاری مثل نجایف. بعد از تمامی تلاش ها برای تبدیل انترناسیونال به سازمانی آشفته و استفاده از آن به نفع "ائتلاف بین المللی سوسیال دموکراسی" که متعلق به خودشان بود، آن ها به سرعت دریافتند که انترناسیونال آنارشیست شان در مقابل همان روش های تخریب درونی آسیب پذیر اند. انگلس در سال ۱٨۷٣ یک جزوه ی کوتاه در مطبوعات سوسیالیستی ایتالیا تحت عنوان "درباره اتوریته" منتشر کرد که در آن روایت مفصل تری از آن چه که در نامه ها وجود داشت ارائه داد. این جزوه یک شاهکار کوچک آموزشی در تشریح مطلب است. نمونه های آن از دنیای واقعی تولید و زندگی اجتماعی و از همان چیزی انتخاب شده که در آثار قبلی مشاهده کردیم. و بیش از هر چیز به شکل جسورانه ای فهم واژه هایی را امکان پذیر می کند که "طنین ناخوشایندی" دارند.
"اتوریته در مفهومی که در این جا به کار می بریم چنین معنی می-دهد: تحمیل اراده ی دیگری بر ما؛ از سوی دیگر اتوریته، پیش فرض آن بر تبعیت استوار است. اما با این که این دو واژه[یعنی تحمیل اراده و تبعیت] طنین ناخوشایندی دارند و بیانگر رابطه ای اند که برای کسی که تبعیت می کند، نامطلوب است، باید ببینیم آیا راهی برای کنار گذاشتن آن وجود دارد، و آیا با توجه به وضع کنونی جامعه، خواهیم توانست وضعیت اجتماعی دیگری به وجود آوریم که در آن اتوریته دیگر علت وجودی نداشته باشد و در نتیجه ناپدید گردد؟".(۱۱)
همه جا در جامعه نوین فعالیت های مرکب تا اندازه ای جایگزین "عمل مستقل فرد" می شود و این امر به طور ضمنی همان سازمان دهی است. "آیا اکنون ممکن است که بدون اتوریته سازمان دهی وجود داشته باشد" آیا اتوریته در یک انقلاب اجتماعی ناپدید می شود یا فقط شکل آن دگرگون می شود؟ منطقا، اجرای تولید در یک کارخانه ی کتان نظم معینی را تحمیل می کند، به عنوان نمونه کارگران هنگامی کار می کنند که ماشین بخار روشن است و هنگامی که خاموش است کار را متوقف می کنند. ماشین بخار"به استقلال فردی توجهی ندارد"- یا به همان دلیل به هیچ شعار دیگری توجه نمی کند.
کارگران خود باید در باره ساعت کارشان تصمیم بگیرند، و این تصمیم گیری باید مورد ملاحظه ی همه قرار گیرد و گرنه تولید متوقف می شود.
"وانگهی در سالن ها، در هر لحظه مسایل ویژه ای درباره شیوه ی تولید، در زمینه توزیع مواد و غیره مطرح می گردند، مسایلی که باید از طریق تصمیم نماینده ای که در راس هر گروه از کارگران قرار گرفته، و یا در صورت امکان از طریق رای اکثریت، در جا، حل و فصل شوند و اراده ی فرد همواره باید به تبعیت درآید، یعنی مسایل باید به طریق آمرانه حل شوند".(۱۲)
"به شکلی اقتدارگرایانه": ما مشاهده می کنیم که انگلس مجددا تلاش می کند تا از وحشتناک بودن "طنین ناخوشایند" کلمه راززدایی کند. این "شیوه اقتدارگرایانه" متضمن اعمال اقتدار است کارگران می-توانند به هر شیوه ی دموکراتیکی تصمیم گیری کنند. این "شیوه ی اقتدارگرایانه تنها راه دموکراتیک است: چه اغتشاش واژه شناسانه-ای به وجود آمده است!
