آداب شکار شهربندان (۱۰)
اکبر کرمی
•
در جمهوری اسلامی ایران هیچ چیز معنای معلوف خود را ندارد، حتا خانه! برای مثال شما نمی دانید آیا سربازان گم نام امام زمان هم در بین ملاقان کنندگان چند روز پیش بوده اند یا نه؟ باید به همه چیز حواست باشد! امنیت گستاخانه از خانه های ما ربوده شده است و زندان بان اعظم، حتا خانه ها را خالی از قدرت خود نمی خواهد و هیچ حریمی را خصوصی نمی داند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
٣۰ تير ۱٣۹۰ -
۲۱ ژوئيه ۲۰۱۱
غ) گذشتن از در بزرگ زندان لنگرود قم، که هشت ماه تمام در انتظارش بودی و پرکشیدن به سوی آغوش های مهربانی که بی دریغ و بی تاب گشوده اند و تو را به مهمانی رهایی می بردند، بسیار زیبا و هیجان انگیز است. صدای قلبت با صدای قلب هایی که برای تومی تپیدند، هماهنگ می شود و این احساسی است که تو را به تکانیدن همه ی دردها و دوری هایت وامی دارد. زنده بیرون آمدن از چنگال های خونی سربازان گم نام امام زمان، برای خودم، خانواده ام و دوستانم کم از معجزه نبود. انگار از سرنوشت محتوم گوری دسته جمعی رهیده ای! انگاره طناب پوسیده ی داری به دادت آمده است! انگار کابوسی به انتها رسیده است.
بی اختیار به یاد مرگ فجیع "فرخ رو پارسا" افتادم؛ او که طناب دارش به او رحم آورد، اما دژخیمش نه!
به یاد "داوود عیوضی" افتادم که روزی در تخت مجاورم می خوابید؛ جوان جویای نامی که اکنون در دل خاک آرمیده است و عروسش را در لباس سفید برای همیشه تنها گذاشته است.
داوود دل نازکی داشت و همیشه در حیاط زندان به پرچم سبزی خیره می شد که بر فراز یکی از منابع آب زندان به اهتزاز در آمده بود.
و به یاد "مهرداد کریم پور" که قربانی زندان بان اعظم شد؛ او که با اشتیاق از جنبش سبز و رویاهایش می گفت و حالا دیگر در میان ما نیست و دخترکانش را برای همیشه کنار پنجره در انتطار گذاشته است؛ و مادرش را هم.
چه کسی توانست به او بگوید: "تو دیگر سایه ی فرزند را بر در نخواهی دید..."
من از مجاورت مرگ می آیم؛ و بوی شهیدانی را با خود آورده ام که ایستاده، با خاطرات عزیزانشان جرعه ی واپسین را زدند و رفتند.
من از مجاورت وحشت فراموشی می آیم و از همسایگی کسانی که روزها و شب ها در انتظار مرگ زیسته اند و با مزه ی مرگ و طناب دار وتکای شب آخرین را به صبح رسانیده اند. با ناامیدی تمام، نام های کوچک خود را بر در و دیوار سلول ها نوشته اند و چند ساعت بعد خاموش شده اند. کسانی که می خواستند بگویند: ما هم بودیم! ما هم زمانی زنده بوده ایم!
من از دخمه هایی می آیم که با بوی مرگ آشناست و روی دیوارهایش نوشته: «کاش می شد سرنوشت از سر نوشت» و هشت ماه در بلاتکلیفی کشنده ای به سر برده ام که اگر در فقر قضا، قضاوت و قاضی در جمهوری اسلامی ضرب شود و بی پناهی شهربندان در این نظام بی آزرم به آن افزوده شود، طعم مرگ را دست کم گاهی برایت دلپذیر می کند.
