توکل در خاطر دوست


هوشنگ


• درست سی سال پیش در چنین روزهایی بود که دم دمای غروب رفتم خانه‌ی دوستان و دانشجویان هوادار فدایی در شهر دانشگاهی "پونا"‌ی هند. سالنی بود که در آنجا جمع می‌شدیم. روی میز بسته‌ی روزنامه که تازه رسیده بود توجهم را جلب کرد. گوشه پایین سمت چپ صفحه‌ی ۲ چشمم افتاد به کلمه‌ی خرم‌آباد و خبری و اینکه یکی از عناصر ... خودسوزی کرد... همانجا سرگذاشتم روی میز وسط سالن. زار گریستم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۷ آذر ۱٣۹۰ -  ۲٨ نوامبر ۲۰۱۱


 نوشته‌های محمد اعظمی و یاد توکل مرا با خود برد و برگرداند به سی و سه سال پیش در دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت، در آن آپارتمان کوچک نزدیک چهار راه تخت جمشید. بار اول بود خدایا یا بار دوم بود که توکل را می‌دیدم. با لبخند و شادی در چشم و دل که شیوه‌ی او بود، زود خودی شدم. توکل همه را خودی می‌کرد؛ چشم‌هایش تو را به خود می‌کشید: تو با منی، ای دوست بیا....

غروب آن روز، دیگرانِ فامیل هم آمدند و حرف دیگران هم پیش آمد اسم شُکرالله و سیامک یادم است. با این خانواده‌ی اسدیان و اعظمی و بیرانوند که نشستی و برخاستی بدان که چند نسل پُشت سر هم کشته داده‌اند از عهد قاجار تا پهلوی‌ها تا اسلامی‌ها.
چند بار دیگر هم توکل را دیدم طنین "سلام" با لهجه‌ی لُری لکی که خیلی جدی هم می‌گفت هنوز در گوشم است.
توکل با چشمانِ پُر شوق و عشق، علاقه‌ی همه را جلب می‌کرد.
آخرین بار در روزی روشن و آفتابی از اردیبهشت ماه سال پنجاه و نه من و گُلی با هم رفتیم خانه‌ی فرخنده و توکل در منطقه‌ی مسکونی کادرها و مهندسین هفت تپه‌ی شوش.
در آن سال‌های پنجاه، چند هزار هکتار زمین و چند ده آبادی میاندوآب (میان کرخه و دز) از دهقانانِ حالا صاحب زمین، خریداری شده بود و رفته بود زیر پره‌ی گاو‌آهن صدها تراکتور شرکت عظیم کشت و صنعت ایران ـ کالیفرنیا، به سهام‌داری نراقی میلیونر ایرانی و شریکی آمریکایی.
دو سه سالی پیش از انقلاب، نمی‌دانم چه شد و چرا نراقی آن شرکت عظیم را رها کرد و برگشت کالیفرنیا.
توکل مهندس کشاورزی بود و سرپرست بخش‌هایی از کشت و کار همین شرکت. دهقانانِ لُر و عربِ حالا کارگرِ کشاورزی روزمزد یا تگهبان و ناطور، دختران و پسران خردسال و نوجوانِ وجین‌کار مزرعه، "آقای مهندس توکل اسدیان" را صاف و ساده توکل می‌گفتند و دوستش می‌داشتند.
توکل و فرخنده دیگر مثل اعضای خانواده‌ی ما شده بودند. نسترن چند ماه بیش‌تر نداشت و چند ساعتی که آنجا بودیم خواب خوش بود و افتخار نداد. ما فقط با چشم رویت و نوازشش کردیم.
و گذشت...
تا سال ۶۰ و روزگار تلخ‌تر از زهر...

خبر را خواندم و گریستم
درست سی سال پیش در چنین روزهایی بود که دم دمای غروب رفتم خانه‌ی دوستان و دانشجویان هوادار فدایی در شهر دانشگاهی "پونا"‌ی هند. سالنی بود که در آنجا جمع می‌شدیم. روی میز بسته‌ی روزنامه که تازه رسیده بود توجهم را جلب کرد. نشستم و ورق می‌زدم تا اینکه در صفحه‌ی ۲ کیهان هوایی، گوشه پایین سمت چپ صفحه‌ی ۲ چشمم افتاد به کلمه‌ی خرم‌آباد و خبری و اینکه یکی از عناصر .... خودسوزی کرد....
همانجا سرگذاشتم روی میز وسط سالن. زار گریستم از دل پُر. دوستان و رفقا دورم را گرفتند نگران و متاسف.
در همه‌ی آن پنج‌ سالی که در هند بودم تنها همین یک بار را به خاطر دارم که گریستم.

