آنیموس (۴)
“حلول”


کتایون آذرلی


• در سایه غمی کهنه، اما سنگین و جانفرسا با “آنیموس” آشنا شدم و حالا این او بود که در تنهایی‌هایم با من سر می‌کرد، بی ‌آن که از هجومِ غم‌ها و دردهایم شکایتی کند. او ققنوس‌ وار با من و در من زندگی می‌کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۷ تير ۱٣٨۵ -  ۲٨ ژوئن ۲۰۰۶


 
در سایه غمی کهنه، اما سنگین و جانفرسا با “آنیموس” آشنا شدم و حالا این او بود که در تنهایی‌هایم با من سر می‌کرد، بی‌آن که از هجومِ غم‌ها و دردهایم شکایتی کند. او ققنوس‌ وار با من و در من زندگی می‌کرد و گلایه‌ای از کسی یا چیزی نداشت، ناله سر نمی‌داد و در گوشه همین اتاق هم چون روحی دردمند و صبور کنارم نشسته بود. در کنار او احساسی داشتم که دیگران قدرت بخشیدن آن را به من نداشتند. انگار حضور او برایم بسان آشنایی شده بود در سرزمینی غریب.
نگاهم را از آینه گرفتم و به شبح دوختم، و تبسم را روی صورتش شکستم و از خود پرسیدم:
آیا او می‌تواند “نیمه من” باشد؟
با این تردید و نا باوری بود که از جا برخاستم و در برابر آینه، وسط اتاق ایستادم و به او که در آینه نشسته بود نگاه کردم و بعد از سر شوق و نیاز و درد، زیر لب ترانه‌ای را زمزمه کردم، همان ترانه‌ای را که تاکنون برای هیچ کس نخوانده بودم.
او ساکت نشسته بود و به من در آینه نگاه می‌کرد و من در اتاق قدم می‌زدم و ترانه را زمزمه می‌کردم. وقتی به انتهاء آواز رسیدم به سویش رفتم و از پشت سرش، دست‌هایم را دور گردنش حلقه بستم، درست مثل شاخه یک پیچک. او در آغوشم بود که گفتم:
- تو همزاد منی.
 و بعد زیر لاله گوشش را بوسیدم و نرم نرمک بر گردنش بوسه‌ها گذاشتم و گفتم:
- اما یادت باشد، دو پرنده که هم پرواز هم‌اند. اگر روزی یکی با آن دیگری نپرد، پرنده دیگر را باید مرده حساب کرد!
او در آینه با چشمانی که مرطوب بود، نگاهم کرد و گفت:
- این درست، اما قفس، قفس است. قفس اگر بهشت هم باشد پرنده نمی‌خواند.
 سرم را روی شانه‌اش گذاشتم:
- بدتر از نخواندنِ پرنده، این است که او را در قفس مجبور کنند اسیرِ تمایلات و خواهش‌های دیگران باشد.
او سری به علامتٍ تأئید تکان داد و نرم و ریز دست‌هایم را نوازش کرد. هر دو ساکت بودیم و به آوای پرندگان گوش می‌دادیم. من هنوز سر بر شانه‌اش داشتم و دست‌هایم را به دور او حلقه زده بودم و او با آوای پرندگان خود را آرام- آرام تکان می‌داد و من آرام‌تر از او گفتم:
- نمی‌خواهم فکر کنی که دوست داشتن تو، جایِ خالیِ خیلی چیزها را برایم پْر می‌کند.
لبخند تمسخرآمیزی روی لب‌هایش نشست و گفت:
-گاهی اوقات جایِ خالی خیلی چیزها را نمی‌شود پْر کرد، خالی‌تر از آنی هستند که بتوان پْرشان کرد!
با تعجب سر از شانه‌هایش برداشتم و به تصویرش در آینه نگاه کردم:
- اما همین “نداشتن”‌هاست که به من “داشتن” داده است و همین “نبودن”‌هاست که به من “بودن” بخشیده است!
آنیموس دست‌هایم را گرفت و مرا دور خودش چرخاند و در مقابلش نشاند:
- شاید از ابتداء، طرح تو را با همین نداشتن”‌ها و “نبودن”‌ها رنگ زده باشند! اگر چنین باشد، رنگٍ چندان خوبی نیست. خوشایندٍ همه کس نیست. چهره را زیبا نمی‌کند اما روح را صیقل می‌دهد و روح تو در کنار همین “نداشتن”‌ها و “نبودن”‌ها صیقل خورده است.