من از پنجه های خونی کسانی گریخته ام که روی شقیقه های منقلب خود و در مجاورت مارهای سیاهی که از دو سوی گلوگاهشان بالا آمده بود "طالب مرگ" را کوبیده اند. قربانیان چندباره ای که اکنون با مدیریت سربازان گم نام امام زمان در زندان، گلو می درند و قربانی می طلبند.
«با هزار بدبختی، نوبت حمام به من هم رسید. گرفتن یک دوش، در مدیریت نافذ توزیع محرومیت در زندان خوشبخی بزرگی است و احساسی از پیروزی را در زندان به زندانیان القا می کند. هنوز این احساس به تمامی در کام و جان من ندویده بود که "علی سلطون" یکی از شرورترین و بدنام ترین زندانی های بند، سرش را داخل حمام کرد:
- اگه تا ی دقیقه ی دیگه بیرون نیایی، میام تو!
با وحشت، با آن که هنوز کف های بدنم را به آب سنگین زندان نداده بودم، وسایلم را برداشتم و از زیر دوش بیرون دویدم.»
حالا من از در بزرگ "زندان کوچک" گذشته بودم و دست کم از دست های کثیف "علی سلطون"!
وقتی تخته ی شکسته ی تنت در دریای مهربان نزدیکان و دوستانت آرام می گیرد، حضور چشم هایی نامحرم دوباره تو را به خود می آورد، می لرزاند و با خود می برد به ناامنی عمیقی که زندان بان اعظم برایت تدارک دیده است، تا متنبه شوی!
و "تنبه" چه طمع تلخ و کشنده ای دارد در زندان "سلطان علی" و در همسایگی "علی سلطون"!
در زندان پیوند شوم "شیخ و شوخ" در مدیریت بندها نمادینه شده است؛ پیوندی که بخشی از تاریخ قطور "تنبه ملی" ما را به دوش می کشد!
سلطان علی با ناامن کردن جان و جهان تو، هماهنگ با نظریه پردازی ناامنی در جهان هستی، سایه سار بلند برادر بزرگ تر و بازگشت به اسطوره ی امن او را به تو یادآور می شود و علی سلطون با القای همسویی آزادی و ناامنی، کار تو را در انتخاب "خراجات شام" سیاه زندان بان اعظم در برابر غول بیابان، آسان می کند.
حضور فراوان چشم های نامحرم در همه جا، ردی از مناسبات شهربندی است و آداب شکار را دوباره و دوباره به تو یادآور می شود؛ به "زندان بزرگ" خوش آمدی!
خانواده و دوستانم استقبالی ساده و گرم بیرون از زندان و استقبالی مفصل تر در خانه برایم ترتیب داده بودند. دوستان بسیاری به خانه آمدند و رفتند. دوستانی که در ملاقات های خود تلاش می کردند به من دلداری دهند؛ که تنها نیستم و هیچگاه تنها نبوده ام. تلاش می کردند امید به پیروزی و رهایی را در من زنده نگهدارند. به زبان های مختلف پایمردی و استواری مرا یادآور بودند و سرور و غرور خود را از این بابت پنهان نمی ساختند. بسیاری از فعالین سیاسی، برخی از دوستان "مجمع مدرسین و محققین حوزه ی علمیه ی قم"، "گروهی از جبهه ی مشارکت قم و تهران" و کسانی از دفاتر برخی از مراجع از جمله ی دیدار کنندگان بودند.
"شیخ شجاع" هم تماس گرفت و با ملاطفت و مهربانی، تواضع و قدردانی خود را به من هدیه کرد.
من هم او را و پای مردیش را ستودم و گفتم: شما اکنون صدای ملتی هستید که تا کنون شنیده نشده است، باشد که از نقش مبارکی که این تاریخ نامبارک روی دوشتان گذاشته است، سرافراز برآیید. با غرور و سرور گفتیم و شنیدم و به آینده لبخند زدیم.
شیخ شجاع گفت: آینده مال ماست.
