دریاچه یی به وسعت ایران، با آسمانی از رنگین کمان
محمدعلی اصفهانی
•
این نیستِ هست، و این هستِ نیست، حضور خود را یک روز با «رأی من کو؟» اعلام می کند؛ یک روز با «مرگ بر دیکتاتور»، یک روز با «مرگ بر ولایت فقیه»؛ یک روز با آتش زدن عکس خمینی؛ یک روز به بهانه ی انتخابات؛ یک روز به بهانه ی تقلب در انتخابات؛ یک روز به بهانه ی عاشورا، یک روز به بهانه ی شانزده آذر، و امروز به بهانه ی دریاچه ی ارومیه
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۶ شهريور ۱٣۹۰ -
۷ سپتامبر ۲۰۱۱
این دریاچه، هرگز خشک نخواهد شد. من به شما اطمینان می دهم که این دریاچه هرگز خشک نخواهد شد. همه ی دریاها در این دریاچه می ریزند تا خود را در امواج درهم و فرو رفته در خویش و برآینده از خویش آن بشویند، و آن را در امواج درهم و فرو رفته در خویش و برآینده از خویش خودشان به تب و تاب بیاندازند.
چه کسی گفته است که نام این دریاچه، «ارومیه» است؟ این دریاچه را نامی نیست. اصلاً چه کسی گفته است که این، یک دریاچه است؟ نه! این اصلاً یک دریاچه نیست.
بگذارید خیالتان را یکسره راحت کنم: این، نه تنها یک دریاچه نیست؛ بلکه اصلاً نیست!
یک «نیست» است این اصلاً!
اما از آن «نیست» هایی است که هستند. نیست هایی که هستِ بالقوه اند. نیستند ولی می توانند باشند.
مثل ایده یی که در ذهن آدم حضور دارد، اما هنوز عینیت نیافته است؛ و برای عینیت یافتن، نیازمند حرکت است. حرکت از نیستی به سوی هستی!
این نیستِ هست، و این هستِ نیست، حضور خود را یک روز با «رأی من کو؟» اعلام می کند؛ یک روز با «مرگ بر دیکتاتور»، یک روز با «مرگ بر ولایت فقیه»؛ یک روز با آتش زدن عکس خمینی؛ یک روز به بهانه ی انتخابات؛ یک روز به بهانه ی تقلب در انتخابات؛ یک روز به بهانه ی عاشورا، یک روز به بهانه ی شانزده آذر، و امروز به بهانه ی دریاچه ی ارومیه.
یک روز دیگر اما، به بهانه ی روز آخر.
روز آخرین نبرد.
آخرین نبرد، چگونه خواهد بود؟ نمی دانم. فقط این را می دانم که روز آخرین نبرد، آمدنی نیست. آوردنی است. خودش نمی آید. باید بیاوریمش.
از نیستی به هستی.
از ذهن به عین.
از قوه به فعل!
اما اینطور که پیش می رویم، داریم از آن دور می شویم. اینطور که پیش می رویم، داریم پس می رویم.
و وقتی که ما پس برویم، آن ها جلو می آیند. همه اشان. از دشمن درونی گرفته تا دشمن بیرونی.
ما نیازمند به تمرکز هستیم. نیازمند به سازماندهی هستیم. و نیازمند به رهبری هستیم. رهبری به معنای مدیریت مسئولیت پذیر پاسخگو. نه به معنای ولایت. چه آن گونه که ولی فقیه سواره می گوید. و چه آنگونه که ولی فقیه پیاده که پیروان خود را هم به گروگان گرفته است و برای ذبح ایده ئولوژیک آماده می سازدشان.
