از : peerooz
عنوان : پوزش
با عذر فراوان و پوزش از سرکار خانم مرسده آخرین کامنت من که باید در زیر خبر اعلامیه باشد
اشتباها در اینجا منتشر شد. دیگر آنکه گفتگوی جناب م.تلنگر و بنده بهتر است در آینده در محل مناسب خود صورت گیرد. مجددا از ایشان تقاضای عفو دارم.
۴۱۲٣۷ - تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱٣۹۰
|
از : peerooz
عنوان : اعلامیه
از شما چه پنهان من مدتهاست که نه تنها اعلامیه های فردی و گروهی را نمیخوانم بلکه حتی نظری به تیتر آنها هم نمیاندازم. این اعلامیه ها حتی ازآبگوشت هم معمولی ترو مبتذل تر شده اند.
اعلامیه این نوزده نفر که جز نام یکی دو تن از آنها بقیه نا آشنایند نمونه خوبی برای این مطلب است.
در یکی دو هفته اخیر عالی ترین مقامات آمریکایی تازه ترین ادعا ها را علیه ایران اقامه کرده و به سازمان ملل جهت تشدید تحریم های سی ساله شکایت کرده اند. نه تنها آن بلکه سازمان انرژی اتمی نیز با ادعای یافته های تازه به سازمان ملل میرود که از ایران شکایت کند. اسرائیل هم که بر طبل جنگ میکوبد.
آیا بجز جنگ چیز دیگری باقیمانده است که امریکا انجام دهد؟ در این صورت این ۱۹ نفر درخواست چه اقدامی از امریکا را دارند؟ چه کسی به حرف اینها گوش میکند جز آنکه این قبیل نامه ها دستکی به دست امریکا و جنگ طلبان لیبیایی مانند بدهد؟ آیا جز اینست که اینها عرض خود میبرند و زحمت ما میدارند؟ آیا جز اینست که از ماست که برماست و ما بعد این همه مکافات هنوز همانیم که بودیم؟ و یا فکر میکنید بعضی از این اعلامیه ها مشکوکند؟ از طرف کی و به چه منظوری ؟
۴۱۲٣۰ - تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : در ضمن
در ضمن نام واژه ی شیر خوراگی و حیوان شیر در پهلوی یک شکل نیست. شیر خوراکی در زبان کهن ایرانی - پهلوی - هم شیر است. اما نام واژه ی حیوان شیر در پهلوی شِر است؛ که مانند بسیاری از واژگان در فارسی دری دِگر شده است. چنانکه حالا دیگر از اول ساکن های زیبا و خوش آهنگ پهلوی و زبان های کهن ایرانی، نیز در فارسی دری خبری نیست. ولی خوشبختانه در سیستانی، کردی، تالشی، تاتی استان اردبیل، سمنانی و ... همچنان حفظ شده. این ویژگی زیبای زبان از همه بیشتر در سیستانی حفظ شده. فارسی زبان دیگر این ویژگی را نمی شناسد. به همین خاطر واژه های اول ساکن زبان های خارجی را هم با خصوصیت زبان مادری خود تلفظ می کند، و می نویسد. مثلاً سلاویان را اسلاویان می نویسد. شتِرن را اشترن می نویسد و ... و این به موسیقی واژه لطمه جدی وارد می سازد. خوشبختانه این اواخر فارسی زبانانی که با زبان های سلاویان شرق و آلمانی آشنایی پیدا کرده اند؛ تلاش می کنند که واژه های اول ساکن خارجی را درست بنویسند. و این گامی ضروری و زیباست.
۴۱۲۲۶ - تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : از مرسده ی عزیز و همه پوزش می خواهم. بحث در باب هر چه که باشد؛ یاد آن عزیزان در دل ما جاودان است.
پیروز عزیز، نظر شما محترم است. و ممنونم که مخالفت خود را با نظر من اعلام کرده اید. این زیباست. اما من با شما موافق نیستم. زیرا مفهوم این واژه ها در جمله نمایان می گردد. امروز به تماشای سد آب رفتیم. فردا سد نفر به اینجا می آیند.
در مورد شیر نیز همین قاعده صدق می کند. شیر نوشیدنی و جانور شیر نامشان طبیعی است و هیچ اشکالی ندارد که یک شکل هستند. اما در باب شیر آب با شما کمی موافقم؛ گرچه آن نیز دیگر جا افتاده. زیرا این نام اخیراً ایجاد شده. گویا زمانی سر شیر های آب را می ریختند؛ و بعد نصب می کردند. آن تکه فلز های ریخته گری شده، شکل سر جانور شیر را داشتند. در نتیجه کل دستگاه به شیر مشهور شد.
آن تصوری که شما از بکار گیری سد = ۱۰۰، و سد = بند ِ آب، دارید، یک عادت بصری است، و مثل هر تغییری کمی دیر تر چشم و اندیشه بهش عادت می کند.
در ضمن فقط در باب سد و شست نیست که ما این مشکل را داریم. در فارسی خیلی از واژه ها هستند که به وسیله ی میرزا بنویس ها، ملا بنویس ها و هم قلم زنان پیشین ما غلط جا افتاده. هیچ دلیلی ندارد که ما همچنان آن غلط ها را غلط بنویسیم. خیلی از ایرانیان بی آنکه بدانند حرف ث سه نقطه ی عربی هیچ ربطی به حرف س عربی و فارسی ندارد، آن دو را به یک شکل تلفظ می کنند. در حالی که این دو، دو صدا و دو حرف کاملاً جدا از هم هستند. به نظر من هیچ اشکالی ندارد که ما اینها را کم کم از هم جدا سازیم، و هر یک را در جای خود استفاده کنیم. وگرنه شما همه ی عمر می نویسید طهمورث؛ و می خوانید تهمورس. اگر این داستان را به یک عرب بگویی بیشک باور نخواهد کرد. زیرا او نیک می داند که صدای ث سه نقطه هیچ ربطی به س ندارد.
اما در مورد انجمن رسمی باید خدمت شما عرض کنم همینک وجود دارد و اصلاحاتی هم انجام داده. چنانکه ما امروز تهران و ... را درست می نویسیم. اما تغییر همیشه از انجمن رسمی نیست. پیشنهاد تغییر می تواند به وسیله ی صاحب نظران و مردم مطرح شده به بالا برود. و در این تغییرات همیشه نظر مردم را باید دخالت داد. یعنی واژه را که فرهنگستان علوم درست می کند؛ باید قبل از رسمی کردن اش در نشریات به چاپ برسانند، نظر سنجی کنند و بعد بهش رسمیت ببخشند. در جوامع دیکتاتور زده متأسفانه فرهنگستان شان نیز کمی و بیشتر دیکتاتور است.
