دار


رسول صفریانی


• او را خورشید با خود برد ولی دار همانجا باقیست و هلهله‌ کننده‌گان همچنان خواب آلود تخمه‌ میشکنند و آدامس میجوند و دار را پاس میدارند. او آنچنان رفت که‌ بیش از هر درخت بلندی دیده‌ شد و بیش از هر فریاد بلندی گوشها را نواخت و چنین گفت که‌ ای خواب آلودگان برخیزید و دار را بر دار کنید که‌ تخم کین از این دارها میریزد و عدالت با دار پایدار نگردد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣۱ شهريور ۱٣۹۰ -  ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۱


هفده‌همین بار بود که‌ لباس عوض کردن درختهای پارک می دید. همیشه‌ به‌ این میاندیشید که‌ من هم چیزی بیشتر از آنها در حیات ندارم. لباسهایم سالیانه‌ به‌ ندرت بیش از آنها تازه‌ میشوند. من هم چون درختان، تنها آفتاب و هواست که‌ بدون جیره‌بندی و به‌ آسانی بدستم میرسد. آب را آنها آسانتر مینوشند. گاهگاهی فکر میکرد که‌ یک درخت هم از او خوشبخت تر است. خود را بیشتر ‌علفی میدانست که‌ درختان بلندقامت حتی جلو رسیدن نور بی دریغ آفتاب را هم از او میگیرند. هوای زیر سایه‌ آنها را سنگین برای نفس کشیدن حس میکرد. او میگفت که‌ من بیشتر کفشهای نو را بر سرم حس کرده‌ام تا به‌ پاهایم. کفشهایی که‌ نو بودنشان را با فشار بر سر من مینمایانند و می آزمایند. او کفشهای نو را هزاران بار گردگیری کرده‌ بود و دستهایش کفشهای نو با بوی عرقهای گوناگونی را پوشیده‌ بودند، اما هرگز در‌ پایش حس نکرده‌ بود. این فکرها کم کم در او حس حسادتی را ایجاد کرده‌ بود که‌ به‌ نرمی به‌ تنفر تبدیل می شد. از درختانی که‌ خود را از آنها میدانست بدش می آمد. میگفت اگر درختی بمیرد همه‌ جای خالیش را میبینند. خشکیدن درخت را همه‌ حس میکنند. اما کسی به‌ گیاههای پای درختان نمی اندیشد. او دوست داشت دیده‌ شود. دلش می خواست آزادانه‌ و بدون مانع نور خورشید را بر تن نهالیش حس کند. دلش می خواست یک بار هم شده‌ لباسهایش را سرتاپا نو کند، ولی این فکر، بهاری بود که‌ از پس زمستانی خشن آمدنش محال می نمود و یا شاید عمر گیاه‌ به‌ دیدن چنین بهاری قد نمیداد.
در فصل نو شدن برگ درختان، حسادتش بیش از همیشه‌ گل میکرد. بیشتر خود را گمشده‌ و فراموش شده‌ می دید. او بیشتر زمستان را برای باغ می پسندید چون درختان را مثل خودش لخت و بی تنپوش میدید و نوعی از همدردی را در آنها می دید. او فکر کرد که‌ با بریدن درختی، هم نور آفتاب بیشتری نصیبش خواهد شد و هم بیشتر دیده‌ میشود. او میگفت دوست دارد مرگش هم زیر کفشهای چرمی با بوی تند واکس نباشد. این خواب او سریع به‌ واقعیت پیوست.
در فصلی که‌ درختان نرم نرمک لباسهایشان را از تن میکندند تا لباس خواب بر تن کنند. شباهنگام مسیح وار ولی بی یار و چشم بسته‌ با ندایی که‌ محمد همان گاهان میشنود و میگفتش باز، و با فریاد هلهله‌ خواب آلودگانی که‌ از هامورابی تا موسا و عیسی و محمد و هم اینک نیز بر همان جای نشسته‌اند و هلهله‌ کنان صلیب و دار را شادی می کنند. نهالش چنان از دار بالا رفت که‌ آفتاب صبحگاهی بیدریغتر از همیشه‌ و اینبار بدون هیچ مانعی تن سردش را آنچنان در آغوش گرفت گویی از جنس اوست. او را خورشید با خود برد ولی دار همانجا باقیست و هلهله‌ کننده‌گان همچنان خواب آلود تخمه‌ میشکنند و آدامس میجوند و دار را پاس میدارند. او آنچنان رفت که‌ بیش از هر درخت بلندی دیده‌ شد و بیش از هر فریاد بلندی گوشها را نواخت و چنین گفت که‌ ای خواب آلودگان برخیزید و دار را بر دار کنید که‌ تخم کین از این دارها میریزد و عدالت با دار پایدار نگردد.

رسول صفریانی ۲۲.۰۹.۲۰۱۱