مسأله ی ِ آذربایجان یا مسأله سازی برای ِآذربایجان؟!
دکتر جلیل دوستخواه
•
نه آقای براهنیی زاده و پروردهی ِ شهر ِ تبریز در استان ِ آذربایجان ِ خاوری (تاج ِ سر ِ ایران، "ترک" است و نه من ِ زاده و پرورشیافتهی ِ اصفهان ِ نصف ِ جهان (دل ِ ایران)، "فارس"ام. هر دو ِ ما ایرانی هستیم و برآمده از دو بخش ِ یک کل. دلیل ِ پیوند ِ ما نیز همین ایرانیبودنمان است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۹ تير ۱٣٨۵ -
٣۰ ژوئن ۲۰۰۶
"ستیزه به جایی رساند سخن
که ویرانکند خانمان ِ کهن!"
فردوسی
آشنایان با تاریخ معاصر ِِ ایران و به ویژه تاریخ ِ شش دهه ی اخیر، به خوبی می دانند که آزکامگان ِ سوداگر ِجهانی، از روسی تا آمریکایی و اروپایی (و پیوست ِ اسرائیلی شان) و همسایگان عرب و ترک ِ ما (که در سرسپردگی به قدرتهای غربی، شهرهی ِ آفاقند)، همواره در کمین بوده اند تا از هنگامه هایِ تنش زا، برایِ پیش برد خواستهای اقتصادی و سیاسییِ خویش در میهنِ ما بهره جویند. توطئه چینی و زمینه سازیی ِ پنهان از یک سو و بر چهره زدن ِ نقاب ِ فریبکارانهی ِ دفاع از حق ِ گروه های ویژه ای از مردم، از سوی ِ دیگر، شناخته ترین شیوه و راهکار ِ این جهانخواران است که نمونه های رسوای ِ آن را بارها در این جا و آن جا دیدهایم. آنان هیچ باوری به زبانزد ِ مشهور ِ"آزموده را آزمودن، خطاست!" ندارند و بهرغم ِ بارها ناکامی در بهره گیری از این شیوه، بازهم در هر برههای، آن را با دستآویزهای ِ تازهای بهکارمیگیرند.
از میوه چینان ِ بیگانهی ِ هنگامههای بحرانی، انتظاری جز آنچه تا کنون کردهاند و هم اکنون خیز گرفتهاند تا بکنند، نمیرود. درواقع، اگر جز این بودی، عجب نمودی! آنچه مایهای از درد و دریغ با خود دارد، این است که کسانی از خود ما، از گذشت روزگار نیاموخته باشند و در کرنای آن بیگانگان فرصتطلب بدمند و از نیرنگها و نقشههای آنان غافل بمانند و با پیشکشیدن مبحثهایی ــ که در جای درست خود، حرف حق و سزاوارست ــ دیگران را هم دچار ِغفلت و گمراهی گردانند.
در پیِ همهی آزمونهایِ تلخِ تاریخ معاصر، به ویژه در دههی سوم ِ این سدهی خورشیدی، در سالهایِ اخیر، بارِ دیگر شاهد ِ آن بوده ایم که کسانی در گوشه و کنار ایران، خود را در پشت نقاب حق به جانبِ "دفاع از حقهای پایمالشدهی ِ مردم ِ ناحیههای محرومِ کشور" پنهانکرده و به زبان و بیانی سخن میگویند و مینویسند که معنا و مفهومی جز تجزیه و تلاشیی ایران و نابودکردن هست و نیست مردم آن و ــ برخلاف ِ ادعاهاشان ــ بی نصیب نگاهداشتن ِ مردم ِ همان بخشهای محروم، از حق های انسانی و طبیعیی ِ خود، ندارد و هرگاه از گفتار به کردار درآید، دیگر ایرانی برجا نخواهد ماند تا حق های مردم ِ آن مطرح باشد! نشانههای این فرآیند شوم را در جاهایی همچون خوزستان، بلوچستان، کردستان و آذربایجان دیدهایم و گزارشهای شک برانگیز و دلهرهآوری دربارهی آنها خواندهایم. من ایرانی در فراسوی ِ کُنشهای ِ ستیزه جویانه و جداییخواهانه، دندان ِ طمع و چنگال ِ خونین ِ آزمندان را به روشنی می بینم و از هول ِ تعبیرشدن ِ خوابهای اهریمنیشان است که ــ به تعبیر ِ نیما ــ "خواب در چشم ترم میشکند!" به زبان و تعبیری حافظانه باید بگویم:
"چو بید بر سر ِ ایران ِ خویش میلرزم / که کار در کف ِ پتیاره ایست ایران سوز!"
