رای دادن یا ندادن، پرسش این است!


علی اوحدی


• داستان فاجعه سازی در خارج از کشور، نظیر همین اقدام به ترور سفیر عربستان در آمریکا که دیگر "تق"اش درآمده. به مجردی که به "شور" و احساسات مردم نیاز دارند، واقعه ی "سقاخانه ی آشیخ هادی" تکرار می شود؛ تحریک غربی ها به تشدید مخالفت با "جمهوری"، و جارو کردن احساسات ملی هم وطنان به نشان "پشتیبانی" از "نظام"! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۱ مهر ۱٣۹۰ -  ۱٣ اکتبر ۲۰۱۱


 

تا خودمان را به سایه بان ایستگاه اتوبوس بکشانیم، حسابی خیس شدیم. می گویم من هم خبرها و تفسیرها را کم و بیش می خوانم. آقامحمود که از شادی بالا گرفتن "اختلاف" میان رهبر و رییس جمهور یا به قول خودش "اصولگرایان"، با دمش گردو می شکند، هم چنان رگبار خبرها را به سر و روی من می پاشد. می گویم من هم خبرها و تفسیرها را کم و بیش می خوانم... اما انگار نه انگار که ما سی و چند سال است، تن به بازی دروغ و دغل آخوندها داده ایم، باز هم از هر طرف که می غلتانند، می غلتیم، و باز ... کدام اختلاف؟ چه کشکی، چه ماستی؟ تاریخ همین دویست ساله را که ورق بزنی، هزار ترفند از آستین گشاد هر آخوند به در می آید و در انتهای راه، می خوانیم که روحانیت پیشتاز جنبش های اعتراضی ما بوده است؛ واقعه ی رژی و تحریم تنباکو و جنبش مشروطه و عدالتخوانه و چه و چه. اینها همه تزویر است، رفیق؟ این جماعت در هیچ کجا جز به نفع خویش، نیاندیشیده اند. مگر در محله ی شما گرگ هم توبه می کند؟ اینی که امروز از پنجره داخل شده، همانی ست که دیروز با اردنگی از در بیرونش انداخته ای. تاریخ را هم اگر نخوانده ای، مثل هر ایرانی دیگر باید اهل "شعر" باشی، نه؟ بالاخره این همه شاعر، از عبید و حافظ تا ایرج میرزا و عشقی و ... مشنگ که نبوده اند که این همه در وصف "شیخ" و "مفتی" گفته و سروده اند.
در جزیره ای که فرصت نداری با تکه ای زغال، یک شعار یک کلمه ای روی دیوار بنویسی، و نرسیده به "یای" آزادی، به کهریزک رسیده ای، ده پانزده نفر به یک میهمانی هجوم می برند، مردها را در اتاقی "حصر" می کنند و در آرامش خیال به "نعوذ" می رسند و به زن های "یر علیه السلامی" تجاوز می کنند و "آنقدر" می گریزند که دستگاه عریض و طویل امنیتی رژیم با تمام ید و بیضایش، هنوز به گرد پای یکی دو تاشان نرسیده، اما دل مردم به این خبر خوش است که چند نفر از متجاوزین "تبرئه" شده اند، و چند نفر را هم اعدام کرده اند؛ "عدالت آخوندی"! می توانی تضمین کنی متجاوزین جزو کدام دسته بوده اند؟ اعدامی ها یا تبرئه شده ها؟ لابد داستان آقای "خاوری" را هم خوانده ای، که چند سالی در راس بزرگ ترین انستیتوی مالی جمهوری، یعنی بانک ملی بوده، و لابد سال ها در مشاغل دیگر جمهوری هم خدمت کرده؛ دارای دو تابعیت کانادایی و ایرانی، چند سال پیش هم در کانادا خانه ی چند میلیون دلاری خریده، زن و بچه را هم فرستاده و ... حالا آقای اژه ای می گوید؛ نمی دانستیم تابعیت دوگانه دارد! خبر نداشتیم خانواده اش را به کانادا فرستاده! می پرسند چرا ممنوع الخروجش نکردید؟ می گوید؛ عدل اسلامی! ما تا مطمئن نباشیم، اقدام نمی کنیم! وقاحت را می بینی؟ یا باز هم نمی بینی؟ این همان دستگاهی ست که ده ها سند دارد که ندا آقا سلطان را پزشکی کشته که هنگام تیر خوردن، کمکش می کرده! همان دستگاهی که می دانسته فلان اعدامی در سنه ی "چرت مائه" با فلان جاسوس صهیونیست، خیار پوست می کرده ... همین چند سال پیش که حضرت رییس جمهوری ریاست بانک ها را زرت و زرت عوض می کرد و کلی ایراد می گرفتند، آقای دکتر طبق معمول ادعا کرد که همه چیز را بهتر از همه کس می فهمد و این مساله "کارشناسی" شده و چه و چه. همین آقای مهندس، اقتصاد و جامعه را به لجن کشیده، میلیاردها پول حیف و میل کرده و "مقام معظم رهبری" هم چنان از ایشان دفاع می کنند، همان طور که از آقای اژه ای، همان طور که از دیگر دزدان و قاچاقچیان و متجاوزان سپاهی و بسیجی، همان طور که از .. در کجای این رابطه ها "اختلاف" می بینی؟   
مخبرالسلطنه ی هدایت در "خاطرات و خطرات" از قول کسی می نویسد؛ سید ابوطالب صدرالذاکرین جن می گرفت... روزی به اتفاق ظهیر الدوله به دیدن صدرالذاکرین رفتیم، وارد شدیم، نشستیم اما سید اعتنا نکرد، حواسش به زنی بود که آمده بود تا "آقا" جنش را بگیرند. آقا چند نوبت دست در سینه ی آن زن کرد و گفت جن تو خیلی حرامزاده است، در می رود. چند بار دست کرد تا بالاخره چن را از بغل آن زن گرفت، در شیشه ای کرد و درش را محکم بست. زن یک اشرفی روی آستانه گذاشت و رفت. آنگاه "آقا" رو به ما کرد و سلامی و تواضعی، و خادم را خواند و سفارش شربت و شیرینی داد. ظهیرالدوله پرسید این چه بازی بود؟ صدرالذاکرین گفت این مردم جن دارند، بعضی را شما می گیرید، بعضی را هم من. پس بگذارم همه ی جن ها را شما بگیرید؟ "جن آزادی" هم در جسم و جان این مردم نفوذ کرده، حالا این "صدرالذاکرین"های معاصر دارند جنشان را می گیرند و در شیشه می کنند...
قصه ی تقلب در انتخابات ٨٨ آنقدر واضح و مبرهن بود که بلافاصله پس از بسته شدن حوزه های انتخاباتی، وزارت کشور و خبرگزاری های وابسته به رژیم، در میان بهت مردم، احمدی نژاد را برنده اعلام کردند. احمدی نژادی که وقتی نامزد شهرداری تهران بود، یونسی، "وزیر اطلاعات" وقت به انجمن شهر نوشت؛ این شخص به علت سوابقش، برای شهردار شدن صلاحیت ندارد. همین رهبر معظم، پیش از اعلام نتایج از طرف شورای نگهبان، شتابزده به احمدی نژاد تبریک گفت، در حالی که یک ساعت قبلش، رییس دارالشورای اسلامی، آقای علی لاریجانی تلفنی به موسوی تبریک گفته بود. چند روز بعد (۲۵ خرداد) که چند میلیون مردم در خیابان ها به تظاهرات آرام پرداختند، بی شرمانه مردم را "فریب خورده" و "خس و خاشاک" نامیدند! حالا بعد از یک سال و نیم، آیه از کجا نازل شد که احمدی نژاد فاسد است و دوستانش رمال و جن گیر و منحرف اند؟ داستان فاجعه سازی در خارج از کشور، نظیر همین اقدام به ترور سفیر عربستان در آمریکا که دیگر "تق"اش درآمده. به مجردی که به "شور" و احساسات مردم نیاز دارند، واقعه ی "سقاخانه ی آشیخ هادی" تکرار می شود؛ تحریک غربی ها به تشدید مخالفت با "جمهوری"، و جارو کردن احساسات ملی هم وطنان به نشان "پشتیبانی" از "نظام"! به مقاطع تاریخی حملات لفظی آمریکا و اروپا علیه حضرات نگاه کن، هر کدامش در آستانه ی یک واقعه در آن جزیره است تا "مقام معظم رهبری" بر کرسی خطابه "ظهور" کند و فریاد "گرگ، گرگ" برآورد و ملت را از "دشمن موهوم" بهراساند که می بینید؟ دشمن چگونه سر پیچ "عدم پشتیبانی ملت از نظام" ایستاده است؟ بخوان ببین آقای خاتمی در این زمینه چه گفته است!