هر دو فرهنگستان - اول و دوم - تا به امروز خدمات ارزنده ای کرده اند و جای تشکر دارد. ولی متأسفانه غلط هایی نیز به زبان برده اند و ثبت نموده اند. چنانکه امروز تقریباً همه به مرداب می گویند تالاب. در حالی که مرداب مرده آب است،؛ و تالاب آب دره و آب بر آمده است. ویژگی تالاب و مرداب به هیج رو یکی نیست. تازه اگر ما رضایت دهیم و به مرداب بگوییم تالاب. تالاب را در جای غلطی نشانده ایم و واژه ی کهن مرداب را به گوشه رانده ایم که زود یا دیر منسوخ خواهد شد. و این در جهان واژه یک جنایت است. یک مرگ است. و یا فرهنگستان دوم، به جای واژه ی کهن ایرانی وَرزنش - وَ ر ز ِ ن ِ ش - آمده و شهر آوَرد را جای مسابقه ی عربی نهاده. شهر آورد ورزنش و یا مسابقه نیست. شهر آوَرد یعنی جنگ شهر. و این نام خشن را برای ورزش عروس و ناز بر گزیدن هم نامناسب و هم غلط است. یا فرهنگستان اول - در زمان رضا شاه - آمده گفته استان کردستان؛ استان سیستان و بلوچستان؛ استان لرستان؛ استان خوزستان که همه غلط است. استان کردستان = استان کرد استان؛ است. و ... استان خراسان درست است، استان آذربایجان درست است. ولی در واژه هایی که یک بار استان بکار رفته؛ نمی توان استان دیگری بکار برد. در زمان ساسانیان نیز به هر ناحیه ای استان می گفتند. ولی وقتی می گفتند لرستان = لر استان = استان لر؛ دیگر، استان دیگری بهش نمی افزودند.
پس می بینیم که انجمن رسمی را نیز نمی توان مطلق کرد؛ گرچه این هردو انجمن خدمات بسیار ارزند ه ای نیز کرده اند.
و در باب مقایسه ی مشکلات فارسی با دیگر زبان ها، باید بگویم فارسی ما بخاطر در هم شدن با عربی این بلا ها مصنوعی به سرش آمده. ولی زبان های دیگر در گیر مشکلات طبیعی خودشان بوده اند. یعنی ما برای پالایش و واژه یابی باید تلاش اصلی خود را بنماییم. که هر دو فرهنگستان در این دو مورد کار های نیک فراوان کرده اند. و اشتباهاتی نیز داشته اند.
مشکل دیگر فرهنگستان علوم ما مرکز گرایی بد است. یعنی بی آنکه تسلط بر زبان ها و واژه های ایرانی داشته باشند؛ اقدام به واژه سازی می کنند. در حالی که در درجه ی اول باید واژه های منسوخ شده را کشف کرد. و دوم اینکه باید دقیق شد به ریشه ی واژه ها. یعنی کسی که تالاب را به جای مرداب گذاشته؛ بی هیچ تردیدی او ریشه ی این دو واژه را نمی شناخته؛ جتی اگر یک پروفسور بوده. وگرنه به این اشتباه تاریخی دست نمی زد. یا وقتی ما ورزنش زیبا و ایرانی را داریم که با ورزش هم ریشه است، شهر آورد = جنگ شهر، را به جای مسابقه نمی گذاشت. پس آن انجمن وجود دارد. و دارد کار می کند. اما وظیفه ی ما این است که او را به حال خود رها نکنیم. تا نتواند به اشتباه غلط هایی را دوباره وارد زبان بسازد.
به هر حال این یک نظر است؛ و من آن را در زندگی فرهنگی خود پی می گیرم. یعنی من واژه ی مثلاً پهلوی بلوت را که با صدای ت دو نقطه تلفظ اش می کنم؛ بلوط نخواهم نوشت. مرض که ندارم. و نظر شما عزیز نیز بیشک محترم است. در همین بحث ها است که نتیجه ی درست در نهایت حاصل می گردد. ولی مشکل بزرگی که ما داریم؛ در داخل و خارج ایران متخصص ریشه یابی خیلی کم داریم. خیلی از متخصصین ما هم متأسفانه به جای ریشه یابی و مصدر یابی و مقایسه، آمده اند با حدس کار کرده اند. مثلاً واژه ی چله، را به چهل ربط داده اند به خاطر شکل ظاهری آن. در حالی که این واژه هیچ ربطی به چهل ندارد. جشن سده را می توان چهله نامید. می بینیم که پیشینیان ما آن کار را نیز نکرده اند. یعنی به جای چهله بهش گفته اند سده. روز اول تولد خورشید را که نمی توان چهله نامید. از سوی دیگر ما چله کوچک نیز داریم که فقط بیست روز است. چهل روز که نمی تواند بیست روز باشد.
اینجاست که اگر محققین عزیز ما که در فرهنگستان نشسته اند نتوانند از مرکز گرایی کور فاصله بگیرند نتیجه همین خواهد بود.
چرا؟
برای اینکه بسیاری از واژگان و مصادر در فارسی دری دیگر نیست. یا منسوخ شده و یا در آغاز شکل گیری زبان فارسی، اصلاً وارد آن نشده. این است که محقق مرکز نشین ما دیگر مصدر چیل ژندن = حالتی که جوجه تخم را شکسته و نوک اش بیرون آمده اما هنوز تنش توی تخم است؛ را نمی شناسد. اصل واژه ی چله؛ چیله است. راستی این واژه از کجا آمده؟
در بعضی زبان های کهن ایرانی، بر عکس فارسی دری بجای کسره ی مضاف، فتحه ی مضاف وجود دارد. پس اصل این واژه چیلَ شو = چیلَ شب = شب تولد، است.
هنوز صبح هنگام تالش وقتی می بیند آفتاب از افق سر زده. می گوید: آفتاوی کیجه گله چیل ژنده. یعنی جوجه ی خورشید پوست تخم افق را شکسته برای تولد.
چیل = پوست تخم مرغ است. چیل ژندن = چیل زدن، یعنی پوست تخم را زدن، شکستن. و این در حالی است که عمری بعضی محققین ما بر مبنای حدس و شباهت ظاهری، گفتند که چله، چهله است.
اگر بخواهیم این واژه، چیلَ شب، را به فارسی دری بر گردانیم؛ می شود شب چیل = شب تولد. در ضمن واژه ی سریانی یلدا نیز به معنی تولد است. پس چله از کجا آمده؟
چله همان دِگر شده ی چیله است. آیا می توان چیله را بی شب، چیله نامید؟
نه، هرگز. زیرا چیله عبارت است از چیل + فتحه ی مضاف. همین اشتباه را بعضی ایرانیان در باب پرسَ پولیس = پرسَه پولیس، می کنند. در حالی که پرسَ = پرسَه، پرس است + فتحه مضاف. ولی چون در فارسی دری، ما کسره ی مضاف داریم؛ این است که فارسی زبان، حتی محقق، دیگر نمی داند که پرسَه، و چله، پرس است + فتحه مضاف. و چیل است + فتحه ی مضاف.
