احمد شاملو، گواه آگاه تاریخ بی قراری ما
۳. درک انتزاعی پاشایی و نقد خرده بورژوایی مختاری


محمد قراگوزلو


• هر چند تصور می رود که شاملو پس از گرویدن جوانان چپ و رادیکال به سوی مبارزه ی مسلحانه به درک چنین ضرورتی رسیده و با همین منطق نیز در کنار آزادی خواهان ضد سلطنت ایستاده و با شعر و ترجمان و ژورنالیسم سیاسی اش به سوی شاه شلیک کرده است، اما ذهنیت شاملو همواره ذهن ستیز و ستیهنده گی علیه نظام سرمایه داری موجود بوده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣۱ تير ۱٣۹۰ -  ۲۲ ژوئيه ۲۰۱۱


درک غلط پاشایی از شادی چریکی
هر چند تصور می رود که شاملو پس از گرویدن جوانان چپ و رادیکال به سوی مبارزه ی مسلحانه به درک چنین ضرورتی رسیده و با همین منطق نیز در کنار آزادی خواهان ضد سلطنت ایستاده و با شعر و ترجمان و ژورنالیسم سیاسی اش به سوی شاه شلیک کرده است، اما ذهنیت شاملو – به محض رهایی از رمانتیسم" آهنگ های فراموش شده" - همواره ذهن ستیز و ستیهنده گی علیه نظام سرمایه داری موجود بوده و برای به عینیت رسیدن زبان را به خدمت گرفته است. برای اثبات این مدعا طبیعی است که نمی توانم از شعرهای همین دوره (دهه ی پنجاه) مدرکی به دست دهم و ناگزیرم کمی به گذشته رجعت کنم. سند من شعر" مه" از دفتر هوای تازه است که تاریخ سرودن آن، سال ۱٣٣۲ ذکر شده. این که شعر قبل یا بعد از کودتا شکل بسته است، به درستی بر من دانسته نیست اما ردپای اندیشه ی پارتیزانی در شعری که از سرزمینی مه گرفته در وصف حال مردان جسورِِ بیرون زده از خفیه گاه (خانه ی تیمی؟) برخاسته، به وضوح پیداست:
« بیابان را سراسر، مه گرفته است.
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیان خسته
         لب بسته
             نفس بشکسته
                      در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند... » (ص:۱۱۴)
بیابانِ مه گرفته، خسته و لب بسته و نفس شکسته می تواند اشارتی یا کنایتی به سرزمین یا کشوری باشد، استبداد زده همچون ایران دهه ی سی. و قریه یی که چراغ اَش در چنان شرایطی پنهان است این قابلیت را دارد که جایی آزاد اما ناپیدا باشد. موج گرم جاری در خون بیابان نیز به فهم من می تواند از التهاب موجود در کشور حکایت کند. با چنین توصیفی شاعر با خود فکر می کند که:      
« ... مه گر هم چنان تا صبح می پائید مردان جسور از خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند.»
با این حال چنین تصور و تصویری برخلافِ واقعیت عینی مهِ بیابان سرابی بیش نیست، چرا که شعر با تاکید بر همان وضع مایوس کننده ی آغازین به پایان رسیده است. تصویر این شعر وقتی جذاب تر خواهد شد که خواننده لحظه یی چشمان خود را ببندد و صورت دیگری از حادثه را در ذهن مصور کند. پارتیزان هایی که از خانه و کاشانه ی خود به بیرون (کوه و جنگل) زده اند، برای دیدار عزیزان شان، پناه گاه های خود را ترک کرده و در آستانه ی دیدار در درگاه قریه یی خاموش آرزو می کنند که:
- مه همچنان بپاید و سگ ها (نیروهای ژاندارم و پلیس و حتا همان سگ های پاس بخش روستا) کماکان در چنان سکوت معناداری خاموش بمانند تا ایشان بتوانند عزیزی از خانواده را در آغوش بگیرند.
- شعر ساده و روان است. با ضرب آهنگی تند و خیزابی. درست مانند خیزش پارتیزان ها. وزن تند شعر از ابتدا تا پایان یک ضرب و بی وقفه ادامه یافته است. مانند شلیک مسلسلی که یک خشاب کامل را بی اندک درنگی خالی کرده و داغ شده!
اواخر سال ۱٣۵۶ که من به همراه چند تن از دوستان مبارزم در خانه یی امن و به دور از چشم پلیس امنیتی شاه زنده گی می کردیم، بچه ها هر وقت هوس شعر گوش کردن به سرشان می زد از من می خواستند که این شعر شاملو را برای شان بخوانم. هر چند این شعر با صدای شاعر در اوایل دهه ی پنجاه از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روی نوار صوتی به بازار عرضه شده بود.