مگر همین "مقام معظم رهبری" نگفت؛ "زیر سوال بردن انتخابات بزرگ ترین جرمی بود که انجام گرفت... مفت و مسلّم، می گویند؛ انتخابات دروغ است! این جرم کمی است؟". مگر خود این حضرت غیر مستقیم اعتراف نکرد که؛ "با تبلیغات می شود کاری کرد که ملّتی بر سر یک آدم خوب بریزند، تکه تکه اش کنند و یک انسان ناشایسته را سر کار آورند... (ولی) اکثریّت مردم مومن ما، از بس از رادیوهای بیگانه خباثت و ملعبت دیده اند، هرچه آنها بگویند، عکسش عمل می کنند...". کسی هم نبود بپرسد؛ "مومن مسجد ندیده"، آخر این جماعت "مومن" شما، مگر بیمارند که به "رادیوهای بیگانه" گوش می کنند تا "عکسش" عمل کنند؟ در حالی که می توانند به "صدا و سیمای جمهوری" گوش کنند و "عکسش" فکر کنند، مخارج "دیش" و "ماهواره" و کلی اضطراب و نگرانی را هم صرفه جویی کنند. همین "مقام معظم رهبری" نبود که در نماز جمعه ۲۰ شهریور ٨٨ خودش را به علی تشبیه کرد و مخالفین را به طلحه و زبیر و معاویه و عمروعاص و...؟ و فضا را برای کشیدن "تیغ"، آب و جارو کشید و معترضین را به داغ و درفش تهدید کرد که گناه کشته شدن مردم در خیابان، به گردن آنهایی ست که مردم را به خیابان کشیده اند؟ آن وقت سگ های هار رژیم را میان صفوف تظاهرات آرام مردم رها کردند تا بدرند و به خاک و خون بکشند یا در بازداشتگاه های قرون وسطایی شکنجه های روحی و جسمی بدهند، و با هتاکی و تجاوز جنسی، حیثیت و شخصیت معترضین را نابود کنند، آنها را مجری اوامر بیگانه بخوانند، به زنان و دختران تجاوز کنند، و برای محو آثار جنایت، جسد قربانیان را بسوزانند و در بیابان رها کنند یا شبانه در گورهای دسته جمعی مدفون سازند، آن وقت در دادگاه های مسخره ی نمایشی، توهمات بیمارگونه ی خودشان را از زبان مخالفین باعترافند... از این همه و بسیاری دروغ ها و تقلب ها و بی ناموسی های دیگر، دو سال بیش تر نگذشته، آقامحمود! باز مسحور قصه ی تکراری "اختلاف اصولگرایان" و "شور انتخاباتی" و ... شده ای، نه انگار که این همه پیش چشم ما اتفاق افتاد! بهتر نیست خودت را به یک دکتر نشان بدهی، برادر. ما انگاری یک تاریخ دراز است دچار آلزایمریم! عمادالسلطنه، یکی از رجال قاجاریه، در دوران استبداد صغیر یک روز دچار دست درد می شود. به طبیب فرنگی مراجعه می کند. بحث اوضاع می شود، طبیب می گوید؛ ما که این حرف ها را می زنیم یک قانونی داریم. وقتی به قانون عمل نمی شود، داد می کشیم، حق خود را مطالبه می کنیم و... شما هم بهتر است اول قانونی بنویسید، صاحب حقی بشوید، آن وقت هوار بکشید. عمادالسلطنه می گوید قانون ما قرآن است. طبیب می گوید کی به قرآن عمل می کند؟ قرآن می گوید دست سارق را باید برید. شما همه تان دزدید. کسی که باید حکم بدهد، بین شما پیدا نمی شود... آقامحمود می خندد؛ "یک ملت بی دست"!