انگلس به استفاده از واژه هایی که "طنین ناخوشایندی" دارند ادامه می دهد تا ما را مجبور به روبه رو شدن با موضوع واقعی در این اغتشاش مفهومی کند. او ادامه می دهد"طبیعت، انسان ها را تابع یک "استبداد واقعی" می کند و دستگاه "خودکار یک کارخانه بزرگ از سرمایه داران کوچکی که کارگران را استخدام می کنند مستبدتر است". این منشاء "استبداد"است- محدودیت از خارج بر انسان ها تحمیل می-شود. (ما با چیره شدن بر نیروهای طبیعت با این استبداد می-جنگیم). اما جایی که قدرت صنعت، که ما خود به وجود آورده ایم، استبداد معینی را بر ما تحمیل می کند ما نمی توانیم انتظار داشته باشیم که استبداد با کلمات خوش لحن تری از بین برود و روح خبیثش از آن جدا شود. ما با این امر به طور دموکراتیک برخورد می کنیم، یعنی اتوریته را به طور دموکراتیک واگذار می کنیم.
در این جا انگلس تا اندازه ای از کتاب سرمایه مارکس الهام می گیرد که درباره اجباری شدن همکاری کارگران توسط صنعت مدرن بحث می-کند:"عملا به شکل اتوریته ی سرمایه داران... به شکل اراده ی قدرتمند دیگری" در یک شکل کنترل که "استبدادی" است، گرچه "این استبداد شکل خاصی به خود می گیرد".(۱٣)
برگردیم به مقاله ی"درباره اتوریته"، که در آن انگلس مجددا به نمونه ی راه آهن اشاره می کند:
"در این جا نیز شرط نخست کار، وجود اراده ای حاکم است که در مورد هر مساله ی تبعی تصمیم می گیرد، اراده ای که یا تنها از سوی یک نماینده و یا کمیته ای که مسئول اجرای تصمیمات یک اکثریت است، اعمال می شود. در این حالت، اتوریته ای کاملا آشکار وجود دارد. از این هم بالاتر: بر سر نخستین ترنِ در حال حرکتی که در آن اتوریته ی کارکنان بر مسافران وجود نداشته باشد چه خواهد آمد؟".(۱۴)
در مورد دو قطاری که قرار است روی همان خط تلاقی کنند: چه کسی برای تحمیل اراده ای شخصی خویش اتوریته اعمال می کند؟ ممکن است مدیر قطار که توسط مالک سرمایه دار یا دولت یا کارگران راه آهن تعیین شده است این کار صورت گیرد-به طور خلاصه کسی باید به طور دموکراتیک یا غیر از آن اراده اش را تحمیل کند، اما چنین قدرتی باید توسط اتوریته"شخص" به طور"استبدادی" اعمال شود. انگلس اصرار دارد که رازآمیزی آنارشیسم درباره اتوریته در مقابل این دیدگاه ساده فرو می ریزد.
ویژگی فرجامین مساله اتوریته باقی ماند. ما دریافتیم که اعمال اتوریته در متون اجتماعی مختلف تغییر می کند، به شکل کمی یا کیفی، "خداگونه" شده یا راززدایی شده؛ به شکل دیوان سالارانه تحمیل شده یا به شکل دموکراتیک کنترل شده. پرسش دیگری وجود دارد: حوزه ای که اتوریته باید در آن محدود شود.