و از این دست فراوان است که در این اندک نگنجد. آن انجمن رسمی که شما فرمودید از زمان رضا شاه تا به امروز داره کار می کنه. و خدمات زیادی نیز انجام داده + آوردن بعضی غلط ها به زبان فارسی. پس می بینید که ما نمی توانیم منتظر بمانیم. بخصوص که از مردم رای گیری نمی کنند. یعنی لغت را که درست کردند می برند توی زبان. و همین مرا نگران می کند، و چندین سال است که در باب غلط های ساخته شده دارم می نویسم؛ به این امید که شاید گوش شنوایی باشد. نباشد هم؛ من هرگز به مرداب، تالاب نخواهم گفت.
۴۱۲۲۴ - تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱٣۹۰
|
از : peerooz
عنوان : جناب م. تلنگر
دلیل آمدن من به این صفحه پاسخی به کامنت جناب م. تلنگر است و از اینکه اظهار همدردی نکرده ام عذر میخواهم چون نه سرکار خانم مرسده را میشناسم نه شاد روان مجتبی را و نمیخواهم که نخود هر آشی باشم گر چه بعضی چنین می اندیشند.
جناب جناب م. تلنگر ، برنارد شاو از مخالفین سر سخت رسم الخط انگلیسی بود ولی هرگز به آنها که سعی در تغییر املای انگلیسی داشتند نپیوست و دلیل آن ساده بود که گر زباغ رعیت ملک خورد سیبی بر آورند غلامان او درخت از بیخ.
گر چه تمام فرمایشات شما درست است ولی من فکر میکنم که کاش ما سه کلمه مختلف برای شیر داشتیم که شیر بادیه و شیر بادیه و شیر حمام را بسهولت درک میکردیم. من با "صد" اشکالی ندارم که به سهولت آنرا از سد آب جدا و کار مرا راحت
مینماید. اگر روزی انجمنی رسمی با قدرت اجرایی کامل این حروف را حذف کرد آن گاه همگی شاید و باید اطاعت کنیم. همین اشکال را در جمع فارسی برای کلمات عربی دارم. آنها مثلا جهت سهولت ادا ، شبهه را شبهات میکنند و ما لقمه را
دور گردن چرخانده و آنرا شبهه ها و یا شبهه ان میکنیم و از این نمونه در کلمات ختم به ه فراوان است.
۴۱۲۱٣ - تاریخ انتشار : ۱۵ آبان ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : و یک توضیح دیگر
شاید بعضی از هواداران رژیم سابق بپرسندکه: آقای حبیبی واقعاً در آن زمان جوانان در میدان های تیر ردیف به ردیف، و وجب به وجب ایستاده بودند!؟
جواب: نه؛ ما با شایعه زندگی می کردیم. گناهش هم گردن ما نبود. زیرا کسی حق نداشت بپرسد که چند نفر زندانی سیاسی در زندان های کشور نشسته اند. پس گاه در محفل ها از چند هزار سخن به میان بود؛ و گه تا هشتاد هزار و بیش می رسید.
نبودن آزادی، همیشه بر ضد مردم نیست؛ خیلی وقت ها کمر خود رژیم ها را می شکند. زیرا در چنین حالی، بجای حضور مردم و راستگویی، در رادیو و تلویزیون و نوشتن آزاد در نشریات؛ شایعه کشور را اداره می کند؛ و گاه به شکل وحشتناکی تعیین کننده می گردد۱.
یک احمقی متنی چاپ کرده بود در مورد زلزله نمی دانم کجا؛ که این بخاطر انفجار زباله های اتمی بوده. من هرگز از زمانی که خود را شناخته ام عمداً بی انصافی نکرده ام. داشتم آن متن کثیف و مزخرف و سراپا دروغ را برای جمعی می خواندم؛ ناگهان احساس گناه عجیبی به من دست داد. زیرا در همان هنگام خواندن احساس کردم که باید دروغ باشد؛ که در نیمه راه خواندن را قطع کردم و آن کاغذ پاره ی مزخرف را گذاشتم تو جیبم و بعد هم انداختم. دور.
در زمانی که در کشوری اختناق است؛ ناپاک ترین و دروغگو ترین ها نیز بازارشان گرم است. و گناه همه ی اینها نیز به گردن گردانندگان همان سیستم است. زیرا آفتاب شفافیت هرگز اجازه ی جنب و جوش به شبروان ناجوان را نخواهد داد.
۱ - پدر بزرگ مادری پدر من، همان رضا تالشی و یا به قول روس ها رضایف و یا به قول مردم گیلان، رضا اُف مشهور است که که دکتر محمد مصدق از او می نویسد در باب رفتنش از قفقاز به فرانسه برای تحصیل. او هموست که کوچک خان را اول بار به خارج از کشور برده و آن سفر، گویا تحولی در او ایجاد کرده.
یک روز که با کشتی از روسیه به ایران می آمد؛ در انزلی با یک آمپول کشته شد. گویا دملی در پایش در آمده بود و دکتر بهش آمپول می زند و او در جا، جان می سپارد. ما وقتی هنوز کودک بودیم در اپوریسیون قرار داشتیم. زیرا برای ما پیوسته می گفتند که رضا خان بخاطر کمک های مالی و ... او به کوچک خان جنگلی، او را کشته. حتی بردن جنازه او به کربلا نیز برای ما مایه ی تفسیر می شد. ولی واقعیت این است که هیچ کس اصل حقیقت را نمی دانست. چون هیچ کس جرأت پی گیری نداشت. در نبود آزادی، براستی که بسیار گاه شایعه جنایت می کند بر علیه همه.
من اگر امروز آن اشعار در باب فضای حاکم در رژیم سابق را می نوشتم؛ طبیعی است که هرگز «ردیف به ردیف، و وجب به وجب» را بکار نمی بردم.
