داستان دره ی اوین ( رمان )
معرفی کتاب


ستار سرابی


• ماجرای این رمان خواندنی و پر کشش که رویدادهای آن در کلیت خود واقعی است و آنها را می توان درصفحات مختلف خاطرات زنان زندانی در جمهوری اسلامی ایران مشاهده کرد، با یک اتفاق بسیارساده آغاز می شود. حتی ساده ترازآنکه بشود تصورش را کرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۷ شهريور ۱٣۹۰ -  ۲۹ اوت ۲۰۱۱


 معرفی کتاب
داستان دره ی اوین
( رمان )
روزبه فاطمی
    ۴۱۲ :تعداد صفحات
۲۰۱۱ :   سال انتشار
ناشر : نشر دوستی. گوتنبرگ. سوئد   
                ISBN ۹۷٨-۹۱-۹۷٨٣٣۹-٣-۶   
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ستار سرابی

داستان دره ی اوین . . .


اخیرا رمان " داستان دره ی اوین " نوشته ی شاعرو نویسنده خوش ذوق و پرقریحه میهنمان، آقای روزبه فاطمی که اینک ساکن سوئد است، در حجمی بیش از ۴۰۰ صفحه توسط نشر دوستی- شهرگوتنبرگ
سوئد انتشار یافته است.
ماجرای این رمان خواندنی و پر کشش که رویدادهای آن در کلیت خود واقعی است وآنها را می توان درصفحات مختلف خاطرات زنان زندانی در جمهوری اسلامی ایران مشاهده کرد، با یک اتفاق بسیارساده آغاز می شود. حتی ساده ترازآنکه بشود تصورش را کرد. ماجرا اینگونه آغازمیشود:

« . . . شیشه بزرگ ویترین کتابفروشی تصویرمن و صحنه پشت سرم را درخود منعکس میکرد. از لابلای تصویرعابرین که در پیاده رو به راه خود می رفتند، نگاهم به یک خودرو پلیس افتاد که با سرعتی کم وارد صحنه شد و در کنار خیابان ایستاد. دو زن سیاهپوش که خود را در حجابی سنگین پیچیده و سفیدی مقنعه از کناره‍ی چادرشان بیرون زده بود، از آن پیاده شدند و در حالی که مرا به دقت مینگریستند رو به سویم به راه افتادند. یک افسر نیروی انتظامی در پی آنها از خودرو پیاده شد و به پیاده رو آمد. برگشتم. ناگهان صداهائی پر از خشم و نفرت، پیاپی و همچون رگباری تند، بر سرم فرو ریخت :
- این چه طرز لباس پوشیدنه؟ آدم مانتو این رنگی می پوشه؟
- موهات رو بزن بره زیر روسریت، خواهر!
- لبا ش رو نیگا، چقدر به خودش مالیده.
- چرا اینقدر آرایش کردی؟
- منتظر کسی هستی اینجا؟
- چرا لبا ست اینقدر تنگه؟
- به تنش چسبیده، همه چیش معلومه.
- برو تو ماشین بشین!
غافلگیر شده بودم. با صدائی ترسیده گفتم :
- مگه چیه؟ من که کاری نکردم.
یکی از سیاهپوش ها به تندی گفت:
- مگه چیه؟ زهر ماره چیه. چرا دکمه های مانتوت بازن؟ تا اون بیخت دیده میشه.
- گفتم :
- خوب الان می بندمشون.
- برو تو ماشین.
اعتراض کردم :
- یعنی چی برو تو ماشین؟ چکار کردم مگه؟ جرمم چیه؟
افسر نیروی انتظامی دخالت کرد :
- - جرمت بد حجابیه خانوم، برو سوار ماشین شو.
- - میری تو ماشین بشینی یا خودمون ببریمت؟
- - میخوای بزور سوارت کنیم؟
- خواهر مصیبت درست نکن. برو تو ماشین!