پاشایی نیز با وجودی که در خوانش - "مفردات شعر" شاملو - مثل همیشه به حاشیه رفته است، نظر ما را تائید کرده:
«در این سی و پنج سالی که من این شعر را می شناسم از خیلی ها شنیده ام که مه یک فیلم کوتاه عاشقانه ـ پارتیزانی است همراه با هیجان خطر ... هر چند بخش اول و سوم از نظر آوایی و کلامی یکی است، اما در تقطیع آن ها تفاوت چشم گیری هست که خود در حرکت و سکون آواها بسیار موثر است. مجموع صدای بلندa ۵۰ بار ، صدای s ۲٨ بار، eh ۲۰ بار، g۱۷ بار، h۱۴ بار،... و ترکیب me.meh (... گرم مه) و qeqa (چراغ قریه) و مانند این ها (صدای گام-های عابر را نمی شنوید؟).» (پاشایی، ۱٣۷٨، صص: ۱۹۹-۱۹۲)
جالب این جاست که این "خوانش گر" که با خوانش ویژه ی به اصطلاح "مفردات شعر" ذهن خواننده را از طریق تاویلات فکری خود از متن به حاشیه می برد، باز هم به وجه غالب و جنبه ی اجتماعی شعر مه بی توجه نمانده است. هر چند در جمع بندی خود باز هم بر همان صراط سیاست زدایی از شعر شاملو رفته است:
«شاید بیابان نماد خوبی برای وضع موجود خفقان زده ی آن سال ها باشد، اما نه بیابانِ این شعر. کافی است فقط به کشیده گی های الف های سطر اول توجه کنید که بسط جان راوی را در آن حس می کنیم، و لحن شاد سطر اول - که در سطرهای بعد تائید می شود – مغایر بیان چنین خفقانی است.» (پیشین)
چنین تحلیلی مثل این است که کسی مدعی شود سمفونی نهم بتهوون (عظیم ترین سمفونی در وصف شادی) را نمی توان در شرایط حاکمیت دیکتاتوری شنید و زمزمه سرداد. پاشایی با سر هم کردن چند اصطلاح آوایی کشف بزرگی نکرده است. ممکن است ضرب آهنگ شعر مه شاد باشد. این امری طبیعی است و برخلاف اوهام پاشایی مغایر خفقان نیست. همه ی ما که لحظه ی مشابهِ دیدار عزیزان را در شرایط اختناق تجربه کرده ایم - پاشایی را نمی دانم - دچار شعف و شادی شده ایم. جای تاسف این که آموزه ی بِرِشت - ژدانفی "آن که می خندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده" زمانی در جهان نگری پاشایی نشسته است که شاملو به مرزبندی با آن رسیده و گفته بود:
« من دست کم حالا دیگر فرمان صادر نمی کنم که "آن که می خندد هنوز خبر هول-ناک را نشنیده است" چون به این حقیقت واقف شده ام که تنها انسان است که می تواند بخندد و دیگر به آن خشکی معتقد نیستم که در روزگار ما سخن از درختان به میان آوردن جنایت است.»
مضاف بر این ها گیرم که پذیرفتیم شاملو در سال هایی که تحت تاثیر رآلیسم سوسیالیستی بوده (از ۱٣۲۵ تا ۱٣٣٣) شاد زیستن و خندیدن در شرایط حاکمیت اختناق را نیز جرم می دانسته است. بله شاملو و هم تایان او چنین می-اندیشیده اند. حتا پذیرش این امر بدیهی نیز تفسیر و خوانش پاشایی از شعر مه را مهمل جلوه می دهد. چرا که در سال ۱٣٣۲ (زمان کودتا و تاریخ سرودن شعر) شاملو نمی توانسته به شعرهای اَش ضرب آهنگ و مضمون شاد بدهد. پریا یک استثنا است که پیشتر درباره ی سُستی ساختارهای اجتماعی آن سخن گفتیم.
باری پیش از شعر مه یازده شعر دیگر در بخش اول و ابتدای بخش دوم دفتر هوای تازه آمده است که لحن همه ی آن ها تلخ و سیاه است. شعر نخست این مجموعه نام اَش "بهار خاموش" است و ناگفته پیداست سالی که بهاراَش خاموش است، چگونه سالی است. چارپاره یی که در انتهای آن آمده است:
« بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویران سرای محنت آور
بهار آمد دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایداَش در» (ص:٨۹)
شعر دوم به نام "بازگشت" چنین نومیدانه آغاز شده است:
« این ابرهای تیره که بگذشته ست
برموج های سبز کف آلوده
جان مرا به درد چه فرساید
روح اَم اگر نمی کند آسوده... » (ص:۹۰)
شعر بعدی "رانده" (دست بردار از این هیکل غم...) (ص:۹۴) و البته مضامینِ و شعرهای بعدی نیز از همین مایه ها سرچشمه گرفته است. در شعر "گل کو" که به خاطر تکرار همین نام با شعر مه نیز وجه مشترکی بسته است، آمده:
« شب ندارد سرخواب.
... گل کو می آید
با همه دشمنی این شب سرد
که خط بی خود این جاده را
می کند زیر عبای اَش پنهان... » (ص:۱۱۱)
پاشایی را با تفکرات انتزاعی اش رها می کنیم تا به ادامه ی ترجمان بودا و شمنیسم و ذن و چپق مقدس برسد.
