پاسخ به انتقادات


آرش دکلان


• مسئله مورد بررسی من این است که آیا تجزیه¬طلبی یک حق است؟ بر چه اساس؟ که پاسخ من صریح بود، یک حق است، این حق ذاتی و طبیعی و غیرقابل انفکاک و تجزیه است، و معیار من هم پلورالیسم و تقسیم قدرت بود. حال اینکه اقلیتها با هم تصمیم گرفته¬اند توطئه کنند ربطی به آرای من ندارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۹ شهريور ۱٣۹۰ -  ٣۱ اوت ۲۰۱۱


من برای روشن کردن بنیانهای تئوریکی که چند نوشته اخیرم بر آنها استوار بودند، در حال تنظیم مقاله ای بسیار طولانی هستم که به زودی در وبسایت انجمن قلم کردستان ایران منتشر خواهد شد. اما ترجیح دادم قبل از انتشار آن، چند نقدی را بررسی کنم، شاید در پاسخ به نقدهایی که اکنون به برخی نقدهای ارائه شده به خودم مطرح می کنم، چیزهای بهتری دستگیرم شود.
در ابتدا بگویم که مهم ترین معضل را شخصی مطرح کرد که خود را علی معرفی کرده بود. علی در وبسایت رادیوزمانه زیر متنم در انتقاد به علی افشاری یادداشتی قرار داده بود که پرسش بسیار بحث انگیزی بود که در متن اصلی مقاله ام آن را بررسی کرده ام و اینجا تنها به شرحی کوتاه درباره آن خواهم پرداخت. اما بسیاری از انتقادت دیگر عموماً بر بدفهمی های عیمقی استوار بودند که در اینجا به بررسی آنها می پردازم. هرچند من از این بدفهمی ها کلی مطلب جدید آموختم و از بابت این بدفهمی ها هم از کسانی که اینها را نوشته اند تشکر می-کنم. باقی انتقادات یا انتقاد نبودند، یا اصولاً تأییدی بودند بر حرفهای من که منتقد بدون اینکه آگاه باشد پنداشته است دارد به من انتقاد می کند در حالیکه داشته ایده خودش را به پرسش می کشیده یا حاوی گاهاً ایده های بسیار خطرناکی در بطن خود بوده اند.
در ابتدا به انتقاد بسیار جدی علی می پردازم. اینکه یک فرد چه عقاید شخصی دارد اصلاً مهم نیست. اینکه شخصی عقاید شخصی ای در مورد "آب" دارد اصلاً مهم نیست. اینکه شخصی بپندارد که آب یک فرشته آسمانی است که به این شکل در آمده است اصلاً بیانگر اندک حقیقتی در مورد آب نیست. البته که هر شخصی حق دارد عقاید شخصی داشته باشد، اما اینکه افراد حق دارند عقاید شخصی داشته باشند درستی محتوای آرای آنان را تضمین نمی کند. حق داشتن عقاید شخصی در ضمن خود حاوی حق داشتن عقاید نادرست و حتی خرافات هم هست. افراد حق دارند که به خرافات هم اعتقاد داشته باشند. اینکه یک هندو دوست دارد اعتقاد داشته باشد که جهان بر روی یک لاکپشت قرار دارد، ناقض تئوری بیگ بنگ نیست. خمینی هم می توانست عقایدی برای خودش داشته باشد، اما این امر اصلاً تضمین کننده همخوانی محتوای آرای او با حق نیست. حق داشتن عقاید در ضمن خود حاوی حق داشتن عقاید ناسازگار با حقوق انسانها هم هست. اما حرف زدن یک فعال سیاسی تنها عمل بیان آرای او نیست. حرف زدن فعال سیاسی بخشی از کنش اوست. این حرف اگر حاوی محتوایی خلاف حق باشد، او کنشی برخلاف حق را آغاز کرده است، هرچند هنوز عملی که از آن حرف می زند انجام نشده باشد. حق داشتن عقاید ناحق در نهایت می تواند نظام خمینی را در ایران بازتولید کند. من در این مورد واقعاً به عجز خودم اعتراف می کنم. البته می توان با یک عمل بسیار ساده این مسئله را حل کرد؛ اعلان کنیم که "داشتن عقایدی برخلاف حقوق انسانها جرم است." اما من آنقدر ساده لوح نیستم که این را یک راه حل اساسی بدانم. به محض اینکه موتور سلب حق روشن شد، معلوم نیست تا کجا پیش خواهد رفت. حداقل این را می دانم که نمی دانم چگونه باید این معضل بزرگ را حل کرد، اما از فعال سیاسی امروزین انتظار دارم که متوجه خطری باشد که خود وی را تهدید می کند. فکر می کنم این مسئله ای است که همه ما باید به آن بیندیشیم.