و من در دل سخت نگران این مطلب بودم که متاسفانه ما ایرانی ها درک مناسبی از این "آینده"، "مال" و "ما" نداریم و در بن بست های بسیار جا خوش کرده ایم!
سربازان گم نام امام زمان هم بیکار نبودند و خیلی زود دست بکار شدند و از طریق دادگاه تجدید نظر که حکم بازداشت موقت مرا شکسته بود، پیغام دادند:
- اگر رفت آمدها متوقف نشود، به زندان باز می گردی!
هول زندان و همسایگی با وحشت و مرگ دوباره به خانه ی ما ریخت و جان شیرین را بی قرار و خواب رنوکا را ناآرام کرد.
چند روز بعد به درخواست منشی دادگاه تجدید نظر به دادگاه فراخوانده شدم.
منشی دادگاه به شیرین گفت:
- خانه ی شما خیلی شلوغه این روزها! شما در خانه شعار می دهید! ملاقات ها باید متوقف بشه! ما را ازکاری که کردیم پشیمون نکنید!
رئیس دادگاه تجدید نظر، آن جور که خودش می گفت ریشش را در قوه ی قضاییه سفید کرده بود. اما، با وجود لحیه (ریش) های سفید و بلند و دستار (عمامه) سفید و طولانی اش، حرفی از جنس زمان نداشت و حرف هایش خلاصه می شد در نقشی که سربازان گم نام امام زمان به او حواله داده بودند.
- ساکت باش و برای خودت و ما دردسر تولید نکن!
- اگر می خواهی کمکت کنم، توبه نامه ای بنویس و به آغوش انقلاب و رهبری برگرد!
مدیریت سرکوب، سکوت و سانسور در همه جا جاری و ساری بود! اگر جمهوری اسلامی در هیچ زمینه ی پیشرفت و توسعه پیدا نکرده باشد در مدیریت سرکوب، سکو ت و سانسور بسیار کارآمد و پیشتاز است. مدیریت سرکوب، سانسور و سکوت در پیوند با دلارهای نفتی و نیز مدیریت محرومیت - که بخشی از فرایند قاطع سرکوب است – جمهوری اسلامی را – با همه ی ناپایداری اش - در وضعیتی قرار داده است که چشم انداز آینده را بسیار تیره و تار می کند. متاسفانه حجم انبوهی از این فرایند سرکوب، سانسور و سکوت در ایران امروز درونی شده است و در پوششی از اخلاق بردگان (به تعبیر نیچه) و باورهای سخیف دینی و مناسبات فرهنگی و خانوادگی بیمار بازتولید می شود. دیوان سالاری عصر پهلوی (در غیبت نهادهای مدنی) از یک طرف و مناسبات دینی، مذهبی و اخلاقی بیمار (در غیبت خرد جمعی نقاد) از طرف دیگر به داد حاکمیت دینی در گسترش سرکوب رسیده است. اگر این همه را به دلارهای بادآورده نفتی علاوه کنیم، یک ماشین سرکوب بی عیب ونقص و مخوف ساخته می شود که می تواند ایران را به یک زندان بزرگ تبدیل کند و آب هم از آب تکان نخورد.
منشی دادگاه در این مدت بیکار نمانده بود و به شیرین – البته دوستانه! - هشدار داده بود که پرونده ی دکتر هنوز باز است و بازپرس پرونده از اتهام ارتداد نگذاشته است!
انگار کیفرخواستِ خواست آزادی در این خاک همیشه باز است و جستجوگران نسیم آزادی همیشه باید "کاشفان فروتن شوکران"باشند!
گوشه ای از شمشیر دمکلوس را به شیرین و به من نمایاندند و ما با کوله ای سنگین و با ناامیدی تمام به خانه بازگشتیم.