من روبرویش تسلیم وار نشسته بودم و به چشمانش نگاه می‌کردم:
- به این دلیل است که می‌گویم “دوست داشتن” تو برایم یک نیاز نیست. نیازمند این نیستم که با ”دوست داشتن” تو، ترا راغب به دوست داشتنِ خود کنم تا دوستم بداری!
شبح لبخندی زد و نگاهش را از من گرفت و به پنجره دوخت:
- من با تو تنها نیستم. غریب نیستم، که با تو خودمم. خودم! و تو با من، خودتی، خودت!
لحظه‌ای ساکت ماند و بعد ادامه داد:
- می‌خواهم آن گونه که هستی در کنارم بمانی؛ من نمی‌خواهم وجود ترا در انحصار بکشم که در انحصار و تملّک همه چیز می‌گندد، بو می‌گیرد و می‌پوسد، حتی دوست داشتن! من ترا آزاد وار، اسیر می‌خواهم!
از شنیدن این حرف‌ها، یک باره بی‌تاب شدم و پرسیدم:
- اسیر چه؟
 او با صلابت و یقین پاسخم را داد:
- اسیر آن چه که آدم‌ها به آن “عشق” می‌گویند!
شبح گردنش را کمی به سمت چپ خم کرده بود و معصومانه نگاهم می‌کرد و لبخندی پنهانی و آرام روی لب‌هایش بود که گفت:
- لحظه تولد تا مرگ، لحظه‌ای‌ست که در آن عشق و نفرت، دوستی و دشمنی، صبوری و بی‌قراری، شکست و پیروزی، امید و نا امیدی و... همه و همه در آن وجود دارد، اما بزرگترین فضیلت، لحظه‌ای‌ست که از تمام دشمنی‌ها و شکست‌ها و نا امیدی‌ها و دردها و کینه‌ها و آزارها و بد فهمی‌ها و خشونت‌ها و تلخ‌کامی‌ها، بزرگوارانه و دلیرانه بگذری.
ناگهان تلخ کامی غریب و سنگینی بر روحم چنگ ‌زد. انگشتانم را روی پیشانی‌ام کشیدم . پرسیدم:
- یعنی فراموششان کنم؟!
 شبح، سری تکان داد و ابروی راستش را کمی بالا انداخت و گفت:
- نه، نگفتم از خاطرشان ببر. بلکه می‌گویم، آن قدر باید دل و جانت را “دریایی” کنی تا بتوانی این همه را در خودت جا دهی. بی‌آن که رنگ و بو و جنس و طعم و شکل آن‌ها را به خود بگیری.
و بعد نگاهش را که از عصیان و نوازش پر بود به چهره من دوخت و من گرمی و مهربانی نگاهش را بر روی پوستٍ صورتم، روی پلک‌هایم، روی گونه‌ها و در اعماق جانم حس کردم.
پیرامون اتاق را هاله‌ای مرموز و شگفت به خود گرفته بود و صدای پرنده‌ای غریب به گوش می‌رسید و من صدای سایشِ بال‌های آن کبوتر را در آرامشِ اتاق می‌شنیدم. دم غروب بود که ابرهای سیاه و خاکستری سراسر آسمان را فرا گرفتند و باد وزید و باران، لحظه‌ای بعد، باریدن گرفت.
با شنیدن صدایِ ریزش باران بود که من و او با شوقِ کودکانه‌ای پله‌های رو به پشت بام را یکی- دو تا کردیم و زدیم به پشت بام.
هر دویمان باران را دوست داشتیم و بار دیگر مثلِ کسی که زیر دوشِ حمام باشد، در باران ایستادیم و به لذتِ ریزشِ قطره‌هایِ آن بر روی تن و سر و صورت خود دل سپردیم. زیر باران، با هم خندیدیم و گاه از غمی کهنه که در سینه داشتیم گریه کردیم.
در آن دقایق و لحظه‌ها. گویی باران غبار روحمان را می‌شست و زخم‌ها و دردهای پنهانِ نهادمان را پاک می‌کرد. بوی مرطوب خاک به مشاممان می‌رسید و هوا به شفافیت آب شده بود.
