از : حسن ربابی
عنوان : پاسخ یک آخوند
• با سلام
• من فکر می کنم، آخوندها فرقی با خیلی از خاطره نویس های به اصطلاح اوپوزیسیون ندارند.
• این شعاری که شما می دهید مرا یاد یک عراقی مهاجر در اروپا انداخت که به هنگام حمله بوش به عراق گفت:
• اگر ما به جای نفت، کلم رنده داشتیم، سعادتمندتر بودیم.
• او همان حرفی را می زد که عوام بی خبر از قانونمندی های جامعه بشری می زنند.
• نیت گوینده تعیین کننده نیست، نتیجه حاصل از یاوه او عوامفریبی می شود.
• علت پیشرفت و عقب ماندگی را جامعه شناسی علمی در سطح رشد نیروهای مولده عرضه می کند و نه در داشتن و نداشتن نفت و قافیه.
• محک درستی هر ادعا به قول حافظ تجربه است:
• سومالی و افغانستان و پاکستان و خیلی از کشورهای امریکای لاتین نه نفت دارند و نه قافیه (تجربه) ولی عقب مانده تر از ایرانند (محک تجربه):
• پس این راه حل شما پا در هوا ست، چون از کوره تجربه سربلند بیرون نمی آید.
• چون شما استدلال بلد نیستید منتقد نظر خود را آخوند می نامید.
• تا جزئت انتقاد به خود ندهد و شما آش خود را بپزید و خوش باشید.
۴۰٣۰۰ - تاریخ انتشار : ۲۷ شهريور ۱٣۹۰
|
از : خسرو صدری
عنوان : چند نکته در پاسخ دوستان عزیز
۱- ربابی "برای اثبات(رد)، حقانیت کشفیات من" بلافاصله می نویسد: مثلا سومالی و...
در بحث مستدل، همانگونه که در نوشته هم روی آن تاکید شد، با رعایت اصول ابتدایی منطق، یعنی "صغرا، کبرا و نتیجه"، ، یک ارزیابی را رد یا اثبات می کنند. "مثال" و "شعر" را (همانگونه که در مطلب هم اشاره شد)، نمی توان از همان ابتدا مثل آخوندها ، بجای استدلال آورد و می توان در دنباله گفتار برای فهم بهتر موضوع از آن استفاده کرد. گذشته از آن ، گفتم : نفت لااقل برای ما ایرانیان مانع رشد بوده است.
۲- در پاسخ سروش: من هم اتفاقا گفته ام که نوع استفاده ( سوءاستفاده) ما ( کشور ما) ، از نفت و قافیه است که این دو را سد راه تحول اقتصادی و فکری کرده است. وگرنه از هرچیز من حیث المجموع بد هم می توان سود برد.( مثل تریاک). چه برسد به نفت و شعر که من حیث المجموع خوب هستند. که البته به صورت بد مورد استفاده قرارگرفته اند.
۳-در پاسخ به لیثی درمورد اشتباه علمی مولوی ، منظوز من دقیقا اشاره به آن است که وقتی فرزانه ای چون مولوی ، از تاثیر جادویی شعرو شخصیت خودبر روان ایرانیان ،نا خواسته در جهت "ضد علمی"، بهره می گیرد، آنچنانکه هنوز هم هستند مریدانش که سر کوه قاف دنبال علت زلزله می گردند، پس ببین که شعرهای "شاه سلطان حسینی" و "آقا محمد خانی" چه خاکی تا کنون بر سر ما کرده است.
۴- "کاش"، در این نوشته ، معطوف به نتیجه است و نه ذات مواد مورد بحث. وقتی می گوییم : کاش پایم شکسته بود و به خانه تو نمی آمدم، به نتیجه کار داریم که در خانه رخ داده است و نه اینکه آرزو می کردیم که پای چلاق داشته باشیم
۴۰۲٨۷ - تاریخ انتشار : ۲۶ شهريور ۱٣۹۰
|
از : سروش
عنوان : ظالم آن قومی که چشمان دوختند / واز سخنها عالمی را سوختند
آقای صدری ، شما اهل مطالعه اید و روشنفکر ، مولوی از مفاخر هر ایرانی است .هر شخصیت را باید در زمان خودش قرار داد وسنجید . همه کسانی که نظریه شان تکمیل شده و امروز از دور خارج شده را نباید بی اهمیت دانست و توهین کرد .خیلی از نظریه ها امروز به ظاهر "بچه گانه " می آید ولی در زمان خودش موجب تحول بزرگی در علوم شده است.ازجمله نظریه بطلمیوس ،خیلی از نظریاتی که به حق و یا ناحق رد یا قبول دارید قبل از غربی ها مولوی مطرح کرده است از جمله نسبیت ،هرمنوتیک ، نظریه های فلسفی که جدیدا مورد بحث است .
هر بیت و مصراع مولوی کتابی است . فقط به یکی از آنها اشاره می کنم .
در علم" مدیریت نگرش "نویسندگان اروپائی کلی تلاش می کنند تا ثابت کنند مدیر (بشر) آنطور که می اندیشد دنیا را همانطور می بیند و مدیریت می کند .حتی می گویند واقعیات همانی هستند که در ذهن شمایند و لا غیر.مولوی این اندیشه را هفت صد سال پیش در چند بیت زیر خلاصه کرده است.
ای برادر تو همان اندیشه ای / مابقی تو استخوان و ریشه ای
ای گل و گلزارها، چیست گواه شما / رنگ که در چشم هاست ، بو که در مغز هاست
جند بیت زیر که می توانی در رده های سیاسی و اجتماعی و انسانی تقسیم بندی کنید.
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش / خواجه را مال است و مالش عیب پوش
سخت درمانده است امیرست ریش /چون پس بیند نه پیش از احمقیش
پادشاهی نیستت بر ریش خود / پادشاهی چون کنی بر نیک و بد
احمقان سرور شدستند و زبیم / عاقلان سرها کشیده در گلیم
چون که بی تمییزیان سرورند / صاحب خر را بجای خر برند
این یکی زبان حال
این جهان همجون درخت است ای کرام / ما بر او چون میوه های نیم خام
سخت گیرد خام ها مر شاخ را / زآن که در خامی نشاید کاخ را
سختگیری و تعصب خامی است / تا جنینی کار خون آشامی است
از بهاران کی شود سرسبز سنگ / خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش / آموزن را یک زمانی خاک باش
۴۰۲٨۶ - تاریخ انتشار : ۲۶ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : «انتظار مدیریت مالک از دارائی دارید؟»
نمی دانم این جمله را کدام سروش نوشته. ای کاش نام خود را کامل می نوشتند. باید اعتراف کنم که در این چند کلمه کتاب ها نهفته است. یعنی پشت اش سخن های فراوان ناگفته است. می توان صد ها صفحه در باب اش نوشت که چگونه حاکمان دغل و دزد با زرنگبازی و مردم فریبی؛ همیشه ندانمکاری خود را به گردن این و آن می اندازند. به عنوان نمونه حالا در ایران همه می گویند که آری، سه هزار میلیارد پول زیادیست برای دزدیدن؛ باید طرف مجازات شود! ولی یک ذره اگر حاکم گشته آدمی، شرف داشته باشد؛ از خود باید بپرسد: چه بر سر این سر زمین کهن و پر از ثروت آورده ام که هم کارتون خواب درش هست، و هم دزد سه هزار میلیاردی!؟ که شهرام جزایری ها و رفیق دوست ها و گنده دزدان بیشمار دیگر را به کلی به حاشیه رانده فقیرانه! چگونه سیتمی من ساخته ام که می تواند در آن؛ هم آن و هم این باشد!؟ سیستمی که دزدان و جنایتکاران اقتصادی در آن، در امان؛ و زحمتکش زیر تیغ بیداد و رنج و کین باشد!؟!؟!؟!؟!؟
و چنین دولت و حاکمی باز اگر ذره ای شرف داشته باشد. اگر اندکی هنوز از شرم انسانی در او باقی مانده باشد؛ باید برود و در میدان مرکزی شهر فریاد کنان بگوید: ای مردم شریف، رنجدیده، جنگ دیده، خون آلود و غارت شده ی ایران زمین! من یک جنایتکارم؛ بیایید مرا به محاکمه بکشانید تا شاید از دست این دادگاه درون رهایی یابم. من مدیری بودم بی تدبیر؛ که توانستم اینگونه کشور کهن و ثروتمند ایران را چنان بکاشنم به زیر؛ که روز روشنتان اینگونه باور نکردنی، گردد چو قیر! پس بیایید مرا به محاکمه بکشانید؛ تا شاید اندکی آرام گیرم.