۴۱۲۰۹ - تاریخ انتشار : ۱۵ آبان ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : زیر نویس ۱
سد = ۱۰۰، همچون، شست = ۶۰، واژه ای ایرانی است؛ و نوشتن اش با حرف ص عربی غلط است. زیرا ما صد می نویسیم؛ اما با صدای سد، تلفظ اش می کنیم. چون ما در فارسی صدای ص عربی را نداریم. چنانکه ما واژه ی پهلوی بلوت را به غلط بلوط می نویسیم؛ اما با صدای ت دو نقطه تلفظ اش می کنیم. ما حتی وقتی واژه ی دِگر شده ی کی سر(پهلوی)۲ = امپراتور؛ پادشاه، را به رسم عرب، قیصر می نویسیم، غیسر، تلفظ اش می کنیم. زیرا ما صدای حرف ق عربی را در فارسی نداریم. یا واژه ی تهمورس، نام چهارمین پادشاه پیشدادی را، هنوز خیلی ها طهمورث می نویسند. و این سد در سد غلط است. زیرا ما در فارسی دری صدای حرف ط دسته دار عربی، و هم صدای ث سه نقطه ی عربی را نداریم. پس نام تهمورس دیوبند، پسر هوشنگ، پادشاه پیشدادی را نمی توان با حروف عربی نوشت. و از این دست، در زبان شیرین و شعر آلود فارسی دری، ناخالصی بسیار است؛ بخاطر در هم شدن با عربی؛ و بعد بی دقتی و اشتباه پیشینیان قلم زن ما. خیلی از این غلط ها حالا اصلاح شده؛ مثل اتاق، تالش، تهران، تاسکوه ...
زیر نویس ۲ - این واژه پهلوی، در آلمانی به شکل کی سِر، یا کی سَر و ... نوشته می شود؛ ولی کی زِر، یا کی زَر، خوانده می شود.
از ویکی پدیا آلمانی
Der Titel Kaiser (auch Keisar, Kayser, Keiser oder Keyser; weiblich Kaiserin
۴۱۱۹۷ - تاریخ انتشار : ۱۵ آبان ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : بر همه سلام. و بیان دو نکته را ضروری.
نکته ی اول: من انسانی بسیار امیدوارم؛ و از همه جوانان ایران زمین نیز می خواهم که با امید به فردا بنگرند. این امید من، یک امید پوشالی نیست. من اعتقاد دارم که فردا از آن ِ عدالتخواهان زمین است. من هیچ شکی به این سخن خود ندارم. البته و سد البته۱؛ اگر سردمداران جهان؛ جهان را به سوی جنگی ویرانگر و تمام؛ و نابود کننده ی همه چیز، نکشانند. اگر روشنفکران و فرهیختگان عدالتخواه جهان موفق شوند که جلوی این دیوانگی بزرگ قرن را بگیرند - چون بوی بدی می آید - بی هیچ تردیدی، مردم زمین زیبای ما، به عدالت دست خواهند یافت. و در این راستا، ما قبل از هر چیز به امید احتیاج داریم. امیدی پیوسته و پایدار.
می گویند از اینشتین پرسیدند که نظرت در باب جنگ جهانی سوم چیست؟
گفت" نمی دانم؛ اما این را خوب می دانم که جنگ جهانی چهارم با چوب و چماق صورت خواهد گرفت. جهان دارد هم به سوی یک عدالتخواهی بزرگ، و هم به سوی یک ویرانی عظیم پیش می رود. اگر دومی ها به "موفقیتی سیاه" دست نیابند؛ اولی ها جهان را دیر یا زود به گلستانی از زیبایی بدل خواهند کرد.
آنچه من پای خاطره داستان مرسده محسنی عزیز نوشته ام، یک اثر ادبی است. یک شور طبیعی از جان و دل بر آمده است. از آن نمی توان کاست. یعنی، به از دل بر آمده، که به سر آمده، تا بر صفحه بنشیند؛ نمی توان و نباید دست برد. وگرنه بسیاری از آثار تلخ اما جاودان را امروز ما در دست نداشتیم. عزیزان من به این نکته دقت داشته باشند که نوشته ی من یک تحلیل سیاسی نیست. یک اطلاعیه نیست. آتشی است از دل بر آمده.
چنانکه آتش از دل بر آمده مرسده ی زخمی تاریخ نیز طبیعی است. اگر آن آتش واژگان مرسده نبود؛ اگر آن شلیک تیر واژه ها نبود؛ من نیز یک کامنت همدردی اینجا می نوشتم و تمام.
اخوان وقتی از آن شب زمستانی پر از سرما و یخبندان می گوید، دلیل بر نا امید بودن او نیست. او به عنوان آفریننده، باید آنچه در دل آتش افکنده؛ بیان کند. وگرنه آثار تراژیک ادبی جهان دم بریده و سر هم بندی شده دیده می شد.
پوشکین در آغاز بخش دهم منظومه ی تراژیک یوگنی آنیه گین، از قول استاد خود ژکوفسکی می نویسد: آه ...! نیزنای سیخ(اِتیخ) استراشنیخ سنوف، تی مایا سوتلانا! آه ...! سوتلانای من؛ بهتر است که این خواب های وحشتناک را تو ندانی!
آنچه در جان حساس صادق هدایت دویده بود؛ اگر در آن دست می برد؛ بیشک امروز ما «بوف کور» را نداشتیم.
من اگر در روز مرگ سیاوش کسرایی؛ گرامی شاعر ایران زمین، آنچه از دلم بر آمده را دست کاری می کردم؛ بیشک از طبیعت اثر کاسته، و بر تصنعی بودن اش افزوده می شد.
نوشتن از اندوه بزرگ زمانه، دلیل بر نا امیدی نیست. بلکه صادقانه تابلوی زمان، فیلم زمانه را نشان دادن است.
در قبل از انقلاب، اشعاری، و هم بیش از دویست دوبیتی تالشی و فارسی برای بچه هایی که به زمین افتادند در خیابان ها، نوشته بودم. خسرو و کرامت وقتی رفتند نوجوان بودم. اندوه زمانه را می سرودم و نا امید هرگز نمی شدم. بلکه با بیانش، به فکر تغییر می افتادم.
جوانن مندینه ریجه به ریجه
تیره میدون دره ویجه به ویچه
جوانون تیر ژنن دیل کره سوجه
ننن، ناله کرن وان چمه کیجه
جوانان ایستاده اند ردیف به ردیف
در میدان های تیر وجب به وجب
به جوانان تیر می زنند؛ دل آدم آتش می گیرد
مادر ها فریاد می کنند: آه ...! جوجه هایمان!
از این دست فراوان داشتم که در محفل ها و خانه ها و جنگل و دشت و کوه و ... وقتی حتی برای مردم بیسواد می خواندم؛ وجدی و حالی چنان برای دِگر شدن و دِگر ساختن از جمع بر می خاست؛ که هیچ تبلیغاتی از آن نمی کاست. اشک حتی ؛ اشک مقاومت بود. نه گریه ای از سر بیچارگی.
کوتاه سخن: اثر هنری را با اطلاعیه ی سیاسی نباید اشتباهی گرفت. وگرنه چیزی در می آید که نامش سر هم بندی خواهد بود؛ نه یک اثر هنری تکاندهنده - چه مثبت و چه منفی.
