نقد نظریه ذهن دو جایگاهی جولیان جینز


بهمن بازرگانی - هیدی سیدنژادیان


• می بینیم که نه لیبرالیسم را کسی یک موتاسیون (در حد موتاسیونی که ج.ج به آگاهی نسبت می دهد) می داند و نه مارکسیسم را. این ها پارادایم های نظری مختلفی هستند که وقتی که وارد این پاردایم ها (مارکسیسم یا لیبرالیسم) می شویم تفسیر متفاوتی از انسان، روابط انسانی و مناسبات اجتماعی و رابطه انسان با طبیعت و با ابزار تولید، مطرح می شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۶ مهر ۱٣۹۰ -  ۱٨ اکتبر ۲۰۱۱


 نقد نظریه ذهن دو جایگاهی جولیان جینز (1)

یک- آگاهی و ذهن دوجایگاهی به عنوان دو تعبیر متفاوت در دو پارادایم فرهنگی
نظریه جولیان جینز (ج.ج) توجه و تمرکز زیادی بر نیمکره راست مغز می کند و این نکته ی مثبت و امتیاز آن است. در نظریه ی او انسانی که در عصر نوسنگی می زیست و دارای زبان بود، یعنی از حدود ده هزار سال پیش از میلاد، تا یک هزاره ی پیش از میلاد دارای ذهن دو جایگاهی بوده است. آیا انسان های عصر دیرینه سنگی نیز دارای ذهن دو جایگاهی بودند؟ او به طور کلی تاکید می کند که از هنگامی که جمعیت گله های انسانی افزایش یافت و زبان به عنوان وسیله ارتباط موثری بین انسان هایی که اینک به تعداد زیاد در یک واحد اجتماعی می زیستند در آمد، گذار از زندگی در واحدهای اجتماعی متشکل از تعداد محدودی انسان (گله یا فامیل یا قبیله، و کوچنده یا ده نشین) که همدیگر را بنام می شناختند و مدام همدیگر را می دیدند به زندگی در واحدهای اجتماعی بزرگتر و پراکنده تر مثل دهات یک منطقه یا شهرهای چند هزار نفری، آن عده از اجتماعات انسانی که قابلیت آن را داشتند که دارای ذهن دوجایگاهی شوند و می توانستند صداها و فرامین خدایان را بشنوند، سایر انسان هایی را که فاقد این ویژگی بودند شکست دادند و از دور خارج کردند و در واقع در مسابقه انتخاب طبیعی، این نوع انسان ها برنده شدند زیرا دارای امتیازات غیرقابل انکاری نسبت به انسان های فاقد ذهن دوجایگاهی بودند.
ج.ج می گوید که انسان های دارای ذهن دو جایگاهی، فاقد آگاهی اند و چیزی به نام من یا خود (self) ندارند. او می گوید در حدود هزار و پانصد سال قبل از میلاد با فوران و فعالیت شدید آتشفشان ترا واقع در شمال کرت (crete) اوضاع اقلیمی مدیترانه دگرگون شد و مهاجرت های دسته جمعی منجر به عدم ثبات و سقوط بسیاری از تمدن ها و امپراطوری ها شد و انسان با ذهن دو جایگاهی نتوانست خود را با شرایط جدید تطبیق دهد. بنابراین ذهن دو جایگاهی فرو پاشید و یک پدیده ی فرهنگی به نام آگاهی البته در (مراحل اولیه) آن پیدا شد. آگاهی به عنوان یک پدیده فرهنگی جدید توانست نوع جدیدی انسان (از نظر فرهنگی) را به وجود بیاورد که بتواند قابل انعطاف تر بیندیشد و در صورت لزم و برای محافظت خود بتواند مخاطب اش را گمراه کند و فریب بدهد. در حالی که بنا به نظر ج.ج انسان با ذهن دو جایگاهی فاقد انعطاف بود و قادر به فریب دادن و دروغ گفتن و خیانت کردن نبود. با شروع آتشفشان و مهاجرت های دسته جمعی از یک منطقه به منطقه ی دیگر که منجر به در گیری ها و جنگ و کشتار بین مهاجرین و بومی ها می شد بسیاری از تمدن ها و حکومت ها و حتا امپراطوری ها سقوط کردند. حالا به قدری شرایط تغییرکرده بود که خدایانی که محصول ذهن دوجایگاهی انسان بودند و نیمکره ی راست ذهن آدمی را به عنوان محل فرامین شفاهی خود در اختیار داشتند نتوانستند خود را با شرایط جدید تطبیق دهند.