به جرم بد حجابی دستگیرم کردند . . . »

آری، به همین سادگی. برای کسانی که ازدور دستی بر آتش دارند وهنوزصابون شقاوت و بیرحمی حافظان جمهوری نکبت بار اسلامی بر تن و جانشان نخورده است باور کردنی نیست، اما درمیهن ما ایران،در سایه حکومت اوباشان و قداره بندان اسلام پناه، این به اصطلاح " اتفاق ساده " از آن حوادث روزمره ای است که زنان ستمدیده ومظلوم ما هرروزوشب با آن مواجه اند وچه بسا سرانجام زندگی غم انگیز بسیاری ازاین
زنان بی دفاع و مظلوم ایرانی را همین " اتفاقات" ساده رقم میزند و این درشرایطی است که ما درآغاز
قرن بیست ویکم و در دورانی به سر میبریم که جامعه انسانی ، دفاع از حقوق بشر و به ویژه تلاش و مبارزه برای کسب حقوق برابر زنان و مردان را از دغدغه های اصلی خود اعلام داشته.
آری درست در چنین دورانی ودر گوشه ای از همین کره خاکی، درایران ما، اوباشانی فرمان میرانند که خود را نماینده برگزیده الله برزمین می خوانند و میکوشند تا ایران را به صحرای محشرعقب ماند گی خود تبدیل کنند و تلخی ونکبت جهنم رویائیشان را به مردم و به ویژه زنان ایرانی بچشانند.
در زیرصفحاتی ازاین رمان زیبا و تکانده را با هم مرورمیکنم :

« ... گیج و خواب آلود و خسته و با سردردی که دوباره شدت یافته بود، به راهرو شلوغی رانده شدم که اطاق های بازجوئی در آن قرار داشت. به دنبال پاسداری که تحویلم گرفته بود از میان زندانیان گذشتم. نگاهم از زیر چشم بند به پاهائی افتاد که ورم کرده و کبود بودند. پاسدار در جائی که فکر می کردم میانه‍ی راهرو باشد نگاهم داشت:
- اینجا! بپیچ سمت چپ ... یه قدم دیگه. خوب، حالا وایستا!
ضمن جابجا شدن احساس کردم شانه ام به بازوی کسی خورد.چکمه ها و پاچه های شلوار پاسدار از زیر چشم بند در میدان دیدم قرار گرفت. صدایش بلند شد:
- هوی! کنارت یه نره خر وایستاده، بیا اینور بهش نچسبی ... آره، اینجا ... تکیه به دیوار قدغن!
سکوت وحشتباری که در راهرو برقرار بود، گاهی با صدای آمرانه و توپ وتشرپاسداران
وزمانی با ناله های دردآلود چند زندانی درهم می شکست. ازاطاقی که بنا بر تشخیص من
درانتهای راهرو قرار داشت، بطورپیاپی صدای موهوم و نا مفهوم مردانی برمیخاست که ظاهرا بر سر کسی داد می کشیدند و بدنبال آن آوای فریادها و ناله هائی به گوش می رسید که انگار از دهانی بسته بیرون می آمد. به نظرمی رسید کسی که آن فریادها و ناله های دردناک و خفه را سر می دهد، سرش را در بالش کلفتی فرو برده و یا اینکه دستمال بزرگی را در دهانش فرو کرده اند. از همان سر صبح بازجوئی ها آغاز شده بود.
صدای باز شدن دری به گوشم رسید. چند لحظه‍ی بعد ضربه‍ی ملایمی به شانه ام خورد.
- برگرد!
برگشتم. نگاهم از زیر چشم بند بر چکمه های براق و شلوار سیاه مردی افتاد که در برابرم ایستاده بود. چوب تراش خورده اش را زیر چشم بندم تکان داد:
- سر اینو بگیر بیا دنبالم!
صدای سید رحیم بود.سر چوب را به دست گرفتم و به دنبال او به اطاقش رفتم.