تأملی در نظریه ی خرده بورژوایی چشم مرکب مختاری
درآمد
برخلاف تصورات مجازی و تصاویر هپروتی و تفاسیر بوداییِ پاشایی - که شعر اجتماعی شاملو را به دوران کاهنان معابد عهد عتیق می بَرَد - نگاه محمد مختاری به شعر و ادبیات و نقد، نگره یی مترقی، جسورانه و در عین حال میان بافتی و مرکب است. محمد مختاری شاعری توانا و منتقدی ژرف اندیش بود که در میانه ی راه بر خاک سیاهش افکندند تا باغ مهربانی و دانش و گلستان نقد و شعر معاصر بی برگ بماند. اما نه مگر به قول آن شاعر پیر خراسانی:
"باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می-گوید."
محمد مختاری در بخشی از کتاب "چشم مرکب" نگاه خود را معطوف نقد شعر و اندیشه ی شاملو کرد. ما نیز در این مجال درهای نقدی را باز می گشاییم که به سان داستانی از "میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک" سخن می گوید. به این مفهوم نقد چشم مرکب مختاری، پاس داشت یاد و خاطره ی او نیز هست. این نکته را ابتدا گفتیم تا راه بر فرصت طلبی ها ببندیم.
نکته ی قابل تامل در پی گیری سابقه ی اندیشه ی مبارزه طلب چریکی در شعر شاملو وجود بعضی شعرهای عریان دفتر هوای تازه و باغ آینه است که اگرچه به لحاظ زبان و بیان و به تبع سن و سال شاملو با شعرهای چریکی دهه ی پنجاه و شصت قابل مقایسه نیستند، اما در هر حال ردی و جاپایی از چنین اندیشه یی را تداعی می کنند. نمونه را شعرهای شبانه (یاران من بیایید...) شبانه (یه شب مهتاب) پریا، عشق عمومی و... است. شاملو در شعر تو را دوست می دارم با صراحتی عجیب موضوع برخورد چخماق های بی طاقت با فتیله را - که معلوم است چه نتیجه یی می دهد - با ما در میان نهاده است:
« طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم، هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است...

طرف ما شب نیست
چخماق ها کنار فتیله بی طاقت اند
خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو شعر روشن صیقل می خورد
من تو را دوست دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.» (ص:۲۱٨)
بی تعارف "مفردات"!! این شعر و سایر شعرهایی از این دست بی نیاز از شرح وبسط است. مشابه چنین شعری در دفترهای شعر مبارز دهه ی پنجاه به تولید انبوه رسیده است. با این تفاوت که در این دوره ی اخیر زبان شعر مبارز خشن شده و بر منطق زبان ستیز منطبق گردیده است. محمد مختاری در ارزیابی خاستگاه زبان ستیز در شعر دهه ی پنجاه به خطا رفته و آشکاره گی تضاد کار ـ سرمایه در کنار دو قطبی شدن جامعه ی طبقاتی (بورژوازی ـ پرولتاریا) را - که تبعاً شعر نیز از آن تاثیر پذیرفته - به "سیاست زده-گی" و "کل نگری" نسبت داده است:
«اما هنگامی که هویت آدمی، نخست در موقعیت سیاسی یا سیاست زده گی و سپس با فعالیت یا انفعال سیاسی گره می خورد، شعر سیاسی اَش نیز به همین هویت می گراید. موقعیت سیاسی، انتظار پدید آمدن لحظه ی نهایی ستیز را در مرکز ذهن قرار می دهد. مبارزه ی مسلحانه هم استراتژی می شود و هم تاکتیک. گرایش به انسان های قهرمان، پیشرو، ستیزنده، عمل گرا، با عظمت و... مرکزیت می یابد و تقویت می شود. سرانجام لحظه ی قاطع و قطعی مرگ و زنده گی مبنای صف بندی و تقسیم، یعنی پذیرش و انکار، دوست و دشمن، آفرین و نفرین می شود. انسان مطلوب از این نظر کسی است که خود را در چنین لحظه-یی اثبات کند. این یک ناگزیری و در عین حال انتخاب دردناک تاریخی ـ فرهنگی بوده است و تا وقتی در بر همین پاشنه بگردد، خواهد بود.» (محمد مختاری، ۱٣۷٨، ص:۹۱)
دریغا از این تحلیل که در نهایت - لابد - نمره ی قبولی را به شعر توللی و نادرپور و مشیری می دهد و شاملو را - بازهم لابد - به سبب ستایش از انسان های قهرمانی که جان خود را فدای آزادی مردم ایران کردند، با زبان تکفیر "انتخاب دردناک" کنار می نهد. معلوم است در شرایط حاکمیت بورژوازی، وضعیت اقتصادی مردم زحمت کش میان مرگ و زنده گی تقسیم می شود و اوضاع سیاسی نیز در حالت دوست و دشمن قرار می گیرد. جماعتی به قول شاملو "به چرا مرگ خودآگاهان اَند" و جمعی "بی چرا زنده گان". گروهی تسلیم می شوند و به گفتن "یکی آری" می میرند و گروه دیگری به دیکتاتوری "نع" می گویند و به خاک می افتند. مانند خود محمد. با این تفاوت که گروه نخست (تسلیم شده گان منفعل) پیش از آن که مرگ شان فرا رسد به شنیع ترین شکل ممکن مرده اند:
« ... آن کو به یکی "آری" می میرد