دست‌هایمان در دست هم بود و با شور و شعف به گرد هم چرخ می‌زدیم، می‌خندیدیم و هیاهو راه می‌انداختیم و گاه سر به شانه هم، زیر باران می ایستادیم و به رویایی دلپذیر فرو می‌رفتیم که یک باره چشم من به پنجره خانه همسایه افتاد.
زن همسایه با چارقدی به سر، مرا با کنجکاوی نگاه می‌کرد که با پیراهنی نازک و تن نما، رویِ پشت بام و زیر باران به دور “خودم” چرخ می‌زدم و می‌خندیدم! نگاهم که رویِ صورتِ زنِ همسایه میخکوب شد، ترسیدم و نمی‌دانم چرا مثل موش‌های آب کشیده از پله‌ها پایین آمدم و وارد اتاق شدم. وقتی پا به داخل اتاق گذاشتم مثل بید می‌لرزیدم اما من سردم نبود، بلکه از نگاهِ آن زن ترسیده بودم و نمی‌دانم چه شد که بار دیگر گذشته در ذهن و جانم نقش گرفت. نگاهِ زن همسایه، انگار همان چشم‌های وحشت‌آوری بود که با سردی‌اش، با تکان دادن سرش که حاکی از یک “خلاف” و “جرم” بزرگ بود بر تنم شلاق می‌کوبید.
طولی نکشید که آن رویای زیبا و عبور از لحظه‌هایِ شفافِ زندگی به کابوسی وحشتناک بدل شد و من خیس از باران کنار شمع‌های افروخته، رو به آینه نشستم.
“آنیموس” در کنارم بود و حرفی نمی‌گفت. فقط نگاهم می‌کرد. وقتی چشم به او دوختم. دیدم شادی‌های کودکانه از نگاه او هم رخت بسته و بار دیگر همان آرامش و سکوت در نگاهش موج می‌زند. من دلْ- دلْ می‌زدم و فکر می‌کردم باید چیزی شده باشد، باید یک جایِ هستی چیزی کم شده باشد. شاید چیزی فراموش شده باشد که من شده‌ام سایه یک وَهم سرگردان، صامت و مْبهم در این خلاء بودن، در این خلاء هستی و در عمق این آفرینش عجیب و غریب!
در آن لحظه‌ها دلم می‌خواست سایه این وَهم را در هم بریزم و تا فراسویِ بودن، نبضِ هستی‌ام را پلک بزنم، اما ناگهان تبسم لب‌هایم چون شادیِ کدری رویِ انعکاس آینه‌ها نشست و بعد چهره کسانی در مقابلم قد کشید که در پشت میله‌های بلند و قطور باقی مانده بودند، یکی زنجیر به پا و دست داشت، دیگری خون‌آلود از ضربات کتک و شلاق بود. یکی از درد می‌نالید و دیگری مات و مبهوت در گوشه‌ای چمپاته زده بود.
من ذره- ذره سوختن و خاکستر شدن آن‌ها را می‌دیدم که با دهانی گشوده از درد فریاد می‌کشیدند و کسی نبود که صدایشان را بشنود.
آن‌ها در اعصاب من زندگی می‌کردند. در رگهایم راه می‌رفتند و در سرخی خونم نفس می‌کشیدند و من همه‌اشان را دوست داشتم.
از شدت عجز و دلتنگی دندان‌هایم را به هم ساییدم و به اعصابم فشار آوردم. می‌خواستم فکر نکنم و چیزی را به خاطر نیاورم و هم چنان در سکوت خود باقی بمانم. می‌خواستم از دستٍ گرگ‌ها و کرکس‌ها و لاشخورانِ چکمه پوش در سکوت پنهان شوم.
به ناگاه، اندوه مرگباری بر من چیره شد. انگار ماتم برده بود و به تصویر آن‌ها در آینه نگاه می‌کردم و در جست و جوی دلیل و علتٍ رنج‌هایشان بودم. اما درست در همین لحظه‌ها بود که دریافتم بعضی از دوران و قسمت‌هایی از زندگیِ انسان فراموش نشدنی‌اند و نمی‌توان آن را با گذشت زمان حل کرد، گویی دورانی این چنین تا جایی در خاطر انسان می‌ماند که به وسیله سنگٍ قبری پوشیده و محفوظ شود!