وگرنه من، هم ذاتاً و هم تربیتاً، انسانی عمیقاً امیدوارم. نه فقط خود امید وارم، بلکه بسیاری از جوانان را نیز با این شوق و امید در حد توان ناتوان خود، اگر بتوانم، حالی دِگر می بخشم. در این راستا با بسیاری از جوانان ایران زمین در ارتباطم. به هم نامه می نویسیم. گاه در شبانه روز چندین نامه نوشته می شود.
پس، جوانان عزیز و نازنین میهن! شما نیز نوشته ی مرا پای مطلب مرسده گرامی، فوران آتش درون ببینید و از آن میوه ی در پی تغییر بودن بچینید. من وجودم سرشار از امید و روشنی فرداست.
نومید گشتن هنری نیست؛ هنر ما در امیدواری و پایداری ماست. نلسون ماندلا، اگر نا امید می شد، هرگز ماندلای یزرگ نمی گشت.
آنچه من پای خاطره داستان مرسده ی عزیز نوشته ام؛ بر دو ستون اصلی و برجسته استوار است.
اول این است که: خواسته ام بگویم: حضور تلنگر مرسده، پر بار بود. او توان آن را داشته که در من، در دیگری ببارد. در منی که هرگز او را ندیده ام؛ ببارد وتوفان پاکند. و چو رودی طغیان کرده، بعد از بارشی غریب، مرا راه بیندازد به سوی خزر دل ها، توفنده. و این زیباست. این کم نظیر است. بار ها در جهان اثری بعد از خواندن اثر دیگری ایجاد شده است. و از این دست بسیار است که در این اندک نگنجد.
ستون دوم، فیلم گرفته شده؛ و کادر های طبیعی زندگی پر افتخار بچه هاست؛ که گه گاه رژه می روند در جان و نهان ما؛ که من، گفته ام صادقانه و بی سانشور، از آن. این خاطرات ثبت شده در ژرفای درون، که چون گلنگ هایی که همین امروز، هیاهوگر و آواز خوان، از بالای خانه ی من - در شهر دورن آلمان - گذشتند. چه ما دوست داشته باشیم؛ و چه نه؛ در آسمان جان گه گاه پرواز خواهند کرد. و ما تبعیدی مهاجران را به یاد آن ترانه ی زیبای آذربایجانی خواهند انداخت.
سَن هَرَه لی سَن؛ هَرَه لی دُورنا؟
................................
یرَلی، یرَلی، یرَلی دُورنا!
شاید برای بعضی از عزیزان این سئوال پیش بیاید: اینها را ما هم می دانیم که اثر هنری با اطلاعیه ی سیاسی فرق می کند. پس، چه احتیاجی به توضیح بود!؟
این جملات کامنت گذار، ن عصاره گرامی، مرا وادار به این توضیح کرد. ای کاش دوستان با اسامی واقعی خودشان را بنویسند تا نوشته شان هم اعتبار بیشتری بیابد، و هم تردید نیافریند.
من در آن متن روی «شلیک واژه ها» ها تکیه دارم. به خود گفتم: شاید آن عزیز دلسوز - ن عصاره - اشاره اش به سروده ی من است. این بود که خود را موظف به دادن توضیح دیدم.
«... در این شرایط بحران همه گیر، بحران در مملکت و بحران در اپوزیسیون و سازمان های چپ، در این شرایط که برخی از ما بی ان که بدانیم، با روش هایمان و با برخوردهای احساسی و کمتر عقلانی، خود عامل بحرانیم و به جویندگان برون رفت از آن شلیک نیز می کنیم، جای حسن، خالی است.»
۴۱۱۸۱ - تاریخ انتشار : ۱۴ آبان ۱۳۹۰
نکته ی دوم: دیدم عزیزی لطف کرده بود و شعر «در سوگ سیاوش» مرا، در سایت خود نهاده بود. البته کمی اصلاح کرده بود؛ و نوشته بود: در سوگ سیاوش کسرایی. آن دوست عزیز دقت نکرده بود که منظور من فقط اسم کوچک شاعر گرامی ما نبوده است. سیاوش در فرهنگ ایرانی مفهومی خیلی فراتر از یک نام و نام فامیلی دارد.
نقب من به خرد نامه ی اندیشمند بزرگ توس، اتفاقاً گویای همین نکته است در آن شعر. وگرنه او مرا لیث الله صدا می کرد، و خودش هم بدش نمی آمد که دیگران او را سیاوش صدا کنند. ولی من هرگز به خود اجازه ندادم که او را به نام کوچک بخوانم.
و در پایان: جوانا ایران کهن! با امید زندگی کنید که امید انرژی بدن شما و در نتیجه کارایی شما را باور کنید که چند برابر می سازد.
با احترام و ادب ویژه
لیثی حبیبی - م. تلنگر
۴۱۱۹۵ - تاریخ انتشار : ۱۴ آبان ۱٣۹۰
|
از : منصور انصاری
عنوان : یادش گرامی
به یاد شیرین خاطرات کوتاهی که با مجتبی داشتم و برای همه جانباختگان راه آزادی
گفتم:
- «این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش
...»
گفت:
- «صبری تا کران روزگاران بایدش
... تازیانه رعد و نیزه آذرخشان نیز هست،
... ...گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش...»
گفتم:
- «آن قربانیان یار، آن گل های سرخ؟ ....»
گفت:
- «آری....»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پی خاموشی توفانیش
گفت:- «اگر در سوگشان
ابر شب خواهد گریست،
هفت دریای جهان یک قطره باران بایدش.»
گفتمش:
- «خالی ست شهر از عاشقان؛ وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»
گفت:
- «چون روح بهاران آید از اقصای شهر،
مردها جوشد ز خاک،
آنسان که از باران گیاه؛
و آنچه می باید کنون
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.
"محمد رضا شفیعی کدکنی
*******
درین شب ها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شب ها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی.
توئی تنها که می خوانی
رثای ِ قتل ِ عام و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را
توئی تنها که می فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.
بر آن شاخ بلند،
ای نغمه ساز باغ ِ بی برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ
در خوابند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها،
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز ِ آواز تو دریابند.
تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.
تو، بارانی ترین ابری
که می گرید،
به باغ مزدک و زرتشت.
تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،
ز جام و ساغر خیام.
درین شبها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد،
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را،
در این آقاق ظلمانی
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی...
"محمد رضا شفیعی کدکنی"
۴۱۱٨۲ - تاریخ انتشار : ۱۴ آبان ۱٣۹۰
|
از : ن. عصاره
عنوان : او یک اکتور سیاسی بود علیه رژیم
جای حسن (مجتبی) خالی است.