نه به زخم صد خنجر
و مرگ اَش در نمی رسد   
مگر آن که از تب و هن
                         دق کند.» (ص:۷۵۰)
اما گروه دوم – که هماره در اقلیت اند – چنان فروتنانه بر خاک می گسترند که ... بگذارید از زبان شاملو بشنویم:
« نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد
آن که نهال نازک دستان اَش
از عشق
            خداست
و پیش عصیان اَش
بالای جهنم
          پست است... » (ص:۷۵۰)
که ابتدای شعری است به مناسبت "قتل احمد زیبرم در پس کوچه های نازی-آباد". مشکل محمد مختاری و منتقدانی همچون او این است که می خواهند به تضادهای آنتاگونیستی جامعه ی سرمایه داری با "چشم مرکب" بنگرند و نمی-خواهند به واقعیات تلخ موجود در متن حاکمیت دولت طبقه ی بورژوازی اعتراف کنند و بپذیرند که شعر و ادبیات و سینما و تئاتر و نقاشی حتا در زیباترین و هنرمندانه ترین شکل خود نیز در جامعه ی طبقاتی لاجرم سیاه است و نویسنده - به مفهوم عام آن - اگر نخواهد راه صلاح و سلامت گزیند، اگر نخواهد به عشرت کده ی "کام و ناز"۱ فرو غلتد و در موقعیت "ناز پرورده گان تنعمِ بی غم" قرار گیرد، اگر نخواهد "محتاط در مرزهای آفتاب"، "در پناه سرد سایه ها" روزمره گی را به روزمرگی پیوند زند و اگر نخواهد "سر به گریبان کشد" تا از "دُشنام کبود دار" ایمن بماند، چاره یی جز انتخاب ندارد. ممکن است کسی این نوشته ها را شعار بخواند. حتا اگر آن چه گفتم شعار باشد، به جد معتقدم همین شعارها هر قدر هم که سطحی باشد، بی گمان از عمق جامعه ی متضاد طبقاتی (سرمایه داری) برخاسته است. اندک تاملی در ریخت شناخت چنین جامعه یی – که حتا فروغ نیز به شناسایی و شناساندن آن برآمده است - به ما نشان می دهد که در یک طرفِ "شهر سرد" آلونک ها و زاغه ها و حلبی آبادها و مفت آبادها و یافت آبادها و ساکنان پاپتی آن ها صف بسته اند و در طرف دیگر سعدآبادها و سلطنت آبادها و شاه-آبادها. و جالب این که چه ما بخواهیم و چه نخواهیم جامعه خود از طریق همین نام گذاری دست به انتخاب دردناک زده است. با این همه شگفتا محمد مختاری در نقد شعر مبارز می نویسد:
«در این نگرش و موقعیتِ ناگریز، میان گفتن آری و نه عملاً یک انتخاب بیشتر باقی نماند. این محک و معیار است»
(پیشین، ص:۹۱)
معلوم است که "نگرش" امری ذهنی است و از هر منظر - خوش بینانه یا بدبینانه - شکل ببندد، تغییری در ساخت و بافت سیاسی و اقتصادی جامعه ی نمی دهد. با هر نگرشی چه چپ استالینی و چه راست هیتلری که به جامعه ی سرمایه داری نگاه شود، آن چه در منظر اول در برابر دیده گان رژه خواهد رفت، تضاد طبقاتی است. بدیهی است تنها زبان و بیانِ صادق است که در شرایط حاکمیت دیکتاتوری یکی از دو جبهه ی آری یا خیر را انتخاب می کند. و عجیب آن که مختاری از درک چنین مساله ی ساده یی عاجز مانده و نوشته است:
«... زبان فقط بر همین معیار می چرخد. این سوی، یعنی سوی انکار، شایسته و پاک و منزه و آرمانی و متعالی است. و آن سوی یعنی سوی پذیرش ناشایست و ناپاک و پست و حقیر و بی ارزش است. هر کس آن سوست، از این سو بیگانه است. خط فارقی میان این سو و آن سو کشیده شده است. خط حق و باطل. خط آزادی و استبداد. خط امانت و خیانت. خط عظمت و حقارت. خط دوست و دشمن. این از بابتی تقلیل فرهنگ جامعه، انسان و جهان به دو وجه متضاد است، آن هم تضاد همیشه آنتاگونیستی.» (پیشین)
آیا به عقیده ی مدافعان این نظریه ی خرده بورژوایی در جامعه یی که دیکتاتوری استالینی و هیتلری حاکم است می توان میان گشتاپو و K.G.B از یک سو و آزادی خواهی از سوی دیگر خط فارقی نکشید؟ قصدم مقایسه ی مع الفارق استالین و هیتلر نیست. که اولی در هر حال دل سوز زحمت کشان بوده و دومی دشمن آنان. بی شک در این جا صحبت از تحلیل مارکسیستی یا دفاع از برخورد آنتاگونیستی طبقات در میان نیست. این واقعیت مسلم که دیکتاتوری سرمایه جامعه را سیاه و سفید می کند، چندان محتاج احتجاج نیست. تنها در شرایط حاکمیت دموکراسی توده یی و به رسمیت شناختن حقوق برابر هم وندی است که می توان اقلیت دگراندیش را از صف دوست و دشمن بیرون کشید و به اندیشه ی مخالف احترام گزارد. شعر مبارز مجهز به زبان ستیز برخاسته از تهاجم به مناسبات شریرانه ی دوران حاکمیت دیکتاتوری سرمایه داری است و اگر بخواهد از آزادی دفاع کند ناگزیر است هرده انگشت خود را به علامت هواداری از جبهه ی خیر، سپیدی و صلح به سوی قهرمانان و ستایش گران راه آزادی نشانه رود.