در جمهوری اسلامی ایران هیچ چیز معنای معلوف خود را ندارد، حتا خانه! برای مثال شما نمی دانید آیا سربازان گم نام امام زمان هم در بین ملاقان کنندگان چند روز پیش بوده اند یا نه؟ باید به همه چیز حواست باشد! امنیت گستاخانه از خانه های ما ربوده شده است و زندان بان اعظم، حتا خانه ها را خالی از قدرت خود نمی خواهد و هیچ حریمی را خصوصی نمی داند. برادر بزرگ تر و پادوهایش با جا به جایی اندکی، نخست "امنیت خود" را به جای "امنیت ملی" می نشاند و آنگاه امکان هر تجاوزی توجیه و نظریه پردازی می شود. این گونه است که از انگاره ی مترقی و هابزی "حفظ نظام" به آسانی به "حفظ نظامیان" حاکم و سرسلسله ی آنان یعنی زندان بان اعظم قلتیده می شود.
در زندان که بودم فقیه عالیقدر آیت الله منتظری و همسر مکرمشان دارفانی را وداع کرده بودند. با آن که از دفتر ایشان پیغام داده بودند، قصد دارند به منزل ما بیایند، ولی ترجیح دادم به ملاقات آنها بروم و عرض ادب و احترامی داشته باشم. به اتفاق حجت الاسلام کوشا – که قرآن پژوهی برجسته و اندیشمندی مذهبی اما تواناست – به دفتر رفتیم. دیداری تازه کردیم و جای خالی آن نادره ی ایران را با تکرار برخی از خاطره ها به سوگ نشستیم. نامش بلند باد فقیهی که تا لحظه های واپسین، دل مشغول حقوق بشر بود و با رفتنش جنبش حقوق بشرستایی و نواندیشان مسلمان را بی پناه و تنها گذاشت.
«بازجوهای زندان بان اعظم، از این که من در دوران حصر با حضرتش تماس تلفنی داشته ام و در نوشته های خود با احترامی که شایسته او بوده است از او یاد کرده ام، بسیار ناخرسند بودند و با عتاب و خطاب از من می خواستند از رابطه ی خود با او و دفترش بنویسم ...
روی برگ های بازجویی نوشتم:
"کیست یا چیست نمی دانم/ تنها می دانم که دوستش دارم/ زیرا که هست/ زنده و گویا/ حتا وقتی پرندگان نمی خوانند..."
برای این دوست داشتن دلایل بسیاری داشتم، اما در آن لحظه "حسین علی منتظری" برای من تنها انسانی بود که در برابر جوان کشی های فله ای این ساختار بیمار و اسیرکشی سال 67 سکوت نکرده بود، وقتی همه سکوت کردند. در شرایطی که گرد مرگ همه جا نشسته بود و "خدا و عشق در پستوی خانه" نهان باید می شد، منتظری انسانی بود که ایمانش را به حرمت انسان پنهان نکرد.»
آن روزها دوست عزیزم، حجت الاسلام احمدرضا احمدپور در زندان لنگرود قم بود، دوران حبس یک ساله ی خود را می گذراند، در اعتصاب غذا هم به سر می برد و حال و روز خوبی نداشت. سید از همه ی نهادهای داخلی ناامید و به سازمان ملل و رئیس آن التجاء برده بود، اما افسوس، صدایی به حمایت از او بر نخواست و یک زندانی سیاسی پرشور در سکوتی کامل به چند قدمی مرگ رسید! در این دیدار گزارشی از شرایط وخیم احمدرضا را به دوستان دادم و قرار شد حجت الاسلام احمد منتظری با صدور بیانیه و درخواستی زمینه ی شکستن اعتصاب او را فراهم آورد و خوشبختانه این گونه شد. حالا احمدرضا سبزتر از همیشه، خار چشم جریان های واپس گرا است و به تعبیر رویاهای جنبش سبز امیدوار.
به دیدار برخی از مراجع تقلید هم رفتم.