شبح، اشک‌ها را روی گونه‌هایم دید و فشار اعصابم را روی ستون فقراتم احساس کرد.
ساکت ماندم و حرفی نگفتم. فکر می‌کردم چه باید کنم؟ به راستی عبور از کدام راه ممکن بود؟ عبور من از “گذشته” و زیستن در زمان “حال” و رفتن به سوی “آینده”، آینده‌ای هر چند نا معلوم؟!
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و به گوشه‌ای خیره ماندم. شبح مرا مثل دفترچه‌ای گشوده شده می‌خوانْد. هرگاه نگاهش می‌کردم نیرویی در من شکل می‌گرفت. نیرویی که وقتی همه راهها به بن‌بست و همه مقصدها نا معلوم جلوه می‌کرد، با همان نگاه معصومش، نوید “فردا” را به من می‌داد و من با این دریچه نا پیدای فردا بود که خودم را تسکین می‌دادم و روحم را به صبر و تحمل دعوت می‌کردم.
شبح به کنارم آمد و شانه به شانه‌ام، روی زمین نشست:
- باید بار دیگر به زندگی اعتماد کنی و آن را دوست داشته باشی، فقط همین!
از پنجره، نسیم ملایمی به سویم وزید و چهره‌ام را نرم و مهربان نوازش کرد.
من محتاج فرصت‌هایی بودم که در آن کسی نباشد، لحظه‌هایی که در آن هیچ “بودنی”، بودن مرا، و هیچ قالبی “چگونگی” مرا مقید به خود نکند و آزادی و رهایی شورانگیز مرا به بند نکشد.
می‌دانستم، آن چه آزارم داده بود، بازگشت به “گذشته”‌ها بود و تکرار خاطراتی که به سیاهی شب و به هولناکی فاجعه بود.
ناگهان به شتاب پرنده‌ای بی‌پناه که اسیر دست صیاد شده باشد از جا برخاستم و به سوی پنجره رفتم و به باغ انگور نگاه کردم و گفتم:
- نه، نمی‌توانم … ! جرمِ سنگینِ خاطراتِ گذشته روی همه لحظه‌هایم نشسته است. دمی سکوت کردم و بار دیگر گفتم:
- نه … نمی‌توانم!
آنیموس به سویم آمد و از پشت سر، شانه‌هایم را گرفت و آرام مرا به سوی خود چرخاند و به صورتم نگاه کرد. اشک روی گونه‌هایم ریخته شده بود و من شوری آن را روی لب‌هایم مزه- مزه می‌کردم. بْغضی سنگین گلویم را می‌فشرد و حلقومم را می‌خراشید. اما چهره مهربان و آرام او را با چشم‌هایی که جوشش بی‌امان اشک تارش می‌کرد، می‌دیدم، می‌دیدم که چگونه با آن نگاهِ پْر از گذشتش به من نگاه می‌کند. من گرمای نگاهش را بر گونه‌های سرد و تکیده‌ام احساس می‌کردم که ناگهان صدایش در گوش‌هایم پیچید، صدایی که جوهری مرموز یافته بود:
- تو باید بتوانی، می‌دانی چه می‌گویم؟ تو باید بتوانی!
در لحنِ کلامش تأکید و تمنّایی گنگ و مجهول بود که می‌خواست من از لحظه‌هایم عبور کنم.
- اگر چنین نکنی، با بی‌اعتباری در برابر “زندگی” قرار گرفته‌ای!
دست‌هایش روی بازوهایم بود و مرا به آرامی تکان می‌داد، گویی می‌خواست از خواب آشفته‌ و دیرپائی بیدارم کند.
اما من مثل دانه‌ای که آرزوی جوانه زدن در بهار و باغی را داشته باشد، در زیر دو کفه آسیابِ “گذشته” و “حال” مانده بودم و خُرد می‌شدم.
آنیموس مْماس با قامتم ایستاد و دستٍ چپش را روی قلبم گذاشت و ضربانِ تند آن را حس کرد و باز ادامه داد:
- رنج‌ها و شادی‌هایت را بیافرین، هم چنان که آرزوهایت را!