پس از آن تحلیل خام، محمد مختاری به سراغ شعر شاملو می رود و بدون آن که در نظر داشته باشد اندیشه ی شاملو همیشه به سوی سوسیالیسم معطوف بوده و نیما به طور کلی از چنین گرایشی دور مانده است، می نویسد:
«شعر شاملو اساساً وصف و تصویر هنری یک دوره ی فرهنگی ـ سیاسی است...» (پیشین)
پیش از آن که نقل قول را ادامه دهم ناگزیر از این تذکرم که تقلیل شعر شاملو تا این حد و زمان شمول کردن آن همان قدر بی بنیاد است که فی المثل کسی بگوید غزل حافظ صورتگر هنری دوران شاه شیخ ابواسحاق و مبارزالدین محمد و شاه شجاع است! نه این که شعر شاملو - و حافظ - تصویرگر هنری یک دوره ی فرهنگی ـ سیاسی نیست. نه. این مولفه فقط یکی از ویژه گی های شعر شاملوست. این قدر هست که می توان از این خصلت در مُقام یکی از خصوصیات و جزیی از یک کل - که همان زوایایی از شعر شاملو باشد - یاد کرد. روا نیست برای رسیدن به هدف از پیش تعیین شده یِ تحلیل خود این گونه از جز به کل برویم. مختاری ادامه می دهد:
«[شعر شاملو] نشانه ی تبدیل دوران ما به استعاره است.۲ در این دوره ی طولانی بسیاری از گسترش دهنده گان این زبان او را همراهی کرده اند. یا پا جای پای او گذاشته اند. زبان او در دوران خود به زبان عادت تبدیل شده است، در حالی که نیما، به دلایلی که فعلاً مجال بحث اَش نیست، از چنین موقعیتی برخوردار نشد.٣ تثبیت زبان شاملو در سنخ هنری ستیز سبب شد که دو سه نسل به شعر او عادت کنند. امروز با گسترده ترین وجه این عادت رو به روئیم. زیرا نه تنها دوستداران هنری و سیاسی او از آن تبعیت می کنند، بل که برخی از مخالفان سیاسی اَش نیز اشعار خود را با الگوی زبانی او می-سرایند. البته این نحوه ی ارتباط و گسترش علاوه بر این که نتیجه ی قدرت تسلط و ابداع زبانی شاملوست از فرهنگ ستیز نشات می گیرد. اشتراک گروه-های مختلف و حتا متخاصم در فرهنگ ستیز استقبال آنان را از کارائی های زبان شاملو آسان و تقویت می کند. یعنی ستیزِ زبان، مخالفان او را نیز بر همین روش می چرخاند. البته شاملو در به کارگیری زبان ستیز، از عشق پرتوان و شففت عمیق خود سود برده است و آن را به صورت زبان حماسی امروزش درآورده که به شهادت مدایح بی صله گردِ اندوه بر آن نشسته است و نشان می دهد که خود نیز از آن رنج می برد. رنج به سبب عشق به انسان هایی که در ستیز با امثال او راه دشمنانه می پویند و اگر خود نیز ستیزنده نیستند، هیمه ی افروزش خصومت اند. اینان به همان چیزی تسلیم اند که گرایش انسان مبارز آن را در شأن آدمی نمی داند و آن خفت پذیری است:
« تو باعث شده ای که آدمی از آدمی بهراسد.
تراشنده ی آن گَنده بتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند.
تو جان مرا از تلخی و درد آکنده یی
و من تو را دوست داشته ام
با بازوهای ام و در سرودهای ام.