در دیدار با آیت الله نواندیش یوسف صانعی به قول شاملوی عزیز که می گوید "زیباترین شعرت را بگو" از احکام قصاص و دیدگاه های خود پیرامون آن صحبت کردیم و من "در نکوهش آدم کشی" گفتم. از آیت الله درخواستم نگاهی به نوشته های من که در نقد مواضع حضرت ایشان نگاشته شده است بیندازند و راهی به رهایی بگشایند. به ایشان گفتم:
- دیر یا زود مجازات اعدام و آدم کشی قانونی در همه ی دنیا ممنوع خواهد شد! و فقهای ما هم مجبورند به این عقب نشینی دست بزنند.
دلم می خواست به او بگویم که در یکی دو قرن اخیر و در تجربه مدرنیته و سرریز دستاوردهای آن به حاشیه (جهان اسلام) فقه و فقهات - با وجود همه ی پرگویی ها و سر و صداهایش - متاسفانه جز عقب نشینی های دیرهنگام و از سر اجبار کاری نکرده است؛ اما نگفتم!
دلم می خواست بیلانی از فقه و فقاهت را در یکصد سال اخیر در ترازوهای دیجیتالی بگذارم و حضرت آیت الله را به داوری بطلبم! اما افسوس فرصت نبود!
گفتم: اگر حکم امضایی قصاص را از شر خوانش های گذشته نگر برهانیم و آن را به گونه ای آینده نگر بخوانیم، شاید بتوانیم حکم قصاص را در پیوند با "حق حاکمیت افراد بر جان و مال خویش" از کف "صاحبان خون" برباییم و با رای و نظر خود افراد ملغی کنیم؛ گفتم: اگر صاحبان خون (بازماندگان مقتول) می توانند و شایسته است که جانی (قاتل) را ببخشند یا با گرفتن "خون بها" از او درگذرند، احتمالن خود افراد (مقتولان و قاتلان آینده) بر این توافق شایسته تر اند.
به باور من، "حق قانون گذاری" از لوازم "حاکمیت بر سرنوشت خود" است، مگر آن که بخواهیم در دامچاله ی "منطقه ی فراغ شرع" گرفتار بمانیم و از شر انگاره ی بیمار "حاکمیت دوبنی" نرهیم؛ و حاکمیت بر سرنوشت خود را "محدود به شرع" و صد البته "درک فقها از شرع" کنیم! چه، شرع، بدون متشرعین، فقها و قیل و قال هایشان اسطوره ای بیش نیست.
"حاکمیت دو بنی" و صد البته "حاکمیت شرع" با همه دبدبه و کبکبه ای که در اذهان عوام دارد، چیزی جز نشانگان یک نیست انگاری مزمن نیست!
با همه ی نقدهایی که به جمهوری اسلامی و همه ی مردان ریز و درشتش وارد است، متاسفانه جمهوری اسلامی با همه ی فجایعی ای که بر دوش می کشد، چیزی نیست، جز بیلانی از فقه و فقاهت و تحقق تاریخی همین انگاره ها!
عبور از "حق حاکمیت بر سرنوشت خود" و نیز تحدید چنین حقی، با هر عنوان و انگیزه ای، به نهادینه کردن تبعیض و سرکوب می انجامد.
حضرت آیت الله هرچند با مجازات مرگ میانه ی خوبی نداشت، اما همچنان قصاص را از زیباترین احکام قرآنی می دانست! و در حضور تابناک حضرت شرع، "ذی مصلحت" را "ذی صلاح" برای تشخیص "مصالح" خود نمی دانست. ای کاش حضرت ایشان یا نزدیکانشان فرصت می کردند سری به مقاله ی "پروبالی در عرصه ی سیمرغ" بزنند و به ادعای آن پاسخی تدارک ببینند.
چه خوشمان بیاید و چه نه، ما "در غیبت داوری الهی" به سر می بریم، و در چنین شرایطی، حتا ایمان فراتاریخی به یک "متن مقدس" نمی تواند و نباید به "مقدس شدن فهم ها" یا "فهم فقها" راه بجوید. فهم های ما، در بهترین شرایط، فهم هایی انسانی اند و معادل و رقیب دیگر فهم ها. منبع گردآوری هیچ ارزش افزوده ای به داوری های ما نمی دهد.