این داستان "حصر خانگی" هم از آن قصه هاست! چرا همه ی ما واژه ی فارسی "بازداشت" را فراموش کرده ایم و نگاه به دست خاله می کنیم و می گوییم "حصر"؟ مگر حصر از طایفه ی "حصار" و "محاصره" و محدودیت، یا همان بازداشت و زندان به زبان شیرین فارسی نیست؟ اصلن وقتی طرف در یک آپارتمان تنگ، بدون تماس با خانواده و نزدیکان تحت نظر است و اجازه ی خواندن هیچ روزنامه و کتابی را ندارد و...، جز این که در زندان است؟ حالا گیرم "آنها" پرهیز می کنند از گفتن "دستگیری" و "زندان"، ما چرا خودمان را به کوچه ی علی چپ زده ایم؟ مگر می شود این "حصر" (بخوان زندان) چند ماهه، بی توافق ضمنی اصلاح طلبان، در این سکوت مرگبار رخ بدهد و در نهایت آقای خاتمی بگوید؛ "دلمان از حصر آقایان موسوی و کروبی خون است..."! کروبی و موسوی هم مثل تمامی آن ملت "گروگان" اند، گروگان خودشان، گروگان گذشته شان، گروگان دستگاه سیاه امنیت جمهوری. آن وقت ناگهان آقای کروبی را "سر زده" به میهمانی خانواده می آورند و چه "سورپریز" بزرگی، خانواده خوشحال می شوند و آقای کروبی هم، و ... مگر آقای کروبی بارها نگفت که پای هر مصیبتی ایستاده و حاضر است در دادگاه علنی حاضر شود و چه و چه ها بکند و بگوید؟ پس چرا در این فرصت مناسب چند ساعته، هیچ پیام و کلامی نداشت؟ مبارزه تمام شد؟ یا "پراگماتیسم" آغاز شده؟ نکند از ترس از دست رفتن "سورپریز"های بعدی "ساکت" شده است؟ و بعد هم قصه ی "محافظان تازه" که به خانواده ی آقای کروبی قول و قرارهای "خوب خوب" داده اند و "انشاء الله" که گشایشی در کار باشد و... سر علی اینقدر مرا نخندان، آقامحمود!
سال ۴۹ بود به گمانم. یک روز صبح، بلیت اتوبوس بعد از سال ها که ۲ ریال بود، شد ده ریال! شهردار تهران گفت که شرکت واحد اتوبوسرانی سالیانه کلی ضرر می دهد و ال و بل. زلزله آمد، قشقرقی بپا شد، اعتصاب و تظاهرات دانشجویان و کارمندان و ... مردم چند اتوبوس را آتش زدند و بگیر و ببند و قیامتی بپا شد، آن سرش ناپیدا. هفته ی بعد، شهردار در مصاحبه ای برای مردم تهیدست، پستان به تنور چسباند و البته به فرمان شاهنشاه عاری از مهر، قیمت بلیت را "پنجاه در صد" تخفیف دادند؛ شد پنج ریال! دستگیر شدگان آزاد شدند، اعتصابات شکست، شور و حال فرو نشست و مردم با سر و گردنی افراشته و لبانی خندان، به کار و زندگی بازگشتند و مشغول دعا بجان شاهنشاه! همان شب همخانه ی من با حرارت از "تو دهنی" به رژیم و "نصف" شدن قیمت بلیت می گفت. من شهرستانی ناپخته که چند ماهی بود به پایتخت کوچیده بودم، متحیر از این "قبض و بسط"، گفتم کجا نصف شده؟ تا هفته ی پیش دو ریال بود، حالا شده پنج ریال، یعنی دو برابر و نیم! حالا حکایت "سورپریز" آقای کروبی است!