همچون روز قبل در جائی که فکر می کردم وسط اطاق باشد ایستادم. صدایش از آن سوی اطاق بر خاست:
- به سئوالات جواب بده!
اسم، اسم فامیل، نام پدر، نام مادر، شغل، تحصیلات، آدرس خانه و سایر مشخصات. همه را یکا یک جواب دادم. چند لحظه طول کشید تا همه را بنویسد.
- خوب، اون کتابه و اون شعره ... خوب فکراتو بکن؟
پرسیدم :
- چه فکرائی باید میکردم؟
گفت :
- که بازی در نیاری،که رستشو بگی.
گفتم :
- من به شما دروغ نگفتم. اون کتاب رو توی خیابون از یک دستفروش ...
حرفم را قطع کرد :
- برو بیرون!
و بر خواست و مرا با چوبش تا کنار در هل داد.
چند گام آنسوتراز در اطاق به انتظار ایستادم. فکر کردم که باید بار دیگرتمام روز را در آنجا بگذرانم. ایستاده بر روی دو پا و بدون آنکه اجازه دهند به دیوارتکیه دهم. اما من خودم را برای این کار آماده کرده بودم. تصمیم گرفته بودم تمام طول روز را تا زمانی که از شدت خواب و خستگی بیهوش بر زمین نیفتاده ام سر پا بایستم و ضعفم را به نگهبانان نشان ندهم. هنوز از دست خودم عصبانی بودم که چرا روز پیش تحملم را از دست داده و از فرط خستگی و سردرد به گریه و زاری افتاده بودم. نه، دیگرامکان نداشت برای گرفتن یک قرص یا برای آنکه اجازه دهند روی زمین بنشینم، به کسی رو بزنم.
دریافته بودم که بازجویان و پاسداران می کوشند با خسته کردن و فرسودن روان زندانیان، آنها را از پا بیندازند ومقاومت شان را در هم بشکنند. درست به همین دلیل بود که زندانیان را در صورتی که قادر به ایستادن بودند، ساعت ها بر پا نگاه می داشتند و حتی مانع از آن می شدند که به دیواری تکیه دهند. فکر می کردم که این یکی از روش های همیشگی اعمال فشار بر زندانیان است، اما بعدها پی بردم که در آن روزها سعی می کرده اند حقه های تازه و مختلفی را برای در هم شکستن زندانیان مورد آزمایش قرار دهند و این شیوه یکی از آنها بوده است.
بر خلاف انتظار مدت زیادی در راهرو به انتظار نماندم. بزودی صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید و لحظه ای بعد به اطاق بازجوئی کشیده شدم.
این بار علاوه بر سید رحیم شخص دیگری نیزدر آنجا حضور داشت. صدای نفس کشیدن ناموزون و قدم زدن بی شکیب اش را بر کف اطلق می شنیدم. مرا بر روی یک صندلی که صفحه‍ی صافی مانند میزی کوچک بر دسته‍ی آن سوار بود نشاندند. رویم به دیوار بود و می توانستم از زیر چشم بند خط اتصال دیوار با کف اطاق را ببینم. نور اطاق کم بود، اما در جائی بالای سرم چراغ قرار داشت که نور خود را مانند لامپ مطالعه بر روی صندلی و میز کوچک متصل به آن پهن می کرد.
صدای خش دار سید رحیم که ظاهرا در کنارم ایستاده بود برخاست :
- درموردت تحقیق شده. ما همه چیزو در باره ات میدونیم، پس حاشا نکن بازی در نیار... از همین اول بهت بگم یک کلمه دروغ بگی درجا پاره ات میکنم. فهمیدی پتیاره؟
با شنیدن این کلمات برآشفتم و خود را بی اختیار روی صندلی جابجا کردم. چند قدم دور شد و دو باره برگشت :
- حالا چشم بندت رو یه کم بزن بالا، اونقدر که بتونی روی میزو ببینی.