خیلی ها شاید هنگام خواندن آن جمله ی پُر، که سخن ها، که خون دل ها گریسته در چشم دل و درون خود دارد؛ از روی آن راحت بگذرند. این است که حق دیدم برجسته شود؛ یعنی نگاه خواننده دقیق به آن هسته شود. سخن گاه هسته را می مانَد. گر بنشانیش به موقع؛ نیک و پر سود؛ فراوان بار آوَرَد. وگر بشکافی اش هزار سخن ور تاریخ گذشته را چو دهقان توس به سر کار آوَرَد. تا بیشمار، ز چشم واژه، خون فشانی کند؛ تا آشکار، مزمن زخمهای نهانی کند.
این کامنت من خارج از بحث من خسروی بسیار عزیز است. این یک سوختگی تاریخی بود در دل؛ که با آن جمله ی پر و حکیمانه؛ تاولش ترکید.
«انتظار مدیریت مالک از دارائی دارید؟»
۴۰۲٨۵ - تاریخ انتشار : ۲۶ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : و یک نکته
خسروی گرامی، لازم است که این را نیز ذکر کنم که آن اشتباهات علمی مولوی خاص مولوی نیست. حتی خاص دوران مولوی نیست. در دو قرن ما نیز وجود دارد. به عنوان مثال در مورد دایناسور ها؛ عمر کرات ووووو بار ها دانشمندان عصر ما، تئوری های خود را هی اصلاح کرده اند. آن هم کی؟ زمانی که علم و صنعت این دو قرن عمیقاً پیش رفته را در دست داشتند. آن اشتباهات علمی نه فقط صادقانه است؛ بلکه ضرورت پیشرفت علوم است. زیرا کسی که در رشته ای کار می کند؛ طبیعی است که اشتباه هم در کارش وجود داشته باشد. اگر مولوی به راه نمی افتاد و آن چند تا اشتباه در کارش در تاریخ ثبت نبود. امروز ما گنجینه ای به نام مثنوی مولوی را هم نداشتیم. پس این دست آورد به آن اشتباهات می ارزد.
شاد باشید
۴۰۲۷۷ - تاریخ انتشار : ۲۶ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : خسروی گرامی داری کمی مسایل را در هم می کنی
مولوی کارش یک اشتباه علمی است. مولوی دارد در حد کشفیات و علوم زمان خود حرف می زند. از این دست اشتباهات در کتاب بی نهایت ارزشمند مولوی بسیار بزرگ کمابیش دیده می شود. از جمله در باب قرار گرفتن زمین است - شاخ گاو و ماهی و غیره. اینها دروغ سر هم کردن نیست. اینها ندانستن است. اما آن کسی که امروز سر مردم را با دروغ و خرافات شیره می مالد بحثی دیگر است. مولوی در زمان خود، عالمی بزرگ است؛ اما خدای همه علوم که نیست. در حد خود اما او اطلاعات بسیار وسیعی از علوم روزگار خود از جمله از مردم شناسی و انسان شناسی دارد. پیوسته او آدمی را به اعماق و از آن مهمتر به اعماق خودش می برد. تا انسان خود را کشف کند و بداند که چه ظرفیت عظیمی در او نهفته است. این مقوله دقیقاً علمی است. پژشکی و علم امروز هم به این مسایل به شکلی بسیار جدی می پردازد برای رهایی انسان از بمباران های سترس ها. استفاده از انرژی و کشف خود و ... که امروزه این همه رواج پیدا کرده برای نجات انسان، برای نخوردن قرص های شیمیایی؛ بُن آن را مولوی ها نهاده اند.
در ضمن دانش و دیدگاه مولوی فقط لدنی نیست. مولوی سال های سال آموخت. نه فقط در محیط خود آموخت بلکه آن عاشق دانایی به دور دست ها رفت و سال ها ماند تا بیاموزد. بسیار آموخت؛ آنگاه بر گشت و جان شیفته به دانش خود دوخت. که طبیعی است؛ بخش هایی از آن از دیدگاه علمی غلط است. مولوی زمانی آموخت که در هر شهری شاید دو ده نفر با سواد بودند.
و نکته ی دیگر که باید خدمت شما عرض کنم این است که در جا زدن و دیر مانی فئودالیزم در جامعه ما و عقب افتادگی تاریخی ای که برای ما ایجاد کرد؛ عمده ترین بد بختی مردم ایران بوده. البته و صد البته حاکمان دزد و دغل از شعر نیز به سود خود استفاده کردند. این به موسیقی شعر ربطی ندارد. شعر بی آهنگ هم اگر بود جنایتکاران اقتصادی و حاکمان دزد بیشک از آن نیز سود می جستند برای کلاهبرداری. کرنشی را که در فئودالیزم و ارباب و رعیتی وجود دارد در سرمایه داری با همه بیرحمی هایش وجود ندارد. انسان اینجا خیلی بیشتر از زمان فئودالیزم انسان است. چنانکه خود بهتر می دانی در بعضی کشور ها قانون سرواژ حاکم بود و رعیت را با زمین می فروختند. یعنی فئودالیزم به نوعی ادامه ی برده داری شده بود. این زشت در همه جا بود؛ اما در کشور ما و آن اطراف خیلی سخت جانی نشان داد. تا جایی که ناچار شدند برای راه باز کردن برای سرمایه اداری از بالا بزنندش. موسیقی و آهنگ شعر در نهان آدمی نهفته است. اگر کس یا کسانی از آن سو استفاده کرده اند؛ نمی توان گفت که آن زیبا، و وَشتَن آور، زشت است. این آهنگ ها در اشعار مردم دیگر هم دیده می شود. ولی هرچه مردمی پر شورتر باشند موسیقی شعرشان نیز سر تر و افزون تر است. و ایرانیان از آن جمله مردمانند، که با سخت جانی فئودالیزم؛ آن استعداد شگرف به هدر رفت، پر لک و پیس شد؛ و سَمتی دیگری یافت چنان؛ که حالا انسان شریفی چون شما آن را ضد ارزش می داند؛ که نیست. شور مایه رقص است، مایه ی وَشتَن است. در حالی که در حضیض تاریخی نشستن، سر باز زدن از رفتن و گشتن است. این ویژگی آهنگین در شعر دیگران هم وجود دارد. یعنی هرچه تو گرمتر باشی؛ موسیقی شعرت شورانگیز تر است؛ و در ایرانیان این سر است.
تو که روسی را خوب بلدی بذار برات از پوشکین اگر یادم بیاید بنویسم.
....................
پراسنُوو شیس رانا
و آکنو اُوویدله تاتیانا
لئوکیا اوزوری
درویا به زیمنیم سربری
و...
از منظومه ی یوگنی آنیه گین
ملتی که موسیقی شعر در وجودشان نباشد ملتی مرده است. در فرهنگ همه خلق ها وجود دارد. ولی شکل موسیقی شعر در ملت های مختلف گوناگون است. به نظر من، دلایل اساسی تر و زیر بنایی تری را باید برای بد بختی ها یافت.
از سوی دیگر حق شماست زیرا فرهنگی را که امروز می بینید اصل و اصیل نیست. لکنته است؛ چلاق است. و به همین دلیل شما را که دلسوزانه خواستار پیشرفت مردم خود هستید؛ رنج می دهد. و این بر می گردد به همان در جا زنی جامعه در عصر بسیار طولانی فئودالیزم.
۴۰۲۷۶ - تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱٣۹۰
|
از : حسن ربابی
عنوان : حق با خسرو خسروان است
برای اثبات حقانیت کشفیات حضرت خسروی باید به فاکت های واقعی اشاره کرد:
مثلا سومالی نفت ندارد و قافیه که اصلا در بین نیست.
راز پیشرفت سومالی با سرعت نور همین جا ست.
ایالات متحده سرشار از منابع نفت است و لذا اینقدر بد بخت است و عقب مانده.
نمی دانم قافیه شان در چه حالی است.