به باور من، مساله ی ما در پیوند با جهان جدید، فقه نیست بلکه فقها هستند. درک دقیق تر جهان جدید، جسارت عبور از دکساهای نیاکانمان را به ما می دهد. تا آن زمان چه کسی می داند فاصله ی ما با جهان جدید به چه حدی رسیده است؟ و مسئولیت این عقب ماندگی تاریخی بر عهده ی کیست؟
"بودن در جهان پشت عینک دیگری/ و دیدن دنیا از پنجره ی خانه ی خودش/ تنها قدری تحمل و اندکی جرات لازم است..."
15/ 5/ 89 دکتر سیف زاده ی عزیز و سرکار خانم نیک آرا مهمان ما بودند. شیرین و خانم رضایی سفره ی نهار بسیار دل چسبی مهیا کردند؛ شوید باقالاپلو با گوشت، جوجه و کوبیده های مخصوص قم!
گفت و گوهای بسیاری با هم داشتیم. دکتر برخی از مواضع مرا - در مورد مسایل زنان و آزادی جنسی و آسیب شناسی آن - به نقد کشید و من هم با حرارت از نوشته ها و داشته های خود گفتم. شیرین، خانم نیک آرا، خانم رضایی و رنوکا هم نقش هیت منصفه را بازی می کردند و حرف های ما را به گرمی دنبال می کردند.
اما فاجعه ی نبود هیئت منصفه را در دادگاه های فرمایشی جمهوری اسلامی تکرار نکردیم.
بعد از ظهر خوب و دلچسبی بود.
دکتر با پیش کشیدن دادگاه دوم و حکم قاضی پورموسوی جلسه را رسمی کرد و مهمانی و آن بعد از ظهر دل چسب و قشنگ هر دو تمام شد. قاضی پورموسوی به برادرم گفته بود - و من تا آن هنگام هنوز به این گفته دل خوش بودم - مجبور شدم دکتر را به 2 سال زندان دیگر محکوم کنم؛ در حالی که حکم دادگاه دوم - برخلاف قول شفاهی قاضی - شامل 3 سال دیگر محکومیت زندان، 5 سال تبعید به شهرستان خورموج و 5 سال محرومیت از فعالیت پزشکی بود!
دیگر حرف های دکتر را نمی شنیدم! سرم گیج می رفت و با خود می اندیشیدم: خورموج کجاست؟ 11 سال چند روز می شود؟
دادنامه را در دستم گرفتم و در حالی که دکتر سیف زاده هنوز در حال صحبت کردن بود، از خود پرسیدم: زندان بان اعظم از ما چه می خواهد؟
مرا به جرم گفتن از حقوق زنان، حق مالکیت بر بدن، آزادی و برابری به 11 سال زندان و تبعید محکوم کرده اند تا متنبه شوم و از پی گیری حقوق از دست رفته رنوکا و رنوکاها باز بمانم. درد کشنده ی زندان و تبعید را به کاممان ریخته اند تا ما به ریختن شوکران نابرابری به کام دخترکانمان فرمان بریم و آن ها را برای قربانی کردن در پای دیوان و ددان آماده کنیم. ما را زنده به گور می کنند تا ما فرزندانمان را از آغوش آزادی و آدمیزادگی بربایم و به زنده به گور کردنشان مهیا شویم.