برخی استدلال کرده اند که تجزبه طلبی به نفع خود مردمان تجزیه طلب هم نیست. در این راستا برخی حتی شواهد و نمونه-های تاریخی برای نشان دادن بدبختی هایی که بر مردمان تجزیه-طلب وارد آمده نیز بیان کرده اند. اما من دو پاسخ برای این رویکرد دارم و نشان می دهم که این رویکرد اصلاً نقد به آرای من نیست، بلکه اصولاً تأییدی است بر آرای من. توجه داشته باشیم که به هنگام بررسی تئوری ها گاهاً با موارد ظاهراً نقیضی مواجه می شویم که اتفاقاً اگر خوب نگریسته شود، نه تنها تئوری را نقض نمی کنند بلکه تأییدی هستند بر تئوری. اینکه شواهد تاریخی در مورد عواقب وحشتناک جدایی طلبی یا تجزیه طلبی آورده شود، خودبخود بیانگر هیچ چیزی نیست. در عمل نمونه های موفقی مانند نیوزیلند، آمریکا و حتی استرالیا را هم می توان مثال زد. یکی از دوستان گفته بود که مورد آمریکا خیلی فرق می کند، چون یک آقیانوس بین آمریکا و انگلیس فاصله بود و برای انگلیس امکان نداشت که به مدت طولانی بجنگند. اما این استدلال به چه معنی است؟ یعنی ما چون حتی یک دریاچه هم با کوردها و تورکها وبلوچها فاصله نداریم آنها را سرکوب می کنیم؟ گیریم که اصولاً ماکیاولیست بودیم و این را هم پذیرفتیم. این چه ربطی به حرف من دارد. من دارم مسئله را از زاویه حق بررسی می کنم و نه قدرت. من هیچگاه ادعا نکردم که کوردها و بلوچها وتورکها در عمل این قدرت را دارند که از ایران جدا شوند، نیز نگفتم که آنها این قدرت را ندارند، اصلاً بررسی مسئله از دیدگاه روابط قدرت مسئله مورد علاقه من نیست. من را که نمی توان به خاطر چیزی که نگفته ام مورد نقد قرار داد. اما چیزی که بر آن تأکید دارم این است که برخورد با مسئله تجزیه طلبی از زاویه قدرت ناقض حق است.
اما همه اینها به یک طرف، مسئله اصلی در این ادعا در جای دیگری نهفته است که نشان می دهد این ادعا تا چه حد، بدون اینکه آگاه باشد بر علیه خودش است. گیریم که واقعیت اجتماعی-تاریخی-سیاسی کنونی ایران اینگونه باشد که تجزیه به ضرر همه اقلیتها باشد. این واقعیت نه تنها برعلیه ادعای من نیست، بلکه اتفاقاً یک پرسش اساسی را پیش می آورد. این چه نظام اجتماعی ای است که برخورداری یک ذی الحق از حقش به ضرر خود اوست؟ این کافی نیست که بگوئیم گاهی برخورداری ذی الحق از حق خودش به ضرر خود او تمام می شود. بعد باید بپرسیم که چرا نظام اجتماعی ما چنین است که در هیچ شرایطی عدالت در آن برقرار نمی شود؟ اصولاً سهم خود منتقد به آرای من در بنیانگذاری این نظام اجتماعی چیست؟ من نمی توانم تصور کنم که چرا منتقد خود به این پرسش پی نبرده است، جز اینکه او خود را در مصدر قدرت ببیند. به نظرم می آید که فقط در متن گفتمان قدرت است که ممکن است ذهن انسان نسبت به پرسشهایی اساسی نظیر این کند شود. نظامی اجتماعی که برخورداری از یک حق را تا این حد ممتنع ساخته است که برخورداری ذی الحق از حقش به ضرر خود اوست اصولاً بر بنیاد بی عدالتی می چرخد. این نظام با هیچ معیاری نه تنها نمی-تواند دموکراتیک باشد، بلکه محال است که حتی اندکی به آن نزدیک هم شود. باز هم تکرار می کنم که مخافت با تجزیه طلبی با این بهانه، انتقادی به آرای من نیست، بلکه نادانسته در تأیید آرای من است.
