سر در برف


رضا اسدی


• من جوراب، دستکش و بلیز پشمی ام را پوشیدم. همگی آن ها دست بافت مادرم بودند. همراه عمویم به کوه زدیم. دو ساعت طول کشید تا خودمان را به دامنه کوه بزرگ رساندیم. کوه جوجار. به آن کوه سیاه و یا دو شاخ نیز میگفتند. قله اش در زمستان به صورت دو شاخ سیاه تا درون ابرها ادامه پیدا میکرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۶ مهر ۱٣۹۰ -  ٨ اکتبر ۲۰۱۱


 وقتی که او برای دومین بار با لگد به پشتم کوبید نزدیک بود تا از وحشت سنگ کوپ کنم.
داشت قلبم از کار میافتاد.
عمویم را بالای سرم دیدم.
به او گفتم: چه خبرته؟
با عجله جواب داد وگفت: بجنب ، یه لقمه نون به سقت بزن میخایم راه بیافتیم.
وقتی با تعجب نگاهش کردم ، صدایش را بلندتر کرد و گفت: مگه چشمات بابا قولی شده و نمیبینی که برف همه جا را گرفته. باید بریم شکار کبک.
غرغر کنان خودم را بطرف پنجره کشاندم وگفتم: هروقت برف بیاد، او قبل از بوق سگ از خواب بیدار میشه و منم همین بساطو دارم.
یک لنگه از پنجره را باز کردم و به بیرون زل زدم و زیر لب گفتم: عجب منظره ای!
کوه ها و دشت از برف سفید شده بودند. عجب زمستان زیبائی بود. برف چنان طراوتی به طبیعت داده بود که من را به رفتن با عمویم تشویق کرد.
روستای ما از هر طرف در محاصره کوه ها و باغات قرار گرفته بود وزمستانش بسیار سرد اما دلپذیر مینمود.
از کودکی باید در مزرعه به عمویم کمک میکردم.
در سرمای زمستان ادامه کار در مزرعه امکان نداشت. کشاورزان در روستا میماندند و آرامش بیشتری داشتند. دیگر نیازی نبود که من هم صبح سحر از خواب بیدار شوم. اما بعضی وقت ها عمویم این آسایش را از من میگرفت. از آن جمله وقتی بود که او میخواست به شکار کبک برود.

من جوراب، دستکش و بلیز پشمی ام را پوشیدم. همگی آن ها دست بافت مادرم بودند. همراه عمویم به کوه زدیم. دو ساعت طول کشید تا خودمان را به دامنه کوه بزرگ رساندیم. کوه جوجار. به آن کوه سیاه و یا دو شاخ نیز میگفتند. قله اش در زمستان به صورت دو شاخ سیاه تا درون ابرها ادامه پیدا میکرد و تا اواسط تابستان از برف پوشیده میماند.
تا زانوانم را برف گرفته بود و به سختی خودم را به جلو میکشیدم. وقتی که به دامنه رسیدیم مغرورانه به پائین نگاه کردم و از آن طبیعت زیبا لذت بردم.
زیرکانه پشت یک تخته سنگ نشستیم و همه اطراف را زیر نظر گرفتیم. در آن حوالی کبک ها را دیدیم که روی سنگ های بزرگ نشسته و آواز میخواندند. عقاب ها و کلاغ سیاه ها در آسمان پرواز مینمودند و به دنبال طعمه میگشتند. کوه ها مثل قارچ ها یکی بعد از دیگری روئیده بودند. عجب منظره دلنشینی بود.

عمویم گفت: تو حالا دیگه یه نیمچه مردی شدی. نباید از چیزی بترسی. همینجا پشت یه صخره قایم شو تا من به کوه روبروئی برسم ، اونوقت این تفنگ را شلیک کن. کبک ها از ترسشون میپرند. میدونی که کبک فقط میتونه مستقیم بپره. پس اونا در جائی رو برفا میشینن که من اونجا قایم میشم. هر جا که بشینن از ترس سرشونو تو برف میکنن و نصفه تنشون بیرون میمونه . اینقدر خر هستن که فکر میکونن اگه اونا کسی را نبینن، کسی ام اونا را نمیبینه . وقتی که سرشون تو تاریکیه، فکر میکنن که این دنیا امن و امونه. اونوقته که من دمشونو میگیرم و از سوراخشون بیرون میکشم و توی این توبره میندازم.
فردا یه آبگوشت کبک به سقمون میزنیم.
به خودم جراًت دادم و به عمویم گفتم: اینا گناه دارن و آزارشونم به کسی نرسیده، چرا ما باید اونا رو بکشیم.
عمویم که انتظار شنیدن این حرف را نداشت گفت: ما که نمیتونیم از باد هوا زنده بمونیم. اگه این کارو نکنیم پس اون شکم صاحب مردتو چطوری سیر کنیم.

با توبره ای پراز کبک به روستا باز گشتیم.
عمویم کبک ها را بدرون یک قفس چوبی دست ساز خودش جا داد. آنها کله کوچکشان را از لای شکاف تیرک ها به بیرون فشار میدادند و تلاش میکردند تا مجددا بتوانند بطرف کوه سیاه پرواز کنند. البته با وجود تیرکهای به آن محکمی سعی اشان بی نتیجه بود.
صبح روز بعد پرهای کنده شده آنها را در یک سبد در بالکن خانه دیدم.

پدر بزرگم هم برای صرف غذا دعوت شده بود. من این شانس را پیدا کردم که در کنارش بنشینم. ما با یکدیگر گرم صحبت بودیم و من به او گفتم: وقتی که بزرگ شم میرم شهر.
او پرسید: چت شده پسرم، مگه دیگه دهمون برات قشنگ نی؟
جواب دادم: چرا، هنوزم روستا برام قشنگه. هم مردمشو و هم طبیعتشو دوست دارم. اما دوست ندارم که کبک ها رو بکشیم و بخوریم. برای همینه که از اینجا میرم.
پدر بزرگ دستی بسرم کشید و گفت: تو هنوز بچه ای و نمیدونی که دهمون از همه جای این دنیا برات امن تره. اگر در اینجا کبک ها را میکشند، در شهرها انسانها را دار میزنند و آزادی خواهان را به بند میکشند.