افغانستان و پاکستان هم به سبب نداشتن نفت با سرعت نور پیشرفت می کنند، البته اگر قافیه مانع رشد نگردد. شاید امریکائی های عقب مانده زبان شان را هم از دست شان بگیرند تا مانعی در کار نباشد.
۴۰۲۷۴ - تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱٣۹۰
|
از : سروش
عنوان : بر سر شاخ بن بردیدن
آقای صدری سلمان و مسلمان در منطق هر کدام جای خود دارند. این نفت و قافیه نیست که ما را بد بخت یا خوشبخت می کند.این بستگی به نوع استفاده ما از آنها دارد.انتظار مدیریت مالک از دارائی دارید؟
۴۰۲۷۱ - تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱٣۹۰
|
از : خسرو صدری
عنوان : ضمیمه...
ضرباهنگ و اوزان عروضی و خرافات مذهبی ، دست در دست هم، در طول تاریخ، تو دهنی های سختی به علم ورزی ایرانیان زده اند. حتی فرهیخته ای چون مولوی، زمانی که پای شعر را از گلیمش دراز تر می کند، حاصلی جز آبروریزی برای خود و در جهل نگاه داشتن عوام باقی نمی گذارد .مثلا آنجا که درمخالفت با تلاش دانشمندان آن زمان برای کشف علت زلزله و از "بخارات زمین " دانستن آن می گوید:"پیش آنکس که نداند عقلش این/ زلزله هست از بخارات زمین/از بخارات زمین نبود بدان/ امر حق است و از آن کوه گران(منظورش کوه قاف است که قدما می پنداشتند منشاء زمین لرزه است). خدا را شکر اینک پس از ۷۰۰سال ، یکی از امام جمعه ها، با کمک "علم لدنی" خود، منشاء اصلی زمین لرزه را که زیر لحاف است ، کشف فرموده و بر این "معمای تاریخی" نقطه پایان نهادند.
۴۰۲۶٨ - تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : ادامه و تمام
خسروی عزیز؛ در مورد چاشنی بودن شعر در بحث ها، باید عرض کنم که این مسئله نسبی است. یعنی برای یکی ممکن است اهمیت بیشتری داشته باشد و برای دیگری اهمیت کمتری و برای سوی ممکن است خیلی بی اهمیت باشد. منظور من شعر در اذهان انسان ایرانی است. شعر فارسی و کلاً شعر ایرانی در زندگی انسان ایرانی نقش اش چاشنی است و گاه خیلی بیشتر از چاشنی. شعر ایرانی همیشه چاشنی سخن ایرانیان است. گاه اما حرف آخر را با قدرت تمام می زند. یعنی نقطه ی پایان بر سخن می نهد. همانطور که پیشتر نوشتم گاه خلاصه کننده ی بخشی از بحث است. البته این به روحیه ی انسان ها نیز بر می گردد. یعنی در زندگی شما یا هر کس دیگری ممکن است که همان نقش چاشنی را داشته باشد؛ و در زندگی من می تواند نقش اش بیشتر باشد؛ خیلی بیشتر. این است که در این مورد روی نظر خود پافشاری نمی توان کرد. یعنی میزان در اینجا میلیون ها انسان هستند که هر یک ترازوی ذوق خود را در جیب جان دارد.
زیرا اینجا ریاضیات سخن عمل نمی کند؛ بلکه میزان تأثیر پذیری و نوع شخصیت انسان ها و اندازه ی شعر گرایی شان است؛ که دایره ی سود جستن از شعر ر ا معین می سازد. همین گوناگونی بشر که مایه ی زیبایی جامعه ی بشریست؛ اینجا نقش تعیین کننده دارد. یعنی یکی ممکن است در طول سال ده بار هم از شعر مثال نیاورد. و آن دیگری اغلب این کار را می کند و سومی هر روز از این کالای باب طبع در کار زار سخن سود می جوید. من خودم گاه بخشی از یک شعری را به جای بخشی از بحث، یا توضیح می خوانم؛ و دیده ام تأثیرش دلپذیر تر است؛ و هم خستگی بحث را می ستانَد چنان، که لبخند بر لب ها می نشاند خوش.
اما در باب بحور باید خدمت شما عزیز عرض کنم که من صد در صد با شما موافقم. اصلاً نیما برای همین انقلاب کرد.
اما بسیاری نمی دانند که قافیه بندی عروضی، با قافیه ی مادر زادی شعر فرق می کند. به نظر من آنجا که ما به سود علم عربی ایرانی عروض، کوتاه آمده به شعر دست می بریم تا سیلاب های آن نظم دلخواه عروضی را بیابند زور گفتن است به شعر طبیعی. اما از سوی دیگر؛ بشر ایرانی در طول تاریخ فرهنگی خود به آن رسیده. یعنی می تواند و حق دارد ادعا کند که این نظم؛ این چیدمان دفتری شده؛ حاصل تکامل تاریخی شعر ایرانی است. پس اگر کسی این کار را انجام دهد، من به او خرده نمی گیرم. زیرا او می گوید: من برای این کار مدرسه و دانشگاه را گذرانده و بسیار خوانده ام و اینک این برای من تخصص است. ولی اگر من رعایت نکنم او بر من خرده می گیرد.
چرا؟
برای اینکه ایشان طبق همان دانشی که در مدرسه و دانشگاه یاد گرفته و چه بسی حالا استاد رسمی این کار است و حتی نان اش از آن راه در می آید؛ ابیاتی را که از نظم و قافیه ی طبیعی بر خوردارند می تواند بی نظم بخواند. و این در حالی است که به نظم بطور ناخوآگاه در حدی می توان پرداخت که سکته در شعر به هنگام خواندن احساس نشود. ولی او برای این کار ظرف دارد. حافظ شیراز با آن همه عظمت اش هم اگر شعری برای آن خانم یا آقای متخصص بیاورد و آن شعر از نظر محتوا پر باشد از معنای سخن؛ او بعد از اینکه در ظرفش ریخت و دید سیلاب ها همه سر جای خود هستند؛ و میزان - ظرف - دو سوی بیت را دقیق هم وزن نشان می دهد؛ خواهد گفت درست نوشته ای، دست مریزاد؛ چقدر کارت دقیق هست! به به!
و این در حالی است که می توان اصول عروضی را رعایت نکرد و قافیه ی مادر زادی شعر را پذیرفت؛ و فقط آنقدر بهش پرداخت که خواننده یا شنونده در شعر سکته احساس نکند. و این قافیه ی مادر زادی اما از دید عروضی همیشه درست نیست. یعنی گاه کم و زیاد دارد. و یا در بحر دیگری است. حال این سئوال پیش می آید که آیا این یکی شعر نیست؟
من در جواب سئوال، سئوال دیگری می کنم و آن این است: آیا مروارید ناسفته مروارید نیست؟
بعد از این است که دیگر باید وارد جزییات شد؛ که نه در مقاله ای و نه در کتابی نگنجد. زیرا باید به تاریخ شعر و نظرات مختلف رجوع کرد تا رسید به امروز شعر عروضی. زیرا گوشه های زیادی از همین قواعد شعر در طول تاریخی طولانی شکل گرفته. یعنی یک شبه ایجاد نشده. در ضمن این را نیز باید اضافه کرد که بحور شناسان مشهور تاریخ شعر ایران نیز با هم در گوشه هایی اختلاف نظراتی دارند. به همین خاطر در دانشگاه ها وقتی وارد جزییات و ریز نمرات می شوند به هنگام تدریس، از اساتید مختلف نظر می آورند در باب گوشه های پنهان کار. پس آیا این نتیجه را می توان گرفت که: در سرودن شعر کلاسیک می شود آزاد بود؟
اگرنه این سروده ها که از معانی و مصرع ها بر خوردارند و هم نظمی مادر زاد دارند اما دقیق منطبق به اصول عروضی عربی ایرانی نیستند را چه باید نامید؟
چرا شعر کهن ما باید حتماً در آن ظروف خود را بریزد و شکل بگیرد؟
اینجاست که اساتید سخن می توانند دسته بندی در شعر کهن را به رخ بکشند.
از آن سو سئوال بسیر منطقی شما همچنان بی جواب می ماند. زیرا همیشه باید برای انطباق با اصول، چیزی کم کرد؛ کمی باید افزود، گاه باید واژه ای زیبا و بسیار بجا را برداشت و جایش واژه ای دیگر خیلی ضعیف تر از آن نهاد تا استاد عروض بگوید: حالا درست شد. و شما می توانید بگویید: استاد ارجمند شما خورشید مرا بر داشتید و جایش فانوس یا مثلاً ستاره نهادید!