تو مهیب ترین دشمنی مرا
و تو را من ستوده ام
رنج برده ام ای دریغ
و تو را
ستوده ام» (ص:٨٨۵)» – (پیشین صص:۹۴-۹٣)
قضاوت زنده یاد محمد مختاری بری از درک عمیق تاریخی از چگونه گی نبرد طبقات در همیشه ی تاریخ است. کما این که شاملو نیز در اواخر عمر - سوگ-مندانه - در نوعی عرفان شبه بودایی افتاده بود و از فرهنگ اندیشه ی مبارزه ی سال های دهه ی ۶۰ به کلی پرت شده بود و به جای جهان بینی دیالکتیک تاریخی به رازواره گی عرفانی عقب نشسته بود.۴ باری درک این نکته که در عصر حاکمیت سرمایه داری طیفی از روشن فکران و مبارزان چپ و دینی در برابر رژیم سلطنتی ایستاده بودند نباید چندان عجیب و پیچیده باشد. چنان که با یک زبان و فرهنگ سخن گفتن و مبارزه کردن این طیف نیز امر چندان شگفتی نیست. به همین دلیل است که در بعضی از تحلیل ها - فی-المثل مدعای شاه - از مخالفان سلطنت تحتِ عناوین "مارکسیسم اسلامی" و "ارتجاع سرخ و سیاه" یاد شده است. چنان که بعضی از مارکسیست های معاصر سازمان چریک های فدایی خلق را چپ مذهبی یا چپ سنتی نامیده اند. به هر حال این امری بسیار طبیعی است که شاعران مذهبی - نمونه را م. آزرم - به تاسی و تحت تاثیر زبان و فرهنگ ستیز شعر و اندیشه ی شاملو شعری را تولید کنند. نکته ی دیگر این است که نه شاملو و نه مختاری به این مساله ی بسیار بدیهی پی نبرده اند که امثال هیتلر از میان هورا و تشویق توده های زحمت کش به قدرت رسیدند و بسیاری از عناصر آدمکش گشتاپو را مردمی تشکیل می دادند که از اعماق فقر زده ی جامعه ی آلمان برخاسته بودند و در نهایت اگرچه منافع طبقاتی شان با منافع راست فاشیستی در تضاد بود، اما کمر به خدمت ماشین آدمکشی رایش بسته بودند.به قول مارکس " جهنم را نیز با نیت خیر سنگفرش کرده اند." و مگر جز این است که صدها هزار تن از مردمی که به ستایش از استالین به صفوف ارتش سرخ پیوستند و به بهانه ی انهدام بورژوازی و نابودی یقه سفیدها، همچون دوستاقبانان به استخدام شکنجه-گران اردوگاه های سیبری درآمدند و مبارزان برجسته یی مانند بوخارین و تروتسکی را تیرباران کردند از طبقه ی کارگر روسیه برخاسته بودند؟ در کجای دنیا بورژوازی برای حفظ منافع خود و سرکوب مخالفان اَش صرفا از عناصر درون طبقاتی خود بهره جسته است؟ تمام عناصر و عوامل تقویت کننده ی تیلوریسم و مک کارتیسم و استحکام منافع بورژوازی متروپل آمریکا از کارگرانی بودند که هر روز صبح مانند گله های انسانی به کارخانه ها می رفتند و شب ها چنان خسته و پوک به خانه باز می گشتند که اندک مجالی برای تفکر پیرامون حوادث اطراف خود نمی یافتند. لومپنتاریای عضو تی پارتی گاه برای نان شب خود در مانده است با این حال کارگر مهاجر مکزیکی را با چاقو می زند. دست کم برای آدمی مثل شاملو که با اختیار و اراده ی اگزیستانسیالیستی متاثر از اندیشه ی سارتر آشنا بود، باید این حکم روشن که ماهیت انسان پس از وجودش شکل می بندند و امثال موریس پاپون که در فرانسه به استخدام فاشیسم هیتلری در آمدند می توانستند متکی بر اراده و اختیار خود راه دیگری بگزینند آن قدر بدیهی و آشکار باشد که دیگر برای کسانی که از میان توده های خاکسترنشین جامعه برخاستند و برخلاف منافع طبقاتی شان خود "تراشنده ی آن گَنده بُت" و گُنده بتی شدند که فرمان به قتل عام آزادی خواهان می داد، اشک نریزد و دل نسوزاند. فراموش نکنیم که شاملو در اوج آگاهی طبقاتی خود از همین "گنده بت" به نحو دیگری سخن گفته بود:
« دریغا شیر آهن کوه مردا
                         که تو بودی،
و کوه وار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
                      مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان -
سرنوشت تو را
                     بتی رقم زد
که دیگران
             می پرستیدند.
