کار به جای بازی و آموزش
کانون مدافعان حقوق کارگر
•
غروب هر روز، همین که تاریکی جای خورشید را می گیرد، گروهی از جوانان و نوجوانانی که در همسایگی مان از خانه و کاشانه آواره شده و برای به دست آوردن نان بخور و نمیری به سرزمین ما پناه آورده اند، در محلی در دیدرس، نتیجه ی یک روز کارشان را در بستههای بزرگ کیسههای پلاستیکی قرار میدهند و تا رسیدن وانتی که این یافتهها را بار کند، به انتظار می نشینند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣۰ شهريور ۱٣۹۰ -
۲۱ سپتامبر ۲۰۱۱
غروب هر روز، همین که تاریکی جای خورشید را می گیرد، گروهی از جوانان و نوجوانانی که در همسایگی مان از خانه و کاشانه آواره شده و برای به دست آوردن نان بخور و نمیری به سرزمین ما پناه آورده اند، در محلی در دیدرس، نتیجه ی یک روز کارشان را در بستههای بزرگ کیسههای پلاستیکی قرار میدهند و تا رسیدن وانتی که این یافتهها را بار کند، به انتظار می نشینند.
این نوجوانان همسایه، کیسه های شان را در پناه شمشادهایی قرار میدهند که پیادهرو کم عرض را از خیابان جدا میکند و همان جا به عابران پیاده و یا سرنشینان اتومبیلهایی نگاه میکنند که اکثرا از ما بهترانی هستند، که گویا این جماعت را اصلا نمیبینند. بچه ها انگار به این بی توجهی و ندیده شدن عادت کردهاند. آنقدر که اگر کسی بخواهد با آنان گپ و گفت وگویی داشته باشد، باید دیوار یخی را بکشند که آنها به دور خود کشیدهاند.
- خسته نباشی. چه کار میکنی؟
- بازیافت!
- اهل کجایی؟
- خراسان!؟
- کجای افغانستان؟
- کجاش رو میشناسی؟
- کابل، مزار شریف، هرات، پنجشیر...
- هرات
- چند وقته اومدی ایران؟
- دو ساله
- خیلی خوب و بدون لهجه حرف میزنی. دوست داشتی الان کجا باشی؟
- امریکا
- چرا امریکا؟ دوست نداری پیش خونوادت برگردی؟
- من کسی روندارم که برگردم. پدرم مرده، مادرم مرد دیگه گرفته و با اون زندگی می کنه، دوست ندارم برگردم افغانستان. دوست دارم برم امریکا کار کنم پولدار بشم.
- خواهر و برادر چی؟
- نه
- دلت برای دوستات تنگ نمی شه؟
- چرا بعضی وقتا خوابشونو میبینم. هر وقت مریض میشم خواب مادرم رو هم میبینم.
- دوست داری درس بخونی؟ چقدر سواد داری؟
- یه کم بلدم. اما باید کار کنم، وقت درس خوندن رو ندارم.
- اون دوستت که پاش رو بسته چرا اینقدر اخم داره؟ حرف نمیزنه؟
- اون پاش شکسته حالا توش پلاتینه. اصلا هم کم حرفه. فقط شبا توی خواب حرف میزنه و نمیذاره بخوابیم.
- پس شبها برنامه دارین؟
- (می خندد) برنامه! یکی باد در میکنه، یکی دندون قروچه میکنه، یکی حرف میزنه، یکی گریه میکنه، یکی داد میزنه...
نیسانی سر میرسد...
- اینم وانتی که باید سوارش بشیم و بریم...
متوسط سن این بچه ها ۱۷ سال است و کارشان کاویدن سطل های زباله است و جدا کردن اجناس بازیافتی و جمع آوری و حمل تا این محل، در این جا مامور حمل، با وانت کیسه ها را تحویل میگیرد و آخرین وانت هم، خود بچه ها را به محل زندگی شان! میبرد. البته درکوچهها و خیابانهای محلات، گروههای زیادی از نوجوانان و جوانان و حتا بزرگسالانی اعم از ایرانی و افغانی، به کار بازیافت زبالهها مشغولند، اما چند فرق با این نوجوانان افغانی دارند؛ اول این که چون مستقیما زیر نظر سازمان بازیافت شهرداری کار میکنند، کسی مزاحمشان نمیشود، بنابراین میتوانند با خیال راحت زبالهها را بگردند و درآمدی حدود دو برابر این گروه بیپناه داشته باشند، دوم آنکه حداقلی از وسایل کار را مثل موتور سه چرخ بارکش و یا حتا گاری دستی چهارچرخی دارند که بارکشی با آن، به سختی کار این گروه نیست (این گروه، گاری دستی کوچک سه چرخی دارند که همین را هم، گاهی ماموران شهرداری و بازیافت از آنها میگیرند و به بهانه بازیافت غیرقانونی، مزاحمشان میشوند) اما مهمترین تفاوتشان در این است که برخی از این بچهها، سالهاست که دور از خانوادههای شان هستند و تنها دلخوشیشان، مکالمهی تلفنی است که گاهی با خانواده دارند. جماعتی که قاچاقی کار میکنند، قاچاقی زندگی میکنند (چون به صورت غیرقانونی وارد کشور شدهاند) قاچاقی مسافرت میکنند و ...البته در میان آنانی که مستقیما زیر نظر سازمان بازیافت کار میکنند هم، بسیارند جوانان و نوجوانان افغانی که دور از دار و دیار و خانواده کار میکنند، اما چون درآمدشان بیشتر است، میتوانند با دغدغهی کمتری برای هزینهی مکالمه، با خانوادهی خود صحبت کنند.