در هفتههای اخیر، به دنبال انتشار طرحی در روزنامهی ایران، ماهیگیران چشم به راه "آب گلآلود"، فرصت را غنیمت شمرده و با عنوانکردن "توهینآمیزی"ی ِ آن طرح، تورهای ِ آمادهشان را به آب انداختند و مردم آذربایجان را ــ که مانند ِ دیگر مردم منطقههای محروم، هیچگاه بانگ ِ حقخواهیشان به گوشهای فرمانروایان فرونرفته است ــ شوراندند و کار را به ستیز و آشوب و درگیری و کشتاری چند روزه در تبریز و برخی دیگر از شهرهای آن استانها کشاندند. در این که هیچ کس به هیچ بهانه و عنوانی حق ندارد کوچکترین توهینی نسبت به زبان و فرهنگ و سنت و منِش و کُنِش ِ هیچ یک از مردم ِ ایران بکند، جای ِ هیچگونه بحث و چون و چرایی نیست. اما دم ِ خروس این مسألهسازیها و عوامبازیها را از یک سو در جیب کسانی میبینیم که با پولِ دولتِ آمریکاییسرشت ِ ترکیه و شرکتهای ِ بزرگ نفتی، تلویزیون و تارنما راه میاندازند و در بوق "پان ترکیسم" می دمند تا مردم محروم را بشورانند و با نوید رسیدن به "سر آب"، به "سراب" سوزان فاجعه بکشانند و از سوی دیگر در گفتار و کردار کارگزاران سیاسیی آمریکا و اسرائیل مشاهده میکنیم که اشتیاق فراوان خود را برای تکه پاره کردن ِ ایران (صد البته به بهانهی ِ فریبکارانهی کمک به برقرارییِ ِ "دموکراسی!")، پنهان نمیدارند. وقتی بانوی ِ بانوان ِ سیاست ِ خارجیی ِ ایالتهای متحد ِ آمریکا برای ِ این "کار ِ خیر!" درخواست ِ 65 میلیون دلار اعتبار از کنگره میکند و شخص یکم ِ دولت ِ اسرائیل از "بیش ازحد بزرگبودن ِ ایران" سخنمیگوید، چهگونه مارگزیدگانی چون ما ایرانیان، به خود نمیآییم و به دورنمای ِ تیرهی ِ این رویدادها نمیاندیشیم؟! آیا بازهم باید آزموده را بیازماییم و پایمان به همان گودالی فرو رود که بارها فرو رفته است؟! این برداشتی است عینی بر پایهی دادههای واقعی که نمی توان برچسب ِ باورمندی به "نظریهی ِ توطئه" بر آن زد و یا آن را برآیند ِ دچارشدهبودن به مالیخولیای ِ "داییجان ناپلئونیسم" شمرد. دست ِ کم ما کهنسالان، هنوز داغ ِ آن "دموکراسی!" را که "آیزنهاور" و "دالس"، پیشگامان ِ همین آقای ِ "بوش" و خانم ِ "رایس" از عصر ِ روز ِ چهارشنبه 28/5/1332 (19/8/1953) در میهنِ بلادیدهمان برقرارکردند، بر جان و دل داریم! همان روزی که شاعر ِ دلسوختهمان "م. آزاد" در نمایش ِ چهرهی ِ هراسانگیزش، سرود:
"... در ماه ِ سرخ ِ بیمرگی/ مرگ ِ تناور آمد و آشفت و رفت!"
دروغینبودن و رسواییی آن "دموکراسی!" تا بدان پایه بود که "کلینتون" و "آلبرایت"، رییس جمهور و وزیر خارجهی ِ پیشین ِ آمریکا ناچار شدند بدان اذعان کنند و آشکارا بگویند که:
"ما تنها فرصتی را که ایرانیان برای رسیدن به دموکراسی در دسترس داشتند، از آنان گرفتیم!"
حال، چه باید گفت دربارهی ِ ایرانیانی که بیش از نیم سده پس از آن توفان ِ هول ِ هائل، هنوز از تاریخ عبرتی نگرفته و درسی نیاموختهاند؟! شاید این بیت ِ "رودکی"، پدر ِ شعر ِ فارسی، خطاب ِ سزاواری باشد بدین گونه کسان:
"بوی ِ جگر ِ سوخته عالم بگرفت / گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!"
* * *
آقای دکتر رضا براهنی، از جمله ایرانیانی است که رویکردی قلمی به رویدادهای اخیر داشته و در گفتاری با عنوان ِ صورت مسئله آذربایجان؟/ حل مسئله آذربایجان؟ که در نوزدهم خرداد گذشته در نشریهی ِ شهروند، شمارهی ِ 1077 ــ چاپ کانادا
www.shahrvand.com
درجگردید، به تفصیل از "مسألهی آذربایجان" سخنگفته و با نگاهی که به این "مسأله" داشته و نیز بازگشت به آزمونها و خاطرههای شخصی و پارهای از دادههای تاریخی از دهه های پشت ِ سر، کوشیده است تا برداشت و تحلیل ِ ویژهی ِ خود را عرضه کند. اما گفتار ِ این استاد پیشین ِ دانشگاه تهران، هم به لحاظ دیدگاهی و هم از نظر ساختاری و کلیدواژههای به کاربرده در آن، اشکالهایی بنیادین دارد که نادیده گرفتن و بیپرواگذشتن از آنها، با ارجگزاری به حقیقت ِ دانش و فرهنگ و مصلحت ِ همهی ِ ایرانیان ناهمخوان است. این نکته ها و برخی دیگر از سویه های ِ نگرش ِ آقای براهنی، از چشم ِ هممیهنان ِ او پنهان نمانده است و کسانی گفتارهایی در این زمینه نشر دادهاند که نشانیهای پارهای از آنها را برای آگاهیی ِ خوانندگان ِ این گفتار، در زیر میآورم:
www.akhbar-rooz.com
www.iran-emrooz.net
www.iran-emrooz.net
www.poetrymag.info
نگارندهی این گفتار نیز برداشتهایی از سخنان آقای براهنی دارد که ــ با همهی ِ گرفتاریهایش ــ بایسته میداند بدانها بپردازد و به اندازهی ِ توانش روشنگری کند تا آشکار گردد که آیا چیزی به نام ِ "مسألهی ِ آذربایجان" ــ بدین گونه که ایشان و همگنانشان عنوان میکنند ــ در میان است و یا آقایان دارند برای آذربایجان مسأله میسازند و حتا اگر صادقانه و بی هیچ شائبه ای از " مسألهی ِ آذربایجان" سخن بگویند، آیا در جهان ِ پرتنِش ِ کنونی با قانون ِ جنگل ِ حاکم بر آن، دامن زدن به آتش اختلافها و گسترش بخشیدن به ستیزه و کینهتوزیی ِ ساختگیی ِ نژادی و زبانی، کار را به کجا خواهد کشاند و سرانجام، چه کسانی به میدان خواهند آمد و "مسأله" را به سود و سودای خویش "حل!" خواهندکرد؟ آیا برآیند اندوهبار ِ چنین "حل" ی، "حذف ِ صورت ِ مسأله!" نخواهد بود و حکایت ِ "یکی بر سر ِ شاخ و بن می برید!" تحقق نخواهد یافت؟!
