زنان سرزمینم, زنان سرزمینش


فرزانه کیوانی


• اینها همه شاید نشان زایش نسلی باشد در گوشه و کنار این کره خاکی که می داند دوره غم نامه ها به سر آمده و باید غمهای عمیق سرزمینش را به کمدی تراژی هایی تبدیل کند تا تاب و توانش را در به سخره گرفتن این قدرتهای پنهان افزایش دهد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ شهريور ۱٣۹۰ -  ۲٣ اوت ۲۰۱۱


بارها به این مسئله فکر کردم که آیا بیان تکراری یک ما جرا یک وا قعه یک حقیقت می تواند در به هدف رسانیدن موضوع موثر واقع شود یا نه؟ اما به دنبالش تنها ایده ای که بلافاصله به من نهیب زده این است که گفتن به از خاموشی است. سالهاست که از زن بودن ما می گذرد بلکه بهتر است بگویم قرنها. در این قرنها چه ها گذشت چه ها نشد و چه ها شد. شاید مجال و توان این نوشته نباشد. اما یک چیز همیشه ذهنم را آلوده می کند. آزادی چیست؟ یک نقطه است مانند نقطه اوج تراژدی که بعد از آن همه چیز رو به بهبودی است یا یک فرایند است مانند زایش و تولد کودکی از مادر – دادنی است یا گرفتنی؟ لطفا کمی صبر کنید نگویید حق گرفتنی ست، دادنی نیست. مفهوم و فرایند آزادی چیزی است که هنوز برای تعریف و پیدا کردن یک نقطه یا یک خط مشترک چندان تفاهمی بین من و شما وجود ندارد.
داستان من خیلی واقعی است. در واقع داستان نیست اتفاقی است که پیش روی چشم من افتاد و ذهن من را به خیلی خاطرات ریز و کوچک برد. از حرفهای برادرزاده نه ساله ام تا دخترجوان بیست ویک ساله ای که برای آرزوهایش حد و حصری نمی شناسد. آن دو اهل یک قبیله اند هر دو زن اند هر دو از جنس یک گل که گلهای آرزوهایشان دانه دانه در حال شکفتن است. هیچگاه آرزوی برادرزاده نه ساله ام را فراموش نمی کنم که در جواب سوال تکراری می خواهی در آینده چه کاره شوی؟ گفت: من دوست دارم رقصنده شوم و مثالی از یک خواننده زد. این آرزو چندان برایم عجیب نبود که در ادامه پاسخ خودش به این آرزو و تحلیل ش من را منقلب کرد. گفت: البته می دانم که خانواده ما با آنها (خواننده و رقصنده غربی) فرق می کند. برای آنها خیلی چیزها حل شده که برای ما هنوز مسئله است. اینکه او چگونه لباس بپوشد برقصد یا بخواند برای خانواده یا کشورش خیلی عجیب نیست. اما خانواده و کشور ما فرق می کند. اینها تحلیل های ذهن کودکانه دختری نه ساله است که بنا به شواهدی مشخص از کشورم ایران عاری از حقیقت که نیست هیچ, بلکه مرزهای واقعیت را پشت سر گذاشته است.
حالا اینجا هستیم در کشوری از کشورهای اروپا با هزاران داعیه ای که برای دفاع از حقوق زنان دارند. نون-ه دختری بیست و یک ساله جوان, زیبا مانند پرنده ای از بال و پر زدنهایش می گوید. از آرزو و عشقهایی که دارد, او هم مانند برادرزاده نه ساله من از خواننده شدن، از رقصیدن از به دست گرفتن عنان اختیار پوشش, گفتار, رفتار و حرکات خودش می گوید. با خودم گفتم عشق به خواندن در این زنان کوچک از کجا آمده؟ شاید هنگام تولد در گوششان صدای نسل هایی را که در گلو خفه شدند نجوا کرده اند. آنها دیگر تن به این بریده شدن نمی دهند. زن جوان علا قه مند به فریاد کشیدن از کشوری می اید از دل قاره سیاه، از کشوری که مردانش مجاز به انتخاب چهار همسرهستند بدون پذیرفتن مسئولیتی پدرانه, اینها شاید داستانهایی تکراری باشند برای من, تو و از شنیدنش ناخشنود شویم اما او یک انسان است که برای من از علائقش گفت. از اینکه گاهی چه قدردلش می خواهد بدون سنت زندگی کند, می خواهد همرنگ جماعت شود,عاشق شود,عاشقش شوند. اما همه اینها به این سادگی نیست.پوشیدن و لباس اولین چالش بزرگ زنان قبیله اوست.او با من هم در این چالش مشترک است.چرا که زنان سرزمین من هم سالهاست که برای ساده ترین حقهای حیاتی که پوشش جزیی از آنهاست می جنگیم.او پوشش سنتی خود را ارج می نهد اما حیات کوچکتر از آن است که ما ساده ترین آرزوهای خود رامانند رنگ,پوشش ,لباس وعشق با خود به گوری سرد و سیاه ببریم.
با خنده های شیرینی که بر لب داشت از مواخذه ها و تهدیدهای پدر گفت که اگر چنان کنی ,چنین و چنان می شوی و .... این حدیث مکرر که از هر زبان می شنوی نامکرر است. و اما ای آزادی. من, او, زنان سرزمینم,زنان سرزمینش جدای هر گفتمان و بحث اندیشمندانه استحقاق به بندگرفتن یال بلندت را که در کمند انداختنش سواری تیز پیکر می طلبد داریم؟ نقطه اوجی در این تراژدی هست که پس از فرودی شاعرانه به حریم امنی داخل شوی؟ اما نه تبار من آنچه که به خاطر دارد تولد است نه خون ریزی اگر خونی از او ریخته شد ,کودکی زاده شد اما در تراژدی های شما تنها خون بی گناهی رابر زمین می ریزد ,سالیان سال است که این غم نامه خون می گیرد.
اما من در خنده های شیرین برادر زاده ام و لبخندهای گذرای زن جوان بیست ویک ساله نشانه های خلق یک کمدی تراژدی را دیدم که برایم سفیران خوش خبری هستند.اینک زنی از دیاری غریب با جسارتی وصف نا شدنی شکلهای وحشت بار تراژیک و غم انگیز جا معه اش را به مضحکه می گیرد.وبرای فرار از این باز خواستهای گالیله وارخود را به دستان نیرومند مردانی می سپارد که از ترس بد حالی او,او را با قرآنی بر گوش راهی اتاقی می کنند تا در آنجا بیارامد و ازاین راه از شر پرسش و پاسخهای تکراری می گریزد.مردان قبیله او که به زورمندی شهره اند باید به نقشهای کمیکی که او به عنوان کارگردان این درام برایشان تعیین کرده تن در دهند.این رشته های نا مرئی به کوششهای برادرزاده نه ساله من پیوند می خورد آنجایی که همه خانواده اش را وادار می کند تا نظاره گر رقص و پایکوبی او باشند. اینها همه شاید نشان زایش نسلی باشد در گوشه و کنار این کره خاکی که می داند دوره غم نامه ها به سر آمده و باید غمهای عمیق سرزمینش را به کمدی تراژی هایی تبدیل کند تا تاب وتوانش را در به سخره گرفتن این قدرتهای پنهان افزایش دهد.