برای نقد آرای من باید متدولوژی من را نقد کرد. اینکه من فارسم، کوردم، تورکم، بلوچم، هر چه هستم چه ربطی به آرای من دارد؟ این پرسش تنها در واکنش به مقاله "من یک فارس تجزیه طلبم" ایجاد نشده بود. خود این تردید کردن به اینکه آیا من واقعاً فارسم یا نه حاوی محتوایی بسیار خطرناک است. من نمی دانم منتقدی که اینگونه نقد می کند اصلاً متوجه است که دارد چه چیز خطرناکی را می گوید؟ بعد متعجب می شوم که همین منتقد در نقد نژادپرستی هم می نویسد. این سوال که آیا من فارسم یا نه تنها در این صورت در ذهن منتقد ایجاد خواهد شد که متعجب شود که چرا یک فارس از تجزیه طلبی دفاع می کند. آخر او نمی تواند بپندارد که یک فارس هم بتواند این چنین کند. با مطرح کردن این پرسش فوراً در برابر بلوچها و تورکها و کوردها موضع می گیرد و به این ترتیب نظامی را می-چیند که بر اساس نژادپرستی استوار است. بعد هم به نژادپرستی نقد می کند و با اینکار در واقع می گوید که تنها یک ملت در ایران وجود دارد و آن هم ملت ایرانی است. "ملت ایران" هم نامی است که ما فارسها انتخاب کرده ایم تا نژادپرستی خود را در پشت ظاهری ملی گرایانه بپوشانیم. در ادامه این کار هم استراتژی دیگر این است که اصلاً وجود فارس را زیر سوال ببریم. اما من که خودم یک فارسم این استراتژی را خوب می شناسم. فارس کیست؟ هرآنکه زبان مادری اش فارسی است یک فارس است. هرآنکه خانواده اش از کودکی به او می-آموزند که زبان کوردی، یا تورکی، یا گیلکی، یا لری، یا بلوچی یا تورکمنی بی کلاس است و باید به زبان فارسی حرف بزند یک فارس می شود و او هم فارس است. آن تورکی که دم از ملت ایران می زند، تنها تخم و نژادش تورک است، او فارس شده است، او هم فارس است. آخر می دانید ما فارسها خیلی زیرکیم. به نژاد انسانها کاری نداریم، روح آنها را می خواهیم. ما به این طریق ظاهراً نسل کشی نمی کنیم، بلکه نسلها را تسخیر می کنیم. خامنه ای رهبر ایران، نژادش شاید تورک باشد. برای این توانسته است رهبر باشد که زبان فارسی را زبان رسمی قرار دهد و نه تورکی را. استدلال کردن از این مورد برای نشان دادن اینکه در ایران همه از حقوق مساوی برخوردارند مانند این است که در جامعه ای زنان را وادارند مانند مردان باشند تا حقوق برابری مانند مردان داشته باشند، بعد بگویند که زنان از حقوق برابر با مردان برخوردارند. کسی که در چنین جامعه ای چنین ادعایی را مطرح می کند در واقع دارد می گوید افرادی که آلت تناسلی زنانه دارند با افرادی که آلت تناسلی مردانه دارند از حقوقی برابر برخوردارند. او تمام ماهیت زنانگی زنان را تنها به آلت تناسلی آنان کاهش داده است. تنها آن تورکی که از نظر فرهنگی مقطوع-النسل شده است می تواند در این نظام به مقام سیاسی برسد. این نشان دهنده برابری تورک و کورد و فارس و بلوچ نیست. اتفاقاً استدلال بر اساس این موارد نشانه این است که آنچه در ذهن منتقد تورک بودن یک تورک را مشخص کرده است، نژاد اوست. این فارس است که نژادپرستانه می اندیشد نه تورک جدایی طلب، نه آن کورد جدایی طلب. کورد جدایی طلب حتی آن کوردی را که با نظام جمهوری اسلامی همراهی می کند جاش می-نامد؛ یعنی برای او نژاد مهم نیست. او وقتی از کورد بودن حرف می زند منظورش تخم و نژاد کوردی داشتن نیست، قصدش زبان و فرهنگش است. او با زبان و فرهنگ خود را معرفی می کند و این فارس است که همه چیز را ناآگاهانه نژادی می بیند و خود را هم با بیان اینکه اصلاً فارس کیست مخفی می کند. زبان ملی-گرایانه به کار می گیرد و کورد را هم "آن مرزبان کرد ما" می نامد. بله، ما کوردها و تورکها را مرزبان می خواهیم. همیشه آنها را با این الفاظ بنده پرورانه مفتخر می-گردانیم. ما آنها را بردگانی بیش نمی خواهیم. این است آنچه ما با تورکها و کوردها و بلوچها کرده ایم. اگر امروز آنها بر کوس جدایی می کوبند، من نمی توانم به آنها حق ندهم. بسیاری از ماها آنقدر با دنیای کوردها و تورکها فاصله داریم که نمی دانیم هرگاه آنها را با این الفاظ خطاب می-کنیم چه فحشها نثارمان می کنند. آنها نمی خواهند مرزبان ما باشند. انکار کردن وجود فارس اصلاً نقد نیست، یک استراتژی استعمارگرایانه است.
