یـادداشـتهای شـــــبانه ۳۱
ابراهیم هرندی
•
تماشای کشته شدن قذافی، این نکته را به ذهن من آورد که شاید مردم جهان در هیچ دورهای مانند دوران کنونی، شاهد شکست و تار و مار و کشته شدن دیکتاتورها نبودهاند. از سویی نیز، در هیچ دورانی، انسان این چنین گرفتار بندهای گوناگون نبوده است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٨ آبان ۱٣۹۰ -
٣۰ اکتبر ۲۰۱۱
167. شـاید
تماشای کشته شدن قذافی، این نکته را به ذهن من آورد که شاید مردم جهان در هیچ دورهای مانند دوران کنونی، شاهد شکست و تار و مار و کشته شدن دیکتاتورها نبودهاند. از سویی نیز، در هیچ دورانی، انسان این چنین گرفتار بندهای گوناگون نبوده است. در سه دهه گذشته مردم جهان از نزدیک، شاهد خفت و خواری و آورگی و یا مرگ چندی از نامدارترین دیکتاتورهای سنگدل و خونخوار سده بیستم مانند؛ ایدی امین، جعفر نمُیری، شاه، انورسادات، چائوشسکو، صدام، مبارک و قذافی بودهاند و با دیدن شکست و فرار و مرگ آنان به شادی و پایکوبی پرداختهاند. دیکتاتورها یکی پس از دیگری فرو میافتند و هیمه ِ آتش شور و شادی جوانان پایکوب و امیدوار میشوند، اما اندی و چندی که از جشن مرگ هردیکتاتور میگذرد، با آش همان است و کاسه همان. چرا؟
پاسخ دادن به این چرا آسان نیست. شاید از آنرو که نابرابری و ستم، چنان در همه جا نهادینه شده است که مردم دیگر از دیدن ریشههای نابسامانیها ناتوانند و بجای پرداختن به نمودها، با نمادها سرشان گرم میشود و دلشان خوش. شاید.
شاید ترفندهای روان- گردانیِ آن یک درصدی که 40بیش از % دارایی جهان و 95% امکانات آن را در اختیار دارد، آنچنان زیرکانه و نادیدنی شده است که ما را یارای دیدن سنگهای و سنگرهایی که برسر راهمان است، نیست. شاید.
شاید آنچه میگذرد، آزمایشی بزرگ است که ما در آن - بی که بدانیم – موشهای آزمایشگاهی هستیم که آزمایشگرانی نهان از دیدرس ما، ما را برای بررسی کنُشها و واکنُشهایمان در زیر حبابی که ما آن را گنُبد مینای آسمان مینامیم، گردِ هم آورده اند. شاید.
شاید هم ما بازیگر تنها یک صحنه از تاتری تاریخی هستیم که چون کسی همه سناریو را به ما نداده است، از آنچه باید خبر نداریم و سرگردان و آسیمه سر مینماییم و هیچ چیزی برایمان به هیچ چیز نمیماند! شاید.
شاید آنچه نباید روی دهد، روی داده است و ما از آن آگاه نیستیم و یا نمیخواهیم که آگاه باشیم.
شاید هم نه.......
***
168. فرض کن حضرت مهدی به تو....