 سپس رهایم کرد و به سوی شمعدان‌ها رفت، و من ماندم و دنیایی از تردید که آخر چگونه بیافرینم؟ چگونه از غبار لحظه‌ها خود را پاک کنم و آن سرزمینی را که هوایش آتشدان و خاکش بلاخیز و آسمانش درد آفرین بود از خاطرم ببرم. همان سرزمینی که در آن هم چون آهویی تنها بودم که در سینه دشتی سیاه و خاموش، با غربت و تنهایی‌ام ایستاده بودم و از دوردست‌ها، شهر سودا زده پیدا بود و هیاهوی آمد و شدهای بی‌ثمر و درهای بسته و شیشه پنجره‌های تار و غبار گرفته، و در پسِ آن گرماهای مصنوعی و لذت‌های دروغین و عشق‌های غریزیِ خفته در کینه‌ها و حسدها و شادی‌ها و افتخارهایی همه حقیر و کوچک، همه زشت!؟
“آنیموس” وقتی به سوی شمعدان‌ها رفت، فقط یک شمع را روشن کرد و اتاقِ آینه‌ها، در سایه- روشنِ نور شمع فرو رفت و تلألو آن روی آینه‌ها نشست و من لرزش نورش را می‌دیدم، درست مثل لرزیدن روحم در کالبدم!
او روی زمین نشست و مرا در زیر نور شمع تماشا کرد. من هم به همان سبک و شکلِ همیشگی روی زمین نشسته بودم؛ زانوها به بغل.
وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد، دیدم در چشمانش ستاره‌ها یک به یک برق می‌زنند و با باز و بسته شدن پلک‌هایش، همه‌اشان روی تن من می‌ریزند.
در اتاقِ آینه‌ها احساس دیگری داشتم و می‌دیدم هر چه غوغای درونم آرام‌تر می‌شد ندایی ناشناس در درونم شدت می‌گرفت و او را برایم آشناتر می‌کرد و آشناها را برایم بیگانه.
او با من از عشقی بزرگ سخن می‌گفت، از نیازی که زاده بی“منی” و بی “ اویی” بود؛ و می‌آمد تا روحم را از گرفتاریهای روزمره “ نان و آب ” و “ نام و ننگ ” رهایی بخشد و “ هستی ” را نو و زمین را خالی از غبار و خورشید را نو دمیده و آسمان را تازه افراشته و دریاها را زلال کند، می‌آمد تا جهان را زیر و روی کند و مرا تماشاگر “خویشتنِ خود” سازد.
سرم را از دامانم برداشتم و او را دیدم که با آغوشی باز به سویم می‌آمد و مرا در پناه خود می‌گرفت. من در آغوشش فرو شدم و دست‌هایم را به دور قامتش حلقه بستم و سرم را روی شانه‌اش قرار دارم و چشمانم را از شوقی تابناک بستم تا مبادا رویای پر شکوهم ویران شود. او هم مرا در آغوش داشت؛ سرش روی شانه راست من بود و یک دستش دور گردنم و دست دیگرش بر روی تنم.
او، نرم و ریز بوسه بر شیار گردنم می‌زد و با سر انگشتانش نوازشم می‌کرد. و من هْرم نفس‌های ملایمم را به زیر گردن او می‌دمیدم.
در آن دقایق حالتی را داشتم که در خیال هم نمی‌گنجید. کم و بیش ذرات وجود من با او آشنا می‌شد و قلبم از هراس و شک و اضطراب خالی می‌گشت و جایش را اشتیاق و نیاز و اُنس و لذت و شگفتی به خود می‌گرفت. اکنون تسلیم این موج ناپیدای وجودش شده بودم که شتابان به سویم می‌آمد و مرا به میعادگاهی می‌برد که در آن هر دو “عریان” بودیم، عریانِ عریان.
من با نگاهی خاموش و مْبهم و مرموز به پیکرش که گویی از بْرنز تراشیده شده بود نگاه می‌کردم و او با نگاهِ ستایش آمیزی مرا می‌نگریست. او با ظرافتٍ خاصِ انگشتانش بر روی پوستم، رویِ ستونِ فقراتم خطی می‌کشید و من هرم نفس‌هایم را به زیر گردنش می‌وزاندم.
او با دست دیگرش شلالِ گیسوانم را که موجی بر آن افتاده بود نوازش می‌کرد و به روحِ وحشی‌ام، رامش و خواهش را می‌بخشید و من پیکرم را که گویی از مهتاب تراشیده شده بود در کف او می‌گذاشتم.
