با خاطره و یادِ بلندِ بهروز سلیمانی


مهدی اصلانی


• در تاریخ ۱۹ آبان‌ماه سال ۱۳۶۲، پاسداران به منزلِ مسکونی ی جدید بهروز سلیمانی در خیابانِ مصدق یورش بردند. بهروز به محضِ این که از حضور پاسداران در منزل خود اطلاع پیدا کرد، خود را در مقابلِ چشمانِ حیرت‌زده ی همسرش، سرور، و دو فرزندِ خرد‌سال اش، پویانِ چند‌ساله و مهرنوشِ چندماهه، از طبقه ی پنجمِ خانه به پایین پرت کرد و به زنده‌گی ی خود پایانی آگاهانه بخشید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۰ آبان ۱٣۹۰ -  ۱۱ نوامبر ۲۰۱۱


دهه‌ی شصت، دورانِ تنهایی انسانِ در چنگالِ قدرت است. آزمایشگاهی انسانی. اوجِ تنهایی و دردمندی‌ی رنجِ نادیده‌ی آدمی. اگر عدالت را نوعی دیدن پنداریم، فراموش شده‌گی و نادیده‌گی را می‌توان ناعدالتی خواند. و این یعنی تمامیتِ زخم را ندیدن. پاره‌ای از کسانی که به دورانِ تازیانه و شلاق، در رده‌ی زخم‌زن‌ها بوده‌اند. امروز جاسازِ اپوزیسیون شده‌اند. همه‌ی حرف‌شان اما بی‌قدر کردن زخم دیگری. جای دردِ دیگری را کوچک کردن و ابعادِ کوچکِ قربانی بودن خود را بزرگ شمردن است. نام نمی‌برم که بسیارانند. راه‌بلدانِ امروز. اخراج شده‌گان از قدرت. کسانی که خود بخشی مهم از قدرت بوده‌اند و به بیرون پرت شده‌اند. نه آن‌که حتا از قدرت کناره گرفته باشند.
دهه‌ی شصت، سال‌های دربدری و فرار و دیده نشدن بود. دوبایزید و وان و مرز بازرگان. انجماد و سرما در برودت نادیده‌گی. گریختن از نور که باید در پستوی خانه نهان می‌کردیم. نه مثلِ حالا که از سرِ برکت، عمده‌ی مهاجران و به خارج پرت‌شده‌گان، زیر نورِ نورافکن و فلاش‌های خبری، بی حتا یک روز تحقیرِ هایم و پناهنده‌گی به نمایش در‌ آیند و پول توجیبی‌شان بشود دلار! سخن‌ام از سرِ حسادت نیست، نوشِ جان‌ و مفتِ چنگ‌شان. تنها می‌خواهم گفته باشم: نقدِ جنایاتِ دورانِ جمهوری اسلامی بدونِ نقدِ موجودیتِ تمامی جمهوری اسلامی در دهه‌ی طلایی، آب در هاون کوبیدن است.
حکایتِ زورو، قصه‌ی کودکانی است که پدران‌شان را از آن‌ها ربودند. نه حکایتِ کنکور مکاتبه‌ای و گرفتن مدرک در حبس. که قصه‌ی کودکان بی‌‌مدرسه و دفتر.