بتی که
      دیگران اَش
                  می پرستیدند.» (ص:۷٣۰)
در چنین صورتی آیا برای کسانی که این بت (دستگاه آدمکشی) را می سازند و می پرستند باید اشک دوست داشتن ریخت؟ هر چند این سازنده گان و پرستنده-گان از طبقه ی کارگر باشند بازهم در مجموع همه ی کسانی که کمر به خدمت تحکیم سلطه ی سیاسی طبقه ی بورژوازی حاکم بسته اند، در نهایت - دست کم به لحاظ عمل کرد سیاسی - با منافع دولت مرز مشترک بسته اند و دوست داشتن این افراد همان قدر رمانتیک است که دوست داشتن دختر پسندی که قبلاً در دفتر آهنگ ها رقم خورده بود. چنین دوست داشتنی حتا از آن دوست داشتن اومانیستی پوپولیستی شعر تا شکوفه ی سرخ یک پیراهن نیز سطحی تر و احساساتی تر است:
« ... دوست داشتن مردان/ و زنان/ دوست داشتن نی لبک ها/ سگ ها/ و چوپانان/ دوست داشتن چشم به راهی/ و ضرب انگشت بلور باران/ بر شیشه ی پنجره/ دوست داشتن کارخانه ها/ مشت ها/ تفنگ ها/ دوست داشتن نقشه ی یابو/ با مدار دنده های اَش/ با کوه-های خاصره اَش/ و شط تازیانه/ با آب سرخ اَش/ دوست داشتن اشک تو/ بر گونه ی من/ و سرور من/ بر لبخند تو/ دوست داشتن شوکه ها/ گزنه ها و آویش وحشی/ و خون سبز کلروفیل/ بر زخم برگ لگد شده/ دوست داشتن بلوغ شهر/ و عشق اَش/ دوست داشتن سایه ی دیوار تابستان/ و زانوهای بی کاری/ در بغل/ دوست داشتن جقه/ وقتی که با آن غبار از کفش بسترند/ و کلاه خود/ وقتی که در آن دست مال بشویند/ دوست داشتن شالی زارها/ پاها و/ زالوها/ دوست داشتن پیری سگ ها/ و التماس نگاه شان/ و درگاه دکه ی قصابان/ تیپا خوردن/ و بر ساحل دور افتاده ی استخوان/ از عطش گرسنه گی/ مردن/ ... » (صص:۵٨ - ۵۵)
من البته حس انسان دوستی عمیق شاملو را درک می کنم و به او حق می دهم که برای توده های تراشنده و پرستنده ی دیکتاتوری بورژوایی دل بسوزاند. اما این حس وقتی که از عاطفه ی شخصی فاصله می گیرد و به آگاهی شناخت منافع طبقاتی۵ می رسد نه به نفرت و نکوهش بل که به احساس ستیز با همان کسانی تبدیل می شود که این گروه عظیم انسانی را به بیگاری و کارمزدی گرفته-اند. شاملو در اوج عاشقانه های اَش سروده بود:
« عصر عظمت های غول آسای عمارت ها
                                                 و دروغ.
عصر رمه های عظیم گرسنه گی
و وحشت بارترین سکوت ها
هنگامی که گله های عظیم انسانی به دهان کوره ها می رفت...   
عصری که شرم و حق
                      حساب اَش جداست
و عشق
سوءتفاهمی ست
که با "متاسف ام" گفتنی فراموش می شود...
عصری که
             فرصتی شورانگیز است
تماشای محکومی که بردار می کنند
سپیده ی ارزان ابتذال و سقوط نیست
مبدا بسیاری خاطره هاست... » (ص:۵۱٨–۵۱۷)
از لحاظ ساختارهای اجتماعی - که شعر و هر هنر متعهد دیگری را تحت تاثیر قرار می دهد - میان عصر سرودن این شعر (دفتر "آیدا: درخت و خنجر و خاطره") و روزگار سرودن مجموعه ی مدایح بی صله کمترین تفاوتی به وجود نیامده است. بورژوازی حاکم بر جهان ما همان بورژوازی است و عصر ما همان عصر. این همان عصری است که "شرم و حق/ حساب اَش جداست." در چنین صورتی عمل کرد همه ی کسانی که به لحاظ شرم یا ناآگاهی به عمله و اکره ی بورژوازی تبدیل شده اند و کمر به خدمت تراشیدن بتی بسته اند فقط با معیار حق و باطل قابل ارزیابی تواند بود و دوست داشتن کلی و توده یی معیاری است که در این سنجش جای نتواند گرفت. اگر ملاک ارزیابی انسان ها همانی باشد که مختاری گفته و شاملو در شعری از مدایح بی صله سروده است، پس همه ی ما باید عاشق و شیفته ی شعبان بی مخ ها و روسبیان و قداره بندان میدان ۲٨ مرداد باشیم که هرچند به سبب خاستگاه طبقاتی، به طبقه ی کارگر و توده ی زحمت کشان و مردم پابرهنه تعلق داشتند، اما دشنه ها و دشنام های-شان برای حفظ منافع بورژوازی تیز شده بود. به نظر می رسد که شاملو با وجود همه ی مرزبندی قطعی و قاطعی که در دوران ویژه یی از حیات اجتماعی خود با دنیای شعر سپهری بسته بود در اواخر عمر به تدریج به این دنیای شبه عرفانی نزدیک شده و از مبارزه ی سیاسی اجتماعی فاصله گرفته است. این همان پدیده ی مذمومی است که شاملو تمام دوران مفید زنده گی خود را بر مبنای گریز از آن با هدف استخدام شعر در کارگاه تغییر بنیادی۶ جهان پی ریخته بود. هر چند در همین دفتر مدایح بی صله که از حوصله ی بررسی ما بیرون است. شعرهایی همچون پیغام نیز دیده می شود. و شعری بی نام:
« من هم دست توده ام
تا آن دم که که توطئه می کند گسستن زنجیر را
تا آن دم که زیر لب می خندد
دل اَش غنج می زند
و به ریش جادوگر آب دهن پرتاب می کند
اما برادری ندارم
هیچ گاه برادری از آن دست نداشته ام
که بگوید "آری":
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نان آلوده اَش را بپذیرد.» (ص:٨۵۰)


"بزرگی اَت در آن است که به پایان نتوانی رسید." این جمله یی است که گوته در ستایشِ حافظ گفته بود. و بزرگی شاملو در این است که با وجود همه ی فراز و نشیب های زنده گی دردناک اَش تا واپسین ساعات حیات به ترزی مستمر و بی وقفه هم دست توده باقی ماند و در هر حال از همه کسانی که به "طاعونِ" سرمایه داری "آری" گفتند و "نان آلوده اَش" را پذیرفتند، فاصله گرفت. رمز بزرگی و راز جاودانه گی شاملو در این است که به شیوه یی یگانه موفق شد به اندیشه ی مقاومت علیه دیکتاتوری سرمایه در شعر خود حالت ویژه یی بدهد که در آن استعلای بیان زیبای هنری در کنار کشف زبانی نو و اعتلای مضامین اجتماعی به یک اندازه قد بکشد و به ذروه یی سر حدی برسد. جایی که نه می توان به آن رسید و نه می توان از آن فراتر رفت. مانند غزل حافظ.
