رسالت پایان یافته ی فلسفه های پست مدرن
نردبام متروکه ویتگنشتین


بهمن بازرگانی


• توهم برتری فیلسوف و خردمند، روزگار سپری شده ی توهم نسلهایی است که همانند نسل من با این توهم زیسته اند، نسلی که همانند همان آکادمیسین هایی هستند که فلسفه های پست مدرن را طعن و لعن می کنند و بسیاری از آنان قادر به درک جهان کثرت گرایی که احترام افقی به عنوان یک فرارزش در آن در حال گستردن است نیستند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۴ مهر ۱٣۹۰ -  ۶ اکتبر ۲۰۱۱


رسالت پایان یافته ی فلسفه های پست مدرن (۱)
(نردبام متروکه ویتگنشتین)

تا همین سه چهار دهه پیش، فرض بر این بود که حقیقت فقط یکی و ناحقیقت ها بسیارند. نتیجه چنین تفکری این بود که به جهت وحدت ارگانیک حقیقت ها، بین ارزش های مثبت و متعالی نیز وحدت برقرار است یا باید باشد. به عبارت دیگر جهان به گونه ای تصویر می شد که فاقد تناقض بود. آیزایا برلین در کتاب های متعددی که نوشته و به ویژه در «چهارمقاله درباره آزادی» و «متفکران روس» و «تخته کج و معوج انسانیت» ، مسائل و مشکلات ناشی از این تفکر وحدت جویانه و مونیستی را بررسی کرده و با نوشته های متعدد خویش زمینه را در نیمه دوم قرن بیستم برای پذیرش پلورالیسم و چندگانگی و تکثر ارزش ها در عین ناهمخوانی و ناهمسازی احتمالی آنها، آماده کرده است. پیش از آیزایا برلین، هایک نیز به این مقولات پرداخته بود به ویژه درباره برداشت های مختلف از آزادی زمینه های تئوریک پایان وحدت گرایی و پذیرش کثرت گرایی را چیده بود. با این همه تنها در دو سه دهه پایانی قرن بیست بود که فلسفه های پست مدرن زمینه های فلسفی کثرت گرایی را فراهم آوردند.
در واقع می توان گفت که به علت سلطه بیش از دوهزار ساله ی وحدت گرایی (مونیسم)، هرگز زمینه های پذیرش کثرت گرایی و چندگانگی فراهم نیامده بود و هر زمان که چنین پذیرشی در عمل رخ می داد ناشی از تعادل قوای بین نیروهایی اجتماعی بود که نمی توانستند همدیگر را نابود کنند. به عبارت دیگر آنها با اکراه وجود دیگران را با ارزش ها و شیوه های زندگی متفاوت از آن خودشان، بالاجبار تحمل می کردند ولی این به معنی آن نبود که آنها درباره ارزش ها وشیوه های زندگی دیگران داوری ارزشی نکنند. امروزه گاهی اوقات در برخی نوشته ها و مقالات، چنین تصویر می شود که گویا با انقلاب فرانسه عصر آزادی ظهور کرد و انسان ها دارای حق برابر و آزادی انتخاب شیوه های زندگی با ارزش های متفاوت شدند اما واقعیت این است که آن یک مفهوم بسیار مشخص و محدود از آزادی بود و هرگز تکثری در آن وجود نداشت و اگر بود در مورد مسائل فرعی و کم اهمیت بود اما درباره رئوس مسائل مهم فرض بر این بود که چون خرد یکی است اصول زندگی خردمندانه نیز باید برای همه یکسان باشد. نتیجه این بود که شیوه های متفاوت زندگی فقط راه به یک شیوه معقول و منطقی زندگی می بردند و الباقی به عنوان شیوه های غیرعقلانی عملا و نظرا محکوم می شدند. آنچه که امروزه به عنوان فرهنگ های مختلف و شیوه های متفاوت زیست، در سطح جهانی به ویژه در غرب به رسمیت شناخته شده و فارغ از ارزش گذاری های صاحبان آنها پذیرفته شده است، تا پیش از دو سه دهه پیش هیچ مبنای نظری و تئوریک قابل قبول و عقل پسندی نداشت.
در غرب، هرچند به علت وجود تعدد گروه ها و دسته جات و تعادل بین نیروهای آنها، کثرت گرایی عمری دو سه قرنی دارد اما مبانی تئوریک پذیرش کثرت گرایی فقط در دو سه دهه آخر قرن بیست به وجود آمد هرچند هنوز از جانب همه غربی ها پذیرفته نشده است و اتفاقا در میان اساتید دانشگاه درصد مخالفین آن کمتر از سایر مردمان نیست. موضع اندیشمندان غربی در تمامی طول این دو قرن، در مقابل تکثر ارزش ها بدین ترتیب بود که ایده آل آنها وحدت بین ارزش ها و تسلط عقلانی ترین و متعالی ترین ارزش ها بود اما در عمل اینکار امکان نداشت. درواقع وجود گروه های متعارض در جوامع غربی موجب یک کثرت گرایی عملی و ناخواسته و فاقد توجیه تئوریک شده بود. بنابراین سلطه وحدت گرایی در جوامع غربی را اگر به عقب ماندگی تاریخی آنها نسبت بدهیم به نظر نمی رسد که توجیه پذیر باشد زیرا اگر چنانکه در آن جوامع نیز امکان سلطه کامل یک جناح و گروه یا حزب بر بقیه بود این کار بی شک عملی می شد زیرا از نظر تئوریک کاملا توجیه پذیر بود چنانچه در کشورهای سوسیالیستی این کار عملا انجام شد و بیشترین تعداد روشنفکران برجسته غرب نیز آن توجیهات را از جان و دل پذیرفتند و اگر حتا آلمان هیتلری نیز سیاست کشورگشایی نداشت، سایر توجیهات تئوریک آن در رابطه با برخی نژادها یا گروه های اجتماعی و غیره در آنزمان در میان مردمان کشور های لیبرال نیز پر طرفدار بود.