"بنابراین گفتن این که اتوریته مطلقا بد و خودمختاری مطلقا خوب است پوچ و بی معنی است. اتوریته و خودمختاری چیزهایی نسبی اند که حوز ه ی عمل آن ها در مراحل مختلفِ تکامل اجتماعی تغییر می کند. اگر طرفداران خودمختاری بدین بسنده می کردند که بگویند سازمان اجتماعی آینده، اتوریته را تنها در چهارچوبی که در درون آن، شرایطِ تولید آن را اجتناب ناپذیر می کند، محدود خواهد ساخت، می-توانستیم به توافق برسیم، اما آن ها به جای این، در مقابل واقعیاتی که اتوریته را اجتناب ناپذیر می کنند، کور می مانند و با واژه به مبارزه برمی خیزند."(۱۵)
در این جا انگلس هدف اجتماعی محدود کردن اتوریته را در چارچوب مرزهایی تعیین می کند که توسط ضرورت های تولید و حیات اجتماعی تحمیل می شود. این یک پیوست حیاتی برای ایده ی دموکراتیک کردن اتوریته بود. در تقابل با الغای فوری اتوریته و دولت از طرف آنارشیست ها، انگلس یک برخورد پویا به مساله را پیشنهاد می کند: چون بعد از این که شرایط ضروری تولید توسط سوسیالیسم دگرگون شد، حدود و مرزهایی که در چارچوب آن اتوریته "استبداد" خود را تحمیل می کند نیز تحول می یابد.
همان طور که اتوریته ی دولت صرفا یکی از انواع اتوریته در مناسبات اجتماعی است پس زوال دولت نیز می تواند به عنوان مرحله-ای از یک دوره ی طولانی تر در نظر گرفته شود، یعنی زوال اتوریته به طور فی نفسه. این نکته می تواند حداقل به عنوان یک گرایش یا راستا در نظر گرفته شود چه پایان مطلق آن قابل رویت باشد چه نه. اما در این جا ما به سوی یک آینده ی ناروشن تری از آن چه که احتمالا می توانیم مشاهده کنیم گام می گذاریم.
٣- انقلاب و اتوریته
در عمل آنارشیست ها به طور پیگیر نفی کاربرد اصل اتوریته را برای خود به کار نمی برند، چون عمل پیگیر در این راستا به سختی از جنون محض قابل تفکیک است. در حالی که باکونینیست ها "تمامی اتوریته ها حتی با توافق" را مردود می دانند، در تلاش برای اعمال اتوریته ی خویش بر توده ها بدون موافقت آن ها اِبایی ندارند نظیر شرکت در یک کودتا.
کودتا تا حدی افراطی تحمیل"اتوریته"ی ضددموکراتیک محسوب می شود. مثالی که مارکس به ویژه علاقه داشت از آن استفاده کند عملی بود که باکونین در سال ۱٨۷۰ انجام داده بود: این عمل"فاجعه در لیون" بود (این عنوان فصلی از زندگی نامه باکونین اثر ای. اچ. کار است). مارکس و انگلس شاید به خاطر طنز تلخی که در این حادثه وجود دارد حداقل ۶ بار در نامه ها و کتاب های خود به آن اشاره کرده اند.(۱۶) توجه بیش تر نباید بر فاجعه آمیز بودن حادثه متمرکز شود، بلکه باید به اتوریتارین بودن کودتایی که این حادثه را تسریع کرد معطوف شود.
هنگام سقوط ناپلئون سوم و امپراتور دوم، در یک قیام کارگری کنترل شهر لیون به دست انقلابیون افتاد. باکونین به سرعت رهسپار لیون شد تا فرماندهی گروه کوچکی از پیروان خود را به دست بگیرد. روزی که او وارد شهر شد یک شورای جدید تحت نظارت"کمیته امنیت عمومی" انتخاب شده بود، اما هیچ کس نمی دانست که با تالار شهرداری چه باید بکند. باکونین قدم به میدان گذاشت- در این جا جزوه ای که توسط انگلس، لافارگ و مارکس برای انترناسیونال نوشته شد حادثه را به دقت تشریح می کند:
"باکونین در تالار شهر مستقر شد و سپس لحظه ی بحرانی فرا رسید، لحظه ای که سال ها در انتظار آن به سر می برد. باکونین انقلابی ترین عملی که جهان تا آن روز دیده بود را انجام داد- او فرمان الغای دولت را صادر کرد. اما دولت در هیات دو جوخه از گارد ملی بورژوایی تالار را در هم می روبد و باکونین مجبور شد که به سرعت عازم ژنو شود.(۱۷)
اولین جمله ی فرمان باکونین این بود:"ماشین اداری و حکومتی دولت که ناتوان شده است باید ملغا شود". اما این دولت نبود که از "تخیلات و ناتوانی تمایلات پرهیزکارانه رنج می کشید". خدمت گزاران دولت ناتوان نه تنها این کودتا را در هم کوبیدند، بلکه حتی آن را به اندازه کافی جدی نگرفتند- بدترین توهین ممکن- تا رهبر آن را بعد از خالی کردن چند فرانک جیب او به زندان بیاندازند.