مگر همین سید محمد خاتمی نبود که چند وقت پیش برای باز شدن باب گفت و گو با "جریان حاکم" ابراز تمایل کرد و گفت؛ "بیاییم عفو کنیم و به آینده نگاه کنیم. اگر به نظام و رهبری ظلم شده به نفع آینده از آن چشم پوشی شود، و ملت هم از ظلمی که بر او و فرزندانش رفته، می گذرد..." و... یعنی حاکمیت وحشی را از طرف مردم تحقیر شده و شکنجه دیده و خانواده های عزیز از دست داده ی "فریب بیگانه خورده" بخشید و از "آقا" هم تقاضا کرد کوتاه بیایند، مردم را ببخشند، یعنی جناب گرگ هم پوزش گوسفندان را بپذیرند. همین چند روز پیش آقای علی مزورعی نگفت؛ "مصالحه همواره یکی از راهکارهای چهارگانه جنبش سبز بوده..."(سه تای دیگرش چه باشد؟) و در توجیه این "مصالحه" فرمود؛ "گروهی از اصولگرایان سنتی هستند که به یک سری از ارزش ها پای بندند ...". این درست که "مصالحه" کار سیاستمداران است و مخالفان همه جا پای "گفت و گو" هستند، امتیاز می دهند، امتیاز می گیرند، اما طرف دیگر ماجرا، یعنی حاکمیت و دولت هم پای مصالحه است. رژیم جمهوری و "پای بندی" به "یک سری از ارزش ها"؟ کدام ارزش ها؟ پذیرش اصلاح طلبان در بازی انتخابات؟ آن هم به قیمت شکنجه و مرگ و تجاوز و... فشار بر گلوی مردم؟ دست مریزاد!
آقامحمود متحیر می گوید بابا تو هم با این بدبینی هایت. آخر چرا خاتمی و اصلاح طلبان باید مردم را گوشت دم توپ کنند؟ می گویم همین دیگر، ما ملت احساساتی محبت ندیده ی بی حرمتی چشیده، همین که یک نفر دستی به سر و رویمان می کشد، مثل گربه دراز می شویم و پایین و بالا را در اختیارش می گذاریم. این سید هم با آن لبخندش خواهر و مادر همه ی ما را "خواستگاری" کرده! نه آقای خاتمی و نه آقای موسوی و نه هیچ اصلاح طلب دیگری از مردم نخواسته بودند به خیابان بیایند، این را که یادمان نرفته، رفته؟ مردم اما آمدند و نام جنبش، "سبز" شد (و به نفع اصلاح طلبان مصادره شد). اما شعارهای مردم در همان تظاهرات خودجوش، شصت و هفت متر از سر و گردن مطالبات "اصلاح طلبان" بالاتر رفت. بلندگوهای امنیتی رژیم هم از شعارها "علم" یزید ساختند و به چشم اصلاح طلبان فرو کردند، که وااسلاما، واشریعتا، خط امام، خط خطی شد... و همان حرف و نقل ها که در تاریخ معاصر، بارها از این جماعت شنیده ایم. آن وقت حضرات اصلاح طلب قافیه را به کیهان و حسین شریعتمداری و بیت رهبری و لمپن های دیگر باختند. کار به آنجا کشید که حتی آقای کدیور در کالیفرنیا "ترمز" مردم را کشیدند که نخیر! سقف مطالبات "جنبش سبز"، قانون اساسی جمهوری اسلامی ست و لاغیر. بعد هم شعارهای مردم را مثل املای کلاس سومی ها "تصحیح" کردند که نخیر، ما می گوییم؛ "هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران"! البته قانون اساسی وحی منزل نیست ولی گام به گام! ما فعلن اجرای کامل قانون اساسی را می خواهیم.