شعر فارسی البته بعد از شاملو به راه خود ادامه خواهد داد و از رکود کنونی بیرون خواهد آمد. کی؟ نمی دانم. اما می دانم که گونه ی شاملو یا شعری که به "شعر شاملو"یی مشهور شده است با وجود پیروان و هواداران بی شمار و به رغم تولید سرشار و انبوه هرگز شاعری در قواره ی شاملو نخواهد زاد. دست کم این است که به قول لورکا:
زادن اَش به دیر خواهد انجامید
خود اگر زاده تواند شد
این بحث را ادامه خواهیم داد......
پی نوشت ها:

. رند حافظ نیز از جمله آدم های بلاکش و بلا گُزیده یی است که سَرش برای مبارزه درد می کند:
- اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی، بی غمـی
- نـاز پــرورد تنـــعم نبـرد راه به دوست عـاشقــی شیــوه ی رندان بلاکــش باشـد

۲. این قضاوت نهایت بی انصافی است. معلوم است که شعر در دوره ی دیکتاتوری اگر بخواهد شعر بماند و از تیغ سانسور هم بگذرد لاجرم به استعاره و کنایه و اشاره می گراید. مضاف به این که این ویژه گی ها در شرایط آزادی نیز در شمار صورخیال شعراَند و...

٣. برخلاف این نظر، نیما اگرچه چپ به مفهوم خاص نبود، اما در بسیاری از شعرهای او می توان اشاره و استعاره هایی یافت که دیکتاتوری را هدف گرفته است. (در این زمینه بنگرید به بخش "ترجمه ی شبانه" از کتاب "همسایه گان درد"). مضاف به این که زمانه ی نیما با روزگار شاملو اساساً متفاوت بوده است.

۴. برای دریافت این عقب نشینی شاملو از مرزهای مبارزه ی اجتماعی به نوعی رخوت عرفانی بنگرید به شعر "در آستانه" و ذیل نویس ص:۲۶٣-۲۶۲، از کتاب "همسایه گان درد".

۵. مساله ی اصلی همین است: آگاهی و شناخت منافع طبقاتی. بی تردید دهقانانی که گروه صفایی فراهانی را (اعضای تیم حمله به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل) تحویل ساواک دادند صرفاً به این سبب همکاری داوطلبانه با دشمنان خود را پذیرفتند که از فقدان آگاهی طبقاتی رنج می بردند.   

۶. شاملو در مصاحبه یی گفته بود: « وظیفه ی شعر تغییر بنیادی جهان است... » به نظر می رسد او در متن صدور این حکم تحت تاثیر تز یازدهم مارکس در نقد فوئر باخ بوده است. مارکس گفته بود: «فیلسوفان تاکنون جهان را تفسیر کرده اند، وقت آن است جهان را تغییر دهیم.»

محمد قراگوزلو
QhQ.mm۲۲@yahoo.com

منابع:
پاشایی. ع (۱٣۷٨) زنده گی و شعر احمد شاملو " نام همه شعرهای تو" ، تهران: ثالث، ۲ مجلد
شاملو. احمد (۱٣۵۲) درها و دیوار بزرگ چین، تهران: کتاب نمونه
------   (۱٣٨۲) مجموعه آثار، دفتر یکم اشعار، تهران: نگاه
قراگوزلو. محمد (۱٣٨۶) همسایه گان درد، تهران: نگاه
مختاری. محمد (۱٣۷٨) چشم مرکب، تهران: توس


* بخش نظرات این نوشته به درخواست نویسنده غیرفعال است.