ببینیم بر سر اصل اتوریته در این رویداد چه آمده است. نخست دولتی که آنارشیست های ما با فرمان آن را ملغا کردند دولت قدیمی بناپارت و استبداد نبود، بلکه حکومت انقلابی موقتی بود که تازه توسط جنبش دموکراتیک بر پا شده بود. دوم فرمان جهانی- تاریخی الغای دولت که توسط باکونین صادر شد و توسط ۲۰ نفر از دوستانش امضاء شد؛ برای یک جمع خروشان که برای هر چیز هلهله می کرد خوانده شد و بر دیوارها نصب گردد. نه تنها مردم انقلابی چیزی نداشتند که درباره این الغاء بگویند بلکه حتی گروه کوچک باکونین نیز در روز قبل علیه کودتا رای داده بود.
باکونین از فضای آشفته ی تظاهرات استفاده کرد و همان طور که معمول بود از بالکن سخنانی را ایراد می کرد. تمامی این ماجرا رفتار خودکامه و متداول او را نشان می داد. هیچ اکثریتی اتوریته-ی پلید خود را بر او اعمال نمی کرد! چون تنها فقط مستبد از آزادی کامل بهره می برد. آشیل می گفت:"همه ی رنج ها به اندوه می-انجامند، مگر این که ارباب آسمان باشی، در واقع کسی آزاد نیست، به جز زئوس".(۱٨)
مطمئنا حتی اگر اکثریت مردم به نوعی از فرمان "الغای دولت" حمایت می کردند این به الغای دولت منجر نمی شد و هنوز متضمن تحمیل اتوریته به طور وسیع بود- حتی به وسیله یک اکثریت دموکراتیک. یک خیال پرداز محض هم نمی تواند یک انقلاب را بدون اعمال اتوریته تشریح کند- همان طور که نمونه های نادر از خیال-پردازی های آنارشیستی آن را نشان داد.(۱۹)
مارکس این نکته را با قدرت در دوره ی تعیین کننده ی سال های ۷٣-۱٨۷۲ در مبارزه علیه باکونین نشان داد. جزوه ی انترناسیونال درباره ائتلاف باکونینیستی همین کار را انجام می دهد، البته نه برای اولین بار: آنارشیست ها دوست دارند"فرمان الغای دولت را صادر کنند همان طور که باکونین در ۲٨ سپتامبر در لیون انجام داد، غافل از این واقعیت که الغای دولت خود ضرورتا عملی اقتدارآمیز است".
مشاهده ساده ی این که "الغا"ی مشهور، عملی همراه با اعمال"اتوریته" است، می تواند با حوادث لیون به شکل دیگری نیز روشن شود:"فرمان باکونین برای هرکس که تلاش می کرد به هر طریقی در فعالیت های کمون انقلابی اختلال ایجاد کند مجازات مرگ را در نظر می گرفت".(۲۱) ظاهرا هرکس سرش زیادی می کرد و در عمل بی معنای باکونین"مداخله" می نمود، ممکن بود که احساس کند آزادیش بر باد رفته است.