اصلیترین اشتباه در گفتار آقای براهنی ــ همچنان که در گفتارهای دیگر هماندیشان او ــ کاربرد کلیدواژههای نادرست در رویکرد به جغرافیای انسانی و سیاسیی ِ ایران و بخشها یا ناحیههای گوناگون ِ آن است. او از مردم ِ هریک از این ناحیهها با عنوانهای ِ "ملت" و "ملیت" یاد می کند که بر پایهی ِ همهی ِ تعریفهای ِ پذیرفته و شناختهی ِ جامعهشناختی و سیاسی در جهان، آشکارا نادرست و گمراهکننده است. همهی ِ اشتباه ها و نتیجهگیریهای ِ غلط ِ دیگر در گفتار ِ او و گفتارهای ِ همتای آن، برآیند ِ همین اشتباه است. در زبان ِ اهل ِ حوزه، به این میگویند "وضع ِ شیئ در غیر ِ ما وضِع له!"
در گسترهی ِ جغرافیائیی ِ ویژهای که به نام ِ "ایران" (IRAN) خوانده و شناخته میشود، تنها یک ملت زندگی می کند که "ملت ایران" نام دارد و پیشینه و پشتوانهای هزاران ساله و انکارناپذیرش، گواه ِ هستی و حضور ِ اوست. این سرزمین، مانند ِ همهی ِ کشورهای بزرگ دیگر، از بخشهای چندی با زبانها یا گویشها و نیز شاخهفرهنگها و سنتهای مختلفی شکل گرفته که مردمش از هر تیره و طایفهای، در یک همزیستیی ِ خودخواسته و آشتیجویانه و دیرپای با یکدیگر زندگیکرده و درهم تنیده و جوشخورده و "ملت ِ ایران" و "ملیت ِ ایرانی" را تشکیل داده و به جهانیان شناساندهاند. ما "ملت ِ آذربایجان"، "ملت ِ کردستان"، "ملت ِ بلوچستان"، "ملت لرستان"، "ملت ِ فارس" و جز آن نداریم. همه ی ِ این بخشها، "جزء"های ِ سامانبخش ِ یک "کل" اند که نامی جز "ایران" ندارد و نمیتواند داشته باشد و همانا زبان یا گویش ِ ویژه و شاخه فرهنگ و سنتهای ِ خاص هیچیک از آنها بر دیگری برتری ندارد و اصلی و فرعی و فراتر و فروتر در این مجموعه معنی نمیدهد. پس با ردِ قاطع و بی چون و چرای ِ هرگونه تبعیض و ستم از سوی ِ هر جزئی از این کل نسبت به جزءهای ِ دیگر، دستاویزی برای ِ جداانگاریی ِ هیچ جزئی – که در جهان ِ پرتنش کنونی، مایهی ِ از هم گسیختگیی ِ شیرازهی ِ کل و پریشان روزگاری و شوربختیی ِ همهی ِ جزءها خواهد شد ــ برجا نمیماند. به گفتهی زندهیاد ِ محمدحسین بهجت تبریزی (/ شهریار):
"اختلاف ِ لهجه، ملیت نزاید بهر ِ کس!"
آقای دکتر رضا براهنی ــ که از دهها سال پیش، به عنوان شاعر، نویسنده و پژوهشگری پرکار می شناسمش ــ در این گفتار، پایگاه ِ خود را تا سطح ِ عوام گرایی و سیاست زدگی و روزمرگی فروکاسته و سخن بر مراد ِ غوغائیانی گفته است که همواره در صدد ِ موج سواریاند و در کمین ِ بهرهبرداری از هر رویدادی نشستهاند. او برای ِ دیگرگونگردانیی ِ حقجوییی ستودنی و سزاوار ِ مردم آذربایجان در خانوادهی ِ بزرگ ِ "ایرانیان" و تبدیل آن به "پان تورکیسم"، با بیانی هیجان زده و غم غربتی و آرمانشهرجویانه، به هر وسیله ای چنگ میزند! از جمله به رسم و روال ِ سیاست بازان و فرصتطلبان، مترسک "آمار" و "سرشماری" و "درصد ِ جمعیت ــ به گفتهیِ خودش ــ"ترک" و "فارس" را بر سر "بوستان ِ ایران" علم میکند تا مگر چشمان ِ نزدیک بین را خیره گرداند و به گفتارش جلوه و جمالی تحقیقی و قاطع و چون و چرا ناپذیر بدهد. او در جایی از گفتارش نوشته است:
"طبق آمار رسمی، 4/37 درصد جمعیت ایران، یعنی ترک های آذری سراسر آذربایجان و بیش از نیمی از جمعیت تهران، و نیز میلیون ها ترکمن و قشقایی و سایر ترک زبانان ایران اند."
او این درصد را که به "آمار ِ رسمی" نسبت داده و سه درصد هم از جمعیت ِ فارسی زبانان ایران بیشتر می داند، از تارنمای ِ :
www.globalresearch.ca
برگرفتهاست.
اما گزارش ِ آمده در تارنمای ِ معتبر ِ آماریی
ِ www.cia.gov
درصد ِ جمعیت ِ گروههای ِ عمدهی ِ زبانیی ِ ایرانی را چنین نشان می دهد:
Persian 51%, Azeri 24%, Gilaki and Mazandarani 8%, Kurd 7%, Arab 3%, Lur 2%, Baloch 2%, Turkmen 2%, other 1%
که در آن میان، جمعیت مردم آذربایجان 24% درصد ِ کل ِ جمعیت ِ ایران شمرده شده است.
