همایون


امیر مومبینی


• مرگ
پیش‌آمد و در چشم تو بنمود درنگ
چشم اما شده افسون به خیالی پررنگ
دور، در کوچه‌‌ی یک خاطره می‌جست کسی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٨ شهريور ۱٣۹۰ -  ٣۰ اوت ۲۰۱۱


 و سحر بود و ستاره
و نسیمی که چه سرد
پنجه در زلف پریشان تو می‌کرد بدرد
چون یکی قوی سپید سینه بر امواج سحر
می‌گذشتی چه سبکبال و چه افراشته سر
در افق سرخ شفق خون فشانده به زمین
و در این سو به کمین
صبح خونین اوین

و تو در ماه نظر کردی
در سربی سنگین فرو خفته به بام
و به خواندی خط خونین ختام
باز در چشمه ی چشمان تو مهتاب تبسم جوشید
باز در جان تو آیینه ی شبنم خندید

«آدمی با سر افراشته باید به زید
و سر افراشته باید میرد»

چشم در چشم سحر
سینه سپردی به نسیم
و به اوج آمدی از برج اوین
و به دیدی همه ی پهنه ی ایران غمین
آشنایان بسی غرقه به خون در دل خاک
آشنایان بسی بندی و در قعر مغاک
خانه ها خالی و یاران بسی آواره
کوچه تا کوچه همه در قرق قداره


پس بگفتی با خود:
«آنک آنجا که بس از فاجعه در فاصله است
باغ های وطن من پیداست
سبز در سبز برآویخته گیسو تا پا
کوه های وطن من پیداست
قله تا قله برافراشته گردن تا ماه
رودهای وطن من جاری است
چکه تا چکه زلال از بر سنگ
دشت های وطن من زیباست
پهنه در پهنه سراپا همه رنگ
آری آری آری
رهگذاری که در آنسوی زمان می‌گذرد
باز در آب کیو خواهد شست
رنج راه و غم صد فاجعه را»

پای باروی اوین
پای دیوار ز خون رنگ شده
جان‌ها غم‌زده بدرود بگفتند با جسم
جسم‌هایی که هنوز
گرم و سرشار ز هر ذره‌ی زیست
زندگی می‌جستند
باز یا بسته، به چشمان همگی
جستجو می‌کردند
ریسمانی که برآیند از آن چاه سیاه
و ببینند که نور
باز می‌تابد و می‌روید از آن هستی سبز
و ببینند که داد
مرحمی سازد از عشق
و مداوا کند آن زخم که کین
روی پیشانی کیهانی انسان نهاد

مرگ
پیش‌آمد و در چشم تو بنمود درنگ
چشم اما شده افسون به خیالی پررنگ
دور، در کوچه‌‌ی یک خاطره می‌جست کسی
کوچه خاموش و فروخفته و تار
میهن اما بیدار
حس تاریک یکی فاجعه می‌گفت به او
کان سحر آبستن یک صبح نبود
پشت یک پنجره او را دیدی
و تو را دید و به پرواز درآمد
و تو آغوش گشودی
و برآمد:
«آتش !»

-------------------------
خرداد 1368
Amir.mombeini@gmail.com