این همه اما به آن معنی نیست که فارسها نشسته اند و با خود اندیشیده اند که چطور کوردها و تورکها و بلوچها و تورکمنها و بقیه را به بردگی بگیرند. اتفاقاً آن چیزی که مسئله را بسیار حساس تر و خطرناک تر می کند همین است. اینکه فارسها ننشسته اند اینگونه بیندیشیند اصلاً یک نقد نیست، بلکه بعدش باید پرسید که این چه نظام اجتماعی است که ما فارسها چیده ایم که اصلاً مستقل از نوع حکومت و حزب سیاسی همواره با کوردها و تورکها و بلوچها و تورکمنها مشکل دارد. چه نظام سلطنتی، چه نظام اسلامی خمینی. احزاب آزادیخواه و دموکرات ما هنوز به قدرت نرسیده اعلان می کنند که می کشند و می میرند و کشور را یکپارچه نگه می دارند. آخر خمینی هم که همین کار را کرد. من نمی فهمم که چرا باید تلاش کرد این نظام را با نظامی جایگزین کرد که دقیقاً می خواهد همین کارها را تکرار کند. پس منظور از دموکراسی وحق تعیین سرنوشت چیست که همه احزاب از آن دم می زنند. شاید منظور از دموکراسی این باشد که همه ملتهای غیرفارس این حق را دارند که به نحوی دموکراتیک و خودخواسته فارس شوند وگرنه که قرار است بکشیمشان و در راه کشتن آنها بمیریم. منظور از حق تعیین سرنوشت هم لابد این است که این مائیم که حق داریم سرنوشت همه را تعیین کنیم. البته بدیهی است که در میان فارسها انسانهای شریفی هم هستند که اینگونه نمی اندیشند، من هم راجع به آن فارس، و حتی آن شخصی که در استان کرمان دارد به زندگی عادی خودش می پردازد و سرش توی سیاست نیست حرفی نمی زنم. من راجع به سیاستمدار فارس، راجع به فعال سیاسی فارس که تمام فضای اینترنت آکنده از آنهاست حرف می-زنم. راجع به گفتمان غالب حرف می زنم در دنیای فارسی زبان ایران.
یکی از توضیحات زیر یکی نوشته هایم در وبسایت بالاترین ادعا کرده بود که اگر شرط پلورالیسم را جدی تلقی کنیم در نهایت به آنجا می رسیم که هر فردی یک کشور است. این انتقاد دارای جوهری است که می توانست یک نقد جدی باشد، اگر منتقد روش خود را به خوبی می شناخت و آن را درست به کار می بست. بله من این را به نوعی می پذیرم و اصولاً در نهایت هم منظورم همین است، تنها با این تفاوت که که فرد را کشور نمی نامیم. کشور بودن یک فرد یعنی چه؟ در نهایت این پلورالیسم به فردگرایی می انجامد، و این مسئله از قبل صورتبندی شده بود و برای همین بود که راجع به آن حرف نزدم. فکر نمی کنم فردگرایی ایده ای باشد که لازم باشد من در مورد آن توضیح دهم. اینکه هر فرد در برابر دولتش استقلال دارد، یا حق استقلال دارد، هرچند در هیچ کجای جهان این امر به صورت کامل متحقق نشده باشد، حرف جدیدی نیست. ایراد این نقد اینجاست که وقتی واحدها را کوچکتر و کوچکتر می کند متوجه نیست که مفاهیم هم باید تغییر کنند. اینکه یک فرد یک کشور باشد، یا یک خانه یک کشور باشد، یا یک کوچه یک کشور باشد نه اینکه محال است، بی معناست. این شیوه نگرش که وقتی واحدهای مورد بررسی خرد می شوند زبان به کار رفته برای توصیف آن تغییر می کند در علم هم شناخته شده است. برای بررسی کهکشانها از قوانین نسبیت عام استفاده می کنند، و برای بررسی اتمهایی که همان کهکشانها از آنها ساخته شده-اند از مکانیک کوانتومی. این دو هر دو در حوزه فیزیکند و به نوعی متناقض، اما بنیان علم فیزیک از هم نپاشیده برای اینکه این دو در حوزه جداگانه قرار دارند، هرچند که اتمها مواد تشکیل دهنده کهکشانها هستند. به همین ترتیب نمی توان از زبان رایج در تحلیل کلان سیستم های اجتماعی در تحلیل خردسیستمها استفاده کرد. تکرار می کنم که کشور خواندن یک فرد، یک خانه یا یک کوچه و حتی یک محله بی معناست. لذا اصلاً این پرسشها پیش نمی آید.