آنها که رسما برای "بازیافت" کار میکنند، یافتههای خود را، خودشان به محلهایی در شهر تحویل میدهند و حقوق میگیرند. جایی مثل محلی که در ابتدای خیابان دماوند، نزدیک میدان امام حسین، برای شان در نظر گرفتهاند، محلی برای جمعآوری بازیافتیهای منطقه. اما یافتههای این جوانان افغانی را کس دیگر میبرد. کیسههای بازیافتیشان به اشرفآباد (محلی در جاده ورامین) برده میشود. در یکسو، زبالههای شان قرار میگیرد و در سویی خودشان. کارفرمای شان آلونکهایی به نام اتاق برای آنها در نظر گرفته که در هر اتاق ۵ یا ۶ نفر زندگی میکنند. برای غیربومیها در تمام مراکز بازیافت، اتاقهایی قرار دارد که پس از پایان کار، برای استراحت به آنجا میروند. کارفرما بخشی از حقوقشان را برای غذا و اجاره محل کسر میکند. هیچ کدام از این کارگران، بیمه نیستند؛ علیرغم کار در محیط های بسیار آلوده، در صورت بیماری باید خود هزینهی سنگین درمان را بپردازند.
شبها معمولا حدود ساعت ده، به محل استراحت میرسند و پس از خوردن شامی که "هرچه باشد، خوب است"، میخوابند. ساعت ۵ و نیم صبح باید بیدار شوند تا مهمترین بخش کار خود را انجام دهند که تفکیک بازیافتیها بر اساس جنس است. این بخش از کار که تا ظهر ادامه دارد، بسیار آلوده و بیماریزاست، زیرا هوای تنفس بچهها، آلوده به غبار ناشی از تفکیک زبالههاست، اما این مردان نوجوان، با اشتیاق این کار را انجام میدهند، چون بخشی از درآمدشان بستگی به وزن این اجناس تفکیک شده دارد. پس از تفکیک کاغذها و مقواها، پلاستیکها، فلزات و شیشهها، برای هر کدام قیمتی در نظر گرفتهاند که پس از محاسباتی که فقط کارفرما از کم وکیف آن آگاه است، حقوق هفتگی این بچهها پرداخت میشود. حقوق هفتگی آنان بین صد تا صد و پنجاه هزارتومان در هفته متغیر است. پس از ناهار دوباره به خیابانهای شهر میآیند تا روزگارشان را بگذرانند.
بین این بچه ها زد و خورد هم پیش میآید، زیرا هم در محل دپو در خیابانهای شهر، گاهی کیسههایشان با هم قاطی میشود و هم گاهی، به دلیل نارضایتی از میزان یافتههاشان از زباله که مستقیما به درآمدشان بستگی پیدا میکند، آزردهاند و گاهی هم از سر دلتنگی، خفت و خواری و تحقیر و ناامنی که مرتب درگیرش هستند، به هم میپرند، اما نهایتا گریهها و هوار ناشی از کابوسهای نیمه شب را با هم تقسیم میکنند.
برخی از این بچهها ظاهرا مثل ماشین شدهاند، انگار تمام احساسات خود را تعطیل کردهاند، نه بوی آلودگی، نه فشار کار سنگین بر گردهی استخوانیشان و نه زهر تحقیر، دیگر آنها را از کوره به در نمیبرد. گویا هراس از بیکار شدن و گرسنگی خود و خانوادهشان، از آنان ماشینهایی ساخته که دیگر درکی ندارند، حسی ندارند. اما این فقط در طول روز است، زیرا شبها همانها که در طول روز ماشینیتر به نظر میرسند، بیشتر با فریاد از خواب میپرند و گریههای این بچه ها در شب، شب را هم شرمنده میکند. این بچهها گاهی بیماری و درد را بیصدا و خاموش تحمل میکنند و صبح با یک آسپرین، دوباره به کار مشغول میشوند.
دیدار یک طرفه و روزانهی این بچهها با آدمهای معطر و اتو کشیده و عابرانی که هر کدام با اتومبیلی گاه چند صد میلیونی و لباسهایی که هر تکهاش، ارزشی بیش از حقوق ماهانهی این کودکان دارد، حاوی احساساتی عمیق، چند وجهی و حتا متاقض است که درک آن میتواند وجدان هر انسانی را تکان دهد. اما سرمایه و سود، وجدان ندارد. زندگی ماشینی و نظام سود محور، این کودکان را مچاله میکند، بیمار میکند و سپس به اعماق پرتاب میکند...
باشد تا روزی آگاهی، آنان را به ضرورت وجود تشکیلات یا سازمان صنفی برای دفاع از یک زندگی انسانی برای هر آن کس که کار میکند و جامعه از کار آنان بهرهمند میشود، واقف کند.
|