آقامحمود اما می خواهد بداند آخرش چه؟ می گویی در انتخابات شرکت کنیم، یا نکنیم؟ این که اختیار توست. به گمان من اما بعداز افتضاح آخرین نمایش "انتخابات آزاد" در ۱٣٨٨، بازی چرخانان، دستمال دستمالی شده ی دیگری از آستین در آورده اند؛ "دعوای زرگری"! ناگهان "احمدی نژاد" که مهره ی سوخته ای ست، مطرود و مردود "ملایان" می شود و از آنجا که حمله ی مستقیم به او "تف سر بالا"ست، ناچار اطرافیانش "منحرف" و "جن گیر" از آب در می آیند. با این ترفند آخوندی، لکه ی ننگ انتخابات گذشته ماستمالی می شود و حضرات، با بد و بیراه و انتقاد به "محفل منحرف"، با خواست های مردم "همسان پنداری" می کنند تا این انتخابات هم بیاید و بگذرد و... "دبیر اعظم"، یکی از نزدیکان رضا شاه می نویسد که رضاخان پیش از پادشاهی و تنها "ظرف چهار سالی که سردار سپه مانده بود"، مبالغ زیادی به وسیله ی سید "تدین" و دیگر نمایندگان خود فروخته ی مجلس، بین رزوزنامه نویس ها و روضه خوان ها و بازاری ها و هوچی ها خرج کرد. طوری که خود "سید تدین" از این نمد کلاه بزرگی برد و باغ تجریش را از همان پول ها خرید... پس از آن که رضا خان، رضا شاه شد، به حساب یکی یکی آنها که از او پول گرفته بودند، رسید. از جمله "تدین" را هم منفصل و خانه نشین کرد. فروغی (ذکاء الملک) نزد شاه وساطت می کند و می گوید؛ "تدین به شخص اعلیحضرت خدمت کرده است". رضا شاه می گوید؛ ذکاء الملک! تو هرگز خانم بازی کرده ای؟ فروغی دستی به ریش می کشد و ساکت می ماند. رضا شاه می گوید خجالت نکش، وقتی کارت تمام شد، مزد جنده را می دهی و دیگر هیچ تعهدی نداری. سید (تدین) هم پادو بود، کاری کرد، مزدش را هم گرفت...
حالا حکایت دکتر هاله است! او هم مثل قربانیان دیگر، چند صباحی گرده خم کرد تا دیوار خفقان چند آجری بالاتر برود، بعد هم مثل تفاله دورش می اندازند. هادی غفاری که یادت هست؟ صادق خلخالی را که فراموش نکرده ای؟ بسیارند آنها که از ۱٣۵۷ به این طرف، فرصت یافتند تا چند آجری بالا بدهند و بعد، مزدشان را گرفتند و مرخص شدند؛ "سیاستمداران روز مزد"، درست مثل "عمله های روزمزد"! می گوید ولی "جمهوری خواهان" بیانیه داده اند که در انتخابات شرکت می کنیم. می گویم خوب دیگر، از طلیعه ی "مدرنیته" در تاریخ معاصرمان، ما ملت یا "مصدقی" بوده ایم، یا "مدرسی"! آقامحمود می پرسد؛ آن قصه چگونه باشد؟ به اینجای داستان که می رسیم، راه پیمایی صبحگاهی به آخر رسیده و هنگام خداحافظی ست. می گویم؛ ای ملک جوانبخت! امشب دیگر به آخر رسیده و آفتاب برآمده. باش تا شبی دیگر، شرح آن قصه برایت باز گویم.