جولیان جینز می گوید: اختراع خط و نوشتار عاملی بود که در کنار عوامل جغرافیایی و زیست محیطی و مهاجرت ها و آتشفشان ها و جنگ ها و فرو پاشی امپراطوری ها و تمدن ها به فرو پاشی ذهن دو جایگاهی کمک کرد. اختراع خط و نوشتار به تکوین آگاهی کمک نمود و شرایطی ایجاد کرد که (بنا به نظر او) صدای خدایان خاموش شد و از سخن گفتن با انسان ها بازماندند.
نظریه جولیان جینز می گوید:
یک- در اثر عوامل فوق انسان نتوانست صدای خدایان را بشنود و فروپاشی ذهن دو جایگاهی شروع شد.
دو - با ظهور آگاهی به عنوان یک پدیده فرهنگی جدید، فروپاشی ذهن دو جایگاهی تسریع شد و چون آگاهی با شرایط جدید هماهنگی بیشتری داشت و کارآتر بود، نتیجتا با عمل انتخاب طبیعی، آگاهی به عنوان یک پدیده ی فرهنگی، ذهن دو جایگاهی را در حدود سده های هفتم و ششم پیش از میلاد کاملا از دور خارج کرد. نیمکره ی راست مغز ما دارای مناطقی است که زمانی در چند هزاره ی پیش دارای عملکرد اساسی در ایجاد تمدن های دو جایگاهی بوده اما اینک با بودن آگاهی نقش چندانی در تمدن و فرهنگ بشری بازی نمی کند.
نقد ما بر نظریه ی جولیان جینز در چند زمینه ی زیر متمرکز خواهد شد:
یک- جولیان جینز فرو پاشی ذهن دو جایگاهی را به مسئله ی آگاهی وصل می کند. به عبارت دیگر همان طور که ج.ج تاکید می کند، شرایطی ایجاد می شود که ذهن دو جایگاهی کارآیی خود را از دست می دهد و بر عکس آگاهی کارآیی پیدا می کند. در واقع در این تنازع بقا آگاهی شانس بیشتری برای بقا دارد زیرا انعطاف پذیری و تطابقش با شرایط جدید به مراتب بهتر است. نویسنده این اصل را مفروض گرفته است که آدم هایی که با ذهن دو جایگاهی می زیستند قادر به دروغ گفتن و خیانت کردن نبودند اما انسان هایی که ذهنیت آگاه دارند، قادرند نیات خود را بپوشانند و دروغ بگویند. این نکته ای نیست که جولیان جینز بتواند از آن بهره برداری کند. زیرا همین انسان های دو جایگاهی به راحتی می توانستند تغییر خدا بدهند، یعنی آن کانون های ایمان را که داشتند کنار بگذارند و کانون های ایمان فاتحین را بپذیرند و ازآن خود کنند. می دانیم که در جنگ جهانی دوم ژاپنی هایی که تسلیم امریکایی ها می شدند، آن چنان از جان و دل با آن ها همکاری می کردند که موجب شگفتی آمریکایی ها می شد. این تغییرجبهه به خاطر آن بود که ژاپنی هایی که اعتقادات مذهبی و فرهنگی خود را کنار می گذاشتند، سعی می کردند با همان شدت و حدت و جزمیگری که با باورهای مذهبی و فرهنگی ژاپنی عجین بود به باورهایی که هویت و فرهنگ امریکایی را تشکیل می دادند ایمان بیاورند. می دانیم که خود امریکایی ها چنان ایمانی به باور های خود نداشتند یعنی ایمان آن ها امروزی و قابل انعطاف بود و آن ایمان سفت و سخت ژاپنی برای آن ها تعجب آور بود. این پدیده ای بود که در آن زمان توسط جامعه شناسان و روانشناسان مورد بررسی قرار گرفت. آیا ژاپنی ها ذهن دو جایگاهی داشتند؟ نه، ژاپنی ها در فرهنگی بزرگ شده بودند که باور های مرگ و زندگی آن ها را با هم پیوند می داد. امروزه ممکن است هنوز رگه هایی از آن ها باقی مانده باشند اما در مجموع آن باور های سفت و سخت و جزمی و "جوشکاری شده" تبدیل به باور های قابل انعطاف شده اند.