اینک پر از حضورِ وسوسه‌های گرم و شعف‌های خفیف می‌شدم و به تدریج در می‌یافتم که او در عمق وجودم حلول کرده است.
در آن غروبِ پر اعجاز که هیچ غروبی شبیه آن نبود من در پیکر او، تصویر روح خود را می‌دیدم و او در آینه روحش تصویر مرا.
در آن لحظه‌ها نمی‌خواستم، دوست یا دشمنی، آشنا یا بیگانه‌ای، صدا و یا سکوتی مرا از سفرهای دور و درازم جدا کند. در آغوش او می‌رفتم تا آسمان پرواز کنم. می‌رفتم تا خودم را از نظم و حساب و کتاب و کسب و کینه و حسد و دنیایی همه دیوار و دیوار، همه قفس و قفس، همه زندان و زندان رهایی بخشم.
 
٭٭٭
 
 
در “باغ انگور” زمان آفریده نشده بود و همه چیز در بی‌زمانی جریان داشت و من نمی‌دانم چه مدت از “بودنم” در آن باغ می‌گذشت، حتی به درستی نمی‌توانم بگویم چه زمانی از آشنایی من با “آنیموس” سپری شده بود؛ یک ماه، یک سال و یا سال‌های بی‌شمار دیگری؟!
برایم تنها چیزی که به روشنی هویدا بود، کشفٍ شبانه روز من در “او” و او در “من” بود. من، او را در چشمانِ خاموش خود می‌دیدم و او مرا در نگاهِ روشن و شفافش می‌دید. او مرا از عمقِ ناپیدای اسرار آمیزِ سٍر‏ّها بیرون می‌کشید و من او را در وجودم پیدا می‌کردم. هر روز و هر شب، تجربه تازه‌ای در جانِ یکدیگر داشتیم. او سر به درونِ جانِ من فرو برده بود و من سر به درونِ روح او … ، و این گونه بود که می‌رفتیم تا گرم “آشنایی” و “شناخت” و “کشف” هم شویم.
گویی من و او در هم و با هم زندگی می‌کردیم، در هم و با هم سفر می‌کردیم، در یکدیگر می‌نگریستیم و در هم و با هم خاموش می‌ماندیم. او کتابِ دلِ مرا می‌خواند و من کتابِ دل او را. او بر لوحِ جانِ من می‌نوشت و من در لوحِ جان او. گویی هر یک از ما مْوم دستٍ دیگری شده بودیم. او مرا از پیکره شفاف و بلورین خود می‌ساخت و من او را بر انگاره زیبایی خود آرایه می‌بستم. بدین گونه هر لحظه گرفتار هم می‌شدیم و هر روز مشغول‌تر به هم و هر دم نیازمندتر به هم و هر صبح و شب تشنه کام‌تر به هم.
تا این که شبی فرا رسید، شبی که بار دیگر “سایه‌ها” هولناک و درد بار و بلا آفرین هجوم آوردند و بر سر جان و دلم افراشته شدند. همان شب دریافتم که می‌شود حدود توانایی انسان را در دایره دید خود شکست، اما این شکستن زمانی‌ست که دیگر حتی در واقعیتٍ زندگیِ آدمیِ توفیری ندارد و فقط حجمِ پس مانده‌ای از آن باقی می‌ماند و زندگی را احاطه می‌کند و لحظاتِ کشدار می‌شوند و “بودن” سرد و یخ‌زده و منجمد می‌گردد.
با این فکرها بود که از پنجره به باغ نگاه کردم و دیدم ریشه‌های درختانش نه در آبند و نه در خاک، بلکه در عمق فاجعه خفته‌اند و ریشه دوانده‌اند و رشد کرده‌اند اما تهاجم سنگین خاک، چشم‌ها را روزی به رویِ حقیقت بادهایِ نرمی که بذر طوفان را در خود دارد، می‌گشاید و آن گاه آرامش فرا می‌رسد! آرامش پس از طوفان را می‌گویم، همان طوفانی که مدت‌های طولانی‌ست دست از سر و جان و دلم بر نمی‌دارد و مدام زمزمه‌ای را در دلم نجوا می‌کند، همان زمزمه‌ای که توانِ گفتنش را ندارم و همه این ناتوانی را بر سر دلم ریخته‌ام تا بر آن سنگینی کند، همین زمزمه‌ای که عقل را به ستوه می‌آورد و دل را می‌فشارد و عاقبت، چشمانم را به پنجره‌ای مشبک وار می‌دوزد با چهار دیوار نمناک و سیاه و خاکستری که لاجرم به طنابِ داری ختم می‌شود!