دستم را از لای چادر بیرون اوردم و چشم بندم را قدری بالا بردم.
- هوه، هوه! گفتم یه کم، نه اینقدر. بیارش پائین ... خوب، همین قدر خوبه.
احساس کردم که آن دیگری نیزبه من نزدیک شد و در سمت چپم ایستاد. صدای خش خش چند کاغذ را که یکی از آنها به دیگری می سپرد شنیدم. سید رحیم به گفتارش ادامه داد :
این قضیه باید فورا روشن بشه. ما وقت زیادی نداریم صرف توکنیم ... چون تو هیچ پوخی نیستی. یه دختر سوسول طاغوتی هستی که افتادی تو دام یکی از این کروهک ها. اصلا ارزشی نداری که بخوایم وقت روت بذاریم ... اما اگه بخوای بازی در بیاری تا دلت می خواد وقت داریم صرف ات کنیم.
خواستم بگویم که من هیچگاه و با هیچ گروهی رابطه و همکاری نداشته ام، اما هنوزاولین
کلمه را بر زبان نیاورده بودم که آن دیگری جابجا شد و با لحنی عصبی بر سرم فریاد کشید :
- خفه ... تا اجازه ندادن صدات در نیاد.
صدای سید رحیم بر خاست :
- تذکر لازم نیست، فقط حالیش کن، اینجوری!
و با کف دست ضربه ای محکم به پس گردنم کوبید. برق از چشمانم پرید. درد و سوزش تندی به ناگهان در اعماق مغزم منتشر شد. به زمت توانستم تعادلم را حفظ کنم و از بر خوردن با دیوار روبرو جلو بگیرم. گفت :
- فقط به سئوالات جواب بده. هر وقت توضیحی خواستم اونوقت شروع کن به زر زده ... چند قدم به سوئی بر داشت و بار دیگر پیش آمد و در کنارم ایستاد. از زیر چشم بند چکمه ها و شلوارسیاهش را می دیدم که نور چراغ بالای سرم بر ان ها افتاده بود. احساس کردم گلویم خشک شده ومی سوزد. ترس درتمام جسم و جانم پیچیده بود.عضلات شانه و گردنم را منقبض نگه داشته بودم و انتظار می کشیدم که ضربه ای دیگربرآن فرود آید. زیرچشم بند پلک هایم را به هم فشردم تا قطره اشکی را که مانع دیدم می شد برگونه ببارم.
- این یه گروهک کمونیستیه.اما کدومشون؟ اینوتومیگی. هر چی هم در باره‍ی این آقا مزدک
میدونی برامون تعریف میکنی ...
مزدک؟ مزدک دیگر چه کسی بود؟ خواستم بگویم که چنین شخصی را نمی شناسم، ولی به موقع جلو خودم را گرفتم. دست بزرگ و پرمویش فرود آمد و برای لحظه ای در میدان دیدم قرار گرفت. بر گه‍ی کاغذ و خودکاری را در مقابلم روی صفحه میز مانند گذاشت و پس کشیده شد.
نخستین پرسش ها در باره هویت و مشخصات شناسنامه ای ام بود. آنها که نام و شغل و محل زندگی و سایر اطلاعاتی را که به هویتم مربوط می شدند می دانستند. چه ضرورتی داشت که در آغاز هر بازجوئی ویا هر بار که با من روبرو می شدند نام و مشخصاتم را مورد سئوال قرار دهند. پاسخی برای این پرسش نداشتم. در حالی که با دست چپ چادر را محکم زیر گلویم نگاه داشته بودم، دست راستم را بیرون آوردم و خودکار را میان انگشتانم گرفتم. پس از آنکه پاسخ پرسش ها را نوشتم، دست بزرگ سید رحیم پیش آمد و کاغذ را بر داشت. آن را خواند و لحظه ای بعد بار دیگر کاغذ را درمقابلم قرار داد. پرسش تکمیلی تازه ای درباره هویتم روی آ ن نوشته بود. هنگامی که جواب این سئوال رامی نوشت صدای مردی که در سمت چپم ایستاده بود بلند شد :
- ناخن هاشو نگاه کن، چه لاک قرمزی هم زده!