دو- مجموعه ادبیات بجای مانده از فرهنگ های چند خدایی این باور را کم . بیش القا می کنند که آن انسان ها فاقد «خود» یا «من» بودند. آن هایی که در چنین فرهنگ هایی می زیستند عمیقا براین باور بودند که هر آن چه که می اندیشند و می گویند و می کنند ناشی از خدایان مربوطه است. آن گاه که خشمگین می شدند گویا خدای خشم در کالبد آن ها رفته است یا خدای خشم، خشم را در سینه آن ها فرستاده است و به همین شکل سایر چیزها. از دیدگاه ما آنها فاقد خود یا (self) بودند. آن گاه که انسان دگرگونی فرهنگی پیدا کرد و صاحب خود یا (self) شد (و یا دقیق تر بگوییم دارای «خود» آگاه شد، خودش را منشا و مبدا اندیشه ها و افعالش شناخت. می دانیم که تغییرات و تحولاتی که پایان عصر چند خدایی را رقم زدند به ظهور من یا (self) (یا به ظهور «من» آگاه) نیز کمک کردند. اما مسئله به همین سادگی ها هم نیست. زیرا همین انسان های عصر پس از پیدایش آگاهی نیز غالبا کارهای بد خود را به شیطان و فریب او نسبت می دادند و کارهای خوب خویش را هدایت خدا یا به نحوی وابسته به عنایت خدا می شمردند.
جولیان جینز مسئله را طوری مطرح می کند که گویا انسان هایی که باورهای فرهنگ چند خدایی را می زیستند فاقد خود یا من بودند و زندگی بسیار انعطاف ناپذیری داشتند. نه دروغ گفتن بلد بودند و نه می توانستند خیانت کنند و نه لابد کارهای بد و غیر عرف های اخلاقی جامعه شان (هر چه که بود) انجام دهند.
آن چه که جولیان جینز به عنوان علائم شنیداری می گوید به نظر نمی رسد که به آن شدت و حدت بوده باشد. انسان چند خدایی افکار و اعمال و گفتار خود را به خدایان و الهه های مربوطه ارجاع می داد و خود را فاعل مستقیم آن گفتار ها یا اعمال نمی دانست. با این همه خود این کار در جریان یک فرهنگ انجام می شد. مهم نبود که فرد واقعا صدایی می شنود یا نه. منظور صدایی از الهه ها یا خدایان مربوطه است. آن چه مهم بود این بود که آن انسان ها اندیشه های خود را به خدایان نسبت می دادند یعنی هر آن چه به صورت اندیشه در ذهن آن ها می گذشت آن را نه اندیشه خود بلکه القا شده از طرف این خدا یا آن الهه تصور می کردند. این که بگوییم آن ها حتما آن افکار را با صدای بلند می شنیدند شاید درست نباشد زیرا در فرهنگ چند خدایی این تفاوت اصلا مهم نیست. شما وقتی که عمیقا بر این باورید که تصورات و اندیشه هایی که به ذهنتان می آید از آن شما نیستند بلکه الهامات و القائات این خدا یا آن الهه است دیگر مهم نیست که شما آن را با صدای بلند می شنوید یا بی صدا. در این فرهنگ این تفاوت اصلا مهم نیست بنابراین ممکن است شنیدن صدای خدا تبدیل به یک عادت قراردادی فرهنگی شود. یعنی شما اندیشه های خودتان را گمان کنید که با صدای بلند می شنوید. در این صورت این یک پدیده ی فرهنگی می شود. یعنی در فرهنگ چند خدایی اندیشه هایی که به ذهن شما می رسند به طور اجماع با صدا تصور می شوند. اگر چنین چیزی باشد ذهن، صدا را به آن اضافه می کند. ذهن انسان آنچه را که می شنود یا می بیند بسته به سازگاری آن با چیدمان هایی که از تجارب قبلی در ذهن وجود دارند تعبیر می کند.