ساعتی بعد یکی از دوستان به نام عبدو پیشنهاد کرد که با هم در بیرون قدمی بزنیم که پذیرفتم. با عبدو به راه افتادیم. از اینکه من کسِ نزدیکی را از دست داده بودم متاسف بود و "احساسات" مرا "درک" می‌کرد. از خشونت راه که چند دسته‌مان کرده است و چنین و چنان شده است و می‌شود و "پایداری" می‌طلبد و نکند «خللی» بیفتد در راه ما اگر کسانی از ما به راه دیگری که بن‌بست باشد بروند... و در کشور شوراها چنین و چنان بود و چنین شد و آن فیلم و این رُمان آن را می‌گوید و این را نمی‌گوید.

این پیاده‌روی و حرف‌های "عبدوی جّط"٭ احساس تلخی در من ایجاد کرد. او با «ایده‌ها» همراه بود، من به طایفه و ایل و تبار می‌اندیشیدم و نگاه‌ها و دست‌ها و چشم‌ها...

خبر را گفتم و او گریست

چند ماهی پیش از آن در همان سالِ شوم ـ سالِ بد، خبر از شُکری و سعید رسید از رادیو. همین بعد از ظهر خودم گوش می‌دادم. حیرت کردم. چه راحت! چه آسان است!! به همین سادگی!

شُکری، شاهنامه‌خوان و راوی جنگ رستم و اسفندیار و داستان سیاوش و سودابه‌ی دوران کودکی ما بود. ما، هر شش خواهر و برادر کوچکتر و پسر دایی ما. بعد دیگر ما کاری نداشتیم. نوبت بزرگ‌ترها بود در اطاق بالا و خواندن نشریه‌ی «بازار رشت» و شعر فروغ و شاملو. بعد بحث سیاسی آن‌ها و گفت و گوی سیاسی شُکری با ناصر و حمید و امان. حرف از "فردوسی" و "بامشاد" و "جهان نو". این بود تا سال چهل و هشت و دستگیری‌ها.

تابستان سال چهل و نه و روز ملاقات در زندان شماره‌ی ٣ قصر به ناصر گفتم این دفعه که می‌آیم ملاقات تو، به شُکری هم بگو بیاید. بعد در جمع خانواده‌های ملاقاتی و از لای میله‌های اتاق ملاقات حواسم رفت به طرف زندانی‌ها و به راهروی بند که کم نور بود، انگار کسی را دیدم، انگار شُکری بود و می‌خواست از بند بیاید به طرف اتاق ملاقات، اما حرف‌هایی زده شد، صداهایی شنیدم از پاسبان‌ها و مامور بند که روشن نبود. ناصر گفت شُکری آمد اما پاسبان‌ها و مامور بند فهمیدند شُکری ملاقات ندارد گفتند نمی‌شود، او هم رعایت کرد و برگشت بند .......... تابستان چهل و نه بود.

سال شصت بود و در "پونا"ی هند بودم. رسیدم انجمن دانشجویان هوادار فدایی. چندتایی از بچه‌ها روی نیمکت، رو‌به‌روی هم نشسته بودند. دور "م. الف" بودند. از فعالین و سخنگویان و مبلغین پس از انشعاب اقلیت ـ اکثریت.
کنار او جایی خالی بود. نشستم. یادم نیست یکی به من گفت چته؟ یا گفت چی شده؟ من اما رو کردم به "م. الف" و گفتم پاک‌نژاد و سلطان‌پور را اعدام کرده‌اند.
چند لحظه‌ی کوتاه سکوت."م. الف" که در مقام توضیح و توجیه ماجرا درآمد که: تقصیر خودشان بود. راه عوضی می‌رفتند. بهتر! (شاید هم چیزهایی گفت بدتر از این‌ها)
حالا اما سکوت طولانی و سنگین مثل سنگ سیاه افتاد روی روح و روان ما. و نگاه حیرت‌زده‌ی بعضی بچه‌ها به من.
خیلی سنگین بود این سکوت و این حرف "م . الف" که دوست نزدیک خودم بود و عزیز کرده‌ی خودم بود.
پا شدم رفتم بیرون. نشستم کنار سکوی گوشه‌‌ای از ورودی ساختمان انجمن.
همه احساسم درهم ریخته بود و پایمال شده بود.
هنوز چند ماه دیگر هم لازم بود بگذرد تا عبدو و قالب‌گیری را یاد بگیرد و به من آموزش دهد.
"م. الف" آمد. نشست کنارم. دستِ چپش را انداخت دور گردنم؛ پیشانی‌اش را گذاشت روی شانه‌ام، های های گریه سر داد.
از صدای بلند گریه‌های او چند تایی از بچه‌ها از روی نیمکت‌های سالن پا شدند آمدند نزدیک، با نگاهی که انگار از گریه‌ی "م. الف" رضایت و آرامش یافته بودند.
من هیچ نتوانستم به "م. الف" بگویم. او هم هیچ نگفت.
هیچ‌وقت دیگر هم در این باره حرفش را نزدیم ولی اخلاق را زنده نگه‌داشتیم.
حالا پس از این سی سالی که گذشت به این یکی بگویید:

«آئینه سکندر»٭٭ جام می است بنگر ... حالا بنگر

هوشنگ



٭ عبدوی جطّ : نام برگرفته از شعر "ظهور" منوچهر آتشی. عبدو مصغر عبدالله یا عبدالعلی. مرد شجاعی از شتربانان دشتستان که سرانجام خان‌های محل در لباس دوستی او را می‌کشند.
جطُ: شتربان که دشتستانی‌ها آن‌ها را تحقیر می‌کنند (چیزی مثل محرومین هند)
من فقط از روی شباهت اسمی، آن دوست دانشجو را در پونای هند "عبدوی جطّ " نامیدم.

٭٭ پس از درگیری مسلحانه سیامک اسدیان (اسکندر) با نیروهای سپاه پاسداران و کشته شدن او در ۱۰ مهر ماه ۱٣۶۰، نشریه کار اکثریت در شماره ۱٣۲ چهارشنبه ۲۹ مهر ماه ۱٣۶۰، مقاله‌ای نوشت با عنوان «آئینه سکندر». و بر پیشانی مقاله‌ی نشریه‌ی کار اکثریت این بیت از حافظ:

آئینه سکنـدر جام می است بنگر
تا برتو عرضه دارد احوال ملک دارا

در آن مقاله اشاره شده بود که سیامک اسدیان ـ اسکندر ـ «کسی بود که از سال ۵۲ تا ۵۷ در سخت‌ترین سال‌های زندگی مخفی پرشورترین روحیه مبارزه‌جویانه و ایثار انقلابی در وجودش زبانه می‌کشید» پس از تعریف‌هایی از این دست مقاله می‌افزاید:« زمانی که در تحریریه کار از کشته شدن اسکندر در درگیری مازندران باخبر شدیم آنچه بیش از همه رفقا را تحت تاثیر قرار داده بود این بود که چگونه یک انسان ساده و صمیمی و ایثارگر با پاک‌ترین و بکرترین ایده‌های انسانی که در خور ستایش والاست، بی‌آنکه خود درک کند همه زندگی و وجود خود را وقف راهی کرده است که کثیف‌ترین موجودات جهان نیز در همان مسیر رکاب می‌زنند،که چگونه پست‌ترین و رزل‌ترین جنایتکاران، هم امروز نقشه همان اقداماتی را در سر می‌پرورانند که این جوان پُر شور و آزاده برخاسته از دل کوه‌های سرکش لرستان در پی آن است. آنچه همه ما را در خود فرو برد آن بود که می‌دیدیم در عرصه بسیار بغرنج و پیچیده کنونی، چگونه نیات پاک اسکندرها با پلشتی‌های کشمیری‌ها، ساواکی‌ها در قالب عمل واحد ضد‌انقلابی درهم آمیخته و به حق خشم و نفرت مردم٭٭٭را متوجه کسی می‌سازد که همچون اسکندر درونی چون شیشه‌ای صاف دارند، لاکن در عمل یکپارچه، همان چیزی است که از اعمال مزدور آن زشتِ جهانخوار سر می‌زند. هم از این روست که معیار قضاوت هر انقلابی صدیق در برخورد با عملیات براندازی چپ‌روها آنچه تعیین کننده است نه آن درون شفاف شیشه‌ای اسکندرها که آن گنداب ضد انقلابی است که بر زمین جاری می‌شود. تناقض دردناک زندگی آنان هرگز نمی‌تواند نقش عمل ضد انقلابی آنان را کتمان نماید.»
آن موقع در جمع انجمن دانشجویان در پونای هند گفته می‌شد این مقاله را فرخ نگهدار نوشته است.
باز می‌گویم که پس از این سی سالی که گذشت به این یکی بگویید:

«آئینه سکندر» جام می است بنگر... حالا بنگر

٭٭٭ برای چگونگی واکنش مردم لرستان به کشته‌شدن سیامک اسدیان و اجتماع بزرگ آنان در خاکسپاری و چهلم سیامک، نگاه کنید به نوشته‌ی محمد اعظمی در سایت عصر نو: توکل اسدیان، مُردگان این سال، عاشق‌ترین زندگان بودند.