انگشتنان دست راستم بی اراده‍ی من جمع شدند. انگار ناخن هایم می خواستند خود را پنهان کنند. دست چپم در زیر چادر دزدانه به حرکت در آمد و لبه‍ی ناخن شصتم، سعی کرد لاک را از روی سایر ناخن هایم بتراشد و پاک کند. سید رحیم با لحنی که پوزخندش را آشکار می ساخت جواب داد :
- هه! ... برادرای ما تو جبهه دارن کشته میشن، اون وقت این جنده میشینه ناخن ها شو
لاک می زنه.
ناسزای تندش مرا بر آشفت. بی اختیار و بی آنکه فکری کرده باشم از دهانم بیرون آمد :
- اگه من ناخن هامو لاک نزنم اونوقت برادرای شما تو جبهه زنده میشن؟
ناگهان چند ضربه‍ی محکم و پیاپی برپشت گردن و فرق سرم وارد آمد. هر دو مرد مرا به باد کتک گرفتند. یکی از آن دو جسمی را که شاید سرچوب و یا تیزی میله ای بود از پشت محکم به میان دو کتفم کوفت. سید رحیم ناسزا گفت. آن دیگری فریاد زد :
- ا، این بلبلی هم که میکنه!
و با کف دست ضربه‍ی محکم دیگری بر فرق سرم کوبید.
اشکم سرازیر شده بود، اما بغضی که داشت خفه ام می کرد نمی گذاشت هق هق گریه ام را بطور طبیعی سردهم. صدای گریه ام با خرخر همراه شد.انکار گلویم را بریده بودند. به سختی نفس می کشیدم. درد سنگین ضربه هائی که برسروگردنم فرود آورده بودند همچون
امواجی پی در پی تمام بدنم را طی می کرد وبه لرزه در می آورد. از خشمی عریان سرشار بودم ولی جرأت نداشتم آن را بیرون بریزم. انگاروحشت جرأتم را کشته بود،چرا جلو زبانم را نگرفته بودم؟ آنها برای کتک زدن هیچ دلیل و بهانه ای لازم نداشتند. چرا بی سبب تحریک شان کرده و به دستشان بهانه داده بودم؟.
سید رحیم فرصت نداد که روی صندلی به خود بپیچم و ازشوک صعقه مانندی که بر من وارد شده بود بیرون آیم. کاغذ را ازمقابلم برداشت و لحظاتی بعد آن را دوباره روی میز قرار داد :
- به اینا جواب بده!
دو پرسش تازه در باره‍ی نام گروه سیاسی و تاریخ آغاز همکاری ام با آن روی کاغذ نوشته شده بود. لابد در نظر داشت به دنبال این دو پرسش، سئوالاتی در باره رده‍ی تشکیلات ام، نوع فعالیت هایم، نام رابط سازمانی ام و کسانی که عضو گروه بودند و من می شناختم فرارویم قرار دهد.
در حالی که از درد و سوزش ضربه ها به خود می پیچیدم و ترس شدید از فرود ضربه هائی تازه پشتم را می لرزاند خودکار را در میان انگشتانم فشردم. کلماتی را که می نوشتم از زیر چشم بند و از پشت پرده های تو در تو اشک، تیره و تار می دیدم :
« من هرگز با هیچ گروه سیاسی همکاری نداشته ام »
به نظر می رسید مردی که سمت چپم ایستاده بود، خم شد و آنچه را که زیر نور چراغ می نوشتم می خواند، زیرا هنوز جمله را به پایان نبرده بودم که جابجا شد و طناب یا کابلی را دور گردنم انداخت و بال کشید. انگار پنجه ای نیرومند و محکم گلویم را فشرد و راه تنفسم را بست.