ادبیات بجای مانده از انسان هایی که (به گمان ج.ج) دارای ذهن دو جایگاهی بودند نشان دهنده آنست که آنها از وجود خودشان خبر دارند هم از منافع خویش و خواسته های خویش کاملا با خبرند هر چند که آن منافع یا خواسته ها را به خدایان نسبت می دهند. در واقع آن چه که ما منافع یا خواسته ی آن ها تعبیر می کنیم فرق چندانی با استعاره های فرهنگ ما ندارند. در فرهنگ ما موجودی به نام «من» می اندیشد، و این «من» این یا آن میل را دارد. این «من» امروز این منافع و فردا منافع دیگری برای او مطرح است. ما همه ی این ها را به یک موجود فرضی ثابت به نام «من» نسبت می دهیم. در حالی که همین من در طول زمان دگرگون می شود. در جامعه ی خود ما کم نبوده اند افرادی که در مدت کوتاهی تغییر ایدئولوژی یا تغییر مذهب داده اند یا تابعیت خود را عوض کرده اند. با این همه همین آدم ها منی دارند که بالنسبه تغییر ناپذیر است و همه ی اندیشه ها و اعمال خود را به این من کم و بیش ثابت نسبت می دهند. انسان فرهنگ چند خدایی بر عکس ماست او هیچ یک از آن ها را به خود نسبت نمی دهد. فاعل اعمال او و اندیشه هایش در نزد خودش نیست. این مفهوم از آگاهی با آن چه که مورد نظر جولیان جینز است در خیلی ازموارد همخوانی ندارد که به آن ها خواهیم پرداخت.   
برخی از مسائل مطرح شده در این کتاب در تخصص زیست شناس ها و برخی دیگر در تخصص روانشناس ها است. ما در این زمینه ها وارد نخواهیم شد. آن چه مورد توجه ما است بررسی مسئله ای است در حوزه فلسفه ی فرهنگ. خاستگاه آگاهی، بنا بر نظر جولیان جینز، در ارتباط با فرو پاشی ذهن دو جایگاهی است. ما وارد این بحث نخواهیم شد که آیا ظهور ذهن دو جایگاهی به روایت جولیان جینز در انسان عصر نوسنگی چه بوده و چگونه بوده است. آن چه مورد بحث ما است گذار از فرهنگ چند خدایی به مرحله بعدی است اعم از آن که مرحله بعدی را عصر مذاهب تک خدایی بدانیم (مثلا در نزد سامی ها) یا ظهور تفکر فلسفی بدانیم (در عصر یونان باستان). می دانیم که در فرهنگ چند خدایی باور عمومی بر این است که آن چه آدم ها انجام می دهند ناشی از مداخله خدایان است در اندام انسان ها. این مداخله یا مستقیما از جانب خدایان یا از جانب نیروهایی که به نحوی در ارتباط با خدایان اند انجام می شود.