آقای براهنی به منظور گستردن چتر "پان تورکیسم" بر سر شمار هرچه بیشتری از مردم ایران، جمعیت ِ ترکمنها و قشقاییها و ــ به گفتهی ِ خودش ــ"بیش از نیمی از جمعیت ِ تهران" را نیز بر جمعیت ِ آذربایجانیها می افزاید تا در این جنگ حیدری ــ نعمتیی ِ "ترک و فارس" ــ که او و همگنانش بر آتش ِ آن دامن میزنند ــ"اردوی ترکان" چیزی کم نیاورد! او در جای ِ دیگری از گفتارش، با ذوق زدگی، تهران را پس از استانبول، بزرگترین شهر ِ ترکنشین ِ جهان میشمارد!
براهنی نمی داند که ــ برای نمونه ــ در درون ِ همان "قشقاییها" چه می گذرد. اما من خود، سالیان درازی پیش از این، در سفری به چراگاههای ِ تابستانیشان در دامنههای کوه ِ دِنا، شاهد ِ پیوند ِ گسترده و ژرف ِ آنان با زبان و ادب ِ فارسی بودم و از جمله، بانویی را دیدم که مادر ِنه فرزند بود، سواد ِ خواندن و نوشتن نداشت و زبان ِ گفت و شنود ِ روزمره و خانوادگیاش هم "ترکیی ِ قشقایی" بود؛ با این حال، بخش ِ چشم گیری از داستانهای ِ شاهنامه را با رساییی ِ هرچه تمام تر از بر میخواند. او میگفت که همهی ِ فرزندانش را در کودکیشان شبها با همین داستانها میخوابانده است. برای این که آزمایشی کرده باشم، از او خواستم که داستان رزم ِ رستم و اشکبوس را برایم بخواند. بی درنگ، لب گشود و داستان را بی کم و کاست و با دقت خواند. هنوز صدای ِ گرم و پرشورش در گوشم پیچیده است:
"... کشانی (اشکبوس) بدو (به رستم) گفت: بیبارگی / به کشتن دهی تن به یکبارگی ..."
(برای خواندن ِ گزارش ِ گستردهتری از دیدار من با قشقائیان ← کیخسرو در کوههای ِ فارس/ شاهنامه در میان تیرهای از قشقائیان در کتاب ِ حماسهی ِ ایران، یادمانی از فراسوی هزارهها، چاپ یکم، باران، سوئد، 1377، صص 153- 169 و چاپ دوم، آگه، تهران، 1380، صص 167ــ 180).
نتیجهی چنان فرهنگ و پرورشی را هم به چشم خویش دیدم. سه تن از فرزندان ِ همان بانو (فرهاد و فرود و پریچهر گرگینپور) که در دانشگاه ِ اصفهان، دانشجویان ِ درسهای من بودند، در میان همگنان خود از پویاترین و کوشاترین و بهترین نمونهها بهشمارمیآمدند. آنان در خانواده و تیره و طایفهشان به زبان ِ "ترکیی ِ قشقایی" سخنمیگفتند؛ اما هیچ گاه از چیزی به نام ِ "ملت قشقایی" یا "ملیت ِ ترک" دم نمی زدند و میان ِ پایبندی به زبان ِ مادریشان با دلبستگی به "زبان ِ فارسی" و فرهنگ مشترکشان با همهی ِ ایرانیان، هیچگونه ناهم خوانی و منافاتی نمیدیدند.
* * *
براهنی در پی گیریی ِ برخورد ِ ستیهندهوارش با زبان فارسی، هرآنچه را که رنگ و نام و نشانی از ایران برخود دارد، به چالش میخواند. او از بزرگترین اثر پژوهشیی دانشگاهیی تمام تاریخمان در زمینهی ِ ایرانشناسی، یعنی دانشنامهی ِ ایران (Encyclopaedia Iranica) (که فراگیر ِ همهی ِ سویههای زندگیی مردم میهنمان در تمام بخشهای ِ آن و حتا سرزمینهای ــ به هر روی ــ جداکرده از ایران، مانند افغانستان و تاجیکستان نیز هست)، با لحنی رشکورزانه یاد میکند. وی با ناسپاسی و حرمتشکنی به استاد دکتر احسان یارشاطر، بنیادگذار و سرپرست و مهینویراستار دانشنامه، سخن ایشان را (که با تحریف و نادرستی نقل کرده است) گونه ای دیگر از سخن مشهور "محمدرضاشاه" در پاسارگاد ("کورش آسوده بخواب...") میشمارد و مینویسد:
"... سویهی ِ دیگر آن، آراستهترین سخن ظاهرالصلاح، ولی سراپا جوهرگرایانه و باستانشناسانهی پیرمردی باشد که لدیالورود به هر مجلسی، خطاب به ایرانیانی که هرکدامشان متعلق به قومی از اقوام کشورند، میگوید ایران نگویید؛ بلکه بگویید Persia ."
آنگاه ایرادی نیش ِ غولی میگیرد و میپرسد که:
" اگر Persia درست است، پس چرا نام ِ دانشنامه را ایرانیکا گذاشتهاند؟"
نخست این که استاد یارشاطر در هیچ جایی به کسی نگفته است که به جای ایران بگوید Persia ؛ بلکه یادآوری و تأکید ِ درست ِ وی این بوده که نام ِ زبان ِ ما در زبان انگلیسی، Persianاست و نه فارسی که برخی از کسان یا رسانهها بهکارمیبرند. دوم این که دانشنامه به این دلیل ایرانیکا نامیده شده است که درونمایهی آن، فراگیر ِ تاریخ و فرهنگ و ادب و هنر ِ همهی ِ مردمان ِ جهان ِ ایرانی، از جمله آذربایجان است. (← درآمد ِ بلند و گستردهی ِ آذربایجان در دانشنامهی ِ ایران در 11 بخش، ج 3، صص 205- 257، در برگیرندهی ِ رنگینکمانی از دادههای تاریخی، فرهنگی، هنری، زبانی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی دربارهی ِِ زندگیی ِ مردم ِ ناحیهی آذربایجان). قرینهی ِ این اثر بزرگ را در غرب، در دانشنامه هایی همچون آمریکانا و بریتانیکا میبینیم. افغانها هم ــ با تأکید بر آریاییتبار بودن ِ خود ــ دانشنامهشان را آریانا نام نهادهاند.