متدولوژی این نقد بر این اساس استوار است که تلاش می کند موردی نقض در خود اصل پلورالیسم به عنوان معیاری برای حق بیابد و راه اساسی نقد به آرای من هم همین است. یافتن موردی که حق باشد اما ربطی به پلورالیسم نداشته باشد، نقدی بر ایده من نیست. من ادعا نکرده ام که هرچه حق بود حتماً به پلورالیسم ختم می شود. من ادعا کرده ام که هرچه به پلورالیسم منجر شود یک حق است. راه نقد به ایده من این است که مثال نقضی یافته شود که علی الاصول به پلورالیسم ختم شود، اما حق نباشد. من که خودم هرچه فکر می کنم مثال نقضی به ذهنم نمی رسد، اما دوست دارم در این زمینه با چالشهای اساسی مواجه شوم. مثالهایی نظیر گروه القاعده و ناحق بودن آنها از قبل از بحث من خارج است. این گروه ها چون تمامیت-خواه هستند، در هدف ناقض پلورالیسم بوده و مشمول این حکم نیستند. منتقد باید هوشمندی زیادی به خرج دهد تا چنین مثال نقضی بیابد. تنها نقص نقد بالا این است که متدولوژی به کار رفته در خود را به درستی نشناخته و آن را به خوبی به کار نگرفته است. با همه این احوال برای این نقد احترامی فوق العاده قائلم چون حتی از بدفهمی موجود در آن چیزی آموختم. مقایسه فرآیند خرد شدن سیستم اجتماعی و همراه با آن تغییر زبان برای تحلیل خردسیستم و تفاوت آن با تحلیل کلان سیستم اجتماعی و در نهایت مقایسه این همه با آنچه در علوم رخ می دهد، همه چیزهایی بود که هنگام مواجهه با این نقد به ذهنم خطور کرد.
یکی از منتقدین گفته بود که استراتژی من بر نفی وجود کشور ایران استوار است. این نقدی است که آن را ناشی از بدخواندن کل مطلبم می دانم. من هرگز چنین ادعایی نکردم. من نگفتم که کشوری که ایران نامیده می شود وجود خارجی ندارد. من استدلالی طولانی و اندکی پیچیده را با زبانی بسیار ساده بیان کرده بودم. من گفته بودم که واژه "خدا" که آخوندها در مسجد به کار می برند به هیچ موجود واقعی ای ارجاع نمی-دهد. یعنی هیچ موجودی وجود ندارد که نامش "خدا" باشد. بعد گفته بودم با اینحال ممکن است که ما روزی قبیله ای بدوی در فلان نقطه جهان بیابیم که در این قبیله نام یکی از اعضای آن "خدا" باشد و در ضمن می تواند این نام به معنای "سنگ بی-خاصیت" هم باشد. من گفتم که بر اثر این کشف ما پی نمی بریم که نامی که آخوند بر منبر دائماً آن را تکرار می کند در واقع در حال ارجاع دادن به آن فرد در آن قبیله بوده است، بلکه این تشابه در واقع یک تشابه تصادفی است.
بر این مبنا من گفته بودم نام "ایران" که در بسیاری از متون ملی گرایان افراطی فارس ظاهر می شود، تنها یک تشابه آوایی دارد با نام کشوری که امروزه "ایران" نامیده می شود. بعد گفته بودم که آن "ایران" که در چنین متونی ظاهر می شود به آن کشوری که امروزه ایرن نامیده می شود هیچ ربطی ندارد و به آن ارجاع نمی دهد. در پایان این استدلال بود که گفته بودم، آن "ایران"ای که در این متون ظاهر می شود وجود خارجی ندارد. اینگونه استفاده از نام بدون مرجع "ایران" را با استفاده خمینی از کلمات "خدا" و "اسلام" مقایسه کرده و نشان داده بودم که همانگونه که خمینی با استفاده از نامهای بدون مرجع نظامی کاملاً پارادوکسیکال بنیانگذاری کرده بود که حاصلش کشتار مردم بود، این متون هم دقیقاً بر همین شیوه استوارند و به نظر می رسد که افرادی که این متون را می نویسند اگر در آینده قدرت سیاسی به دستشان بیفتد نظامی بهتر از آنچه خمینی بنیاد نهاد، در کشوری که امروزه ایران نامیده می شود ایجاد نخواهند کرد.