- این دلش کتک میخواد سید! بذار ببرم پائین حالیش کنم.
سید رحیم کاغذ را از مقابلم برداشته و آن را خوانده بود. گفت :
- حالا یه کم صبر کن. اگه همین جا به زبون نیاد میبریمش.
و بدنبال این حرف، با کف دست ضربه‍ی محکم دیگری بر سرم فرود آورد. آن دیگری طناب یا کابلی را که در دست داشت وبا آ ن سرم را روبه بالا کشیده بود شل کرد واز دور گردنم برداشت. اما بلافاصله آن را بالا برد و ضربه ای بر بازویم کوفت. سوزشی طاقت فرسا در جانم پیچید. انگار که بازوی چپم را ماری گزیده بود. صدای سید رحیم اطاق را پر کرد :
- پتیاره! یه کروهک داره روت کار می کنه، تو باهاش کار می کنی. یا عضوشی یا هوادارش.برای ما مثل روز روشنه. اونوقت می نویسی هرکز همکاری نداشتم.
نالان و گریان گفتم :
- بخدا راست میگم، هیچوقت همکاری نداشتم. من هیچوقت سیاسی نبودم.
در حالی که بر سر و رویم می کوفت فریاد کشی :
- خفه شو لکاته. تو نمی تونی با من بازی در بیاری. جرت میدم.
بدنم را خم کردم تا ضربه هایش بر سرم فرود نیاید. هر یک از آن دو چند ضربه بر پشتم نواخت. خودم را مچاله کردم واز درد فریاد کشیدم. صدای سید رحیم بلند شد :
- درست بشین! سئوال بعدی.
با ترس و تردید پشتم را به پشتی صندلی تکیه دادم. هر لحظه ممکن بود که باز باران ضربه هایشان بر سر و رویم فرو آید. تمام عضلات اندامم منقبض شده بود. احساس خفگی می کردم. کاغذ را برداشت و پس از چند ثانیه بار دیگر روی میز قرار داد. نوشته بود هر چه در باره مزدک میدانم بنویسم. انگشتان لرزانم خودکاررا در میان گرفتند. میدانستم که پس از خواندن پاشخم، باز هم مرا به باد کتک خوهند گرفت. انگشتانم در حالی که می نالیدم و اشک می ریختم به کار افتادند :
« کسی را به نام مزدک نمی شناسم م
حرکت مردی را که در سمت چپم ایستاده بود احساس کردم. انگار دستش را بالا برده بود. سر و گردنم را در شانه هایم فرو بردم و چشمانم را بستم. صدای سید رحیم بلند شد :
- چرا معطلی؟ بزن!
ومشت محکمی بی رحمانه بر فرق سرم فرود آمد. چیزی نمانده بود بیهوش بر زمین بیفتم. درد و همراه آن وحشت، مانند میخ به اعماق مغزم فرورفت و ازآنجا در تمام اندامم منتشر شد. سید رحیم سرش را تا کنار گوشم پائین آورد :
- سلیطه! تو کسی رو به اسم مزدک نمی شناسی، ها؟ پس اون شعر ضد انقلابی به خط اون تو کیف تو چیکار میکرده؟
قد راست کرد. چند قدم به سوئی برداشت و صدایش از کمی دورتر آمد :
- اول ما فکر کردیم که تو یه لکاته طاغوتی هستی که از یه شعر ضد انقلابی خوشش اومده نگهش داشته، ولی وقتی خط شناس آوردیم فهمیدیم شکار چاق و چله ای نصیب مون شده. شعر این یارو به خط خودش تو کیف تو پیدا شده اونوقت میگی نمی شناسیش؟ امروز اگه نگی او کیه روز اخر عمرته. به ولای علی پاره پورت می کنم. ما خیلی وقته دنبالشیم. ده تا مقاله و نامه از این دیوث داریم. گزارش کارگری به خط اش نوشته شده. حالا هم این شعرش تو کیف تو ...