نویسنده برای اثبات ِ "ملت"بودن ِ آذربایجانیها به نامهها و تلگرافهای ِ دورهی ِ انقلاب مشروطه استنادمیکند که در آنها از ملت آذربایجان سخن به میان آمده است. گویی نمیداند (یا خود را به ندانستن میزند) که هنوز هم در بیشتر ِ جاهای ِ ایران، "ملت" به معنیی ِ سادهی ِ"مردم" و نه به مفهوم ِ دقیق ِ جامعهشناختیی ِ Nation بهکارمیرود. برای نمونه در گزارش و وصف ِ اجتماع بزرگی از مردم یک شهر در میدانی، میگویند: "همه ملت ریخته بودند (/ جمع شده بودند) توی میدان".
در فرآیند ِ خیزش ِ دلاورانهی ِ مجاهدان ِ آذربایجان به سرداریی ِ ستارخان قراچه داغی برای رهاییی ِ ایران (و نه آذربایجان به تنهایی) از خودکامگیی ِ محمدعلیشاه، درهنگامهی سخت ِ محاصرهی ِ تبریز که کنسول روسیه ، در پیامی به ستارخان پیشنهاد کرد در پناه ِ بیرق ِ روسیه درآید تا در امان بماند، سردار ِبزرگ در پاسخی دندانشکن بدو نوشت:
– "جنرال قونسول، من ترجیح میدهم که هفت دولت در زیر ِ بیرق ایران درآیند تا من زیر ِ بیرق ِ شما قرار گیرم!"
به راستی آیا آن گرد ِ آزادیی ِ ایران، میتوانست تصور کند که صد سال پس از او، کسانی از مردم ِ همان آذربایجان، با ایران و تاریخ کهن ِ آن و زبان ِ فارسی بستیزند و آب به آسیاب ِ بیگانگانی بریزند که دندان طمع برای پاره پارهکردن این سرزمین تیز کردهاند و از این که آنان از راه رسانههای کنونی، بیرق ِ پناهبخش بر سرشان برافرازند، احساس ِ عار نکنند؟!
براهنی تاریخ ِ دراز ِ رسمیشدن و رواج ِ زبان ِ فارسی در ایران را به هشتاد سال کاهشمی دهد و غرضمندانه به کوششهای کسانی همچون دکتر محمود افشار یزدی و فرمان ِ رضاشاه منسوب میدارد. اما ادعایی از این بدتر نمیشود! هرکس که با الفبای ِ تاریخ فرهنگ ایران و زبانهای ایرانیی ِ کهن و میانه و نو آشنا باشد، به خوبی میداند زبان ِ فارسی (که فارسیی دری یا فارسیی ِ نو هم خوانده میشود) همچون گویش یا شاخهای از فارسیی ِ میانه (/ پهلوی) در روزگار ِ ساسانیان زبان ِ گفتاری و رایج در بسیاری از جاهای ایران، به ویژه در خراسان ِ بزرگ (که افغانستان و فرازرود/ آسیای ِ میانهی ِ کنونی را هم در بر میگرفت)، کاربرد داشت و پس از فروپاشیی ِ فرمانرواییی ِ آن دودمان نیز ــ به رغم ِ تازش و چیرگیی ِ تازیان بر ایران ــ پویا و پایدار ماند و گسترشی شگرف یافت تا جایی که توانست در برابر ِ زبان ِ بیگانه و تحمیلیی ِ عربی قد برافرازد و آن را به چالش بخواند و با شکلگیریی ِ نخستین دودمان های فرمانرواییی ِ ایرانی، به تدریج جایگزین آن شود. در زمان ِ شهریاریی ِ سامانیان، کار بدانجا کشید که نه تنها شاعران ِ بزرگی همچون رودکی و شهید بلخی بدین زبان شعر سرودند، بلکه متنهای دینی مانند قرآن و جز آن نیز بدین زبان نوشته یا ترجمه شد و در سدههای چهارم و پنجم در فرآیند ِ تکوین ِ حماسهی ملیی ِ ایران و در سرودههای کسانی چون دقیقی و فردوسی، به اوج ِ شکوه و تواناییی ِ خود رسید. (در این زمینه ← دکتر علی اشرف صادقی، تکوین زبان ِ فارسی، دانشگاه آزاد ایران، 1357).
نویسنده میان ِ کوشش و کنِش ِ فرهیختهی ایرانشناختی و گرایش ِ احساسی و آرمانشهرجویانه به ایران ِ باستان، فرقی نمیگذارد و برای ِ به کرسی نشاندن حرف خود، همه را به یک چوب می راند و بر هر رویکردی در این راستا، برچسب ِ "شوینیسم فارس" میزند تا خط ِ خودکشیدهی ِ میان ِ "ترک" و "فارس" (؟!) را هرچه پررنگتر گرداند. او در این زمینه نیز پا از سدهی ِ اخیر فراتر نمیگذارد و بازهم برای بهرهگیری از فضای ِ سیاسیی ِ معاصر، خاستگاه ِ این گونه رویکردها را در برنامهی فرهنگیی ِ پادشاهیی پهلویان خلاصه میکند. جای دریغ ِ فراوان است که کسی چون براهنی، میان درون مایهی ِ سیاسی و سطحی و فرصتطلبانهی ِ نگاه ِ پهلویان به ایران ِ باستان با سرشت دانشی و فرهنگیی ِ رویکرد ِ پژوهندگان ِ دانشمندی همچون دکتر احسان یارشاطر به ایران ِ کهن ، نشان ِ مساوی می گذارد و با کاربرد ِ تعبیرهای دهان پرکنی چون "جوهر ِ لایزال ِ آریایی و هند و اروپایی" و "شوینیسم ِ فارس"، حق و باطل را بر یک کرسی می نشاند!