برخی از این موضوعات عبارتند از: اتوریته چگونه به دست می آید و چگونه اِعمال می شود؟ کودتاگرانی مثل باکونین ضرورتا اتوریته ی خود را به طور استبدادی اِعمال می کنند چون آن ها در مقابل اصل جلب توافق دموکراتیک قرار دارند. در بخشنامه انترناسیونال مربوط به سال ۱٨۷۲، مارکس و انگلس نوشتند که هنگامی که باکونین در تالار شهر مستقر شد از تشکیل گارد محافظ ساختمان سر باز زد، "که این خود یک عمل سیاسی است".(۲۲) تدارک دفاع از انقلاب در برابر ضد انقلاب قطعا عملی است همراه با اتوریته سیاسی. تاسیس یا ایجاد یک گارد نطفه ی یک نیروی مسلح برای حفاظت از قدرت مردم است و این اولین شکل یک دولت انقلابی است. اما باکونین تازه دولت را با یک اعلامیه "ملغا کرده بود".
انگلس این خط فکری بنیادی را از نقطه نظر جنبش دموکراتیک در نمونه ی کمون پاریس تشریح می کند. او به کارلو تره زگی در باره عنصر ظاهرا اتوریتارین در انقلاب نوشت: "چنین به نظر می رسد که از لفاظی در باره واژه ی "اتوریته" و مرکزیت سوءاستفاده های زیادی می شود. من چیزی اقتدارآمیزتر از یک انقلاب سراغ ندارم. هنگامی که مردم اراده ی خود را به وسیله بمب ها و گلوله های تفنگ بر دیگران تحمیل می کنند– مثل هر انقلابی- در چنین شرایطی به نظر من اتوریته به کار برده می شود. کاستی بزرگ کمون فقدان اتوریته و مرکزیت بود".
به عنوان یکی از عجایب ادبیات مارکس شناسانه باید گفت که این قطعه علیه استفاده ی غلط به شیوه ی آنارشیستی از اصطلاح "اتوریتارین" نوشته شده است، ولی از آن برای اثبات این که انگلس یک مدافع آگاه "اتوریتاریانیسم" است(به نظر آنارشیست ها) استفاده می شود. بدون این که توضیح داده شود که این نقل قول در باره چیست و به خواننده فرصت دهند که"اتوریتارین" همان معنایی را افاده می کند که آنارشیست ها ادعا می کنند. این قطعه چنین ادامه پیدا می کند:
"بعد از پیروزی می توانیم خود را به هر شکلی که مایلیم متشکل سازیم. ولی به نظر من برای مبارزه ضروری است که تمام نیروهای خود را متشکل سازیم و آن را متوجه حمله ی خود را به نقطه واحدی معطوف کنیم. و اگر به من گفته شود که این امر بدون اتوریته و مرکزیت امکان ندارد و این ها دو موضوع مطلقا لعنتی اند. در این صورت به نظر من آن هایی که بدین گونه سخن می گویند یا نمی دانند که انقلاب چیست و یا این صرفا در حرف انقلابی اند."(۲٣)
به طور خلاصه: انقلاب اتوریته ی جدیدی اعمال می کند، یک انقلاب واقعا مردمی می تواند یک اتوریته دموکراتیک اعمال کند. که البته آنارشیست ها اصولا مخالف آن اند.
گاریبالدی انقلابی ایتالیایی به نکته ی مشابهی اشاره می کند هنگامی که باکونین تلاش می کند که او را به عنوان حامی مبارزه علیه اصل "اتوریتارین" اعلام کند. او این افتخار را رد می کند و ادامه می دهد"کمون پاریس سقوط کرد چون دیگر اتوریته ای در پاریس وجود نداشت و تنها هرج و مرج وجود داشت". انگلس از این اظهار نظر گاریبالدی استقبال کرد. در کنگره ی هاگ انترناسیونال یک هیات نمایندگی آلمانی و فرانسوی در مورد نمونه ی کمون برای درک ضرورت "اتوریته" اظهار نظر مشابهی کردند- اتوریته دموکراتیک.(۲۴)
مقاله ی انگلس تحت عنوان "درباره ی اتوریته" یک سال بعد منتشر شد تا بحث را به نتیجه برساند. جنبش انقلابی در شکل مطلوب خود از یک اکثریت قریب به اتفاق تشکیل می شود و در انقلاب مثل جنگ یک طرف"اراده ی" خود را به طرف دیگر تحمیل می کند. با اشاره به این که انقلاب نوعی از جنگ است، انگلس تلاش می کند تا خوانندگان را به درک کلماتی یاری رساند که از "طنین ناخوشایندی" برخوردارند.