در ادبیات سیاسی انگلیسیها، گفتاورد نغزِ پر مغزی میگوید؛ Trivial is political))، یعنی که هر ناچیزی، سیاسی ست. بازم یعنی که، نه تنها همه رفتارهای و کردارهای انسان ریشه در سیاست گروه حاکم دارد که حتی پندارهها و انگارهها و آرمانهای ناچیز و پیش پا افتاده نیز، مایه ور از ارزشها و اندیشههای سیاسی رایج در هر زمانه است. نمونه؟ هزاران نمونه در این باره میتوان آورد، اما من در اینجا به منظومه کوتاهی اشاره میکنم که پیامکی ست که جوانان بسیجی در هفته گذشته برای هم میفرستادند. البته گفتن ندارد که این منظومه چندین و چند گیر و گرفتاری در وزن و ردیف و قافیه و دستور زبان فارسی دارد و آشکارا از ذهنیتی شفاهی و نافرهیخته و بسیجی جوشیده و خروشیده است. هدف ما در اینجا بررسی ارزشداوریهای نویسنده در این متن است که وی ناخودآگاه به بیان آنها پرداخته است. پس نخست این منظومه کوتاه را بخوانید تا سپس به بررسی آن بپردازیم:
فرض کن حضرت مهدی به تو مهمان گردد
ظاهرت هست چنــانی که خجــــالت نکشی
خــانه ات لایق او هست که مهمـــــان گردد
باطنت هست پسنــدیده ی صـاحب نظــری
پول بی شُبهـــه و ســـــالم تو حسابت داری
آنقـــدرهست که یک هدیـــه برایش بخری
ازغذاهــــای لذیذ ی که به منـــــــزل داری
لقمــه ات درخور او هست که نزدش ببری
حاضــری گوشـــی همــــــراه تو را چک بکند
با چنین شرط که در حافظــــــه دستـــی نبری
گرتو را خواست که یک دوست ســالم گویی
درکجـــا داری رفیقــــــی که به او نام ببری
گرزتو خواست که چنــد آیه ز قرآن خـوانی
آشنـــــــایی و مسلــــــــــــــط به زبان عربی
واقفـــی برعمـل خویش که بیش ازدیگـــران
می توان گفت تو را شیعـــه ی اثنـی عشـری
از بندِ تنبانی بودن این منظومه که بگذریم، میتوانیم ستیزِ فرهنگ کهنه و نو و پیامدهای توانکاه آن را در نویسنده این متن و هم کیشان او ببینیم. در نخستین بیت، سخن از ظاهرِ ناپسند منتظران مهدی ست. اگرچه این ظاهر، زیبنده ورود ناگهانی مهدی نیست، اما ضرورت زمانه است و از ستیز و کشاکش میان زندگی مدرن که ریشه در ارزشهای غربی دارد با ارزشهای اسلامی و امام پسند میگوید. پیش پندار نویسنده در این بیت این است که مردان با ریش تراشیده و سر ِ بی کلاه و جامههای مدل غربی و زنان، روی و موی پیراسته و آراسته پیدا و خوشبوی و دلنشین، نمیتوانند، میزبان و پذیرای خوبی برای امام زمان باشند.
نویسنده در بیت دوم، پا را از این هم فراتر میگذارد و "آقا مهدی" را که شخصیتی روحانی و الهی ست، فردی مصرفی میپندارد که هر خانهای درخور ورود او نیست. اگر تا نیم سده پیش، پنداره همگانی دینی، سیرت نیکو را ارزشمند میدانست و دارایی را سنجه نیک و بد نمیپنداشت، اما گویا امروز به خیال نویسنده این پیامک، مسلمانِ منتظر باید خانهای درخور امام داشته باشد که لابد بزرگ و ویلایی در محله داریان است. شاید بگویید که مراد نویسنده از "خانه لایق"، شیوه دکوراسیون و ابزاری ست که در آن است. البته میشود چنان پنداشت، اما بیت سوم و چارم، این پنداره را نادرست نشان می دهد و از پیرو مهدی میپرسد که اگر آقا به خانهات بیاید، آیا پول و پله داری که هدیهای برایش بخری و غذای لذیذی برایش بپزی؟ پس امامی که قرار بود برای دادستانی از تهیدستان و بینوایان بیاید و دادگستری کند و سُفره "جامعه بی طبقه توحیدی" را در جهان بگسترد، در این نوشته، فردی مادی و مصرفی و هدیه خواه و لذیذخوار پنداشته شده است.
بیت پنجم، بیتالغزل این منظومه است زیرا که به روشنی با ما از ناهمایندی دین و دنیا میگوید. اگر آقا، گوشی تلفن همراه تو را "چک" بکند، یعنی که گوش به پیامهای زنان و یا مردان نامحرمی که تو با آنها سروکار داری فرادهد، توی مسلمان منتظرالمهدی، چه خاکی بسرت خواهی ریخت. ناگفتهای که این بیت، ناخودآگاه با خواننده در میان میگذارد این است که این دین در دنیای کنونی، ظاهر و باطنی دوگانه میخواهد. یعنی که مومنان و منتظران همه در خلوتگاه خود در گوشیهای تلفن همراه، آنچههایی را که نباید، پنهان میدارند و به گفته حافظ، چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند. پس چگونه میتوان در زمانهای که داشتن و انباشتن و خویشخوش خواهی ارزشمند و همگانی ست، خود را "شیعه اثنی عشری" خواند و برای نشان دادن مسلمانی خویش، چند آیه از قرآن را ازبر داشت.
بیت ششم نیز دست کمی از بیت پنجم ندارد و با ما از نبود دوستی و پیوندهای انسانی در میان برادران بسیجی و قاچاقچی سخن میگوید. بله، درست گفتهاند؛ هر ناچیزی نیز سیاسی ست. کافی ست که لایه های رویین آن را پس بزنیم تا به هستههای ارزشی – سیاسی آن برما آشکار گردد.