بر خلاف نظر جولیان جینز، آگاهی در فرهنگ چندخدایی، و با توجه به باور های رایج در آن، مبنی بر این که هر آنچه که انسان ها می کنند و می گویند و می اندیشند ناشی از خواست خدایان و نیروهای ما فوق طبیعی است، به شکل پوشیده و در زیر سرپوش خواست خدایان عمل می کند. در انتقال از فرهنگ چند خدایی به فرهنگ تک خدایی(در میان اقوام سامی) و یا به فرهنگ دو خدایی (در میان ایرانیان) و یا به عصر فلسفه (یونان باستان) ما شاهد وضعیتی هستیم که همه چیز در کنار هم و در کشمکش با هم و احیانا در آمیزش و التقاط باهمند. در عصر افلاتون تداوم فرهنگ چند خدایی به شکل تضعیف شده ی آن را در کنار آگاهی انسان ها شاهدیم. اشکال آمیزش یافته و التقاتی را نیز در باور هایی مثل این باور که خدایان به گونه ای انسان ها را راهنمایی یا گمراه می کنند، و نیز این که انسان ها یگانه عامل و علت اعمال شان هستند، و نیز این باور که هم انسان ها عامل و علت برخی از کارهاشان هستند و هم خدایان مسئول برخی دیگر، مشاهده می کنیم. به نظر می رسد که این وجه التقاطی که در یونان زمان افلاطون و ارسطو حاکم بوده یک مرحله ی انتقالی است از فرهنگ چند خدایی به فرهنگ تک خدایی یا به فرهنگ سکولار.
آن چه که برای بحث ما ضروری است محدود کردن دامنه ی کار و تمرکز بر ریزه کاری های مسائل مطرح شده در آن حوزه ی محدود است. بنابراین اجازه بدهید در مقابل نظریه ی جولیان جینز نظریه ی سنتی را باز بینی کنیم.
این نظریه سنتی عبارت است از این که آگاهی را در انسان عصر باستان به شکل آگاهی ناخود آگاه تصویر می کند. به این شکل که انسان ها در عصر چند خدایی کلاسیک (باورمند) هر چه می اندیشند و می گویند و عمل می کنند به خدایان نسبت می دهند و آن گاه که اعتقاد به خدایان تضعیف می شود و دوره ی انتقالی پیش می آید انگار آن قید و بند ها و غل و زنجیر ها از دست وپای آگاهی آدم ها بر داشته می شود و آگاهی فارغ از قید وبند های عصر چند خدایی می شود. این مسئله ای است که جنبه ی آماری دارد یعنی ابتدا در صد خیلی اندکی از این قید و بند ها رها شده اند. به مرور تعداد آدم های در آمده از زیر بار فرهنگ چند خدایی بیشتر می شود در مواردی نیز حرکت های باز گشتی اتفاق می افتد یعنی پس از یک دوره تضعیف اعتقاد به خدایان بار دیگر باورها به جای خود بر می گردند و غالبا آن چه را که در عمل دیده ایم این کار با تعویض جایگاه خدایان قدیم با خدایان جدید پیش می آید. خدایان اقوام پیروزمند خدایان اقوام شکست خورده را از دور خارج می کنند اما تفکر چند خدایی بر جای می ماند.
