بعد از ۲۳ سال، یادم می آید...


مرسده محسنی


• ۲۳ سال گذشت. کی‌ اعدامت کردند، نمیدانم. فقط می‌دانم در چنین روزهایی بوده است، چگونه اعدامت کردند، نمیدانم، و نمیخواهم بدانم، فقط می‌دانم که که این جانیان آدم خوار، در چنین روز‌هایی‌ جان پرشور و سرشار از عشقت را ربودند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۲ آبان ۱٣۹۰ -  ٣ نوامبر ۲۰۱۱


- در سوگت ای درخت تناور!
ای آیت خجسته ی در خویش زیستن!
ما را
حتی امان گریه ندادند.

من، اولین سپیده ی بیدار باغ را
- آمیخته به خون طراوت -
در خواب برگ های تو دیدم
من، اولین ترنم ِ مرغان صبح را
- بیدار ِ روشنایی ِ رویان ِ رودبار -
در گل افشانی تو شنیدم.

از دوردست
آواز نی لبکی
با باد می آید
دختران کوچه با نثار بوسه ها
عاشقانه می گریند و می خوانند:

«آن یار، آن نازنین یار
بی بوسه ای از ما
بر دار رفته است.»

حسین دانایی


۲٣ سال گذشت. کی‌ اعدامت کردند، نمیدانم. فقط می‌دانم در چنین روزهایی بوده است، چگونه اعدامت کردند، نمیدانم، و نمیخواهم بدانم، فقط می‌دانم که که این جانیان آدم خوار، در چنین روز‌هایی‌ جان پرشور و سرشار از عشقت را ربودند.

مجتبی، عزیزم، یادم میاید...
همیشه در ملاقات‌ها نگران پدر، مادر و سهیلا بودی، بعد از خارج شدن من از ایران هم این نگرانی را در نامه‌هایت بیان میکردی.
غم نبودنت و بخصوص تصور روزهای قبل از اعدام تو در انفرادی و لحظه اعدام تو را، پدر تاب نیاورد و بعد از یک سال در گذشت. مادر تا آخرین روزهای زندگی‌‌اش، با بدنی نحیف و بیمار، از تو میگفت و میگفت و قلب خونینش را هیچ چیز تسکین نمیداد. تا آنجا که می‌دانم سهیلا زندگی‌ خوشبختی‌ را میگذراند و از جانب او نگران نباش.
نمیدانم با پدر و مادر در آنسوی زندگی‌، ملاقاتی بدون کابین و تلفن و نگرانی و تشویش داشتی؟ آیا توانستید یکدیگر را بدون حضور جلادان زندان بان در آغوش بگیرید و کمی‌ آلام یکدیگر را تسکین دهید؟

یادم میاید...
با امید و شوق دیدار تو به اصفهان می‌آمدم، ۱۰ دقیقه ملاقات. بعد از ملاقات ثانیه یی ماندن در این شهر را تاب نمیاوردم. تصور این که تو اسیر دست این جنایت کاران آنور دیوار‌های زندان و من آزاد (جسمأ آزاد)، ولی زندانی رنج اسارت تو و دیگر یارانمان، دوباره ۵۰۰ کیلومتر رانندگی‌ و فرار از شهر زندان عزیزترینم.

یادم میاید...
بعد از خارج شدن من از ایران، مادر برای ملاقات تو با اتوبوس به اصفهان آمده و پدرم با پای شکسته در خانه مانده بود. مادر در برگشت از اصفهان، وسیله یی پیدا نکرده و با تاکسی تا سر میدان خروجی شهر آمده بود که که شاید ماشینی پیدا کرده و به تهران برگردد، تا ساعت یک شب تنها در آن میدان مانده بود و بالاخره مردی که آن جا هندوانه میفروخته، مادر را به خانه‌اش برده و چون امکان تماس و تلفن نبوده، پدرم تنها با پای شکسته با تصور اینکه تو اعدام شده یی و مادر برنگشته است، تا روز بعد با نگرانی و گریه و بیداری سر کرده بود. تا فردا ظهر که مادر باز گشته بود.
آیا رنجی‌ که مادران و پدران در این ۳۲ سال کشیده اند توصیف شدنی است؟
من فراوان در کنار خانواده‌های زندانیان و اعدام شدگان بوده ام. من بخش کوچکی از رنج آنها را شاهد بوده ام. من رنج مادرن بسیاری را از جمله مادر پوران شریفی (مادر فرامرز و فرزین شریفی)، مادر فروغ (مادر انوشیرون لطفی‌) مادر دیگرم (مادر محمود شهیار) و... مادران دیگر را در جلوی زندان ها شاهد بودم. من که یک خواهر بوده ام، بر پدران و مادران کشور ما چه رفته است؟