براستی که باید گفت: ایران شده کالیفرنیا / مهدی بیا، مهدی بیا.
***
169. بازهم درباره زبان فارسی
فارسی یکی از زبان های هندواروپایی ست، که 1500 ریشه واژگانی دارد. این زبان همچنین دارای 250 پیشوند و 600 پسوند است که از ترکیب آنها می توان بیش از بیست و شش ملیون واژه ساخت. البته این شمار ِ واژگانی ست که از ترکیب ریشهها با پیش و پسوندهای واژگانی بدست میآید. دراین زبان واژههای بسیاری نیز میتوان از ترکیب اسم با اسم (شریعت مدار)، فعل با فعل (جستجو)، اسم با فعل (ساده زی)، و اسم با صفت (سرخوش)، ساخت. این چگونگی، زبان فارسی را زبانی نرم و روان و خمش پذیر نموده است که در آن میتوان به گنجینه بی پایان نمایی از واژه و گویه و ترکیب دست یافت.
این نرمش پذیری و خمندگی واژگانی یکی ازویژگیهای نیکوی زبانهای هندواروپایی ست که این زبانها را روان و پیوند پذیرنموده است. زبانهای سامی از این چگونگی بی بهره است. چنین است که عربها در برابر هر واژه وارداتی ناگزیراز آوردن اصطلاحی مرکب و گاه نیز یک جمله تمام هستند. اما چون بیشتر واژههای وارداتی در روزگار ما از زبانهای فرنگی به زبانهای پیرامونی مانند، عربی و فارسی صادر می شود و بیشتر زبانهای صادر کننده، شاخه هایی از زبانهای هندواروپایی ست، ساختن واژههای بومی دربرابر این واژگان در زبان فارسی می تواند آسان باشد. میگویم، می تواند زیرا تنها همریشه بودن دو زبان نیست که ما را در برابر آوری واژگانی کامیاب میکند بل، که دست اندرکار این گستره، به دانش زبان شناسی و ساختار شناسی درهر دو زبان نیزنیازمند است. پرت نشویم.
بله، چون زبان فارسی، از خانواده زبان های پیوندی ست، برابر نهی و واژه سازی در این زبان، بسیار آسان است و گاه، آنسان که پیشتر گفته شد، باژگانی که در برابر واژه های وارداتی نهاده میشود، بسی خوش آهنگتر و به پرداخت تر از واژه وارده است. گاه نیز واژگان ساده ِ زیبایی بنا به نیازهای روزمره ساخته میشود که بر ژرفا و پهنای زبان فارسی میافزاید. نمونه این واژگاه این هاست؛ فرودگاه، آتش نشانی، نوشابه، ماهواره، پرتو نگاری، آفت زدایی، پاسگاه شاهراه، شهروندی و توربین،
برگردیم به ریشه های زبان فارسی. واژه ِ "گو" یکی از این ریشه هاست که فعل ساده "گفتن" از آن برآمده است. از این ریشه می توان با کمک پیش و پسوندهای زبانی، خوشه ای با چندین واژه پاکیزه فارسی برگرفت. واژگانی چون؛ بگو، نگو، گوباره، خوشگو، ساده گو، بدگو، گویا، گویان، گویش، گویه، گویی، گوینده، گفتار، گفته، گفتن،گفتنی، گفتمان، گفتگو، واگو، بازگو، بذله گو، سخنگو، هرزه گو، یاوه گو، دعاگو، بلندگو……
این ریشه ها در همه زبانهای هندواروپایی معنایی کم و بیش همگون دارد. برای نمونه، واژه "رو" که ریشه فعل رفتن در زبان فارسی ست، در زبان انگلیسی نیز واژه های Road, route, roam,roll, rota, rotary, row, run، همه درباره رفتن است. این چگونگی را در زبان فرانسه هم در واژه هایی چون؛ la route, rouleau, le rang, le rongeur، میتوان دید. این پیوند سبب شده است که زبان فارسی مانند زبانهای یونانی و لاتین و آلمانی و فرانسه و انگلیسی، زبانی گسترنده و کشش پذیر باشد.