نه این که ندانم. می دانم این را که «حد انتظار خود را باید با واقعیت متنوع بودن خواست ها و متنوع بودن نیرو های تشکیل دهنده ی جنبشی اندازه گرفت که محصول فوران یکباره و غیر منتظره و پیش بینی نشده ی بغض های ترکیده ی سی و دو ساله است.» (۱)
اما نمی توانم نبینم این را نیز که انسجام نسبی این جنبش دارد، به همین راحتی وپه همین مفت و مسلّمی، از بین می رود. چرا که نه تنها هنوز نتوانسته است تشکلی در خور خویش بیابد، بلکه حتی کسانی را ندارد که بتوانند جای خالی آن سه تن را ـ که زندانی وفای به عهد و پا پس نکشیدن خویش هستند ـ پر کنند.
قصد نفی این و آن در جنبش را ندارم. چه نفی کردنی باشند، و چه نفی کردنی نباشند. ترجیح می دهم که به معلم ریاضی کلاس دوم دبیرستانمان که بسیار دوست داشتنی بود و قبلاً هم یادی از او کرده ام، تأسی کنم که در مقابل پرسش هایی که پاسخ اشان را نمی دانست مهربانانه می گفت:
ـ به من چه؟ به تو چه؟ بشین سر جات!
سخن من، از نوع کین توزی آنانی نیست که تشنه ی خون این جنبش اند و هیچ فرصتی را برای نابود کردنش، در آرزوی تحقق رویای تحقق نیافتنی نشانیدن خود به جای آن از دست نداده اند. آن ها که از نشانه گرفتن «همراهان جنبش»، و حالا هم خود «جنبش سبز» (با ذکر همین نام) هیچ هدفی ندارند به جز نابودی کل جنبش. یعنی چیزی که به زبان آوردنش برایشان آسان نیست. اما پیروزی موهوم اشان به آن وابسته است. در پناه «ناجیان» لیبی. و بدتر و هزار بار بدتر از ناجیان لیبی.
و نیز از نوع ناباوری کسانی نیست که از اساس، بر مبنای تحلیل های خودشان، صادقانه با دیده ی تردید یا نفی، و یا حتی گاه نیز ضدیت، به این جنبش می نگرند.
سخن من، بیان درد قلمزنی است کوچک در خدمت جنبشی بزرگ. کسی که گرچه معتقد است که امکان رفرم در این نظام وجود ندارد، و «بی انقلاب کار میسر نمی شود» (۲) اما می داند این را که همین مطرح کردن خواست رفرم از سوی رفرمگرایان ـ همانطور که دیده ایم ـ با تبَعاتی که خواسته یا ناخواسته با خود دارد، باعث تسریع در هم پاشیده شدن هرچه بیشتر نظام بی نظام کنونی می شود. و کسی که «به عنوان یک سرنگونی طلبِ خواهان استقرار جمهوری دموکراتیک و مستقل و سکولار (هر سه صفت با هم) ذره یی از این بابت نگرانی ندارد که اصلاح طلبان غیر حکومتی، همچون رهنورد و کروبی و موسوی را، بر مبنای تحلیل مشخص از شرایط مشخص، تا منتهی الیه مرز پرنسیپ ها، متحد عینی و مشروط انقلاب گرایان بداند.» (۳) و بعضی ها را که در پی نام و ننگ هستند و «نصیحت»ش می کنند که خود را «آلوده» ی رفرمگرایان نکند، به همان دست های «پاک» در جیب نهاده اشان حواله دهد.
منظورم از حواله دادن، ارجاع دادن است. سوء تفاهم نشود یک وقت.
من فقط می خواهم بپرسم:
ـ ای شمایان که خود را امانت دار آن سه تن، و گاه حتی سخنگوی آن سه تن می دانید! آیا واقعاً همان راه را می روید که آن سه تن می رفتند؟ آیا فکر نمی کنید که شرط امانت داری، نه این است؟ آیا مصداق «یک گام به پیش، یک گام به پس» (۴) نشده اید؟ و حتی گاه، بعضی از شما خود با کارها و موضع گیری های ناسنجیده (یا چه می دانم؟ «سنجیده» و خیلی هم سنجیده) ی خود، برای بدخواهان جنبش، فرصت فراهم نمی کنید تا بتوانند به بهانه ی آن، کل جنبش را به زیر سئوال ببرند؟
«سبز»، بهانه است ـ کل جنبش، نشانه است! (بر سیاق شعار تفرقه افکن و بسیار مشکوک و خوشبختانه مطرود آغاز جنبش که: «موسوی، بهانه است ـ کل نظام نشانه است». شعاری که قند در دل حسین شریعتمداری ها و مشابهان او آب می کرد.)