او در دفاع از تخصص خود به شما خواهد گفت: خوشتان نمی آید؟ بروید شعر نو بسرایید. و اگر شما نظم و قافیه ی مادر زادی شعر را پیش بکشید؛ ایشان شاید بگوید: این هم هرج و مرج است؛ و هم در دسته بندی شعر مشکل ایجاد می کند. یعنی به تو اجازه داده نمی شود که در همان قالب کهن خود سر باشی. و این را دیگر باید خود همان اساتید گرامی بگویند چرا نمی توان در سرودن شعر کهن خود سر؛ شورشی و بی بند بود؟
این رشته سر دراز دارد و به پاییزی شب های بلند نیاز.
بگذار یک مثال عینی برایتان بزنم تا سخن من و سئوال بجای شما بیشتر قابل درک باشد.
فرض کنید کودکی که مثلاً کلاس پنجم ابتدایی است؛ - من اولین شعرم را در پنجم ابتدایی نوشتم؛ یک بیت آن را هنوزبه یاد دارم.
در غم عزیزی نزدیک به ده بیت نوشته بودم
اشک غم ریزد ز چشمم دانه دانه
من نشسته زار و غمگین توی خانه
..................................
این توضیح را نوشتم که یعنی کودک کلاس پنجم ابتدایی هم می تواند شعر بسراید.
باری، آن کودک هیچ آگاهی ای از علم عروض و وزن و قافیه و ردیف و ... ندارد. اصلاً هیچ اطلاعی از بحور و قواعد آن ندارد. ولی ذاتاً شاعر است. ناگهان در هوای زیبای برفی زمستان، گنجشکی کوهی، رنگ وارنگ و بسیار زیبا را در حال پرواز می بیند؛ سر ذوق آمده شروع می کند برایش یک شعری مثلاً اینطوری درجا سرودن:
ای گنجشک نازنین
باز بیا ما را ببین
بیا بیا همیشه
هیچی پرواز نمیشه
چقد خوب و زرنگی
تو آسمون قشنگی
چقد خوبه پر داری
کاکل روی سر داری
پرت چه نازی داره
هزار تا بازی داره
بند نمیشه هیچ جا پات
ای کاش که من بودم جات
اگر این شعر از شور و خیال بر آمده را، کهد همینک درجا سروده شد؛ را به استاد عروض بدهی؛ شاید اشکالاتی بر آن بگیرد. ولی از نظر من اشکالی ندارد. به همین خاطر من شعر را دارای دو نظم می دانم. نظم طبیعی و نظم تحمیلی. نظم تحمیلی همان است که تو ازش نالیده ای. اما در نظم طبیعی که از ناخود آگاه شاعر بر می آید؛ و هیچ زور زدنی در آن نیست؛ گاه و بسیار گاه در ظرف عروضی امتحان خوب هم پس می دهد؛ و بعضی وقت ها او را قانع نمی سازد. و تو می گویی من در خواندن این شعر راحتم. احساس سکته نمی کنم. پس چرا باید درش دست برد!؟
او؛ مثلاً زنده یاد خانلری، در جوابت خواهد گفت: شعر کامل از نظر من این است که دو مصرع هم وزن باشند. چیزی کم و زیاد نباید داشته باشند. اگر داشت ناقص است. او راست می گوید. اما من بخاطر اینکه او راضی شود؛ راضی نمی شوم به شعر از اعماق جان بر آمده ی آن کودک ناز دست ببرم.
در نظم طبیعی آن مشکل که تو بیان کرده ای عموماً وجود ندارد. یعنی در لحظه ی شور و خیال، شعر از جوشش درون بر می خیزد. بسیار روان و نرم و بی هیچ زور زدنی بر می خیزد. اما می تواند در ظرف انسان عروضی نگنجد.
به نظر من یکی از دلایل اصلی عصیان نیمای بزرگ همین بوده است. یعنی گذشته از آشنایی با فرهنگ فرانسه و از آن طریق آشنا بودن با فرهنگ کل غرب؛ در گیری در کار تنظیم ابیات در نزد خودش، و هم فشار جامعه، نقشی بسزا داشته. چنانکه شهریار بزرگ و مهربان برایش در نامه ای نوشت که: تو داری شهادت پیدا می کنی. یعنی خیلی محترمانه نوشت که داری خود کشی می کنی. و این در حالی است که حتی همان گرامی شهریار هم بعداً شعر نو سرود. شعری دارد بسیار پر احساس. شعر خیلی قوی ای نیست؛ اما احساس در آن چنان پر و سرشار است که تمام ضعف شعر را می پوشاند.
چکیده اش این است:
از کفن و دفن مادر برگشته ام خانه. می بینم گوشه ی حیاط نشسته و دارد پیراهن چرکین مرا می شوید.
همیشه شاد و شکفته باشید چو خورشید، چو بهار!
لیثی
۴۰۲۶۲ - تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : خسروی بسیار گرامی بر عکس آن قضیه ی نفت که من مخالف دیدگاه شما و همه ی کسانی که آن عقیده را دارند هستم؛ در اینجا با شما موافقم.
علت موافق بودن با خسروی نازنین و مهربان را در ادامه می نویسم.
بگذارید چند جمله ای در باب مخالفتم با آن تئوری نفتی با فاکت بنویسم؛ که خیلی هوایی و شاعرانه حرف نزده باشم. مخالفم؛ برای اینکه اگر نفت نداشته باشی خیلی بی دست و پایی در دو قرن ما. اصلاً کسی حالت را نمی پرسد. و هر جور که بخوان بهت سیاست اقتصادی خود را تحمیل می کنند. بذار برات یک، دو نمونه از جا هایی بیاورم که شما به خوبی با آن سر زمین ها آشنا هستید. بلاروس و اکراین در بین جمهوری های شوروی سابق از جمله کشور هایی هستند که نفت و گاز ندارند. نفت اندکی دارند که اصلاً به حساب نمی آید. می توان گفت که کار آن چاه ها در حد آزمایشگاهی است. مثلاً نفت بلاروس در استان گرودنا و ...
نفت و گاز را این دو کشور عموماً از روسیه می گیرند. و جایش اینها، بخصوص بلاروس پیشنهاد می کند که کالا بپردازد. بعضی شرکت های تجاری روسی؛ کار ستاندن پول نفت از بلاروس و اکراین را طبق قرارداد با شرکت نفت بر عهده می گیرند. پیشنهاد بلاروس و اکراین را با شرط قبول می کنند. شرطشان "خوب" شکستن قیمت است. یعنی کالایی که در بازار تجاری صادرات، نه تک فروشی و کلی فروشی داخلی؛ مثلاً ۱۰ دلار قیمت دارد را ۵ دلار و کمتر می خرند. هر کالایی را هم نمی پذیرند. فقط کالاهایی را با نصف قیمت و کمتر بجای پول نفت و گاز بر می دارند که بتوانند به کشور های دیگر بفروشند. یعنی می دانند که مشتری دارند. و در این زمینه گاه تمامی کالای یک کارخانه را بدست خود می گیرند. و این حرکت دزدی و زیر میزی نیست؛ قانونی و با قرارداد رسمی است؛ و با اجازه و رضایت دولت انجام گرفته.