یک جنبه دیگر از وجود حسن، عزم و اراده او در مبارزه علیه رژیم و برای جایگزینی آن بود. در ملاقاتی در شهریور سال ۶۳، او با خرسندی از پخش شدن سه هزار اعلامیه در اصفهان توسط تشکیلات تحت مسئولیتش سخن می گفت. حسن مملو از انرژی برای مبارزه در راه مردم و کشورش بود. حسن پر از ایده بود برای راهگشایی مبارزه. در این شرایط بحران همه گیر، بحران در مملکت و بحران در اپوزیسیون و سازمان های چپ، در این شرایط که برخی از ما بی ان که بدانیم، با روش هایمان و با برخوردهای احساسی و کمتر عقلانی، خود عامل بحرانیم و به جویندگان برون رفت از آن شلیک نیز می کنیم، جای حسن، خالی است.
۴۱۱٨۱ - تاریخ انتشار : ۱۴ آبان ۱٣۹۰
|
از : منیره
عنوان : یادش می ماند
نگفتی مرسده مهربان - یعنی خودم باید به یاد می داشتم- که پائیز سال جدائی های تو و شما هم هست. نگفتی ولی آمدی در کاشتن درخت ما شرکت کردی. این درخت مکان یادآوری همه ما می ماند. یاد مجتبی سربلند می ماند و گرمایش را هیچ پائیز و زمستانی نمی تواند از خاطره تو بگیرد
۴۱۱۶۲ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : حمید دوستی
عنوان : رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
سال ۱۳۶۵ برای مدتی با زنده یاد مجتبی محسنی در زندان دستگرد هم بند بودم. او بعنوان مسئول بچه های فدائیان اکثریت-جناح شانزده آذر در اصفهان، در زندان هم مورد احترام دوستانش و دیگر بچه های زندانی بود... جوانی لاغر اندام، موقر و البته شوخ طبع بود با نگاه مهربانی که در آن یک شیطنت کودکانه هم از پشت شیشه عینکش موج میزد... او و تعداد دیگری از دوستانش هنوز زیر حکم بودند و ظاهرآ بخاطر سوابق مبارزاتی شان در سالهای ۵۸ و ۵۹، سپاه و اطلاعات رژیم پرونده سنگینی برایشان درست کرده بودند و در واقع زیر اعدام رفته بودند. البته در مقطع قتل عام یعنی تابستان ۶۷ من در زندان نبودم و چون تمامی دوستان مجاهدم را به دار کشیدند اطلاع زیادی از جزئیات آن کشتار ندارم ولی بعدها از دیگر همبندانم شنیدم که نهایتآ "مجتبی" و یارانش "قادر جراّر" و "اسفندیار قاسمی" توسط جانیان اسلامی محکوم به مرگ و اعدام میشوند. یاد همگی آن عزیزان همیشه گرامی باد.
در همین جا مراتب تسلیت و همدردی خودم را در فقدان مجتبی، به عزیزانش مرسده و فواد و ... ابراز میکنم.
۴۱۱۶۱ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : . .
عنوان : هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق --- ثبت است در جریده عالم دوام ما....
حمید تبریزی عزیز سلام
«دوام ما» درست است.
۴۱۱۵۱ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : پریسا احمدیان
عنوان : با شما همراهم
مرسده جان چه کار خوبی کردی که نوشتی.
یادش گرامی بادو یاد همه جان باختگان گرامی
۴۱۱۵۰ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : ع قدیمی
عنوان : قربانیان اسلام
تا پیش از سال ۵۷ هیچ اخوندی را به این تبه کار ی نمیشناختیم اما چه شدکه ان اخوند مورد اعتماد مردم به گرگ خون اشام تبدیل شد؟ پاسخ را باید در اسلام و بکار گیری ان جستجو کرد.اسلام از مرد و زن مسلمان میخواهد که به دستورات دین رفتار کنند و انگشت اتهام باید به سوی اسلام و قران باشد .اسلام همان قران و قوانین بدوی است و هر گونه بزگ و ارایش انقلابی ذات خونریز اسلام و قران را عوض نخواهد کرد.این یک سراب است که ادعا شود اسلام دیگری میتواند راه سعادت و نیک بختی بشر را فراهم کند .از قدیم گفته اند که سالی که نکوست از بهارش پیداست. همه سازمانهای دینی راهی جز پذیرفتن جدائی دین از حکومت نخواهند داشت و پیام این جدائی را اقای یزدی در پیام خود به ان رهبر تونسی داد که از تجربه ما استفاده کننید و بدنبال دیکتاتور ی دینی نروید.در حققت ما پس از سال ۵۷ نه مبارزه اجتماعی بلکه جنگ و جدال دینی و در یافت متفاوت از دین داشتیم که فرقه ای از اسلام بر دیگر فرقه های اسلامی پیروز شد و گشته ها از هر سوی جریانات دینی قربانی اسلام شدند ونه اهداف اجتماعی و ملی .
۴۱۱۴٨ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : ثریا علیمحمدی
عنوان : بیاد رفیق عزیزم مجتبی که جوان رفت
بیاد انروزها که رفتند بیاد چشم های همیشه خندان مجتی و خلوص و صداقتی که برای یاران و برای ارمان اش داشت .بیاد مجتی که رهرو خستگی ناپذیر راه آزادی بود و برای آن جان را فدا کرد
۴۱۱۴۵ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : حسن نون
عنوان : یادها را چه کسی آفرید؟
با سلام بر مرسده و ..
من مرسده را از ایام کودکی می شناسم.
نمی دانستم که در سینه اش چنین سیل خروشانی از عاطفه جاری است.
شاید غول آسائی اندوه است که روح خسته را در مشت آهنین خویش می فشارد و شیره سهمگین جانش را در قالب کلام دردآور و روانسوز می ریزد.
من مجتبی را هم دیده بودم و اندوهش را هنوز هم در دل دارم و بیش از آن، اندوه هنوز زنده ها را و بظاهر زنده ها را که بیشک در غرقاب دهشت و اشک و آه و درد آشکار و نهان دست و پا می زنند.
مرسده واقعا هم انسان بزرگ بی همتا و رشگ انگیزی است.
عمرش دراز باد!