چنین است که به گمان من گرفتاری های زبانی ما در زمینه پذیرش و پردازش واردات ِ زبانی و واژه سازی و برابر نهی، ریشه در نداشتن زبان شناسان آگاه و ویژه کار دارد. بیشتر کسانی که در سده گذشته واژگان و گفتمانهای فرنگی را به زبان فارسی برگردانده اند، یا زبان فارسی را بدرستی نمی دانسته اند، یا زبانی را که به فارسی برگرده اند و یا هیچ یک را. از اینرو، بسیاری از واژه های کلیدی و گفتمانهای اساسی مدرن، به گونهای ناراست و ناسازگار به زبان فارسی برگردانده شده است.
من از فرهنگهای دیگر چیزی نمیدانم، اما این را میدانم که در فرهنگ فارسی زبانان، بسیاری از درس خواندهها و دوره دیدهها و دانشگاه رفتهها، از گفتن و نوشتن درست به زبان فارسی ناتوانند. انگار که آموزش و پرورش در سده گذشته از آموزش همین یک رشته نیزبه کودکان ایرانی ناتوان بوده است.
***
170. از هرند تا فرنگ
گفته بودند که درآنجا نه تاکسی سوار شو، نه توی هتل اتاق بگیر، نه در رستوران غذا بخور و نه دنبال دستشویی بگرد. گفته بودند که در لندن حتی یک لیوان آب خوردن، نزدیک به دو هزارتومن آب می خوره. گفته بودند که بجای تاکسی باید مترو سوار بشی. خود انگلیسیها هم همین کار را می کنند. بجای هتل برو دنبال یکی از اون اتاقهایی که ایرانیها اجاره می دهند و در هر اتاق ده- دوازده نفر را می خوابانند. بجای رستوران برو به مکدونالد و یا همبرگری ارزان قیمت!
این همه را گفته بودند، اما نگفته بودند که تازه اگر مترو را به آسانی پیداش بکنی، از فرودگاه تا ایستگاهش هزار فرسخ راه است. از فرودگاه که بیرون زدم دربدر بدنبال مترو می گشتم. فایده ای نداشت. خودبخود که پیدا نمی شد. مجبور شدم آدرساش را از چند نفری بپرسم. همه جوابهایشان یکسان بود، یا لااقل من همه را یکسان میشنیدم. من می گفتم؛ "مترو"، و آنها تند تند چیزهایی می گفتند که من یک کلمهاش را نمی فهمیدم. بعد هم انگشت سبابه را بجانب آنسوی سالن فرودگاه نشانه میرفتند، یعنی که آن طرف است. گفتههایشان از حوصله ِ انگلیسی من که از "هلو" و "پیلیز" فراتر نمی رفت، بیشتر بود. چندین بار سالن را طواف کردم اما افاقه نکرد. دست آخر بسوی خانمی که داشت پسِ کله فرزندش میزد، رفتم. از آن کارش معلوم بود که ایرانی ست. درست حدس زده بودم. گفت تو لندن به مترو میگویند " آندرگراند" ، یعنی قطار زیرزمینی. خانم مهربانی بود. مرا تا دم در ایستگاه برد و توضیح داد که خط آبی را بگیرم و یکراست بروم تا مرکزشهر.
بلاخره پیداش کردم. اما این تازه اول کار بود. سالنی با چند سوراخ که هر سوراخاش دهانه تونلی بزرگ بود. کدام یکی را باید میگرفتم؟ همه تونلها یکرنگ بود. تو این فکر بودم که چطور تونلِ خط آبی را پیدا کنم. چمدان بدست، ساک بدوش و قالیچه زیر بغل از این تونل به آن تونل میرفتم و هر چه که بیشتر میگشتم، کمتر مییافتم. عرق از سراپای وجودم راه افتاده بود. عجب غلطی کرده بودم. نگران بودم؛ نگران خودم، نگران گم شدن، نگران ساکام، نگران قالیچه، نگران دلارهایی که در جیب جلیقه ام داشتم. کمی هم پوند از خیابان ِ منوچهری خریده بودم برای روزهای اول. بلیط مترو هفت، هشت تومانی آب خورده بود. پس بی خود نبود که گفته بودند تاکسی.....