بیشتر از این، توضیح نمی دهم. نپرسید چرا. و وادارم نکنید که ناخواسته بگویم:
ـ به من چه؟ به تو چه؟ بشین سر جات!
با فرصت طلایی پیش آمده در ماجرای خیزش آذربایجان، برای گسترش دادن «جنبش سبز» (همانگونه که خودتان می نامیدش) چه کرده اید؟ چه می کنید؟ و چه خواهید کرد؟
من، ناسیونالیست نیستم. از هیچ نوعش. حتی از نوع «مثبت» آن، به تعبیری که بعضی ها به کار می برند.
اما برای من غیر ملی گرای غیر ناسیونالیست، و معتقد به جهانِ بی مرز، تا زمانی که مرز ها وجود داشته باشند، ایران ـ به همان گونه که در نقشه ی جغرافیا دیده می شود ـ میهن من است؛ و از همین رو، همانطور که نمی توانم مبارزه ی جاری در خطه ی آذربایجان را تحت هیچ بهانه یی، به جز در چهارچوب مبارزه ی متحد و یکپارچه ی تمام مردمان ساکن محدوده ی جغرافیایی ایران برای به زیر کشیدن دیکتاتور و دیکتاتوری معنا کنم، نمی توانم نیز به اصالت مبارزه ی متحد و یکپارچه ی تمام مردمان ساکن محدوده ی جغرافیایی ایران، بدون بها دادن آن به مبارزه ی جاری در خطه ی آذربایجان باور داشته باشم.
و از همین رو (درست یا نادرست) به خود حق می دهم که به هر آن کس، یا هر آن گروه و غیر گروه ـ چه آذربایجانی و چه غیر آذربایجانی ـ که بخواهد این مبارزه را به رنگ ملیت ببیند با دیده ی تردید نگاه کنم.
آن هم وقتی که آن طرفِ آذربایجان ما، آذربایجان دیگری وجود دارد که چراگاه امپریالیست ها و اتاق خلوت اسراییل است.
و این طرفِ آذربایجان ما هم مابقی سرزمین ایران وجود دارد که آب از لب و لوچه ی ترسیم کنندگان «طرح خاورمیانه ی بزرگ»، که برای برنده شدن در انتخابات سال آینده ی آمریکا خیز برداشته اند، جاری کرده است.
هوشیار باشیم. سرنوشت همه ی ما مردم سراسر ایران، با سرنوشت همه ی ما مردم سراسر ایران درهم آمیخته است. و مبارزه ی ما نیز باید اینچنین باشد.
دست هایمان را در دست های یکدیگر بگذاریم. دشمن، از دست های در هم حلقه شده ی ما می ترسد. این حلقه را مستحکم تر کنیم. نه سست تر.
فرزندان ستار خان می دانند که ستار خان نه برای یک قطعه از خاک ایران، بلکه برای تمامیت ایران می جنگید. برای انقلاب مشروطه. برای بازپس گرفتن انقلاب مشروطه. برای فتح تهران.
و همراه با مبارزان سراسر ایران. از آن سوی کوه های لرستان گرفته تا این سوی جنگل های گیلان.
و فرزندان مصدق می دانند که مصدق برای ایران و منافع تمامیت آن می جنگید. نه برای احمد آباد خودش.
و از تهران تا خوزستان.
و از خوزستان تا دیوان لاهه.