"آیا آقایان هرگز یک انقلاب را دیده اند؟ انقلاب قطعا آمرانه ترین چیز است، عملی است که از طریق آن بخشی از مردم اراده ی خود را به بخش دیگر با تفنگ، سرنیزه و توپ، یعنی با وسایل آمرانه، تحمیل می کند و بخش پیروز اگر نخواهد بیهوده مبارزه کرده باشد، باید قدرت خود را از طریق ترسی حفظ نماید که سلاح او در دل مرتجعان ایجاد می کند،. آیا اگر کمون پاریس این اتوریته مردم مسلح را در مقابل بورژوازی به کار نگرفته بود حتی یک روز دوام می آورد؟ برعکس آیا نمی توان آن را سرزنش کرد که با وسعت کافی از اتوریته بهره نگرفت؟"؟(۲۵)
از شگفتی های مارکس شناسی این است که به مدافعان اتوریته دموکراتیک مُهر "اتوریتارین" می زند. در حالی که به مدافعان خودکامگی از نوع کودتاگرانی باکونینیستی لقب "لیبرتارین" اعطا می کند. این عمل می تواند به عنوان جالب ترین طنز تاریخ در نظرگرفته شود اگر ما منشاء آن را نشناسیم.
در کنگره ی هاگ حادثه ای پیش آمد که در عین ایجاد انبساط خاطر به اندازه ی کافی نیز با معنا بود. هنگامی که شکل خاصی از مساله[اتوریته] مورد بحث قرار گرفت سروصدای حاضران بلند شد. رییس باکونینیست جلسه برخاست و از حضار خواست که سالن را ترک کنند. اعتراض حضار بلند شد: "خیلی اتوریتارین!" (۲۶) نزد آدم های دیگر این واقعه مساله طنزآمیز به شمار می آید. برای باکونینیست-ها ترک سالن امری اتوریتارین محسوب می شود فقط هنگامی که قرار باشد آن ها سالن را ترک کنند-حتی اگر این امر با رای دموکراتیک انجام گیرد.
نتیجه را می توان چنین خلاصه کرد: پاسخ به گرایش های دیوان سالارانه در فرایند دموکراتیک کردن اتوریته است نه الغای آن- یعنی اعمال کنترل از پایین بر تمام انواع اتوریته.
اما سخن آنارشیست ها در باره "الغای" اتوریته بی معنا نبود. و از معنایی عملیاتی برخوردار بود. اولین مکانی که در آن این معنا عملیاتی تحلیل شد در جزوه ی انترناسیونال در مورد عملکرد باکونینیست ها بود. یک دفترچه تحت عنوان ائتلاف دموکراسی سوسیالیستی و انجمن بین الملل کارگران. اولی سازمانی است که به جبهه باکونینیستی تعلق داشت.
۴- خصلت عملکرد باکونینیستی
انگلس و لافارگ کل این جزوه را به رشته تحریر در آوردند و از مصالحی که توسط دیگران تهیه شده بود استفاده کردند. مارکس بخش نتیجه گیری آن را نوشت.