۴۱۱۴٣ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : علی راد
عنوان : ماندگاران
مرسده عزیز : در سلولهای دهه ۶۰ جانهای عزیز بسیاری از دست رفتند . عزیزانی که هر یک می توانستند روزگار بهتری برای خود و هم میهنانشان رقم زنند . هرگز یاد و خاطرشان از صفحات تاریخ خونبار ازادیخواهی میهنمان زدوده نخواهد شد . روزی فراخواهد رسید که در کوی و برزن این سرزمین نامشان سرود کودکان و جوانان خواهد بود . مرا یاد خواهر بزرگم انداختی که میگفت شب تا صبح جلوی اوین میخوابید تا شاید بتواند ملاقاتی بگیرد و مرا ببیند . به جرات میگویم زخمهای شلاق و شکنجه تحملش اسانتر از فراق عزیزان است و مهر انان که تورا میخواهند درد دوری را عمیق تر و سهمگین تر میکند و برای انان که تورا نمی بینند تحملش سخت تر و سنگین تر . هستند برادرانی گمنام که درد فراق برادر را برایت میکاهند . با امید به ازادی و رهائی از چنگال دیکتاتوری وزیستن در سرزمینی ازاد که بقول شاملو "هرگز از مرگ نهراسیده ام .... هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از ازادی ادمی افزون باشد ." یادش گرامی باد
۴۱۱۴۲ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : محمد اعظمی
عنوان : به یاد مجتبی
من این چشمهای خندان را می شناسم. با او رابطه عاطفی عمیقی داشتم. جزوی از اعضای خانواده ما بود. از زمانی که او را شناختم یادم نمانده است با چه توجیهی اما همه منازل مخفی مرا میشناخت و به آنها رفت و آمد داشت. دختر توکل اسدیان که در سن دو سالگی پدرش اعدام شد، با نام تشکیلاتی مجتبی یعنی با نام حسن، در منزلمان در اهواز، زبان به سخن گشود. به یاد مجتبی که در روز ۱۳ آبان جاودانه شد، نوشته ای که به یاد مادربزرگوارم، مادر محسنی، نوشته بودم دوباره در فیس بوکم منتشر میکنم
۴۱۱٣۹ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : حمید تبریزی
عنوان : هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق-ثبت است بر جریده عالم نشان ما
آنانکه در برابر اردوی ستم و ارابه زور و ماشین سرکوب و استثمار سرفرازانه ایستادند و چشم مادر را در انتظار بینهایت اشکبار کردند و دامان پاک مرذم و زحمتکسان را برگزیدند همواره نامشان ذر تاریخ خواهد ماند. اینان شاهدان زنده تاریخند. امروز میلیونها انسان آزاده فریاد آزاذگی و عدالت را فریاد میزنند و رهروان راهی هستند که مرسده از آنان سخن میگوید. راهی که آکنده از عطر گلهای بهاری و مملو از امید و آرزو و سرشار از پیروزی است.اشگ این مادران اردوی ستم را به لرزه در می آورد و آه شبانه بازماندگان این راهیان نور انرژی بر آفتاب میدهد. اینان صادقانه آمدند و سرفرازانه رفتند.به صدق کوش که خورشید زاید از نفست.
۴۱۱٣٨ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : سهرابی
عنوان : ایثار برادر عزیز شما هرگز فراموش نخواهد شد
هر روایتی از ظلم و بیداد این جلادان ضدبشر، آتش به جان انسان میزند. درد و رنجی که بازماندگان قربانیان بویژه والدین کشیدند و میکشند، در بیان نمیگنجد. این توحش بیحد و اندازه، هر انسان باوجدانی را مصمم میکند که پیگیرانه درپی استقرار عدالت و محو بیداد در میهن ما باشد. خانم محترم، برادر عزیز شما و هزاران نفر نظیر او در دفاع از زندگی شایسته برای همگان جاودانه شدند. ایثار و ایستادگی آنها بر ارزشهای والای انسانی هرگز فراموش نخواهد شد.
۴۱۱٣۲ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : شب از دریا گذشت با باد امشب --- سپیده خون گرفت چون زاد امشب
خواندم؛ گریستم و آن لحظات را با شما زیستم. و بعد به خود گفتم؛ چقدر؛ تا کی، با سیلی واژه های دوست گریه کنیم؟ چقدر؛ تا کی؟ چقدر؛ تا کی؟
به دلم چنگ می زنید
در دلم نشسته اید
و با چنگ می زنید
ارکستر شما، چندین هزار نفر دارد
اینک، در دلم
از این همه چنگ
خون می بارد.
یک ارکستر عظیم،
چندین هزار نفر،
همه چنگ می زنند
چنگ، در این دل خسته ی تنگ می زنند
چنگ می زنند
می زنند
می زنند
می زنند
بیرحم،
گاه، با واژه سنگ می زنند.
عمریست که با سر شکسته
نشسته ام
و می اندیشم به قلم ها و دهان های پر از سنگ واژه
واژه، سنگ می شود
قمه و شمشیر می گردد
گلوله و تیر می گردد.
و دلم،
دل زخمیم
از تیر های از دل بر آمده ی شمایان، خون می گرید
و می گوید به مرسده های تاریخ؛
و می پرسد از مرسده های تاریخ:
من شاعری آواره ام
تالشی کوهی و سخت مهربانم
مورچه ای را نمی آزارم
اگر تمام جهان حتی بدهند؛
نمی آزارم.
سئوال اینک این است:
چرا می زنید!؟
با قمه و شمشیر سخن،
با واژه سنگ، می زنید.
با تیر و تفنگ،
و هم چنگ، می زنید!؟
هزار هزار
نشسته اید
در این دل تنگ
به این دل
چو روز جنگ می زنید!
و گریان می پرسم: چه کسی،
چه کسی واژه را در دهان و دل و دستانتان
سنگ، چنگ، قمه و شمشیر و تفنگ ساخت!؟
و می گویم: مگر رحم از دیار شما رخت بر بسته،
که این گونه بیرحم می زنید!؟
با چنگ، واژه سنگ، تیر و قمه و شمشیر و تفنگ می زنید!؟
و تو می گویی: آخ! راست است؛ راست!
آن روز
که ما ر ا با نهیب و سرو صدا
از آغوش هم، کردند جدا
واژه در دل و دهان من
شمشیر شد،
تفنگ گشت و تیر شد،
سنگ شد؛ چنگ شد
چکه چکه به قلم نشست
و بر صفحه نقش بست.
و می گویی: ببخش مرا
آری، می بینم وقتی اثر واژه می خیزد
خون از چشمان شاعر می ریزد.
و می گویی: آنروز که کردند ما را ز هم جدا
واژه؛ حتی آه
در من انقلاب می کند
توفان می شوم
رود می شوم
کوه می گردم
قدرتمند ترین سرود می شوم
وقتی بیتاب می گردم
می بارم، می بارم، می بارم
سیلاب می گردم.
گاه
سخت بی باکم
تیره و خشمناکم
پس، گِلاب می گردم
و توفنده
روانه ی خزر دل ها می شوم.
و می گویی: طغیان کرده رود؛ کارش همین است
روان شده، دیوانه سر، سرود؛ کارش همین است.
و من خون را به تو نشان می دهم
می گویی: لعنت بر آن کسی که واژه را تیر کرده،
داده به دل و دهان و جانم
که کنون
همه، تیر واژه است نهانم.
در پایان
می بینم
من و تو
فشنگستان دل
به کمر بسته ایم
و تا بگوییم بر ما چه رفته است
ایستاده ایم
و تیر ترین واژه ها را
به هم شلیک می کنیم.
باری، این راست است، راست.