اما گرایش به کاوش و پژوهش در یادمانهای ِ فرهنگییِ ایران ِ کهن به خواست ِ آموختن از آزمونهای گذشته و در راستای ساختن آینده، پیشینهای دیرینه دارد و جدا از شاهکار ِ جهانشمولی چون شاهنامهی فردوسی، در سرتاسر ِ ادب ِ هزارهی ِ اخیر، در سرودههای خیام، مولوی، سعدی، حافظ و دیگران، نمونههای ِ بسیاری برای ِ آن میتوان یافت. حتا در دورهی ِ قاجارها، دیرزمانی پیش از عصر ِ مشروطهخواهی و فرمانرواییی ِ پهلوی، شاهزادهی ِ تُرکتبار جلالالدین میرزا، مشهور به پور خاقان، پنجاه و پنجمین پسر ِ فتحعلی شاه را میبینیم که با گرایشی پرشور به مردهریگ ِ ایرانیان، اثری چون نامهی خسروان را به فارسیی ِ ساده و روان و یکسره ناهم خوان با نثر ِ پیچیده وِ منشیانهی ِ روزگارش مینویسد. (در این باره ← دکتر عباس امانت، پور ِ خاقان و اندیشه بازیابی ِ تاریخ ِ ملی ِ ایران در ایراننامه 17: 1، مریلند - زمستان 1377، صص 5- 54).
براهنی با گونهای تفاخر از حکومت ِ هزارسالهی ِ امیران ِ ترکتبار بر ایران سخنمیگوید و منت گذارانه، آنان را پشتیبان ِ رواج ِ زبان و ادب ِ فارسی و "کار ِ بیمانع و رادع ِ اهل ِ شعر و نثر و فلسفه و عرفان" میشمارد. اما تحلیلِ به دور از جزم باوری و یکسونگریی ِ تاریخ این زبان و دستآوردهای ادبی و فکریاش در هزارهی ِ پشت سر، نشان می دهد که حاکمان از سر ِ ناچاری و به قصد ِ آوازهگری برای ِ فرمانرواییشان نقاب ِ ادبپروری بر چهره میزدند. آنان نه تنها هیچ میانهای با پشتیبانی ی راستین از اندیشهورزان و اهل ِ ادب و فرهنگ نداشتند؛ بلکه در برخورد ِ با آزادگان و دیگراندیشان ِ بیرون از دربار و دستگاه ِ خود، از هولناکترین جنایتها روی گردان نبودند. محمود ِ غزنوی با آن شهرت ِ دروغین ِ ادبپروریاش، هنگام ِ تازش به شهر باستانیی ِ ری، فرمان داد تا دویست تن از اهل ِ اندیشه و قلم را بر دار بیاویزند و کالبدهاشان را با سوزاندن کتابهاشان در زیر ِ دارها، ذغال و خاکستر کنند! فرخیی ِ سیستانی، ستایشگر ِ چاپلوس ِ سلطان، با تماشای این فاجعهی انسانی و فرهنگی، در مدح ِ ولیِ نعمت خونریز و فرهنگ ستیزش سرود:
"دار بهپاکردی باری دویست/ گفتی کین درخور ِ خوی ِ شماست / هرکه ازیشان به هوا کار کرد / بر سر ِ چوبی خشک اندر هواست ..."
گسترش و پایداریی ِ زبان ِ فارسی نیز وام دار ِ خواست و دلسوزیی ِ مردم ِ ایران بود و بر امیران ِ ترکتبار تحمیل شد. ایرانیان، نه تنها بدانان اجازه ندادند که زبانشان را یکسویه جایگزین ِ زبان ِ مشترک ِ همهی ِ مردم ِ میهن از فارسیزبان و ترکیزبان و جز آن گردانند؛ بلکه با همه پای بندیشان به اسلام، روا ندانستند که عربی، زبان ِ دینیشان، زبان ِ ملی را از میدان بهدرکند و تلاشهای ِ چندگانهی ِ گماشتگان ِ دستگاه ِ خلافت ِ بغداد برای رسمی و دیوانی کردن ِ زبان ِ عربی را با ناکامی رو به رو کردند.
در این میان، نقشورزیی ِ شاعران و در اوج ِ همه فردوسی، بسیار تعیینکننده و سرنوشتساز بود. هنگامی که یک استاد ِ آگاه و فرهیختهی ِ مصری در پاسخ به پرسش ِ همتای ِ ایرانیاش از چراییی ِ عربیزبانشدن ِ مصریان با آن پیشینهی کهن ِ فرهنگ و تمدنشان، گفت:
"سبب ِ چنین فرآیندی، این بود که ما فردوسی و شاهنامه نداشتیم."، همه چیز را به درستی در یک جمله بیان کرد.
* * *
آقای براهنی در گفتار خود با گونهای شتاب زدگی در بهرهگیری از برافروختگیی ِ مردم پس از رویدادهای ِ اخیر، بی پردهپوشی، رویای یک کامیابیی ِ زودرس در به کرسینشاندن ِ برداشتهای ِ یکسویهی ِ خویش را در سر میپرورد و برای ِ هرچه بیشتر پیشبینانه تعبیرکردن ِ این رویا، به دو بیت از شعر ِ حافظ توسل میجوید:
"دیدم به خواب ِ خوش که به دستم پیاله بود/ تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود/ چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت / تدبیر ِ ما به دست ِ شراب ِ دوساله بود."