امروزه به ویژه از زبان آکادمیک های وطنی با لحنی پر از طعن و تمسخر، درباره فلسفه های پست مدرن و اینکه این فلسفه ها گویا پس از درخششی کاذب و کوتاه به گل نشسته اند، حرف های زیادی زده می شود. آنها بسیار خوانده اند و ذهن آنها مملو از دانسته های متناقض و انبوه داده هایی است که نمی توانند هضم کنند و نمی دانند با آنها چه کار کنند. آنچه آنها قادر به درک آن نیستند این است که رسالت فلسفه های پست مدرن درهم شکستن سلطه بلامنازع فلسفه های مونیستی و جا انداختن پلورالیسم بود. اما پلورالیسم اگر بخواهد به معنی واقعی کلمه پلورال به معنی متکثر بماند باید شامل وحدت گرایی نیز باشد. بنابراین در میان متکثرها حتما جایی برای وحدت گرایی وجود دارد بی آنکه موضع برتری به آن بدهند (رجوع کنید به فصل ششم کتاب «فضای نوین»: گسترش طیف معانی آزادی و چرخش پلورالیستی). فلسفه های پست مدرن امروز آری رنگ باخته اند زیرا رسالت جا انداختن کثرت گرایی را دست کم درغرب انجام داده اند. فلسفه های پست مدرن همان نردبانی بودند که آنگاه که از آن بالا رفتیم (واز مونیسم به پلورالیسم رسیدیم) دیگر به وجودشان نیازی نبود (ویتگنشتاین، واپسین گزاره های تراکتاتوس). رسالت فلسفه های پست مدرن در هم شکستن سلطه بیش از دوهزار ساله و بلامنازع انواع فلسفه های مونیستی، و در هم شکستن ساختارهای ثابت مبتنی بر دوگانی های کلاسیک، و آماده کردن زمینه برای کثرت گرایی و ظهور ساختارهای افقی به جای ساختارهای عمودی بود، اما برخلاف فلسفه های مونیستی که به انسان ها القاء می کردند که بدون کمک و همراهی آن فلسفه ها انسان موجودی است از نظر خرد ناقص که بایستی همیشه از آنها کمک بخواهند و فیلسوف در راس جمله خردمندان است، فلسفه های پست مدرن چنین ادعایی ندارند. دلیل این کار تواضع فلسفه های پست مدرن نیست بلکه فقدان نخوت فلسفه های مونیستی است. فلسفه های مونیستی همیشه این باور را در اذهان مردمان القاء می کردند که گویا انسان های معمولی باید همه چیزهای اصولی و خردمندانه را از خردمندان (و در راس آنها فلاسفه) یاد بگیرند. فلسفه های پست مدرن این توهم هرمی بودن خرد را در هم ریختند. انسان ها شیوه های زندگی خود را بنابر نیازها و گرایش ها و خواست ها و اهدافشان برپا می کنند و می سازند و خودشان بهترین مرجع تشخیص درستی و نادرستی و مفید بودن و ناسودمندی آنها هستند. انسان ها هستند که ساختارهای افقی را به وجود می آورند و بتدریج و گاه با پرداخت هزینه های بسیار سنگین یاد می گیرند که کسی درباره چندی و چونی ساختار همسایه اش ارزش گذاری نکند. در اینجا ساختارهای هرمی و عمودی در حال دگردیسی به ساختار های افقی اند. فلسفه های پست مدرن با درهم شکستن سلطه بلامنازع تفکر فلسفی کلاسیک، روشنفکران و نظریه پردازان را از اینکه در موضعی مافوق انسان روزمره قرار بگیرند محروم کرده اند. فیلسوفان پست مدرن، منادی راه جدیدی نبودند زیرا راه های منشعب و شاخه شاخه و ریزومی زندگی را خود مردمند که می سازند. تنها کاری که فیلسوفان پست مدرن انجام دادند درهم ریختن توهم برتری همکاران کلاسیکشان بود و گرنه آنها چیزی به مردم کوچه وبازار یاد ندادند که آنها خود به طور شهودی ندانند و مردم کوچه و بازار اگر در چنگال توهم این برتری نبودند (و آنها که نبودند) نیازی به این دانستن نداشتند. در واقع کار مثبت این فلسفه ها توهم زدایی متوهمین بود وگرنه آن نوجوان ناآشنا به فلسفه و فیلسوف نیازی به آنها نداشت. نیازی نداشت زیرا متوهم نبود. توهم برتری فیلسوف و خردمند، روزگار سپری شده ی توهم نسلهایی است که همانند نسل من با این توهم زیسته اند، نسلی که همانند همان آکادمیسین هایی هستند که فلسفه های پست مدرن را طعن و لعن می کنند و بسیاری از آنان قادر به درک جهان کثرت گرایی که احترام افقی به عنوان یک فرارزش در آن در حال گستردن است نیستند.


۱ - نویسنده حق خود را برای بازنشر این نوشته به طور مستقل یا در ضمن کتاب یا مقالات محفوظ می دارد.
- Isaia Berline, “The crooked timber of humanity”