من، گاه در طول روز
بار ها
با تیر واژه ها
واژه باران می شوم
پس خون ِ شتک زده را
به سوی شمایان
واژه واژه
پرتاب می کنم
و «رقص» بچه ها را
در فرودگاه سنه دژ
به یاد می آورم.
آدم را برگ،
گلوله را باد می بینم
در واژه های شمایان
که به سویم شلیک می کنید
مرگ و بیداد می بینم.
هر روز من در خاطرات شما ها
گلوله های یاد می بینم
همین دیروز
محمد اعظمی، بیرحمانه مرا به رگبار بست.
چندی پیش برادر مریخ در همین پایگاه مرا تیر باران نمود.
فرزاد کمانگر
بار ها
مرا از پای در آورده.
من هر سال - در سالگرد
به وسیله ی تیر واژه های عفت ماهباز تیر باران می شوم.
مظلومیت «شریف»
پیوسته مرا بعد از تیر "یاران" می سوزاند؛
روی جنازه ام می ایستد،
بنزین می پاشد،
و کبریت می کِشد.
رفقای رحمان هر وقت از او می گویند،
من تیر باران می شوم.
.................
«هاتفی» نیست که بدان جور و جفا، صبور و ثباتم بدهد؟۱
گوشهایم را می گیرم
چشمهایم را می بندم
بی ثمر است اما
زیرا؛ شمایان
صاحبان تیر ترین واژه ها؛ بیرحم ترین سخنان
دیگر خود را ثبت جانم کرده اید
خود را برای همیشه مقیم در نهانم کرده اید!
برای دیدنتان
دیگر چشم لازم نیست
برای شنیدنتان
دیگر گوش لازم نیست.
واژه شلیک می کنید
چنگ می زنید
ارکسترتان هزاران نفر دارد
که بیرحم،
که خون آلود
در این دل تنگ می زنید.
اینجا، فرزاد کمانگر
با رشته ی کمانش
هر روز مرا دار می زند
ویکتور خارا گیتار می زند
شمایان چنگ می زنید
بیرحم، با تیز ترین تار زخمه ها
به این دل تنگ می زنید
و من
مانند بچه ها در آن خون باران سنه دژ
با باد واژه ها
برگ می گردم
در خود
مظلومانه
تماشاگر هزاران هزار شکنجه و مرگ می گردم!
در گرگ ترین دوران
در فصل بیم و هراس و هی هی
از مویز واژه ها
می گذارم خونین و گًَس و مرد افکن، می
از تالش - از شمال ایران بر می خیزم
و در هر گوشه ای از میهن
یک چکه
در پیاله ها می ریزم از این دست
که نمونه ای از چندین هزار
واژه شلیک است.
وقتی با های های گریه ی آرش کمانگیر
اینگونه حماسی مویه می کنم۲
در سوگ سیاوشان
و مانند یک بایگانی کهن و پُر
خود را می خوانم؛
بخاطر داشتن آن همه ثروت
با این همه اندوه
باز، سر فراز می مانم!
زیر نویس ۱ -
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
(حافظ)
زیر نویس۲ - در سوگ سیاوش
آن روز
که در سوگ «شبان بزرگ امید»
مادر وطن
با «دماوند خاموش» می گریست
و دختر بخت ایران
سیه پوش می زیست
آرش را دیدم که می گفت:
««دل من مرگ خویش را باور نمی کند.»
با رفتنش
از یاد او
هیچ کم نمی کند
اینک اما
دردیست مرا
که دوایش هیچ مرهم نمی کند.»
آری ، آن روز
آرش را دیدم بر قله ی البرز
نه تیری ، نه کمان ، نی گرز
پرچمش نیم افراشته بود آنجا
شاخه ای از سرخ گل
کاشته بود آنجا.
آتش، از جانش فروزان بود
روانش شعر عصیان بود
گرچه فرو خسبیده بود روزش
از هر «طنین» او
بهمن فرو می ریخت
بر ایران و البرزش.
سپید رود
پیامش را با خزر می گفت
نسیم شمال
با هر رهگذر می گفت
می خواندند
کرخه و کارون به آرامی
نغمه های دیر ناکامی
از گرسیوز و کینش
از پر کینه آیینش
و می گفتند، مردم
با دل آزرده
از افراسیاب مرگ
از زمستان جدایی ها
از پاییز ها، از برگ.
و آرش همچنان
دیوانه سر
بی بال و پر، آزرده می غرید.
تو گویی ، کاوه را
آخرین فرزند
به مسلخ می برند آنجا.
جلودارش نه کوهستان،
نی دریا، نه طوفان بود
وجودش شور طغیان بود
به چشمانش خون باران بود.
شنیدم
البرزچون مغی باستانی
سخن سر نمود،
دل پاک خود را بر آرش گشود:
«که ای گرد دیرینه ی پاک باز!
چه آزرده کردست دلت را، چه راز ؟
بگو با من آن راز های نهان
منم راز دار ِ جهان.
بدان
هر آنکس سخن سر کند
غم ِ جان خود در کند»
چو بشنید آرش
ز پیر سپید بلند
دلش زین سخن رام شد
به آیین گردان
زمین بوسه دادو،
سخن ساز کرد
بدینگونه آغاز کرد:
«من افسانه ای آشفته سر بودم
- گرچه یادگار ایران دیرینه -
در خانه ی خطر بودم، در گذر بودم
او مرا غوغای عالم کرد
از زبان عمو نوروزش
در میان قصه ها سر کرد
با خورشیدم برابر کرد!
سیاوش رفته است اینک
من و افراسیاب مرگ
من و این خانه ی بی برگ
دیگر هیچ نمی دانم
نمی دانم
شب است یا روز
نمی دانم
چه سان گوید
- برای کودک فردا -
قصه هایش را عمو نوروز
همی دانم:
درون کلبه ی تاریک تنهایی
دلم پر سوز می گرید
عمو نوروز می گرید!»
لیثی حبیبی
مینسک دهم و یازدهم فوریه ۱۹۹۶
واژه های داخل گیومه نهاده شده، از اسامی بعضی اشعار او گرفته شده است.
۴۱۱۲۹ - تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱٣۹۰
|
از : همدرد
عنوان : یادش گرامی باد
پائیز برای شما غمگین است و برای ما هر سال اردیبهشت ماه غمگین می باشد. اردیبهشت هر سال عزیز ما که در سن ۲۵ سالگی جاودانه شد یک سال دیگر از زود رفتنش می گذرد و من هر بهار یاد این شعر حافظ می افتم.
"هنگام بهار است گل و لاله و نسرین
از خاک در آیند تو در خاک چرایی"
یاد عزیز شما و عزیزان همگی ما گرامی باد. به امید روزی که بتوانیم یادشان را بر مزارشان گرامی بداریم.
۴۱۱۲۴ - تاریخ انتشار : ۱۲ آبان ۱٣۹۰
|