یادم میاید...
روزی را که برای دیدارت به اصفهان و به زندان شهر آمدم، گفتند آنجا نیستی‌ و من را به چند جا مراجعه دادند. بالاخره در زندانی که نمیدانم کدام زندان و کجا بود، من را وارد سالن بزرگی‌ کردند. آنجا تنهای تنها بودم. در سالن بسته شد. سالنی بسیار بزرگ با صندلی‌‌های ارج خاکستری و فضایی پر از وحشت و دلهره، صدای قرآن بلند. بعد از نمیدانم چه‌قدر انتظار در آن فضای وحشت، در اتاقکی کوچک، با حضور جوانکی با ریش فراوان، به ما یک ربع ملاقات دادند. سیگار خارجی‌ که برایت آورده بودم (چون همیشه میگفتی‌ از بس سیگار زر کشیدیم حالم به هم میخورد، برایم یک بسته سیگار خارجی‌ بیار) مردک ریشو اجازه نداد به تو بدهم و من هم از حرصم همه را با بغض خورد کردم و دور ریختم. از آنجا خارج شدم با قلبی به سنگینی‌ همه غصه‌های همه عالم و با سنگینی‌ باری عظیم بر دوشم، که من از این وحشت کده خارج شدم ولی‌ شما عزیزان ما با این فضا و این صدای قرآن بلند که همه روز روح و روانتان را میازارد چه می‌کنید؟ تا به امروز، هر وقت صدای قرآن می‌شنوم، آن روز، آن غصه، آن غریبی،... آن زندان بی‌ نام و نشان، آن اتاقک کوچک، قلبم را از غصه و درد می‌‌ترکاند.

این یادم میاید‌ها آنقدر زیاد است که باید کتاب‌ها نوشت ولی‌ عزیزترین "یادم میاید" را برایت میگویم که لحظه‌ای پرش از ترس برایم چه میوه شیرینی‌ به جا گذشت.

یادم میاید...
آمده بودم به ملاقاتت به زندان اصلی‌ شهر که اسمش را یادم نیست (شاید زندان دستگرد). تو را همراه چهار یا پنج نفر دیگر با ماشین از زندان دیگری که نمیدانم کجا بود با ماشین به آنجا برای ملاقات آورده بودند. از پشت شیشه‌ها ملاقات کوتاهی کردیم وقتی‌ بیرون آمدم، دیدم که تو و دیگر رفقایت در حیاتی که با سیم‌های مشبک محصور است ایستاده اید تا دوباره به همان زندان نامعلوم منتقل شوید. ناگهان دیدم که یک در از آن دیوار سیمهای مشبک بطرف شما باز است و کسی‌ هم از زندانبانان در نزدیکی‌ نیست. لحظه‌های کوتاهی با خودم در مبارزه بودم که وارد شوم و تو را در آغوش بگیرم یا نه‌. از طرفی‌ ترس از زندانبانان و آزار بعدی تو و از طرفی‌ شوق در آغوش کشیدنت. بالاخره عشق دیدارت، در آغوش گرفتنت و بوسیدنت پیروز شد، به داخل محوطه آمدم، همدیگر را با ناباوری در آغوش گرفتیم و بوسه‌های فراوان. که فورا زندانبانان سر رسیدند و با داد و فریاد ما را از هم جدا کردند و من را از آنجا بیرون انداختند. همیشه نگران بودم که اگر تو را آزار بدهند تقصیر من بوده است، (ولی‌ آیا واقعاً تقصیر من بود که بعد از چندین سال برادرم را در آغوش بگیرم و ببوسم؟). البته در ملاقاتهای بعدی تو هرگز به من نگفتی که چه گذشته است.

حالا چقدر خوشحالم که تو را برای آخرین بار در آغوش گرفتم، بوسیدم و بوییدم و عطر بدن تو و لذت بوسه‌هایمان همچنان وجودم را سرشار می‌کند.

فصل پائیز، اعدام تو، از دست دادن برادرمان عباس، رفتن پدر و مادرم، غمگین‌ترین روزهای من است. بیا تا با هم این آهنگ پائیز را این بار در وصف حال دل‌ من در این روز‌های پاییزی بشنویم.

www.onmvoice.com