آن شب بار دیگر دلتنگیِ عمیقی بر من حاکم شد و “آنیموس” احساسم را در می‌یافت. مهربانی‌های او با من به نرمی پرهای کبوترانی بود که حس پرواز را در جانم زنده می‌کردند. اما من هنوز اسیر این باغ بودم و محبوس در اتاق آینه‌ها!
“آنیموس” از آن سوی “آینه‌ها” آمد و مقابلم ایستاد و دست‌هایم را در دست‌هایش گرفت و آرام مرا روی زمین، مقابلِ آینه نشاند و بی آن که در تلاشِ کتمانِ احساساتم باشد گفت:
- در مسلکٍ تمام کسانی که با “عشق” آشنایند، آدمی را با هر ترازویی محک و مقدار نمی‌زنند!
من نگاهم را به چشم‌هایش دوختم و تمامِ جانم را تسلیمش کردم تا با من حرف بزند. او برق نگاهش را به نگاهم انداخت و ادامه داد:
- تحمل دردهای بزرگ‌تر، رنج‌های عمیق‌تر، در گنجایش تو باید بیش از این‌ها باشد که بخواهی با تکرار “سایه‌ها” آن را بیامیزی.
من مثل کودکی که خطایی از او سر زده باشد، شرمگین و خجالت زده سر به زیر انداختم و با انگشتان دستم بازی کردم:
- اما من نمی‌دانم چگونه از این “سایه‌ها” خلاصی یابم؟
او با نگاهی که مثل جنگل آرام و خاموش بود از زیر مژگانش به من چشم دوخت و از آینه بیرون آمد و در مقابلم ایستاد، و لحظه‌ای بی‌حرکت ماند و بعد در برابرم زانو زد و چانه‌ام را کمی به بالا آورد و نگاهش را میخکوب نگاهم کرد و گفت:
- با من همسفر شو.
ناگهان ندایی از عمق جان و روحم، از ژرفنای روانم، بی‌امان سر گرفت که: بشنو! به حرف‌هایش گوش کن. به بی‌رنگی هستی‌اش چشم بدوز، ردش نکن که یعنی؛ برو … رهایم کن، دامنم را نگیر و خالی و رها، مثل بادم کن.
… و من رهایش نکردم و به بی‌رنگیِ جانش نگاه کردم و تمام وجودم را دامنی کردم تا او گوشه‌ای از آن را بگیرد.
همان شب در برابر غوغای “زندگی”، در رهگذر “تاریخ” و در بن‌بست تمامِ “مذاهب”، مقابل چشمان خدا با او راهیِ سفری دور و دراز شدیم.
آن شب او مرا با خود بر فراز آسمان برد و روی هلال ماه نشاند و برایم از غزل سرکشِ ستاره‌ها گفت و باز مثل همیشه نوازشم کرد، درست مثل پرستاری که بیمارش را.
این نخستین پرواز ما بود و من پس از گذشت سال‌های طولانی از باغ انگور دور شده بودم، از خاکش دل کنده بودم و با او که یگانه همراه و هم پروازم بود، از آن جا رفته بودم.
آن شب، ما بر روی هلالِ ماه رقصیدیم، ترانه خواندیم و برای پیوندمان پایکوبی کردیم و کار به کارِ ساکنینِ زمین هم نداشتیم که آیا ما را می‌فهمند و یا نمی‌فهمند. من و او همه چیز و همه کس را در آن بالا فراموش کردیم، فراموش کردیم که آن‌ها، آن پایین ما را از هم تفکیک کرده و تا اوجِ یک جْرمِ بزرگ محکوم ساخته بودند. ما فراموش کردیم که آن‌ها ما را در برابر “عشق” با همه بی‌عدالتی در یک دادگاه قضاوت کرده، محکوم به سرنوشتٍ سکوتمان کرده بودند. اما در برابر تمام این فراموش کردن‌ها یک چیز را به خاطر سپردیم، فقط یک چیز را، و آن ترکیب نامحرمانه وجودمان بود که مثل یک راز، اعترافی نداشت.
  ٭٭٭