«در مدرسه به ما می آموختند که اگر یک «منشور» شیشه یی را در برابر نور بیرنگ خورشید قرار دهید، هفت رنگ را در آن متبلور خواهید دید. و منظورشان، همانی بود که ما برای زندگی در عین، و نه زندگی در ذهن ـ که هر دو لازم و ملزوم یکدیگرند ـ ناچاریم که واقعیت، تلقی کنیمش. رنگ هایی که از یکسو تبلور بیرنگی هستند، و از یکسو همه ی رنگ های دیگر از ترکیب سه تای آن ها با هم به وجود می آیند.
«بعضی از معلمان فیزیک هم که زورشان به همکارانشان نمی رسید، داد و بیداد هایشان را ـ احیاناً در کلاس بالاتر ـ بر سر ما راه می انداختند که: خیر؛ شش رنگ، درست است، نه هفت رنگ. و آن شش رنگ را هم یکی یکی بر می شمردند و با بیان علمی متفاوتی، رنگ هفتم را که آن دیگران قائل به آن بودند، از شمار، خارج می کردند. و ما هاج واج می ماندیم که بالاخره حق با کدامشان است.
«در مدرسه، به ما اینطور می آموختند. اما من تماشای تبلور نور خورشید را، بیشتر در تماشای رنگین کمان دوست می داشتم و می دارم تا در تماشای منشور شیشه یی. منشور شیشه یی مثلّثُ القاعده!
«و رنگین کمان، حادثه است. حادثه یی که یا پس از توفان و باران، و به هنگام آغاز آرامش، اتفاق می افتد، و یا در فاصله ی میان دو توفان و باران. و هر دو در حضور خورشید.
«و حالا ما در فاصله ی میان دو توفان و باران، بر سر رنگ ها با یکدیگر می جنگیم. بی آن که به اخم تلخ خورشید، نگاه کنیم که در آن بالا، در آن بالای بالا، نظاره گر ماست و در تب و تاب درون خود می سوزد و می سازد.
«توفانی آمده است و بارانی که در آغاز، نم نم بود؛ و در میانه، رگبار شد؛ و در پایان، سیلاب. و توفانی در راه است و بارانی که این بار، نه از نم نم، که از سیلاب، شروع خواهد شد. سیلابی که یا دشمنان ما را با خود خواهد برد و درهم خواهد کوبید، و یا خود ما را.
«اگر نمی توانیم به بیرنگی نگاه کنیم، اقلّاً به آسمان نگاه کنیم و به رنگین کمان. و پاس حرمت خورشید را بداریم که همه ی رنگ ها را، همه ی رنگ های ما را، در بیرنگی خود جا داده است. سخاوتمندانه، و بی تبعیض.
«زده اندمان و خورده ایم. همه مان را زده اند و همه مان خورده ایم. و آن ها که ما را زده اند، رنگ هامان را از ما نپرسیده اند.
«و ما که خورده ایم، رنگ هامان را از یکدیگر پرسیده ایم. حتی در برابر گلوله هاشان. حتی در زیر شلاق هاشان. حتی در سلول های تنگ و تارشان برای ما. و حتی در گورستان ها.» (۵)
۱۶ شهریور ۱۳۹۰
* بخش نظرات این نوشته به درخواست نویسنده غیرفعال است.
توضیحات:
۱ ـ یک گام به جلو، یک گام به پس ـ ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
www.ghoghnoos.org
۲ ـ بی انقلاب، کار، میسر نمی شود
وین جنبش از شعار، فراتر نمی شود
الی آخر ـ ۵ شهریور ۱۳۸۸
www.ghoghnoos.org
۳ ـ در حاشیه ی بیانیه ی موسوی به مناسبت روز دانشجو، و تهدید او به دستگیری توسط گماشته ی خامنه ای ـ ۲ آذر ۱۳۸۹
www.ghoghnoos.org
۴ ـ یک گام به جلو، یک گام به پس ـ ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
www.ghoghnoos.org
و همچنین: با «ویراست» یا بی «ویراست»، وقت عبور از کلیت نظام است ـ ۱۲ اسفند ۱۳۸۹
www.ghoghnoos.org
۵ ـ چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد... ـ ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
www.ghoghnoos.org
|