دولت آن کشور کالایی را به مشتری خارجی مثلاً ده تا ۱۲ دلار قیمت می دهد. آن شرکت هایی که پول نفت و گاز را وصول می کنند، همیشه به وسیله ی دلال ها و نمایندگان خود که در داخل همان کارخانجات رسماً دفتر دارند گوش به زنگ اند. و در نتیجه با مشتری فوراً ارتباط بر قرار می کنند و می گویند ما هشت دلار همان کالا را بهت می فروشیم. طبیعی است که مشتری با آن شرکت ها قرار داد می بندد و عملاً بسیاری، دیگر از خود دولت آن کالا را نمی خرند. این نوع عملیات و شبیه آن در همه جای جهان به اشکال مختلف با پولشویی و و و بسیار فراوان و بی رحم در جریان است. این که من نوشتم فقط مشت نمونه ی خروار است از ضرر کردن بخاطر نداشتن نفت و گاز. از اینکه گفته اند نفت باعث بد بختی است؛ نیست. این حرف نادرست است. این نظر من شاعر و نویسنده و زبان کاو است؛ و خیلی هم دوست ندارم در چنین بحثی شرکت وسیع داشته باشم؛ زیرا باید اطلاعات تخصصی وسیع نیز داشت؛ که من ندارم. ولی با همین عقل روستایی خودم فکر می کنم آن نظر عمیقاً بی پایه است. دروغی اقتصادی است؛ و حتماً پخش آن در جهان برای کسانی سود دارد. وگرنه برای انتشارش این همه تقلا نمی کردند. یا اینکه یکی بی منظور از اول به دلایلی و یا اشتباهی چیزی گفته و یا نوشته و بقیه تکرارش کرده اند. درست مثل بعضی واژه هایی را می مانَد که دهخدای بزرگ و شریف با همه ی عظمت و صداقت و زلالی وجودش با برداشت شخصی و حدسی خود، آنها را اشتباه معنی کرده. همان معنی غلط را حالا در معیین و عمید و ... هم می بینیم. و این در حالی است که هم معیین و هم عمید و ... در کار خود انسان هایی دانشمند و بزرگ هستند.
با پوزش از همه متخصصین نفت و گاز، بخاطر وارد شدن به بحثی که چیزی از آن سرم نمی شود.
برای ادامه ی بحث شعر؛ این کامنت ادامه دارد
۴۰۲۵۹ - تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : زیر نویس۲ در کامنتی که در باب انقلابیون کلاسیک نوشته شده
سال های بعد از انقلاب بود. دوستی نازنین داشتم که دانش آموز بود. هر وقت مرا می دید؛ می گفت: وقتی به تهران میری ببین می تونی عکس اش را برام پیدا کنی.
یک روز پدر مهربانش نگران آمد پیش من و گفت: ببین می تونی او را به سوی تفکرات سیاسی خود بکشی. می ترسم خود را بر باد دهد. به پدرش گفتم: باهاش حرف می زنم. راستش را بخواهید دلم نمی آمد آن همه عشق را از دلش بیرون کنم. وگرنه او از نظر اطلاعات و سخنوری در برابر من نمی توانست مقاومت چندانی داشته باشد. از سویی به پدرش قول داده بودم.
پس هرگز به آن دوستم نگفتم که از عشق خود دست بردار؛ ولی در باب اینکه سلاح درمان ما نیست برایش در چندین جلسه مفصل حرف زدم. حرفهایم را قبول می کرد؛ و در پایان می گفت: من بهت قول می دم که هرگز دست به سلاح نبرم. بهت قول میدم که هرگز به سوی انسانی شلیک نکنم. ولی تو هم یک قول به من بده. اگه این دفعه تهران رفتی عکس اش را برام پیدا کن. چندین بار که به تهران رفتم، جستجو کردم. متأسفانه عکس آن بانوی انقلابی را نیافتم. آن دانش آموز، عاشق اشرف دهقانی بود. اشرف، حتی عکس او، برایش یک افسانه ی دست نایافتنی شده بود. و من برای همیشه ی زندگی شرمنده اش ماندم.
چندی پیش که دیدم بانو اشرف دهقانی مقاله ای در همین سایت چاپ کرده بود به همراه عکس خود؛ باز به یاد آن دوست دانش آموزم که عاشق بود؛ و پدر نگران اش افتادم.
۴۰۲۵۴ - تاریخ انتشار : ۲۴ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : خسروی بسیار گرامی قبل از اینکه به سئوال شما بپردازم؛ خوب است که این مطلب را بخوانید تا مجبور به تکرار آن در لابلای سخن نشوم.
این مطلب بخشی از یک نوشته ی قدیمی است که به نوعی به گفتگوی ما مربوط می گردد.
شعر واقعی و تمام، زاده می شود؛ ساختنی نیست
...................................................
۱ - شاعر، مادر زاد شاعر است. ادیبانه نگاشتن، مهندسی کلام، واژه گری، خوب، خیلی خوب انشاء نوشتن، سخن پردازی و ... شاعری نیست. اما بخشی از آن است. چنانکه قبلاً نوشتم، سخنی در این باب دارم که شاید زمانی کامل اش کرده، منتشر سازم. به هر حال، این نوشته چکیده ی آن است.
«کار نیکو کردن از پر کردن است.» یعنی هر انسانی، بعد از مدتی تمرین می تواند به درجه ای از مهندسی کلام برسد، که آن کلام شعر را بماند، از بسیار سو. اما، نیست، آن کلام، شعر، مو به مو.
بگذارید یک مثال عینی برایتان بزنم: دو نفر جوان ِ تقریباً هم سن و سال، و هم زور و هَمال۲در استعداد، را در نظر بگیرید. یکی می رود پی طب و فردا پزشکی خوب می گردد. و آن دیگری پی ورزش می رود، و کاراته باز خوبی می شود. آن پزشک می تواند در درمان بیماران کار ها و ابتکاراتی را انجام دهد که آن کاراته باز انگشت به دهان بماند. و هم آن کاراته باز می تواند حرکاتی را به نمایش بگذارد، که آن پزشک را به تعجب وادارد. و این در حالی است که، این ماجرا می توانست، بر عکس نیز باشد. یعنی پزشک، کاراته باز شود، و کاراته باز پزشک. یعنی این فنون و علوم آموختنی است. شعر ِ تمام، اما آموختنی نیست.
چرا؟
برای اینکه شعر از جوشش شروع می گردد؛ یعنی اساس آن استاد کاری نیست، اندیشه ورزی نیست. بلکه احساس است. البته و صد البته، او که استاد کارتر است، بیشک کار او برتر است. سخن من در باب آغاز زایش شعر است، که انسان ذاتاً شاعر با تلنگری، پَرپَر زن ِ خانه ی واژه ها می گردد. و بسیار گاه جمله می بندد، بی اختیار. حال که بر سر شوق آمده ام؛ بگذارید درجا، با سرودن شعر کوتاهی مثالی برایتان بزنم؛ تا بحث ما هرچه زنده تر گردد.
روی ماهت را
اگر بینم عزیز
از زلال ِ چشمه ی چشمان تو
گردم تمیز.
حرف حرف،
سپید و پاک
می گردم
چو برف،
در دل آن آسمان دریاچه ها
چشم چون بر هم نهی،
بندی شوم.
خوش خوشک،
وَشتَن کنان،
در بند ِ خود چندی شوم.
چشم بگشایی و بر دیگر تهی!
پا، روی قلب و بر این سر تهی!
در این گفتار، نظر من به شعر نیک و متوسط و بد نیست. یعنی به دسته بندی شعر نظر ندارم. بلکه به چگونگی زایش شعر؛ بخصوص به آغازین لحظه ی آن نظر دارم. شاعر درست مثل آن نقطه از زمین است، که آتش از آن فوران می کند، و خالی، آتش ِ سرشار ِ جام ِ جان. و پَرش ِ این آتش، عموماً و ذاتاً منظم است. یعنی به آیین راستی و مستی، بی اراده تن داده، با تلنگری مستانه، ناخورده مست می گردی؛ پَرپَر زن و پُر پَر زن می شوی؛ و گاه چنان مست و خمار آن گشته، که بی اراده، در می خانه ی واژه ها، دست به دست می گردی. و رود شعر ترا می بَرَد. واژگان ِ شاعر باز، ترا می برند به یک دنیای پر از جوش و خروش. به تو جامه ای از آتش می دهند، می گویند: بپوش! و تو دیگر آزادی خواه نیستی، به دیکتاتوری، به بیدادی ازلی، به حکم شعله ور شدن، به راحتی، نه نه، با عشق گردن می نهی. آتش واژه در کوره ی جانت، فرمان می رانَد، اما کمی ارتشی بر خورد می کند. یعنی نظم را جاری رود وجودت می سازد؛ اما نه مثل ارتشی ها خشک، بلکه چون زمزمه ی زنبور های اصل بر بید های مُشک. و این سخن را، او دریابد، که محکوم، که اسیر این نظم ِ ازلی می باشد. گرچه نظم خالی شعر نیست، اما آغاز شعر، همیشه با شور و وَشتَن، و در می خانه ی احساس از خود بی خود، گشتن است. رسوا و عریانی. نماینده ی یک شوریده و شیدا جانی، که کس را نمی ماند، ریتمیک و منظم می خوانَد. و می داند که به اسیری با شوق تن در داده است. یعنی نغمه ی دل سر داده است. یعنی به نغمه ی دل، سَر داده است، در حکمی بی رحم و بیدادی که سَر، دیگر چندان به حساب ناید. و آنچه از اندیشه، با شور شعر، همراه است، دیگر حاصل سر نیست، بلکه وامیست که پیشتر، از سر گرفته دل؛ و در خمره ی جان، در ناخود آگاه و نهان، نهاده است. یعنی اندیشه ای که در ذره ذره ی وجودت نهادینه گشته، ناگهان بکار آید. و این در حالی است که این لحظه احساس فرمانده ی جان ِ آدمیست، نه عقل ِ آن.