حالا در مسافرخانه نشسته ام. مسافرخانه که چه عرض کنم. یک گوشه اتاقی ناکشیده با تختخوابی چوبی که انگار سالهاست بازنشسته شده است و هنوز بیگاری میدهد. خانه آقای بیاتی که بقول خودش برای "خدمت به هموطنان"، بازکرده است. البته شبی 20پوند (چهل و چند تومن)، از ما میگیرد و یادآوری میکند که؛ " این پول خرج خود خونه میشه." اینجا توی لندن، یه استکان چای بیش از سه هزار تومنه!" آقای بیاتی در هر اتاق هشت تا تخت چپانده و شبی بیش از سیصد تومن از هر اتاق کاسب میشود. خانه عجیبی است. همه شیرهای دست شوییهایش زوزه می کشند و خود دست شوییها هم شب تا صبح آروغ میزنند! تو گویی خانه مانند آقای بیاتی به یبوست دچار شده است. صد رحمت به مسافرخانههای قم. گفته بودند که هتل نرو، اما......
باقر دیلماج ایرانی مسافرخانه است. مسافری ازش پرسید: آقا باقر، قبله نما به انگلیسی چی میشه؟ هی این پا و اون پا کرد و آخرش هم گفت ندارند. مسافر گفت؛ می دونم ندارند، اما ما که داریم. گفت بگوMecca Detector. . مسافر پرسید؛ از کجا میشه خرید. بازم گفت نمی دونم. پرسیدم چند ساله تو اینجایی؟ گفت؛ 27 سال. گمان نمیکنم زبان انگلیسیاش چندان بهتر از من که 27 ساعت است آمده ام باشد.
روز سوم است و من در فروشگاه دیدنی سلف ریجز(Selfridges) هستم. هر گوشهاش بوی خاص خودش را دارد. یک جا بوی خوش قهوه ترک میآید و گوشه ای دیگر بوی گرانترین ادوکلن جهان. این دومین فروشگاه بزرگ لندن است. همه اجناس ِ سلف زیجز خوب و خریدنیست، اما متاسفانه همه چیز بسیار گران است. لااقل برای ما که درآمد چندانی نداریم. چتر 35 پوند (73 تومن)، دستمال 10 پوند (21 تومن)، یه کت آشغالی 125 پوند (252 تومن)، تلویزیون دیژیتال 32 سونی 1300 پوند ( خدا تومن). چه خبره! اینجا جای ما نیست. میزنم بیرون.
انگلیسیها مردم ظاهراً بی آزاری به نظر میرسند. همه مرتب و ترو تمیزبا لبخندی پلاستیکی، مثل خیل مورچگان در خیابانها در رفت و آمدند. هیچ کس با آدم کاری ندارد. تنها وقتی که تنه شان به تنه کسی میخورد یک "ساری" میگویند و رد میشوند. همین و بس. نه شور وحالی، نه جنب و جوشی، نه بخاری.
اما راجع به قالیچه براتون نگفتم. ما خیال میکردیم که تو همون فرودگاه لندن، انگلیسیها ما را دوره میکنند و قالیچه رو می خرند. عجب خیالاتی. باقر میگفت شاید بتونی به فرش فروشهای ایرونی بفروشی. اما من تصمیم گرفتم خودم هر جوری شده اونا به یه انگلیسی برفوشم. شنیده بودم که خیابون آکسفورد بهترین و شلوغترین محل کسب و کار در لندن است. یه روز قالیچه رو ورداشتم و رفتم اونجا. ته این خیابون به هاید پارک ختم می شه. روبروی هاید پارک، قالیچه رو توی پیاده رو پهن کردم و نشستم منتظرِ مشتری. صد مثقال زعفران هم برای فروش با خودم برده بودم. زعفران را هم گذاشتم روی فرش. مردمی که از خیابان میگذشتند، نگاهی کنجکاوانه میکردند و رد میشدند. معلوم بود هیچکدوم مشتری نبودند. انگلیسی فرش ایرونی نمیشناسه! یکساعتی نگذشته بود که دو تا آجان سررسیدند. اول فکر کردم مشتری هستند. هلویی گفتم و ا ُل رایتی که معمول خودشان است. یکی از آن آجانها چیزهایی گفت که خیال کردم قیمت را میپرسد. گفتم: هزار پوند. نفهمید. براش رو کاغذ نوشتم.به انگلیسی نوشتم 1000
اون یکی که جوانتر بود خم شد و قالیچه را جمع کرد و بعد رو به من کرد و گفت:Go
گفتم: خودتی
با اشاره انگشت گفت:Go
گفتم گـُه خودتی و جد و آبادت. امپریالیست جهانخوار پدرسوخته. انتظار داشت که قالیچه رو دو دستی، مجانی تقدیمش کنم.
دوباره اون کلمه زشت را تکرار کرد. منهم دوباره تکرار کردم که خودتی و برای این که شر بپا نشه ، راهم را گرفتم و رفتم.
http://goob.blogspot.com
|