نیمه‌ی دوم سالِ سالِ ۱٣۶۲ بهروز سلیمانی، از اعضای رهبری ی فداییانِ ۱۶ آذر در یکی از آخرین قرارهای تشکیلاتی‌اش با من و دو تن دیگر از کسانی که مسئولیتِ شبکه ی توزیع تهران را عهده‌دار بودیم، وداع کرد. در این دیدار بهروز با خوشحالی از امنیتِ منزلِ مسکونی ی جدیدی که بدان نقل مکان کرده بود، خبر داد: بچه‌ها من دیگه از بابتِ خانه خاطر‌جمع شدم. بهروز بر اهمیتِ بخشِ توزیعِ سازمان، همواره تأکید داشت: بخشِ توزیعِ یک سازمانِ غیر‌نظامی. بخشِ نظامی ی آن سازمان است. برای بهروز پیش‌بردِ کار "به هرقیمتی" یک اصلِ مطلق بود. دو هفته قبل از آخرین دیدارمان، روزی به ما سه نفر گفت: از همین الان به هر قیمتی شده، باید تمامِ اسناد و مدارکِ بخشِ آرشیو را نابود و تا فردا صبح مکان را تخلیه کنید. و این کاری ناشدنی بود. دو نفر از ما سه تن اعتراضِ ملایمی را مبنی بر ناممکن بودن کار بیان کردند: با این زمانِ کم و بعداز‌ظهرِ شلوغِ تهران این کار امکان‌پذیر نیست. یک نفر اما، هیچ نگفت و سکوت علامتِ رضا بود.
از ما سه تن، تنها من تهران را خوب می‌شناختم. مِن‌و‌مِن کُنان نِق زدم که کارِ سختی است. آن‌که از همه مسن تر بود، اعتقاد داشت امکان ندارد در این زمانِ کم موفق شویم. بحث اما بی‌فایده بود. حکایتِ آن ‌روز خود روایتی بلند می‌طلبد. تنها همین‌قدر بگویم که ما آن شب تا دیر وقت، در راهِ بهشت زهرا و ورامین و باقر‌آباد و شابُد‌العظیم و بیابان‌های اطراف تهران، با یک وانتِ فکسنی، که تمامِ دارایی ی لجستیک‌مان بود، دستورِ تشکیلاتی را انجام دادیم. اسناد را در بیابان‌های اطراف تهران خالی ‌می‌کردیم و بعد بنزین روی آن می‌ریختیم و به آتش ‌می‌کشاندیم؛ کاری به غایت پُرخطر.
فردای آن ‌روز، بهروز تنها گفت: بچه‌ها می‌دونید چرا من این‌قدر از مناف خوش ام می آد؟ برای آن‌که اون هیچ ‌وقت سئوال نمی‌کنه. مناف، هم‌شهری‌ی کُردِ بهروز و یکی از ما سه تن بود که هیچ نگفته بود. بهروز می‌گفت: اگر پنجاه نیرو مثلِ مناف داشتم هیچ کاری در تشکیلات زمین نمی‌ماند.
در برگ‌ریزانِ آبان ماهِ سال ۱٣۶۲ با تهاجم به دبیر‌خانه ی سازمانِ ۱۶ آذر در خیابانِ ویلا، ضربه ی سنگینی به تشکیلات نو‌پای ما وارد آمد.
در تاریخ ۱۷ آبان ماه سال ۱٣۶۲ هبت‌الله معینی (همایون)، دُرشت‌ترین مهره ی سازمانِ ۱۶ آذر به طورِ اتفاقی موردِ شناسایی‌ی یکی از زندانیانِ سابقِ لُر به نامِ ناصر یار‌احمدی قرار گرفت که با دادستانی هم کاری می‌کرد و همایون را به چهره می‌شناخت. یار‌احمدی در ماشین‌های شکارِ انسانِ دادستانی می‌نشست و افرادِ سابقه‌دار را شناسایی می کرد. دست گیری ی همایون از سرِ اتفاق صورت گرفت. در همان ‌زمان بخشی از تشکیلاتِ ۱۶ آذر در تورِ وزارت اطلاعات قرار داشت. دادستانی اما نتوانست وسوسه‌ی شکارِ ناب را مهار کند. همایون را به اوین منتقل کردند و موردِ شکنجه قرار دادند. از آن‌جا که همایون نفرِ اولِ تشکیلاتِ فداییانِ (۱۶ آذر) محسوب می‌شد، دادستانی، با فرضِ گستره‌ی بزرگِ اطلاعاتی ی همایون، فشارِ خارج از اندازه‌ای به وی وارد ‌آورد. مقاومت قهرمانانه‌ی هبت، تمامی سرنخ‌های اطلاعاتی را کور می‌کند.
در این بین وزارت اطلاعات به محضِ مطلع شدن از خبرِ دست گیری ی همایون، توری را که از قبل پهن کرده بود، جمع کرد. به فاصله‌ای کوتاه جمشید سپهوند و مهرداد پاکزاد و متعاقبِ آن اعضای دبیر‌خانه‌ی سازمان در خیابانِ ویلای تهران دست‌گیر شدند. تقدیر اما آن بود که عمرِ سازمانِ فداییان خلق پیروان کنگره ( ۱۶ آذر) در پاییز سال ۱٣۶۲ پایان نیابد. مقاومتِ پایدارانه‌ی دست گیر‌شده‌گانِ دبیر‌خانه در آن سال و نوری که بهروز سلیمانی با خاموشی ی شمعِ جان اش به زنده‌گی ی دیگران بخشید، ‌بخشی مهم از اطلاعات را کور کرد و دامنه ی دست گیری‌ها را به حداقل رساند. بهروز سلیمانی که با توجه به میزان دانسته‌هایش، می دانست در صورتی که زنده دست گیر شود باید منتظر یک فاجعه باشد، به زنده‌گی ی خود پایان داد.
در تاریخ ۱۹ آبان‌ماه سال ۱٣۶۲، پاسداران به منزلِ مسکونی ی جدید بهروز سلیمانی در خیابانِ مصدق یورش بردند. بهروز به محضِ این که از حضور پاسداران در منزل خود اطلاع پیدا کرد، خود را در مقابلِ چشمانِ حیرت‌زده ی همسرش، سرور، و دو فرزندِ خرد‌سال اش، پویانِ چند‌ساله و مهرنوشِ چندماهه، از طبقه ی پنجمِ خانه به پایین پرت کرد و به زنده‌گی ی خود پایانی آگاهانه بخشید. پویان، پسرِ بهروز، در آن زمان به دلیلِ تحتِ تعقیب بودنِ پدر، چونان بسیاری از کودکانِ هم سرنوشتِ خود به جهتِ طرح دفترچه بسیج اقتصادی و ثبتِ شهرت خانواده‌گی و نامِ پدر در شناسنامه، از رفتنِ به مدرسه محروم بود. پویان بیش‌ترین اوقات خود را صرفِ دیدنِ برنامه‌های تلویزیون می کرد. در آن زمان سریالی از شبکه ی سراسری پخش می‌شد به نامِ zoroo . بعد از مرگِ تراژیکِ بهروز، وقتی نزدیکان از پویان، سراغِ پدر گرفته بودند، او در پاسخ ‌با زبانِ کودکانه گفته بود: وقتی دزد‌ها اومدن بابا رو بگیرن. بابا مثلِ zoroo خودش رو از پنجره پرت کرد پایین، بعد سوارِ اسب اش شد و از دستِ دزد‌ا فرار کرد. مثلِ zoroo. حالا دیگر معنای آن سخنِ بهروز که گفته بود: بچه‌ها من دیگه از بابتِ خونه خیال‌ام راحته، آشکار شد. خانه‌ی جدیدِ بهروز سه طبقه از خانه‌ی قبلی وی بلند‌تر بود و در طبقه‌ی پنجم قرار داشت. بهروز تصمیم خود از قبل گرفته بود. در تمامِ قرار‌های خیابانی و ترد‌د‌های روزانه‌اش با خود سیانور حمل می‌کرد و تنها نگرانی‌اش دست گیری در منزل بود که آن را هم با نقل مکان به خانه‌ای در طبقه‌ی پنجم حل کرده بود.