این جزوه برای اولین بار ثابت می کند که وقتی که آنارشیست ها از آزادی سخن می گویند منظوری کاملا بر عکس دارند اگر زبان گُنگ آنارشیستی کنار گذاشته شود. باکونینیسم در تلاش برای حفظ آزادی منِ منفرد و مستقل در عمل تحمیل اراده ی خود به اشکال خودکامه را در نظر دارد: استقرار شکل ویژه ای از استبداد توسط یک گروه نخبه خودمنسوب شده که از نامیدن دیکتاتوری خویش به عنوان "دولت" سرباز می زند. آن ها نمونه ای از الگوی آشنا را به نمایش می گذارند که دولت"الغا شده " از در عقب دوباره وارد می شود.(جنبه های ویژه طرح باکونین در جلد سوم تئوری انقلاب کارل مارکس مطرح شده است).(۲۷)
هدف جزوه ی انترناسیونال مستند کردن دم و دستگاه آن زمان است که همواره در آن زمان از یک سازماندهی دوگانه تشکیل می شد: یک جبهه عمومی-علنی و یک کادر مخفی از کنترل کنند گان. جبهه عمومی ائتلاف (یا ائتلاف بین المللی) سوسیال دموکراسی نامیده می شد؛ کادر مخفی دیکتاتورهای "نامرئی" را غالبا "برادری بین المللی" می نامیدند.
این یک واقعیت ثبت شده است که بعضی از مارکس شناسان باکونین را به خاطر طرفداری از "اصالت آزادی فرد" در مقابل اقتدارگرایی ستایش می کنند. هم چنین ادعا می کنند که ابزار باکونین برای سلطه بر بین الملل بدون "اصل اتوریته" سازمان دهی شده بود. اما در واقع این شکل از ادعا مبتذل است. آ. پ. مندل آخرین صاحب نظری که درباره عملکرد باکونین تحقیق کرده در این باره می گوید:
"...نمی توان یک سازمان انقلابی متمرکزتر و مقتدرتری را سراغ گرفت از آن چه که باکونین به عنوان سلاحی برای تخریب اتوریتاریانیسم[یعنی در هم کوبیدن انترناسیونال] استفاده کرده است. انجمن های آزاد، داوطلبانه و فدرال که از پایین به بالا شکل می گرفت برای دنیای نو در نظر گرفته شده بود، بعد از آن که دنیای کهن توسط سازمان های به شدت منضبط، نظامی و از بالا به پایین درهم کوبیده می شد...".
طبق بیان شخصی خود باکونین: او علاقه داشت که طرح خود را برای حلقه ی نزدیکان اش تشریح کند، و مندل با دلایل کافی آن را نشان می دهد. او اضافه می کند:
"ائتلاف حتی در شکل باز و علنی خود یک سازمان به شدت متمرکز بود، که تمام تصمیم گیری ها در سطح ملی به وسیله ی کمیته مرکزی باید مورد تصویب قرار می گرفت چون این کمیته ارگان کنترل کننده ی واقعی بود. سازمان مخفی حتی از سازمان عمومی نیز بیش تر متمرکز بود..."(۲٨)
این حقیقت دارد که باکونین در طی زندگی خود سازمان هایی مخفی و دیکتاتور منشانه ای یکی پس از دیگری طرح ریزی می کرد- که غالب آن-ها تخیلی بود همان طور که ای . اچ. کار در زندگی نامه باکونین تاکید می کند؛ ظاهرا با این اعتقاد که تخیلی بودن عذر موجهی فراهم می کند. اما عملکرد باکونین در انترناسیونال ارگان هایی زنده و جنبشی واقعی به وجود آورده بود.
جزوه ی انترناسیونال با یک توطئه جاری سروکار داشت و می بایست به طور جدی با آن برخورد می کرد. نویسندگان این جزوه باید مجموعه وسیعی از مصالح (از جمله ترجمه روسی) جمع آوری می کردند که توسط نیکلای اوتین از شاخه ی ژنو با شتاب گردآوری شده بود؛ و اسنادی که از سفر لافارگ به اسپانیا به دست آمده بود و غیره. امروزه اسناد بیش تری به دست آمده و نشان می دهد تصویر کلی که توسط جزوه-ی انترناسیونال ترسیم شده بود کاملا از دقت برخوردار است.