باری، در چنین لحظه ای، در جان شاعر خردمند، اندیشه با احساس و ریتم در می آمیزد تا نظم، خالی از اندیشه نگردد؛ تا شاخه ی جان، بی گل و برگ و ریشه نگردد. پس این دو با هم نا خود آگاه در هم آمیخته، شعر زاده می شود، و باده پرست ِ می خانه ی واژه ها، به آن دلداده.
تا زمان نیمای بزرگ ما هم شعر داشتیم - یعنی اندیشه و نظم با هم آمیخته و به کاسه ی زرین سخن ریخته - و هم نظم داشتیم، کسالت آور. پس آن انقلابی بزرگ قرن بیستم، بر علیه این کرختی، این کسالت، بر خاست؛ و زیبا اندیشه ای به خانه ی شعر چنان پُر آوُرد، که نه فقط شعر، بلکه حتی رمان و داستان و کل سخن ایرانی را مدرن و دگر ساخت. اما بعد ها، انسان ایرانی، به چیز دیگری نیز دل باخت، که هم نوایی کامل با سخن نیمای انقلابی و هم شعر جهانی نداشت و ندارد. و بدین سان، انشاء وارد شعر پارسی، و کلاً شعر ایرانی شد، در یتیم خانه ی خود سر سخن.
پس اینک این سئوال پیش می آید: آیا آنچه بی شور و شعله و پَرپَر، اما زیبا به یک سر، نوشته می شود، شعر نیست؟ یعنی گوینده و نویسنده ی آن سخن شاعر نیست؟
جواب این است:نه، نیست!
و پس از شنیدن این جواب کوتاه و قطعی، این سئوال پیش می آید: آیا این نوع آفرینش، یعنی ساختن شعر، نه سرودن آن، بیهوده است.
جواب این است: نه، بیهوده نیست. بلکه کاری است که بر مبنای کار نیکو کردن از پُر کردن است، ایجاد می شود. و هرچه در این راستا، شخص با دانش تر، فرهیخته تر و پخته تر، گردد، سخن او بیشک سر و بر تر گردد. و این نیز نوعی کار هنری است. و باید آفریده شود، باید به اوج های ممکن خود برسد و نویسندگانشان حق دارند که به شاعران مادر زاد بگویند: گرچه، ما مادر زاد شاعر نیستیم، اما پرداختن به واژه و سخن را به درجه ای از اوج، مانند کار آن کاراته باز خوب و پزشک خوب، که آموختنی است، خواهیم رساند، که گاه، و حتی بسیار گاه، همشانه ی تو، پا به پایت می آییم. پس نمی توانی به ما بگویی دور! دور!
چرا؟
زیرا ما هم انسانیم، و هر انسانی اندکی و یا بیشتر شاعر است. پس نمی توان به هیچ کس گفت: تو حق نداری بنویسی. زیرا، تمرین و نوشتن، گاه چیزی را در انسان بیدار می سازد، که هیچ کس انتظار اش را نداشته. انسان ذاتاً کمی و یا بیشتر شاعر است. بسیار گاه دیده شده است که انسانی که در نوجوانی و جوانی شاعر نبوده، بر اثر حادثه ای غریب - نیک و یا بد - ناگهان نغمه هایی بر زبان اش منظم ریخته، و جان او را به نظم خانه ی واژه ها دوخته چنان که بعد از زمزمه های اولیه، کشتن تردید آغاز گشته، پس دست به قلم برده، و این نظم واره های سوزناک را برای ثبت به دفتر سپرده۳.
انسان و هستی اکناف آن، پیچیده تر از آن است که عموماً بشر دوست دارد خلاصه و ساده ببیندش. این خود گول زدن، دلایل گوناگون، از جمله دلیل پسیکولوژیکی دارد. بسیار گاه انسان آرام می گیرد، وقتی خود را قانع کرده باشد؛ غافل از اینکه این قانع کردن ِ خود، در سمت و سوی حقیقت نیست. در این چند جمله، سخنی گسترده و علمی قرار دارد، که در این اندک نگنجد.
کوتاه سخن، همینقدر بگویم که: از دگم، از بت پرستی، از وسیله شدن، از بازیچه گشتن، از خشک مغزی، از سر دیگران را به کله ی خود بستن، اگر بپرهیزیم، و تردیدی نه بیمار گونه، بلکه زیبا، دلپذیر و منطقی را در کاسه ی سر بریزیم؛ بسیار گاه، به دیروز خود، با چشم عاقلی نگاه خواهیم کرد، که بر حرکات دیوانه ای، که گاه یادمان می رود، که او، خود ماییم؛ می خندد. و اگر از مرز های برده سرا - فرقی ندارد، برده شدن یا ساختن - بگذریم دلیر؛ دلپذیر و با نشاط خواهیم دید که خیام گونه مردمان سبک بال ِ خوش مشرب ِ پُر از چراییم. و این آغاز ِ به خود رسیدن است در این دو قرن برده داران نوین.
۲ - وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی، پهلو ِ بی هَمال
پناه گَوان، پشت ایرانیان
فرازنده ی اختر کاویان
خردمند بزرگ توس، این واژه را با معنای غیر مستقیم آن، یعنی همتا، بکار برده. معنی مستقیم هَمال، در واقع هَم مال است. یعنی دو کَس که مال، که پول، که سرمایه ی شان حدوداً در یک سطح است. مثل دو کار گر در یک محیط، مثل دو دهقان در یک محیط، مثل زور دو پهلوان، که حدوداً هم زور اند.
۳ - شاعر افغان، بانو نظیفه ی یعقوبی - ویرا، در میانسالی بر اثر فاجعه ای در زندگی خود، ناگهان دید که ریتمیک و منظم ناله سر می دهد. پس دست به قلم برد. اینک ترانه های سوزناک اش را افغان ها در سراسر جهان با شوق می خوانند. او هرگز پیش از آن حتی یک شعر ننوشته بود.
۴۰۲۲۶ - تاریخ انتشار : ۲٣ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : خسروی گرامی، من به آن تئوری ها که داشتن نفت را باعث بدبختی ملتی می دانند را قبول ندارم. این غارت جهان است به وسیلهی غارتگران است که بد بختی آفرین است.
من بحث نفت را به متخصصین این کار وا می گذارم. اما در باب شعر دیر تر، همین امروز، فردا براتون حتماً خواهم نوشت. بسیاری از ایرانیان نوین؛ برداشتی مکانیکی و عمیقاً غلط از شعر، یعنی زایش شعر دارند. انقلاب نیمای بزرگ و بی نمونه نیز متأسفانه به این برداشت دامن زد و شعر ایران تا اندازه ی زیادی سقوط کرد. یعنی دیگر فقط شاعران مادر زاد شاعر نبودند. یعنی تمرین شعر نوشتن و شعر طبیعی سرودن به یک چشم دیده شد. در حالی که شاعر، مادر زاد شاعر است. من سال پیش مفصل در این باب در نظرگاه بخش ادبیات همین پایگاه نوشتم که تکرارش نمی کنم. اگر لازم شد؛ عین آن نوشته را دوباره اینجا می نهم. اما از نقطه نظرات دیگری به سئوال بسیار جالب شما پاسخ می دهم. به نظرم نیما بزرگترین انقلابی قرن پیش کشور ما است. اما بسیاران پیام نیما را آنطور که باید دریافت نکردند. یا به عبارتی دیگر مثل همه ی انقلاب ها؛ آن انقلاب بزرگ نیز در هم ریختگی و هرج و مرج های خود را داشت. حتی تصورات توهم گونه زایید. کار روی زبان زیباست. اما شعر نیست. نوعی مهندسی کلام است. شعر فقط و فقط سروده و زاده می شود به وسیله ی کسانی که مادر زاد شاعرند.