آن چیزی که باعث بروز ادعای تجزیه طلبی می شود "وجود پاره-ای مشکلات" نیست. مواردی است مانند اعلان جهاد نظام جمهوری اسلامی برعلیه کوردها که در این جریان طفل شیرخوار هم در ماجرای قتل عام سنندج کشته شد. اینکه در این فرآیند شخص منتقد مقصر نیست هیچ ربطی به مسئله ندارد. جدایی طلبان هم نمی خواهند که از شخص منتقد جدا شوند، آنها می خواهند از ملتی که حقی برای آنها قائل نیست جدا شوند. از ملتی که در راه خدا کورد کشتند جدا شوند. از ملتی که می گویند در راه حفظ یکپارچگی می کشند، جدا شوند. اصولاً تفسیر کردن مسایل اقلیتها در ایران بر اساس این گفتمان "پاره ای مشکلات" ناشی از عدم درک مسایل آنهاست. بدون شناختن مسایل واقعی اقلیتها تنها می توان از درجه قدرت به مسایل نگریست.
اینکه مشکلاتی که امروزه در ناحیه اقلیتها وجود دارد، دارای سبقه تاریخی طولانی هست یا نه، البته می تواند موضوع پژوهشی در تاریخ باشد، اما ربطی به حق بودن خواست تجزیه ندارد. این مشکل حتی اگر سابقه کوتاهی هم داشته باشد، حق بودن خواست تجزیه را نقض نمی کند.
دیدگاه های به ظاهر انسانی که اصلاً انسانی نیستند: سال گذشته در برنامه ای در یکی تلویزیونهای کوردی به صورت تلفنی شرکت داشتم. یکی از میهمانان برنامه در ضمن حرفهای خود گفت که ما همه قبل از اینکه کورد، تورک، فارس یا هر چیزی باشیم انسانیم. او به میهمانان حاضر در استودیو گفت که من کورد نمی بینم، من انسان می بینم. این دیدگاه بارها و بارها در جاهای مختلفی مطرح شده است. این دیدگاه هم یک ایراد روش شناختی دارد، هم غیرتاریخی است، و هم علی رغم ظاهر موجه آن غیرانسانی است. ایراد روش شناختی این دیدگاه هم در واقع خود دو بخش است. یکی اینکه اگر بخواهیم بر اساس همین استدلال پیش برویم، ما انسان هم نمی بینیم، حیوان می بینیم. حالا یک سری حیوانها حرف می زنند و یک سری نه. اصلاً حیوان هم نمی بینیم، موجود زنده می بینیم، حالا یک سری راه می روند و حیوانند و یک سری گیاه. اصلاً موجود زنده هم نه، جسم می بینیم، حالا یک سری زنده هستند و رشد می کنند یک سری نه. این تعمیم دادنها اگر بی هدف صورت گیرد، هیچ مرزی برای توقف ندارد. تعمیم ها همیشه برای منظوری خاص به کار گرفته می شوند. ایراد دوم این است که در این مورد بخصوص کورد و فارس نه از روی که انسانند، بلکه از روی که کورد و فارسند، با هم دچار مشکل شده اند. تعمیم دادن مسئله در اینجا نه حل کردن صورت مسئله که، منحل کردن آن است. این گفتمان راه به جایی نمی برد، برای اینکه جایی که بحث بسیار جدی است، سعی دارد با عاطفی کردن فضا دعوا را فیصله دهد. مسایل واقعی با این تعمیم دادنهای دلبخواهی تنها از پیش چشم محو می شوند، حل نمی شوند. این دیدگاه غیر تاریخی است، برای اینکه واقعیت این است که در فرآیند رشد، کودک انسان قبل از اینکه واقعاً انسان شود، ابتدا کورد و تورک و فارس و غیره است. انسانها مدتها قبل از اینکه بتوانند مفاهیمی مجرد مانند انسان بودن را درک کنند، در دل فرهنگی بار می-آیند که قبل از اینکه بتوانند تصمیم بگیرند چه باشند، کورد می شوند، لر می شوند، تورک می شوند، فارس می شوند. برای تورک شدن نیازی به درک کردن ماهیت تورک بودن نیست، اما برای انسان بودن باید مفهوم انسان بودن را درک کرد. همین امر که این فرد در آن برنامه تلویزیونی و بسیاری دیگر در پای نوشته های من تلاش کرده اند به دیگران بباورانند که ما قبل از تورک بودن، کورد بودن و ... انسان هستیم و تنها خود این تلاش، نشان دهنده مسبوق بودن تاریخی کورد بودن، تورک بودن و ... بر انسان بودن است. این امری است که در متنی جداگانه قصد دارم به تفصیل آن را بسط دهم. این خصلت تمام انسانهای جهان است، چون نظامهای اجتماعی ما چنین بنیان شده اند که انسانها را قبل از انسان بودن، کورد، بلوچ یا تورک بار می آورند. هنوز که هنوز است مردمان پیشرفته ترین کشورهای جهان سر بازی تیمهای فوتبال و