تحقیقات جدید تصویر زننده تری را نشان می دهد. هرکس که امروزه با افسانه ی باکونین لیبرتارین خود را سرگرم می کند باید این نکته را در نظر داشته باشد و تنها با چشم پوشی از انبوه اسناد موجود می تواند این موضوع را نادیده بگیرد. مجموعه ی اسنادی که روند تدریجی ناامید شدن از اسطوره ی آنارشیسم را به معرض نمایش می-گذارد.
در این جا وجود اسناد و مدارک کم تر مورد توجه و بیش تر خط استدلالی که در جزوه ی انترناسیونال مطرح شده مورد نظر است.
۱ -از زمان انتشار بیوگرافی باکونین از ای. اچ. کار که هنوز هم قابل استفاده است چندین کار تحقیقی به درک ما از تفکر ضد دموکراتیک باکونین به میزان زیادی افزوده است. برای اطلاع کافی از آثار ذیل به کتاب نامه مراجعه کنید-۱) اثری توسط اژون پیزیور از قدیمی¬ترین آثار در این مورد که منابع ناروشنی دارد.۲) اثر آ. پ. مندل میخائیل باکونین ۱۹٨۱ حاوی مجموعه¬ی سودمندی از مدارک است. علیرغم جنبه¬های منفی روان¬شناسانه. مندل اشاره بر این امر دارد که او این اثر را برای نشان دادن این که زندگی¬نامه¬ی ای. اچ. کار "سهم باکونین را در آزادی به اندازه کافی جدی نمی¬گیرد"، به نگارش در آورده است.٣) اثری توسط پروفسور کونفینو که از اهمیت اساسی برخوردار است تحت عنوان"قهر در قهر" مجموعه¬ای از اسنادی است که نامه¬ی باکونین به نچایف در دوم ژوئن ۱٨۷۰ از کشفیات آن به شمار می¬رود و اسناد دیگر که اهداف و روش¬های دیکتاتورمابانه باکونین را نشان می¬دهد. ۴) دفترچه اساسی باکونین که برای انترناسیونال، تحت عنوان "ائتلاف سوسیال دموکراسی و انجمن بین¬المللی کارگران به اضافه انبوهی از اسناد دیگرتحت عنوان "کنگره هاگ انترناسیونال" که به انگلیسی منتشر شده است.۵) آثار نژادگرایانه-ی و ضد یهود باکونین طی مبارزات درون انترناسیونال که اکنون به مقدار قابل توجه به فرانسه در مجلدهای آرشیو باکونین در دسترس است.
۲. مراد نویسنده جنگ پروس و فرانسه در ۱٨۷۰ و در پی آن رخداد کمون پاریس در ماه مارس ۱٨۷۱ است.
٣ - در دفاع از رابله که مسئول چرندیات آنارشیستی نبود باید گفته شود که پذیرش عمومی تلم به عنوان تصویر از جماعت آنارشیستی در جهت بی اعتبار کردن خویش است، هر چند که این کار از زمان پرودون به بعد انجام گرفته است. رابله این موضوع را روشن کرده است که این صرفا اجتماع کوچکی از خانم¬ها و آقایان است که در "آزادی کامل" زندگی می¬کنند و می¬توانند هر چه می¬خواهند انجام دهند. چون در اطراف آن¬ها گلّه¬ای از خدمت¬کاران گوش به فرمان ایستاده¬اند که اوامر ارباب را اجرا می¬کنند، تمام این¬ها در خدمت خوشبختی گارگانتوا. آنارشیسم واقعی!
۴ - گودوین به مثال "کنسرت موزیک" اشاره می¬کند، و همین طور به "نمایش تئاتر" که شامل"همکاری پوچ و بیهوده¬ای هستند. درواقع به نوازنده و بازیگر توسط کسی دیگر گفته می¬شود که چه انجام دهد: این عمل "ازبین بردن صمیمیت" و بیش از هر چیز یک اقتدارگرایی شیطانی به شمار می-رود".(٣)
* درباره اتوریته، ف. انگلس، سهراب شباهنگ ویراستار بهروز فرهیخته، ص ٣ با اندکی تغییر.
|