صدایش نزدیکتر شد.فریاد زد :
- بگو مزدک اسم مستعار کیه؟
نالیدم :
- نمی دونم، بخدا نمی شناسم.
قدمی برداشت و به من نزدیکتر شد. از زیر چشم بند چکمل براق وچاچه‍ی شلوارسیاهش را دیدم .با پای راستش چادرم را که بر زمین لوله شده بود پس زد.
- پاتو بیار جلو!
بی اختیار و آهسته پای راستم را پیش بردم.
- دمپائی تم در بیار!
پایم را از دمپائی در آوردم.
- پاتو بالا نگیر،بذار رو زمین!
پنجه‍ی پایم را رو زمین قرار دادم.گفت :
- می دونستم، ناخنای پاشم لاک زده!
و ته چکمه اش را روی انگشتان پایم قرار داد و فشرد. درد وحشتناکی در پنجه‍ی پایم پیچید. فریاد زد :
- مزدک کیه؟ اسم اصلیش چیه؟ تو چه ارتباطی باهاش داری؟
از درد پا به پرپر افتاده بودم. روی صندلی خم و راست می شدم و ناله میکردم. چکمه اش را محکم تر بر پایم فشرد.
- بگو مزدک کیه؟
زار زدم :
- نمی دونم، نمی شناسم، بخدا هیچ مزدکی نمی شناسم.
و صدایم با هق هق گریه در آمیخت. تمام سنگینیش را روی پایش انداخت و چکمه اش را به چپ و راست چرخاند. در همان حال مردی که در سمت چپم ایستاده بود چند ضربه‍ی پیاپی برپشت گردن و سرم کوبید و به نوبه‍ی خود فریاد زد :
کیه مزدک؟ از کجا می شناسیش؟
صدای سید رحیم همراهیش کرد :
- کیه؟ اسم اصلیش رو بگو!
ناله و شیونم به زوزه شباهت یافته بود. تحمل این درد کشنده را نداشتم :
- نم دونم، به قرآن نمی دونم.نمی شناسم.
سید رحیم چکمه اش را از روی انگشتانم برداشت و رهایم کرد. در حالی که به سختی می گریستم و از شدت درد نای نفس کشیدن نداشتمریا، پایم را حرکت دادم. اما پیش از آنکه آن را در زیر چادر پنهان کنم ، چکمه اش را بالا برد و محکم بر روی انگشتان پایم کوبید.
- اینم برای ناخن های لاک زده ات!
فریاد سینه ام را درید.
درد. درد بی امان.سوزش. سوزشی وحشتناک. احساس کردم که انگار انگشتان پایم را با انبر دستی بزرگ قطع کرده اند. در نور چراغی که بالای سرم روشن بود، از زیر چشم بند و از پشت پرده‍ی اشک،خونی را که از زیر ناخن های له شده ام بیرون می زد دیدم.
در میان شیون درد آلودم صدای سید رحیم را شنید. حالا دیگر خونسرد و آرام بود :
- خیلی خوب، فرض کنیم که تو نمی شناس اش. یعنی از نزدیک نمی شناس اش. ما دلمون می خواد اینجوری فرض کنیم تا دلت خوش بشه. شعری رو که اون به خط خودش نوشته، فرض کنیم یکی دیگه ازش گرفته دا ده به تو ... خوب حالا این یه نفردیگه کیه؟
برگ بازجوئی را از روی صفحه‍ی میز مانند برداشت و یک دقیقه بعد دو باره روی آن قرار داد :
- بخون! جواب بده!
سئوال کرده بود کتاب توپ مروارید صادق هدایت را از کجا تهیه کرده ام. کمی پائین تر نوشته بود شعری را که به خط فردی با نام مستعار مزدک نوشته شده چه کسی به من داده.