به بهانه این بازیها دعواهای قدیمی بازمانده از رقابتهای میان شهرهای قرون وسطایی را با هم تسویه می کنند. انسانها حتی در این جوامع قبل از اینکه اهالی یک کشور بشوند، متعلق به شهری می شوند که در آن می زیند. این دیدگاه از وجهی دیگر هم غیرتاریخی است برای اینکه اصولاً ایده آلیستی است. آن انسانی که این دیدگاه تبلیغ می کند اصلاً وجود ندارد. کدام انسان هست که اهل شهری، دهی، ملتی و از این قبیل نباشد. انسان در این قالب است که در تمدن انسانی امروزین هویدا می شود. نفی کردن اینها نفی کردن هویت آن موجودی است که انسان نامیده می شود، نفی کردن انسان واقعی است و به همین دلیل این دیدگاه اساساً غیرانسانی است. کورد بودن، تورک بودن، بلوچ بودن، فارس بودن در تناقض با انسان بودن قرار ندارد، بلکه کورد بودن شیوه ای از انسان بودن است. درست است که کورد بودن تنها یک تصادف است، اما چیزی که تصادفی نیست، داشتن هویت است. در دنیای ما انسانی که هیچ چیزی نیست، انسان بی هویتی است. هر انسانی را در نظر بگیرید، اهل منطقه ای است که تنها خود این اهلیت در او خصوصیاتی را بر جای گذارده که از او زدودنی نیستند. هیچ انسانی نیست که چنین خصوصیتی نداشته باشد. کورد بودن پدیده ای عارضی است، اما به این دلیل کم اهمیت نیست، بلکه تنها مجرای انسان بودن برای یک کورد، کورد بودن است، برای یک تورک، تورک بودن است، برای یک فارس، فارس بودن است. ما با انسانهای واقعی سرو کار داریم نه با انسانهای فرضی. اینکه وسط یک بحث جدی به یک تورک گفته شود تو تورک نیستی، بلکه قبل از تورک بودن انسانی، اینکه به یک کورد گفته شود تو کورد نیستی تو انسانی، تنها مجرای بروز انسانیت او به نام "انسانیت"ی که موجود نیست از او سلب شده است. این دیدگاه علی رغم ظاهر انسانی آن به شدت غیرانسانی است چون هویت واقعی انسان را نفی می کند.
در پایان به بررسی بسیار جزئی یک سری نقدهای بسیار کم-اهمیت می پردازم. اینکه "این نظر شماست" نقد نیست. هرحرفی که هر کسی می زند نظر اوست. اینکه "دو ضربدر دو مساوی چهار است" هم از دهان هر کسی خارج شود نظر اوست. نظر را با بررسی میزان درستی و نادرستی آن نقد می کنند. اینکه فلانی نظری بر خلاف نظر من دارد نقد نیست، نقد بررسی و مقایسه منطقی دو نظر و سنجش صحت و سقم آنها در شرایط مختلف است. اینکه حرفهای من حرفهای فلان فیلسوف را نقض می کند نقد نیست. من ملتزم به پذیرش حرف هیچ فیلسوفی نیستم. نقد بررسی منطقی صحت و سقم دو ایده است. اینکه آمریکا و انگلیس با جدائی طلبان خود چه برخوردی می کنند ربطی به حرفهای من ندارد. آنها هم می توانند هزار غلط مرتکب شوند. آنها که معیار نیستند. آنها اگر از ایران بهترند به این دلیل است که آنها بر اساس معیارهایی بهتر عمل می کنند، نه اینکه هرچه آنان می کنند معیار مطلق ما باشد. اینکه چند نفر از اقلیتها واقعاً تجزیه طلبند ربطی به آرای من ندارد. من در مورد اینکه چند تن تجزیه طلبند نظر قاطعی ندارم. حق را به رأی نمی گذارند. برخی از حقوق هم هستند که علی الاصول قابل واگذاری نیستند. مثلاً کسی نمی تواند تصمیم بگیرد که خود را برده دیگری کند. آزادی حقی است که قابل واگذاری و خرید و فروش نیست؛ یعنی کسی حق ندارد از این حق خود صرفنظر کند. در مورد مسئله تجزیه طلبی من هنوز مطمئن نیستم، اما دارم در این مورد فکر می کنم که شاید این هم یکی از موارد چنین حقوقی باشد. لذا اینکه خود تورکها، لرها، کوردها، بلوچها، تورکمنها و عربها می خواهند از ایران جدا شوند یا نه، قبل از بررسی این مطلب که آیا اساساً می توان این حق را واگذار و یا معلق کرد یا نه، اصلاً نقد به آرای من نیست. من هم در این مورد تاکنون نظری نداده ام و نمی توانم از این بابت مورد نقد قرار گیرم. ممکن است که؛ مثلاً تورکها، اصولاً حق نداشته باشند که از حق جدائی-طلبی خود صرفنظر کنند. فعلاً نمی دانم که آیا این از زمره چنین حقوقی هست یا نه.