آنگاه، چنان که گویی از یک کشف و شهود بازمیگردد، با کوشش برای ِ انطباق ِ "منظره"ی ِ امروزین ِ جامعه با شعر ِ تمثیلیی ِ خواجه، می گوید:
"انگار حافظ منظره را رصد کرده، شعر را گفته..."
اما هنوز هم ابهام این که درواقع چه خواهدشد، از ذهنش زدوده نشده است:
" خب حالا چه می شود؟ دقیقا نمی دانیم چه می شود."
* * *
نکتههای تاریخی، ادبی، زبانی، اجتماعی و سیاسیی ِ بسیاری در گفتار ِ آقای براهنی هست که می توان آنها را به چالش و پرسشی جدی و بنیادین گرفت. اما نه این یادداشت کوتاه گنجایش آن را دارد و نه من ِ پرمشغله، فرصتش را. گمان می برم که با همین اندکی از بسیار که گفتم، خطهای ِاصلیی ِ دیدگاههای ِ او و آنچه را که "مسألهی ِ آذربایجان" نامیده است، روشن کرده باشم.
در پایان میافزایم: هرگاه واقعبینانه و به دور از هرگونه پیشداوری و انگاشت ِ ذهنی و خیالپروری و روزمرگی و جنجال و غوغا، تنها در راستای ِ مصلحت و منفعت ِ ایران و مردمش به پشت ِ سر و دور و بر و پیش ِ رو بنگریم، می توانیم برخورد و رویکردی بسیار پختهتر و سنجیدهتر از آنچه آقای ِ براهنی تا کنون به رویدادها داشته است، داشته باشیم. نه آقای براهنیی زاده و پروردهی ِ شهر ِ تبریز در استان ِ آذربایجان ِ خاوری (تاج ِ سر ِ ایران)، "ترک" است و نه من ِ زاده و پرورشیافتهی ِ اصفهان ِ نصف ِ جهان ( دل ِ ایران)، "فارس"ام. هر دو ِ ما ایرانی هستیم و برآمده از دو بخش ِ یک کل. دلیل ِ پیوند ِ ما نیز همین ایرانیبودنمان است. زبان ِ مادریی ِ آقای براهنی شاخهای از گروه ِ زبانهای ِ"ترکی" (اوغوز) است و زبان ِ مادریی ِ من "شاخهی اصفهانیی ِ زبان ِ فارسی" است (که با فارسیی ِ رسمی و معیار، تفاوتهای ِ معینی دارد). اما "فارسیی ِ رسمی و معیار" زبان ِ مشترک ِ فرهنگی ی ِ ماست و کتابها و گفتارهای یکدیگر را به این زبان میخوانیم و پل ِ پیوند ِ ما و همهی ِ دیگر ایرانیان، همین زبان است.
ما در ایران "ترک" نداریم؛ بلکه بخشی از مردم ِ میهنمان "ترکی زبان" اند. همچنین، "فارس" نام یک استان از ایران است و نه نام ِ یک "قوم" (و از آن نادرست تر، یک "ملت"). "فارسی" ــ که می تواند به معنیی ِ "وابسته به ایالت ِ فارس/ اهل ِ ناحیهی ِ فارس" باشد (و بدین معنا، کاربردی ندارد) ــ مفهوم عام ِ زبان مشترک و تاریخی و فرهنگیی ِ همهی ِ ایرانیان در تمام ِ بخشهای ِ ایران ِ کنونی و نیز در بخشهای ِ جداکرده از آن (مانند ِ افغانستان و تاجیکستان و بخش تاجیکنشین ِ ازبکستان و جز آن) را میرساند.
"آذری" نام ِ زبان ِ کهن ِ همه ی ِ مردم ِ آذربایجان در فروسوی و فراسوی ارس است که شاخهای از زبانهای ایرانی به شمار میآید و تا پیش از کوچ ِ تیرههای ترک تبار به این منطقه و همگانی شدن ِ زبان ِ "ترکی"، در سرتاسر ِ این ناحیه کاربرد ِ گسترده و همگانی داشت و هنوز هم در بسیاری از شهرها و روستاهای آذربایجان زنده است و در کنار ِ زبان ِ "ترکی" به کارمیرود. شمار ِ زیادی از واژگان ِ زبان ِ آذری (همچنان که بسیاری از واژهها و ترکیبهای فارسیی ِ معیار) در همین زبان ِ ترکیی رایج در آذربایجان برجامانده است و کاربرد ِ روزانه دارد.
گفتنی است که برخی از ایران ستیزان و فارسیگریزان ِ دوآتشهی ِ آذربایجانی در برخورد با "زبان فارسی" و "زبان ِ آذری"، چنان عنان اختیار را از دست میدهند که برخلاف ِ همهی ِ دادههای ِ زبان شناختی سخن میگویند. چندی پیش آقایی به نامِ آیدین تبریزی در گفتاری در تارنمای ِ خبریی ِ اخبار ِ روز، این حرف ِ خندستانی را مطرح کرده بود که:
"زبان ِ فارسی استقلال ندارد و شاخهای از زبان ِ عربی است."
من پاسخ ِ این ژاژخایی را در همان تارنما دادم. همین شخص، به تازگی (25 خرداد 1385) در همان جا چنین درافشانی کرده است:
"برخی از بزرگترین دشمنان ِ زبان و فرهنگ ِ آذربایجان از داخل ِ خود ِ آنها ظهور پیدا کردهاند که احمد ِ کسروی نمونهی ِ بارز ِ این افراد است."