تمام حواسم متوجه انگشتان له شده‍ی پایم بود. از درد می نالیدم و روی صندلی خم و راست می شدم و بخود می پیچیدم. فریاد زد :
- بنویس!
کمرم را راست کردم. بی تاب و گیج و وحشت زده، با خطی لرزان نوشتم :
« کتاب را در خیابان از یک دستفروش خریدم و آن شعر لای کتاب بود »
کاغذ را ازمقابلم برداشت و خواند. زیر لب غرید. در انتظار ضربه های تازه سر و گردنم را در شانه هایم فرو بردم. ناگهان لگد محکمی به صندلی زد. نوک چکمه اش به پهلویم اصابت کرد. صندلی برگشت ومن بر روی زمین پرتاب شدم. انگار پای راستم رادرذغال
گداخته قرار داده بودند. ضربه هائی که بر سر و گردنم فرود آورده بودند پاک گیجم کرده بود.درد شدیدی در پهلویم می پیچید. چشم بند لعنتی دنیا را برایم سیاه کرده بود. چیزی جز
ظلمتی مدهش در برابر دیدگانم قرار نداشت. دستم بی آنکه من اراده کنم بالا رفت و در همان حال که بر روی زمین ولو شده بودم، چشم بند را از دور سرم برداشت. نگاه وحشت زده ام برای لحظه ای بر صورت سید رحیم خیره ماند. اولین بار بود که صورتش را می دیدم. ایستاده و کمی خم شده بود و مرا نگاه می کرد. کریه ترین چهره ای بود که در تمام عمرم دیده بودم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که با چشمانی از حدقه در آمده و نگاهی وحشی بسویم دوید :
- چشم بند؟ چشم بندتو واکردی؟ کی بهت اجازه داد؟
و با مشت و لگد به جانم افتاد. زیر دست و پایش به خود می پیچیدم و فریاد می کشیدم. با هر ضربه‍ی چکمه می توانست به کلی ناقصم کند. مرگ را در برابر خود می دیدم. ناگهان ایستاد و با پوزخندی خطاب به آن دیگری گفت :
- نیگاش کن دختر قهرمان رو، از ترس به خوش شاشیده!
دستیارش زهرخندی زد. چادرم به کناری افتاده بود.در میان اشک و شیون بار دیگر نگاهم بر صورت سید رحیم افتاد که از کتک زدنم دست برداشته بود و داشت با حالتی مسخره شلوارم را تماشا می کرد. تازه فهمیدم که شلوار و دامنم خیس شده.فریاد کشید :
- چشم بندت رو ببند دور سرت زنیکه‍ی شاشو!
و رو به آن دیگری گفت :
- این نجس رو ببر پائین! انشا نویسی تموم شد.
در حالی که یکی از آنها پیشاپیش ام و دیگری پشت سرم حرکت می کرد، لنگان و گریان از میان راهرو گذشتم. جلوئی سر کابلی را به دستم داده بود و مرا بدنبال خود می کشید. آن دیگری با چوب تراش خورده اش ضربه های ملایمی به چپ و راست بدنم می زد و مرا وامی داشت که خطی مستقیم را طی کنم. دیگر چشمانم از زیر چشم بند جائی را نمی دید. پای راستم فرمان نمی برد. راه رفتن برایم بسیار سخت و دردناک بود. با وجودی که سعی می کردم به هنگام گام بر داشتن تنها پاشنه‍ی پای راستم را بر زمین بگذارم و پنجه ام را بالا نگه دارم، درد وحشتناکی انگشتان لهیده ام را گاز می زد. در انتهای راهرو به سوئی پیچیدیم. به دشواری ازپله هائی پائینم کشیدند.ازدری عبورم دادند. راهروی زیر
زمین انگار تا آن سوی دنیا درازا داشت. ازدخمه های در بسته بوی خون و ضجه‍ی زندانیان بیرون می زد. درون یک دخمه پرتاب شدم ... ».