اینکه عده ای و یا همه این اقلیتها یکجایی دور هم جمع شده اند و تصمیم گرفته اند ایران را تکه تکه کنند نقد به آرای من نیست. پرسشهای من اصلاً اینها نیستند. مسئله مورد بررسی من این است که آیا تجزیه طلبی یک حق است؟ بر چه اساس؟ که پاسخ من صریح بود، یک حق است، این حق ذاتی و طبیعی و غیرقابل انفکاک و تجزیه است، و معیار من هم پلورالیسم و تقسیم قدرت بود. حال اینکه اقلیتها با هم تصمیم گرفته اند توطئه کنند ربطی به آرای من ندارد. اگر هم چنین کرده باشند اشتباه می کنند. نه برای اینکه جدایی کار نادرستی است، برای اینکه این یک حق است و برای بدست آوردن یک حق نیازی به توطئه کردن نیست. پرسشهای دیگری که مورد تحقیق من هستند اینها هستند: به چه معنا این حق ذاتی و طبیعی است؟ اصلاً حقوق ذاتی و طبیعی به چه معنا ذاتی و طبیعی هستند؟ آیا به این معنا که انسان با آنها به دنیا می آید؟ اصلاً اینکه انسان با حقی به دنیا بیاید دارای مفهومی هست؟ اگر نه، پس ذاتی و طبیعی بودن حقی مانند آزادی به چه معناست؟ آیا حق را می توان به رأی گذارد؟ پاسخ من منفی است. در این صورت این پرسش مطرح می شود که وقتی برای تصویب قانون ممنوعیت استعمال دخانیات در اماکن سربسته عمومی این قانون در مجالس به رأی گذارده شد، چه کاری صورت می گرفت؟ آیا این کار عادلانه بود یا نه؟ اگر نه، چه راهکار بهتری در این شرایط موجود است؟ نقش دولت در این وسط چیست؟ دولت با تصویب قانون در واقع چه کاری انجام می-دهد؟ وقتی امری یک حق بود، آیا می توان در برابر آن ایستاد؟ پاسخ من منفی است. با توپ و تانک نمی توان به جنگ حق رفت. حالا این می خواهد سپاه پاسداران باشد، ارتش ترکیه باشد، یا بزرگترین ارتش جهان، آمریکا. تنها راه مقابله با آن نسل کشی است. اما نسل کشی سیستمی را بنیان می نهد که در نهایت خود ناقض حق را هم در یک تار عنکبوت در هم تنیده به دام می اندازد. بر این اساس دفاع از حق دیگران، دفاع از حق خود است. فارسی که با تجزیه طلبی مبارزه سرسختانه دارد، بدون اینکه خود بداند، در حال کندن چاهی است که قرار است خودش را هم ببلعد. سرنوشت هیتلر و صدام و تناقضات درونی نظام جمهوری اسلامی که کابینه نظر کرده اش با این همه بحران مواجه می شود نمونه هایی از چنین نظامهایی هستند. به نظر من یکی از دلایل عقب ماندگی بخش بزرگی از جهان و بخصوص خاورمیانه تناقضات بنیادین میان نظام حق و نظام قدرت است. جامعه ای که در آن قدرت تنها معیار حق باشد هرگز نمی تواند پیشرفتی هم داشته باشد.
پاسخ این بررسی ها این نیست که من با عده ای جدایی طلب و با همکاری اجانب و استعمار –دقیقاً همان ادبیات سپاه پاسداران—در پروژه تجزیه ایران مشارکت جسته ام. پرسش من این است که چرا ادبیات احزابی که ادعا می کنند اپوزیسیون جمهوری اسلامی هستند دقیقاً با ادبیات خود این نظام مطابقت دارد؟ پاسخ من این است که این واقعیت که قدرت تنها معیار حق در ادبیات سیاسی منطقه است، ادبیات همه را به هم شبیه کرده است. من از خواننده جدی انتظار دارم متن ها را با جدیت بخواند. هروقت نام تجزیه را می شنود مانند برادری ایرانی که خواهرش را در حال معاشقه با یک غریبه می بیند، فوراً رگ گردنش بیرون نزند، فکر کند. تجزیه به مسئله ای ناموسی تبدیل شده است. از خواننده جدی انتظار می رود که این مسئله را در بافت و هیأت منطقی و واقعی اش ببیند.