دادنامه ی قاضی پورموسوی نمونه ای از رنجی است که باید در "تابلوی سیاه" جمهوری اسلامی جاودانه شود. زندان بان اعظم و مردان کوچکش از ایستادن در هر مفهومی می هراسند و به دیدن قدهای خمیده و کمرهای دوتا شده معتادند. دادنامه ای که تیر خلاصی بود بر همه رویاهای من در ایران عزیز؛ دادنامه ای که همه حساب و کتاب های مرا برای سپری کردن دوره ی زندان در سایه ی "سلطان علی" و همسایگی "علی سلطون" به آب داد و همراهی شیرین و رنوکا را در بازگشت من به زندان از من گرفت. دادنامه ای که با صدایی بلند به من و خانواده ام گفت: جمهوری اسلامی ایران شما را دوست ندارد! دادنامه ای که پس از آن، رنوکا به قهرمان زندگیش با التماس نگاه کرد و از او خواست کاری بکند.
پرونده ی کلاسه 8809982506000795 دادگاه جزایی قم
دادنامه ی شماره ی 8809972510100482
شاکی: عطف به عدم صلاحیت شماره ی 8809982506000795 صادره از شعبه ی دوم دادگاه انقلاب
متهم: اکبر کرمی با وکالت آقای سید محمد حسین سیف زاده و خانم مرضیه نیک آرا
اتهام ها:
1- توهین به مقامات و مامورین
2- فراهم آوردن موجبات فساد و فحشاء
رای دادگاه
در رابطه با اتهام آقای اکبر کرمی، فرزند حسن، متولد 1346، دایر بر توهین به رئیس جمهور، نشر اکاذیب به منظور تشویش اذهان عمومی و اشاعه ی فحشاء از طریق تشویق به فساد و آزادی جنسی (سکسی) با توجه به محتویات پرونده، گزارش اداره ی اطلاعات استان قم، نحوه ی دستگیری متهم، تحقیقات معموله منجر به صدور کیفرخواست از سوی دادسرای عمومی و انقلاب قم، نحوه ی اظهارات و اقاریر متهم در مرجع انتظامی دادسرا و دادگاه، مویدا به سایر امارات و قرائن موجود در پرونده که همگی حاکی از آن است، متهم در مقالات متعدد از جمله مقاله «حدفاصل انقلاب تا آزادی» به رئیس جمهور توهین نموده (ص 299 و 289) و حتی در مقاله «چراغی بردار» (ص 292) به اعضای شورای نگهبان توهین نموده که اگر چه در کیفرخواست نیامده و به آن اشاره نشده ولی می تواند قرینه ای بر این امر باشد که متهم به کرات به مسئولین نظام توهین داشته است، ولی در کیفرخواست به یک نمونه آن اشاره گردیده و همچنین متهم با نشر اکاذیب در قالب مقاله، از جمله ادعای تقلب در انتخابات ریاست جمهوری سال 1388، به گلوله بستن مردم (ص 297)، اعدام و آدم کشی هایی در سکوت توسط قوه قضائیه (ص 293)، فاجعه نشان دادن اعدام اعضای گروهک ریگی معدوم (ص 293) و ... موجب تشویش اذهان عمومی گردیده، مساله آزادی جنسی و سکس را ترویج نموده و موجب تشویش به فساد و فحشاء و از مصادیق بارز آن گردیده که در این خصوص می توان به مقاله "رد پای سندرم استبداد ایرانی و اضطراب جنسی در گفتار برخی اصلاح طلبان" (ص 290، 292، ص 1و 2 و 278 بازجویی و اقرار متهم در صفحه ی 464 پرونده موضوع صورت جلسه مورخ 22/4/89 دادگاه) اشاره نمود. فلذا بزه های انتسابی علما و اقرارا محرز و مسلم تشخیص داده شد؛ دادگاه با استناد به مواد 690، بند ب 639 و 698 از قانون مجازات اسلامی متهم موصوف را بابت توهین به رئیس جمهور و اعضاء شورای نگهبان به تحمل هفتاد و چهار ضربه شلاق تعزیری، بابت نشر اکاذیب به قصد اضرار به غیر یا تشویش اذهان عمومی به تحمل دوسال حبس با احتساب ایام بازداشت قبلی و بابت اشاعه و تشویق به فساد و فحشاء (آزادی جنسی و سکس) به تحمل یکسال حبس با احتساب ایام بازداشت قبلی محکوم می نماید و از باب تتمیم حکم صادره با استناد به ماده ی 19 قانون صدرالذکر و نظریه شماره 30/ 11/ 1381 – 8395/ 7 اداره حقوقی که اعلام داشته تعیین مجازات تتمیمی منوط به تعیین حداکثر مجازات قانونی جرم نیست، نامبرده را به پنج سال ملزم به اقامت اجباری (تبعید) در شهرستان "خورموج" می نماید و پروانه ی طبابت وی نیز در این مدت توسط دانشگاه علوم پزشکی لغو گردد.
