آتش درون من


شریف دمیر - مترجم: برگردان از کوردی: درسیم اورامار


• هر چند صدای شلیک سلاحها کم شده بود اما جنگ هنوز ادامه داشت، سه‌روز و سه‌شب بود که‌هیچ نوع خوراکی از گلوی شیار پائین نرفته‌بود. او می دانست که هنگام جنگ بدون آب نمی توان تاب آورد. بوی باروت گلویشان را خشک کرده بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۱ شهريور ۱٣۹۰ -  ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۱


 
"شیار* بازوان دلشاه را لخت کرد و با تکه‌پارچه‌ای تمیز انها را بست.
خون، بند امده‌بود. هردویشان به‌صخره‌تکیه‌داده‌و به‌دره‌نگاه می کردند. دلشاه خسته‌بود. میخواست چند دقیقه‌ای بخوابد ولی وقت خواب نبود.”

هر چند صدای شلیک سلاحها کم شده بود اما جنگ هنوز ادامه داشت، سه‌روز و سه‌شب بود که‌هیچ نوع خوراکی از گلوی شیار پائین نرفته‌بود. او می دانست که هنگام جنگ بدون آب نمی توان تاب آورد. بوی باروت گلویشان را خشک کرده بود. شیار سرش را بلند کرد و به‌آسمان بی کران نگاه کرد، هواپیما روی سرشان درحال گردش بود. هنوز کلی راه مانده‌بود تا به مقصد برسند. تمام توان خود را به کار گرفتند و از دامنه کوه بالا رفتند. دلشاه به دنبال شیار. شیار می دانست دلشاه‌پشت سرش است، او می خواست زودتر به‌قله‌برسد و منتظر دلشاه نماند، می دوید و می دوید. گاردهای ویژه‌هم از دیگر سو به‌طرف قله‌در حرکت بودند. شیار خوب می دانست که‌هرکدام از انها‌زودتر‌به قله‌برسند پیروز حتمی جنگ خواهند بود.

دلشاه به دنبال او داد می زد، ولی شیار توجهی نکرد. زیرلبی چیزی گفت که کسی از حرف او چیزی نفهمید. بار سنگینی بر دوش داشت. وقتی شیار به‌بلندترین نقطه‌ی کوه رسید کم مانده‌بود بیهوش شود، نفسش بند آمده‌بود. جرعه‌آبی نوشید تا گلویش را تر کند. از شدت گرما آب گرم گرم شده‌بود. می خواست یکباره‌آبی خنک بنوشد اما...بعداز آنکه‌قمقمه‌ی آب را سر جایش گذاشت رفت روی بلند ترین نقطه‌کوه ایستاد. صخره‌ای بلند روبرویش بود. برای اینکه‌دوروبرش را بهتر ببیند روی تخته‌سنگی پردید.
نسیم خنکی می وزید. اندک هم باشد تنش را کمی خنک کرد. سلاح BKC اش را در محل مناسبی جا داد و نشست. هیچ صدایی نمی آمد. چیزی دیده‌نمی شد. شیار منتظر ماند. لحظات به سرعت سپری می شد، بعد از مدتی برخاست و دوروبرش را نگاه کرد. هیچ چیز دیده‌نمیشد، نه سربازی و نه هواپیمایی. شلیک سلاحها هم به گوش نمی رسید. گویی آنجا اصلا جنگی درکار نبوده‌. "آیا این جنگ سه‌روز و سه‌شبه‌تنها خیال بود؟"