ادامه دارد
۴۰۲۲۵ - تاریخ انتشار : ۲٣ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : و زیر نویس ۱
آیا می توان مردم شورشی که بر خاسته اند و گاه خلاف حقوق بشر عمل می کنند را انقلابی نامید؟
ویژگی انقلابهای یک شبه امکان یافته و شکل گرفته همین است که انقلابیونش نیز خیلی استخواندار نیستند. زیرا ویژگی انقلابیون کلاسیک را ندارند. چون دیکتاتور حق هیچ نفس آزاد کشیدنی را به کسی نمی داده تا آن لحظه. و اینک مردم بی چیز از زاویه ی انقلابیگری بی چیز، همراه شده اند، که هم آزادی خواه اند و هم می توانند ضد آزادی خواهی عمل کنند.
پس چه باید کرد؟
باید ارگان های ویژه ای تشکیل شود تا این جماعت بپا خواسته را پیوسته زیر کنترل خود داشته باشند. بخصوص در جامعه لیبی این خیلی ضروری است. زیرا جامعه ای نه فقط قبیله ای است؛ بلکه قبیله گرایی در آن اوجی غریب دارد. یعنی هر قبیله خود را بهترین می شمارد. پسر عموی کسی اگر جنایت کرده؛ هیچ اشکالی از نظر آن شخص ندارد؛ زیرا از قبیله ی اوست. به نظر من خیلی پیش از اینها باید فکر این ارگان های کنترل کننده را می کردند تا بیگناهان قربانی نشوند.
در انقلاب های کلاسیک ما عموماً این مشکل را در سطح وسیع نداریم.
چرا؟
برای اینکه انقلابی کلاسیک یک شبه انقلابی نشده، شورشی با لحظه انفجار همراه شده نیست. بلکه در یک پروسه ای زیبا و پُر رنج خود سازی کرده. هم از نقطه نظر تئوریکی کمابیش مسلط است و هم اهل کتاب و ادبیات و شعر و رمان و ... است. انقلابی کلاسیک در واقع گل سر سبد جامعه بشری است. زیباست با او نشستن؛ زیباست او را دیدن؛ از آو سخن شنیدن. او گاه حتی افسانه می گردد۲. او وجدان بزرگ زمانه ی خود است. او از نوادر است. او دوست داشتنی و وجودی پر صمیمیت است. حضورش امید بخش رنجدیدگان است؛ و نگاه مهربانش در دل های عاشقان انسان نهان. او عمیقاً مسئول است. فرماندهی عادل و بزرگ در خود دارد به نام وجدان سالم و پاک بشری. او را همه جهانیان دوست می دارند. او شعر آفرین است. فرزاد گونه ای دلنشین است که کمانگری می کند؛ کمانگیران را. او عمیقاً انسان است. دفاع از کودکان و گل ها تخصص اوست. او چنان زیبا سیرت و آتش نهان است؛ که در سرد ترین نقطه ی تاریخ گرمابخش دل های رنجدیدگان جهان است. او بعد پایان یافتن انقلاب نمی میرد؛ پایان نمی پذیرد. او گاه بعد از مرگش به دنیا می آید به شکلی نوین که بیا و ببین. زیرا آنچه از او بر جای مانده؛ استخواندار و ماندگار است. پوچی و کژی و لوچی نمی پذیرد. انقلابی کلاسیک بُن فرهنگی دیار خود می باشد. حتی چهره ی او ویژه است. اگر پرچمش را از او بگیرند او سبیل های آویزان خود را پرچم می کند. حضور نازنین او مرهم زخم تاریخ است در پیچ های طوفانی پر شکوه. او شایسته است که کمانگیر زمانه ی خود گردد و چون جاوید تهرانی ها و اسانلو ها و هزاران دیگر جاودانه شود. حتی اگر او فردا خیانت کن، انقلاب دیروز زیبای او را پاک نمی سازد. یعنی او را بکلی دور از مردمان عاشق سینه چاک نمی سازد.
چریک انقلابی وقتی در منطقه ای پر رفت و آمد محاصره می شود؛ ممکن است به فکر فرار و یا حتی خود زنی باشد آن لحظه؛ اما شلیک نمی کند. زیرا او فدایی مردم است. او عمیقاً این مفهوم را دریافته. او حتی حاضر است در برابر دشمن دست بالا ببرد، ولی در بین زن و بچه مردم گلوله ای به سوی دشمن شلیک نکند. او بسیار گاه مرگ را سقراط وار می نوشد تا معیار انسانی اش را زیر پا نیندازد.
در جامعه ای که این انسان ساخته و پرداخته و آبدیده و ندای زیبای وجدان شنیده نیست و یا کم است؛ در لحظه شورش باید خیلی مواظب آن جامعه بود. وگرنه می تواند فاجعه بار آوَرَد؛ و سر های بی گناه فراوان بر دار.
۴۰۲۲۴ - تاریخ انتشار : ۲٣ شهريور ۱٣۹۰
|
از : خسرو صدری
عنوان : به لیثی عزیز
شما درست می گویید که استفاده غلط از چیزهای خوب، خوب بودن آن ها را زیر سوال نمی برد.ولی زمانی می رسد که ضرر چیزهای خوب، در اثر استفاده بد،از منفعتش بیشتر می شود. در مورد تاثیرات منفی"نفت" بر رشد و پیشرفت جامعه ما چون مطلب خیلی زیاد نوشته شده است، من هم آن را باز نکردم. در مورد"قافیه" شما که شاعر هستید آیا می توانید با رعایت دلبخواه هرکدام ازاوزان عروضی ، که فکر کنم سی تاست،از پدیده یا شیئی دلخواه ،"تعریف"(definition) جامع و مانع، ارائه دهید؟ من که ندیده ام. اگر هم چنین کاری در برخی موارد بتوان کرد، برای آن که صنعت شعری هم رعایت شود، مجبوریم چیزهای زائدی هم به مطلب بیافزاییم.
از شعردر بحث می شودپس از رعایت اصول منطقی استدلال،به عنوان چاشنی و تکمیل کننده استفاده کرد.
۴۰۲۲۱ - تاریخ انتشار : ۲٣ شهريور ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : خسروی بسیار عزیز سلام. تو کز صدر نشینان و ز خسروانی --- عجب که در این نوشته خود را نمی مانی.
نوشته ات گرچه نکات زیبا و آموزنده در خود دارد؛ اما همه اش بر دل ننشست. یعنی منطق آن به دل ننشست. ای کاش هم نفت داشتیم و هم شعر؛ اما ای کاش این جهان کمی شرف و انسانیت داشت. و ای کاش دولتمردانی داشتیم که نه با پیشانی هایی که جای مهر در آن نقش بسته از "عبادت"؛ سه هزار میلیارد در جا می زنند به جیب؛ بلکه ای کاش داشتیم زنان و مردانی که شعور اداره ی کشور پر ثروت ایران عزیز را داشتند نیک.
در مورد قافیه خالی حق با تو خسرو جان عزیز است. در مورد بکار گیری شعر از سوی دولتمردان و مردمی که با زرنگ بازی سر دیگران را با شعر و نثر و زبان بازی کلاه می گذارند نیز حق با تو است. اما اینها ربطی به ثروت بزرگ فرهنگی ایرانیان یعنی شعر ندارد. من در ادامه به این سخن باز می گردم.
و همچنین داشتن نفت یعنی سرمایه ای که با جرأت می توان گفت: بی آن، این روز ها نتوان زیست؛ اشکال کار نیست. نقص نیست. بکار گیری نادرست آن است که نقص می باشد. و هم طمع جهانخواران اشکال کار است. این طمع و در پشت آن تجاوز به حقوق دیگران را به گردن داشتن آن ثروت نباید انداخت. این منطق را همان زور گویان و چپاولگران جهان در گوش ما زمزمه کرده اند. همین امروز عفو بین الملل به جنایاتی که در لیبیی انجام می گیرد اعتراض کرد. زیرا دو طرف رحم به صغیر و کبیر هم گویا نمی کردند در این مدت جنگ. و فعلاً که جنگ ادامه داشت من و تو نمی بایست این را می دانستیم. زیرا شاید کسی یا کسانی مثلاً اردشیر زارعی قنواتی شاید می آمد و از آن می نوشت و آبرو ریزی می شد. و خبرنگاران گوش به فرمان هم در این مدت چیزی بروز ندادند تا دل اربابان خود نشکنند. یعنی می دیدند و نمی گفتند. بلاخره بعضی ها از دیدن جنایات بیشمار کشتار و تجاوز از دو سو به ستوه آمده دهان فریاد باز کردند. حالا دارند از شکنجه ی دو طرف بر علیه یکدیگر می گویند. چیزی که تا همین چند روز پیش هیچ سخنی از آن نبود. فقط و فقط جنایات یک طرف گفته می شد. حالا اما صدای مردم که حسابی از شکنجه ها و تجاوز های مثلاً انقلابیون۱ هم در آمده، دارند کم کم می گویند. این نگفتن ها همان "مصلحت نظام" جهان است.