از دیدگاه ِ چنین قومگرایان ِ یک سونگری، گناه و خیانت ِ نابخشودنیی ِ دانشمند ِ نامدار ِ زندهیاد احمد کسروی این است که در کتاب ِ ارزشمندش آذری، زبان ِ باستان ِ آذربایجان، بر بنیاد پژوهشی ژرفاکاوانه، زبان ِ دیرین ِ مردم آذربایجان را با تمام سامان و ساختارش به ایرانیان و جهانیان شناسانده است. این اثر درخشان علمی و خدمت بزرگ ِ فرهنگی که در همهی ِ جهان با پذیرهی ِ گرم ِ دانشمندان ِ زبان شناس رو به رو گردیده است، در حوزهی کار ِ برخی از هم شهریان ِ براهنی، با چنین انکار و نفرت ِ کور ِ نژادپرستانه و تعصب آمیزی، "خیانت" تلقی میشود! چه باید کرد؟ "چون غرض آمد، هنر پوشیده ماند!"
* * *
از همهی این بحثها که بگذریم، آنچه هم میهنان آذربایجانیی ما (همچون مردم دیگر بخشهای ایران) در راستای ِ به دست آوردن ِ حقهای ِ اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و زبانی از دیرزمانی پیش از این، گفتهاند و میگویند و برای به دست آوردنش کوشیدهاند و میکوشند، چون و چراناپذیرست و با تمام ِ سنجههای شناختهی "حقوق ِ بشر" و منشورها و پیمانهای ِ فراگیرِ آنها همخوانیی تمام عیار دارد. نه تنها هر آذربایجانی، بلکه هر ایرانی اعم ِ از زن و مرد و وابسته به هر تیره و تبار و اهل ِ هر شهر یا روستایی، باید بی هیچ گونه تبعیضی از حقهای ِ انسانیی ِ کامل برخوردار باشد. حقهایی همچون آموزش به زبان مادری در کنار ِ زبان ِ مشترک ِ ملی (فارسی)، برخورداری از آزادیی ِ اندیشه و بیان و قلم بدون ِ پیشداوری، نصیب داشتن از آزادیی ِ کامل در زندگیی ِ فردی، خانوادگی و اجتماعی و بهرهمندی از فرصتهای مناسب ِ اقتصادی، شغلی، سیاسی و فرهنگی، از جملهی ِ این حقهای مسلم است. در یک کلام، هیچ "ایرانی" به هیچ دلیل و دستآویزی "ایرانیتر" از دیگر ایرانیان نیست و هیچ، کس حق ِ نادیدهگرفتن و زیر ِ پا گذاشتن ِ هیچ حقی از دیگری و یا خدشهدارکردن ِ عزت و حرمت ِ او را ــ به جِد یا به شوخی و مطایبه ــ ندارد. اما از سوی ِ دیگر، همهی ِ این حقجوییها، هنگامی با تأیید و پشتیبانیی ِ کل ِ جامعه رو به رو می شود که در چهارچوب ِ پیوند و پیمان ملی و برپایهی ِ هم زیستیی ِ آشتیجویانه و هم دلیی ِ خواهر و برادرانه صورت پذیرد و حقخواهی و حقجویی نقاب یا سرپوشی برای دژمنشی، دژگویشی و دژکنِشیی ِ ایران ستیزانه و خانمان بر باد ده نباشد و به کام ِ بیگانگان ِ در کمین نشسته سرانجام نیابد.
هرکس از هر استان و شهرستان و شهر و روستایی از ایران که خواستاریی ِ هریک از حقهای ِ سزاوار ِ خود و مردم ِ منطقهی خود را بهانهی ِ ایران ستیزی و فارسینکوهی قراردهد، بیگمان در ادعای ِ خود صادق و صمیمی نیست؛ زیرا پیش از هر چیز، ایرانیبودن ِ خویش را به زیر ِ سوال میبرد. چنین کسی که هستیی ِ یک کل را انکارمیکند و دل سوزانه پاس نمیدارد، چهگونه میتواند نگاهبان حقهای ِ جزئی از آن کل باشد؟! این یک ناهم خوانیی آشکارست که با هیچگونه زبان بازی و هیاهو و معرکهگیری نمیتوان آن را لاپوشانیکرد!
آقای دکتر رضا براهنی ــ به عنوان یک ایرانیی ِ دانشور و فرهیخته و ــ به گفتهی ِ زندهیاد صادق چوبک ــ "ملا" که خدمتهای شایانی به فرهنگ و زبان ِ مشترک ِ همهی ِ ایرانیان کرده است ــ و نگارندهی ِ این نوشتار و یکایک ِ ایرانیان از هر گوشهای از ایران که باشیم و در هر جای ایران یا جز ایران که به سر بریم، باید پاسخگوی آنچه در بارهی ِ میهنمان بر زبان یا قلم میرانیم، باشیم و خویشکاریی ِ بزرگ و تاریخیمان را ــ به ویژه دراین هنگامهی ِ دشوار و خطیر و جهانی چنین ناهموار و پرتنش ــ دست ِ کم نگیریم و دمی از آن غفلت نورزیم. تاریخ دربارهی ِ ما به سختی داوری خواهد کرد. فراموش نکنیم که ــ به گفتهی ِ نیمای ِ بزرگ ـ:
"آن که غربال به دست دارد، از عقب ِ کاروان میآید."
اندرزــ سرود ِ شیوای ِ حکیم ِ توس را همواره آویزهی ِ گوش داشته باشیم:
"... که ایران چو باغی است خرم بهار/ شکفته همیشه گل ِ کامگار
پر از نرگس و سیب و نار و بهی / چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپرغم یکایک ز بن برکنند / همه شاخ ِ نار و بهی بشکنند
سپاه و سِلیح است و دیوار ِ اوی / به پرچینش بر، نیزهها خار ِ اوی
اگر بفکنی خیره دیوار ِ باغ / چه باغ و چه دشت و چه دریا، چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفکنی / دل و پشت ِ ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن / خروش ِ سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ِ ایرانیان / به اندیشه بدمنِه در میان!"
کانون ِ پژوهشهای ِ ایرانشناختی
www.iranshenakht.blogsdpot.com
تانزویل، کوینزلند ــ استرالیا
تیرماه 1385
برگرفته از شهروند کانادا
|