شیار تردید داشت. به‌طرف دره‌برگشت، چیزی به چشم نمی خورد. کاری به‌کوهپایه‌نداشت، قسمت کوهپایه‌جنگلی انبوه‌و پر بود. هرچند از قسمت غربی کوه‌آنچنان هم فاصله‌نداشت اما آن قسمت بخوبی دیده‌نمیشد، گویی در مه‌گم شده‌بود‌.
از بیرون صدایی می آمد، شیار خوب گوش داد، از آن طرف کوه‌صدای نی می آمد. چوپانی لب به‌نی داده‌و به‌آرامی می نواخت. آنچنان می نواخت که‌دل هر انسانی را کباب می کرد.
چه شده‌؟ معلوم بود که چوپان درد بزرگی داشت. شیار نشست و با دقت به‌صدای حزین نی گوش سپرد. مادربزرگش داستانهای زیادی درمورد چوپان برایش تعریف کرده‌بود. "چوپانی رادمرد بعد از آنکه‌معشوقه‌اش را از دست داده بود دیگر هرگز سخنی به‌زبان نراند، هرچه‌در دل داشت‌با نواختن نی به‌زبان می آورد‌. ‌دیگر این نی چوپان بود که به جای او حرف می زد."
شیار بعد از مدتی برگشت و به‌پشت سر نگاهی انداخت، هنوز از دلشاه خبری نبود. ابری که‌از دوردست به‌سختی پیدا بود کم کم به سیاهی می رفت، همراه وزش باد بوی باران همه‌جا پیچیده‌بود. شیار با خود گفت "چه خوب بود اگر اندکی باران می بارید".
خورشید کم کم در تراکم ابرها گم می شد، وزش باد آرام آرام شدت می گرفت. باد همه‌چیز را جمع کرده‌و باخود به‌پائین دره‌میبرد. تنها چیزهایی که‌ریشهای محکم و استوار داشتند سرجایشان می ماندند. وزش باد یادآور روزهای چله‌بود. گویی اتفاق بدی در راه بود، زوزهی باد همانند فریاد انسانی به هر طرف می پیچید.
شیار پس از چند لحظه از روی تخته‌سنگ پائین پرید. وزش تند باد، تنش را به‌لرزه‌درآورد. رفت و به‌سنگ کوچکی تکیه‌داد، هنوز دقیقه‌ای نگذشته‌بود که‌دلشاه سر رسید. ‌حالش اصلا خوب نبود. لباسهایش همه‌خونی بود.
دلشاه زخمی شده‌بود. شیار با تعجب پرسید: "چه‌بلایی سرت آمده‌رفیق". دلشاه نفسش بند آمده‌بود، توان پاسخ نداشت. شیار قمقمه‌ی آب را به‌او داد، دلشاه جرعه‌ای نو‌شید و گفت: "خرس بهم حمله کرد"، دلشاه گفت "خرس" و خندید. درحالی که‌به‌شدت زخمی شده‌بود اما بازهم می خندید، بعد به‌شیار نگاه کرد و ادامه‌داد: "داخل صخره‌ها سوراخی مانند غار وجود داشت، غاری که‌انتهایش معلوم نبود، خواستم ببینم دراز است یا نه‌. خود را کمی خم کردم و داخل غار شدم، هنوز یک متری نرفته‌بودم که‌خرس حمله کرد. من هم نخواستم از اسلحه‌استفاده‌کنم.
تو هم در چنگالش گیر افتادی؟ آره‌. ولی زود رهایم کرد، بعد از آنکه‌با پنجه‌دو ضربه‌زد ایستاد. حتما دیده‌تو زنی به‌همین خاطر ایستاده‌. "بله‌درواقع چنین بود." دلشاه اینرا گفت و سکوت کرد. از هردو بازویش خون میریخت. لباسهایش پاره‌پاره‌شده‌بود. شیار هردو بازوی دلشاه را لخت کرد و با تکه‌پارچه‌ای تمیز آنها را بست. خون بند آمده‌‌بود.

هردو بر روی صخره نشستند و به‌دره‌نگاه کردند. دلشاه خسته‌‌بود. می خواست چند دقیقه‌ای بخوابد، ولی وقت خواب نبود. می دانست دشمن به‌آنها نزدیک است. بعد از چند دقیقه‌هردو نفسی تازه‌کرده‌و برخواستند. از فرط گرسنگی چشمهایشان تاریکی می رفت. صدای شلیک سلاح نمی آمد. هردویشان به‌طرف غرب به‌راه افتادند. هنوز دو قدمی برنداشته‌بودند که‌با صدای انفجاری مهیب هردویشان نقش زمین شدند. صدای هواپیما را نشنیده‌بودند. شیار زمانی که‌چشم باز کرد سرش را روی زانوی خواهرش دید. داخل غاری بودند. شیار گفت:"چه‌بلایی سرم امده‌..."

خواهرش روکن** زمانی که‌دید شیار به‌هوش آمده‌و حرف میزند از خوشحالی خواست فریاد بزند. شیار ۲۴ ساعت تمام بیهوش بود، سینه‌اش بر اثر اصابت ترکش بمب زخمی شده‌بود. روکن گفت: "تو زخمی شدی" دیگر نمیدانست چه‌بگوید.
"رفیق دلشاه کجاست، چرا نمیبینمش." روکن جوابی نداد، سرش را پائین انداخت. شیار متوجه‌شد که‌دلشاه زنده‌نمانده‌، خواست فریاد بزند، ولی نتوانست. سوزش شدیدی در سینه‌اش احساس کرد. سوزشی بی حد و حساب. "ایکاش من هم..." اینرا گفت و...



شریف دمیر
بند (ف) شماره‌ی ۲ زندان کوچالی

برگردان از کوردی: درسیم اورامار
منبع: روزنامه‌ی ئازادی ولات (آزادی وطن)

*شیار: نامی پسرانه‌ی کوردی به‌معنای هوشیار
**روکه‌ن: نامی دخترانه‌ی کوردی به‌معنای خنده‌رو