اگر لازم شود بسیار خشن تر از آنچه تو می پنداتشی بهت جواب می دهند. تازه انسان متوجه می شود که تا به امروز آنچه می دیده روکش و تبلیغی بوده. اصل آن است که همینک می بینی.
و وقتی جا خورده؛ مثلاً می پرسی: چرا ویکتور خارای نازنین را می کشید؟ وجودی که سرشار است از زیبایی.
می گویند: برای اینکه او پا را از گلیمی که ما بهش داده بودیم؛ بیشتر دراز می کرد.
می گوییم: چرا غارت می کنید؟ تجاوز می کنید؟ می کشید؛ می درید و می برید؟ می گویند: گناه خودتان است. اگر شما ها این ثروت ها را نداشتید؛ آیا باز ما به سر زمین های شما دست درازی می کردیم؟ پس می بینید که گناه ثروت سر زمین های شماست که بو کش ما را سَمت می دهد.
نه خسروی گل، نفت داشتن ما گناه ما نیست. بی عدالتی و تجاوز بشر متجاوز زشت پندار ِ زشت گفتار ِ زشت کردار است که مقصر می باشد.گاهی وقت ها ستون پنجمشان برای لوث کردن تاریخ و هستی بشر، از این حرفهای به ظاهر حکیمانه؛ اما در درون تا اعماق تهی می زنند؛ بی آنکه ما ماسک چهره هاشان را ببینیم. زیرا ماسکشان خیلی "خلقی" و طبیعی است. یعنی رنگش درست مثل رنگ پوست آدمی می باشد.
در مورد شعر نیز با شما عزیز موافقم و نیستم.
چرا؟
برای اینکه شعر در بخش هایی که فقط قافیه بندی و یا سو استفاده است؛ را با شعر در جای شعر نباید به اشتباه گرفت. آن هم به وسیله ی اندیشمندی چون شما.
مثال آوردن در فرهنگ ایرانی با شعر، یک سبک و سیاق و شیوه ای بسیار زیبا، کهن و علمی است.
به عنوان مثال گاه در بحث، انسان ها به مرزی می رسند که احتیاج دارند یک بحث جانبی دیگر باز کنند. ایرانیان آن بحث جانبی را با یک بیت بیان میدارند. گاه حتی با یک مصرع بیات اش میدارند. یعنی بحثی که باید مثلاً ده دقیقه طول می کشید؛ در عرض ده ثانیه پایان می پذیرد. زیرا در ذهن شما آن مفهوم پیشتر نهادینه شده. یا هنگام گرفتن نتیجه، با بیتی سخن را پایان می دهند نیک و پُر.
چرا؟
برای اینکه آن بیت، افشرده یا افشره ی یک مقوله ای است که ما پیشاپیش از آن آگاهیم. پس آن افشره را برای کوتاه کردن سخن بکار می بریم. این کار حد اقل دو خوبی دارد. یکی این است که سخن ویژه، دلکش و انرژی آفرین می گردد. و دیگر نیکی، این است که کوتاه ترین بیان می شود. و این خاص ایرانیان است. این یک دست آورد بزرگ تاریخی است. پس، ای فرهیخته مرد، از اینکه چند دزد دولتی نیز از این شیوه ها سود می جویند؛ شیوه را نمی توان رد کرد. دزدان را باید افشا نمود. یعنی در هر بن بستی باید چنان ره گشود، که ضد فرهنگ به زیر آید؛ و درفش کاویانی پرچم گردد، بر افراشته و سر فراز.
ادبیات بسیار گاه در علم دخالت داشته. یعنی تخیل و بیان بعد ها به وسیله ی مردمان علمی به اجرا در آمده. بهترین نمونه در جهان ِ رمان، تخیلات زیبا و بی نظیر ژُل ورن است.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
چرخ را که نمیشه به زیر آورد. پس این بیت ناصر خسروی بزرگ را چگونه باید فهمید. آن را به دو شکل می توان درک کرد. یکی معنای غیر مستقیم بیت می باشد که اغلب همان درک را از بیت دارند. یعنی پیشرفت های شگرفی خواهی کرد.
ولی من از این بیت ناصر خسروی در زمان خود بسیار مترقی و پیشرو، برداشت دیگری نیز دارم امروز. بشر با پیشرفت علمی؛ یعنی همان سفارشی که ناصر خسرو کرده بود؛ با ساختن هواپیما، به راستی چرخ نیلو فری را به زیر پای خود کشید.
در فرهنگ ایرانی گاه بحثی طولانی را می توان انجام نداد؛ زیرا می توان آن را با بیتی، با مصرع ای بیان داشت. تازه بسیار گاه تأثیرش نیز ماندگار تر است. زیرا فضای پسیکولوژیکی ویژه ای که ادبیات ایجاد می کند، غیر معمول است؛ و تأثیرش نیز چنان است. یا مثلاً تو سوار بر ماشین داری میری؛ دوستت از روبرو می آید. تو نمی توانی در آن نقطه توقف کنی؛ ولی باید حتماً خبری را به او برسانی. با بیان یک بیت، ضرب المثل یا حتی یک مصرع می توانی خبر را منتقل کنی. این کار زیبا عموماً ویژه ی ایرانیان است. البته به اشکالی در بعضی نقاط جهان نیز رواج دارد کمابیش.
حال کجا و چگونه، بد یا خوب از این شیوه ی زیبا که تاریخی و غریب و خاص فرهنگ ایران زمین کهن است؛ استفاده می شود، بحث دیگریست.
به عنوان مثال در مجلس ایران عموماً نمایندگان این شیوه ی نازنین ره گشا را با لوس بازی لوث می کنند. مجلسی که می داند در آن سر زمین سه هزار میلیارد؛ یعنی نزدیک به سه میلیارد دلار را فقط یک نفر می تواند به راحتی بدزدد؛ با خیمه شب بازی؛ کمی برای خود هم طلب می کنند. و اغلب دیده می شود برای سخنرانی های بی محتوای خود این شیوه ی ایرانیان اندیشمند را لوث می کنند چنان، که حتی چندی پیش رئیس همان مجلس بی محتوا، متلک وار اعتراض کرد به این کار.
پس خسروی عزیز مثلاً وقتی آن مجلسیان را می بیند؛ از این شیوه بدش می آید. و حق دارد. اما با کمی دقت می بینیم که این شیوه یک دست آورد بزرگ فرهنگی است در ایران زمین عزیز ما.
شما در باب موضوعی چیزی به پدرتان می گویید.
پیر مرد فرهیخته و دانا؛ مخالف شماست. باهاتون بحث نمی کند. با بیتی که افشره ی یک بحث + نتیجه ی آن را در خود دارد، به شما جواب می دهد. بیت کار خودش را نه فقط می کند؛ بلکه در خانه ی جانتان جاودان ماندگار می شود. سال ها می گذرد. همان لحظه برای خودتان پیش می آید. وقت ندارید؛ باید دقیق و نیک منظورتان را برای پسر گلتان بیان کنید چنان، که بنشیند بر جان و گردد نان آن.
پس بجای بحث و توضیحی پنج یا ده دقیقه ای؛ همان بیت پدر را برای پسر خود می خوانید. و می دانید که آن افشره در خود همان سخن دل شما را دارد. با این تفاوت که مانند ریاضیات فرموله شده و زیبا و کوتاه است.
پیوسته شاد و شکفته باشید چو خورشید؛ چو بهار
لیثی
۴۰۲۱۶ - تاریخ انتشار : ۲٣ شهريور ۱٣۹۰
|