رای صادره حضوری ظرف بیست روز پس از ابلاغ قابل اعتراض در دادگاه تجدید نظر مرکز استان قم می باشد.
رئیس شعبه 101 دادگاه عمومی جزایی قم: پورموسوی
پیام زندان بان اعظم روشن و قاطع بود!
جمهوری اسلامی در ترکیبی موثر از دیوان سالاری نظام پهلوی، سرمایه های شیعی، اسلامی و ملی و دلارهای نفتی، مخوف ترین و موثرترین ماشین سرکوب تاریخ ایران را به راه انداخته است؛ و از مخالفین و منتقدین جز سکوت نمی پسندد. با این وجود، زمین گسترده تر از زندان های کوچک و بزرگ خامنه ای و خانه و خاکی است که به آن دل بسته ایم. باید خیلی خوشحال باشم که مثل برخی از رهبران جنبش سبز ربوده نشده ام؛ یا مثل برخی از قربانیان قتل های زنجیره ای کارد آجین نشده ام و هنوز خودم، شیرین و رنوکا سالم هستیم. باید خوشحال باشم که دست کم برای من دادگاهی برگزار شده است و دادنامه ای صادر شد!
با گذشتن شیرین و رنوکا در تاریخ 3 / 6/ 89 از مرز بازرگان، من هم با اشک و آه از خانه ی پدری گذشتم و با جمعی از همسایگان افغانی که همگی دل پری از دولت و ملت ایران داشتند، از غربتی به غربتی دیگر پناه بردیم. خروج غیر قانونی از مرز ایران 4 روز تمام طول کشید. مسیر بسیار طولانی و صعب العبور بود. تلاش برای خروج در ساعت 11 یک شب ابری در یکی از دورافتاده ترین دهکده های مرزی کلید خورد. بخشی از کوه و کمر حد فاصل این دهکده و خط مرزی که پر از دار و دره بود، با یک نیسان و با چراغ های خاموش طی شد. پیاده روی از کوها و دره ها ساعت 1 شب آغاز و تا ساعت 7.5 صبح که اولین کومه های روستایی ترک در چشم اندازما قرار گرفت، بی وقفه ادامه داشت. راه پیمایی بسیار سختی داشتیم؛ هرزگاهی باید به داد همراهان افغانی خود نیز می رسیدم. جان بر کف از کوها و دره ها و رویاهای خود گذشتیم و در جایی به نام "حسن دره"، خاکی که زمانی "خاک مهربانان" بود تمام شد.
5/ 6/ 89 از مرز گذشتم و به یکی از روستاهای نزدیک شهر آگری در ترکیه رسیدم. با دیدن آنتن های بشقابی فراوانی که بر روی خانه های محقر روستایی جا خوش کرده بودند، نفس عمیقی کشیدم و به آزادی لبخند زدم.
10 آبان 89 روزنامه ی "قدس"، یکی از روزنامه های محافظه کار صبح ایران، و بسیاری از سایت های حامی کودتای 88 در اخبار ویژه ی خود نوشتند: "اکبر کرمی از حامیان فتنه گران در انتخابات دهم، که به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و اشاعه ی فحشا بازداشت شده بود ... از ایران خارج و به آمریکا فرار کرد!"
|