جولیان جینز این باور سنتی و جا افتاده در فرهنگ شناسی و تاریخ فلسفه ی فرهنگ را که اتفاقا بسیار معقول و منطقی به نظر می رسد، کنار می گذارد و پیدایش آگاهی را به عنوان یک پدیده ی نو و به طور کیفی متفاوت از فرهنگ چند خدایی نشان می دهد. اگر جولیان جینز به این حوزه وارد می شد متوجه می شد که کل این زراد خانه ای که در طی عمرش با کوششی فوق طاقت یک پژوهشگر بسیج کرده است، از عهده ی رد نظریه ی سنتی انتقال از فرهنگ چند خدایی به تک خدایی بر نمی آید. البته این جا باید به یک نکته ی مهم اشاره ای کنیم که انتقال از فرهنگ چند خدایی به تک خدایی یا به عصر فلسفه، به خودی خود قید و بند های فوق الذکر آگاهی را بر نمی دارد. ما در ادیان سامی شاهد این مسئله هستیم که افراد کارهای خوب خود را به هدایت خدا و کارهای بد را به شیطان و وسوسه ی او نسبت می دهند. اما می دانیم که این نکته تغییر چندانی در اصل مسئله نمی دهد. بدین معنا، آگاهی پدیده ی نویی نیست. آگاهی، یک موتاسیون(جهش) فرهنگی (و به روایت ج.ج) انتقال حیات فرهنگی از نیمکره ی راست به نیمکره چپ مغز یا پیدایش یک عنصر به طور کیفی جدید نیست. آگاهی یک تاویل متفاوت است. تاویل فرهنگ چند خدایی از خاستگاه اعمال آدمی (خدایان و نیروهای منسوب به خدایان) تبدیل به تاویل فرهنگ تک خدایی یا سکولار از خاستگاه اعمال آدمی (من-خود) می شود. این ها دو تاویل متفاوت اند. هیچ کدام از این تاویل ها به طور منطقی و همراه با استدلال آن دیگری را از دور خارج نمی کند. بلکه این کار با دیگرگون شدن گرایش آدم هایی که آن فرهنگ ها را می زییند دگرگون می شوند. آنچه مهم است این است که با انتقال از فرهنگ چندخدایی به فرهنگ تک خدایی یا فرهنگ سکولار، انسان ها از یک نظام تاویلی وارد یک نظام دیگر تاویلی می شوند. در این صورت پدیده آگاهی تفاوت چندانی با پدیده تفاوت تاویل ها در انتقال از تاویل لیبرالیستی به تاویل مارکسیستی و بالعکس نخواهد داشت. می دانیم که در مارکسیسم کلاسیک تفسیری که از مناسبات تولیدی و مالکیت خصوصی و رابطه بین زیربنا و روبنا می شود، روابط سرمایه داری را به شکل زندانی که باید توسط نیروهای انقلابی و در راس آنها طبقه کارگر جهانی در هم شکسته شود مطرح می کند. در نگاه لیبرالی همه آنچه در نگاه مارکسیستی گفته می شود توهمی بیش نیست. نه زندان و نه قفس آهنین، و اگر چننین زندان و قفس آهنینی هست آن را مارکسیست ها با تکیه بر ایدئولوژی مارکسیسم و در کشورهایی که به نام سوسیالیسم بنا شدند ایجاد کردند.
می بینیم که نه لیبرالیسم را کسی یک موتاسیون (در حد موتاسیونی که ج.ج به آگاهی نسبت می دهد) می داند و نه مارکسیسم را. این ها پارادایم های نظری مختلفی هستند که وقتی که وارد این پاردایم ها (مارکسیسم یا لیبرالیسم) می شویم تفسیر متفاوتی از انسان، روابط انسانی و مناسبات اجتماعی و رابطه انسان با طبیعت و با ابزار تولید، مطرح می شود. این پارادایم ها امروزه همان نقشی را بازی می کنند که در حدود دوهزار و هفتصد سال پیش در زمان هومر، یا احتمالا در زمان موسی و زرتشت، فرهنگی که در آن شاید خود یا من در ابعادی که امروزه وجود دارد وجود نداشت بازی می کرد. و زمانی که این فرهنگ در چند سده بعد وارد مرحله ای شد که در آن خود یا من ظهور کرد ما شاهد ظهور پارادایم متفاوتی هستیم. فکر می کنم این مثال به روشنی تفاوت دیدگاه مولفین این نوشته را با دیدگاه ج.ج نشان می دهد.
در قسمت های بعدی پدیده صدای خدایی که شنیده می شود و نیز مساله استعاره و سپس هاتف ها و غیبگوها و نهایتا هیپنوتیزم را بررسی خواهیم کرد.

1   - «خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی» مترجمین خسرو پارسا و همکاران. نشر آگه.