سه رباعی - فتح اله شکیبایی

نظرات دیگران
  
    از : جهان آزاد

عنوان : حکم
آقای پارسای گرامی
با درود بسیار، سپاسگزارم که خودرا بیشتر معرفی کرده اید. آشناییِ بیشتر وثوق مرا به فرهیختگی شما بیشتر می کند.
و اما بعد، من همه ی آنچه را که شما تعریفِ شعر میدانید به عنوان نظرتان، صد در صد می پذیرم و به آنها احترام می گذارم اما آنها را "حکم" تلقی نمی کنم که بر موضوع شعر فارسی قابل تعمیم باشد وبر اساس آن تعریف یگانه ای از شعر بدست آید. به نظر من شعر، مثل هر پدیده ی دیگربر اساس سطح و تفاوتِ ذهنیت مخاطب تعریف می شود. جهان اندیشه، گسترده ترین جهان است و شاعر این جواز را دارد که در این جهانِ بی درو پیکر آنگونه که می خواهد توسن خیال را به گردش در آورد. حالا کدام مخاطب و تا کجا، در این سوارکاری با شاعر همتازی و همراهی می کند، بستگی به عواملی دارد که سطح و تفاوتِ ذهنیت مخاطب، تعیین کننده ی آنهاست. به طور کلی مخاطبان زمان ما زنده یادان مشیری و سپهری را بیشتر از شاملو و نیما دوست دارند ( به باز چاپ و شمارگان چاپ شده ی آثار این عزیزان رجوع کنید). آیا من که شاملو و نیما را دوستتر دارم باید با دوستاران سهراب و فریدون ماجرا کنم؟ آیا ابرام در صدور حکم، از ذهنیت همان دیکتاتورِ مخلوع مارکز نشأت نمی گیرد که در نهاد ما فرمانروایی می کند.
ببینید آقای پارسا، زبان دستگاه پیچیده ای است که فرآوردهای گارگاه عظیم اندیشه و خیال انسان را به جهان عرضه می کند. آیا قاعده ی واحدی که بن مایه ی همه ی این فرآورده ها قرا پوشش دهد می شناسیم؟ من نمی شناسم . و اصولا تلاش برای شناسایی آنرا اتلاف وقت و کوبیدن آب در هاون میدانم و نیز آنرا از عوارض پرورش یافتن در جامعه ای با سقف سیاه خودکامگی می بینم که همه ی با آن به نوعی دست بگریبانیم و ناخودآگاه باز تاب می دهیم.
چرا از شعر هرم بسازیم و برای آن راس و قاعده ترسیم کنیم؟
چرا برای همه چیزی دنبال سرنمون بگردیم؟ چندگانگی و چندگونگی چه عیبی دارد؟ چرا پشت سریک پیش نماز خودمون را خم و راست کنیم.آیا آزادنه رقصیدن زیباتر نیست؟
از نظر فلسفی آنچه که ماهیتا با تاریخ و تئوریهای یک پدیده همخوانی نداشته باشد، با آحاد آن پدیده در یک مقوله جای نمی گیرد. شما کجای سه رباعی آقای شکیبایی را با تئوری ها و تاریخ یا شناسنامه شعر فارسی در تضاد می بینید؟
برداشت شما دقایق زیبایی شناسانه ای در سه رباعی آقای شکیبایی نمی بیند. بسیار خوب، این نظر شماست خیلی هم محترم اما باورکنید بر اساس همان فرمولی که شما ارائه می دهید ""من خواننده.....به تخیل و تفکر در باره کلام او و موقعیت خودم در جهان "" وادار شده ام! اما فرمول شما را هم دوست ندارم! متاسفانه موقعیت مرا در جهان حکومتها تعیین می کنند. اگر شاملو و فروغ تعیین می کردند حال و روز بهتری داشتم!!؟
من گلبوسه ی آب را موجی کوچک روی دریاچه ی کلاردشت می بینم و دوستش دارم، کویر جان برای من خیال انگیز است وهمان عبارت" مافوق شراب" را که شما با آن مساله دارید، نیما هم در یک رباعی به صورت "پسِ مستی" اورده است. درست می گویید این عبارت از فخامتی را که شما دنبالش می گردید برخوردارنیست ولی آیا آقای شکیبایی نازنین که من فقط با نام و کارش کم و بیش آشنایی دارم قصد سرودن رباعیاتی فاحر و فخیم را داشته است!؟ اگرچنین است پس " کار دست خودش داده است":
ای عشق چگونه کار دستم دادی
عکسی ز دیار یار دستم دادی
گفتی که تو را برم به گلزار ارم
یک حفره ی پُر غبار دستم دادی!
.
آقای پارسا من این رباعی را مانند غزل زیراز دیوان شمس دوست دارم که چند بیتش را برای شما نقل می کنم:







ای هوس‌های دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا

دوستانه می گویم شاید گاهی حکم صادر می کنید که اخبار روز نظراتتان را چاپ نمی کند. برایتان احترام بسیار قائلم آقای پارسای ارجمند.
با درودو مهر، پیروز باشید.
۴۲۰۲۹ - تاریخ انتشار : ۲٣ آذر ۱٣۹۰       

    از : بهمن پارسا

عنوان : محضر جهان آزاد،آنچه من درمیابم!
جهان آزاد ارجمند،ندانستم به کدام لقب شما را ینامم،مراببخشید.امّا در هردو وجه برای من ارجمند هستید. وپاسخ بر چرای شما که امید وارم به شایستگی برآیم. من مجمل نوشتم و چندان هم به خیال نبودم که درج شود. این را از سر ِ سابقه میگویم و ویراش گران محترم این صفحات میدانند که بی راه نمیگویم. من از سر صداقت به زبان وادب عشق میورزم. نه فقط فارسی، که ترکی و کردی و فرانسوی و انگلیسی و روسی را تا آنجا که بضاعتم رخصت میدهدوبعد هم به ترجمه از هر زبان دیگر. تنهایی هایم را پر میکنم با خواندن های بسیار و گوش دادن های ممتد و اندیشیدن بر اینهمه. وفارسی به لحاظ اینکه همان یک حرف و دو حرفی است که والده بر دهانم الفاظ نهاده و گغتن آموخته اند زبان مادر ی و پدری من است لذا ارادت ِ بیشتری را در من میانگیزدوپس دقت و شور بیشتری را ملزوم میدارد.اینجاست که شاخک های مورچه های ذهنم حساس ترند،نیز ترند،و وسواسی تر.
باور من این است وشاید هم خیلی دور از واقع نباشد که ،شاعر و رمان نویس از چیزی حرف میزنند که نیست!و امّا من وشما مصادیق این نبودنی ها را در زندگی روزمره خود هم میبینیم و هم حس میکنیم.برای پرداختن به بیانی از اینگونه شاعر با بکار گیری کلمات تصاویری میسازد که من خواننده را به تخیل و تفکر در باره کلام او و موقعیت خودم در جهان وامیداردو من اگر از نحوه ی بودن خود و چگونه بودن خود بیخبر باشم و یا به غلط خبری داشته باشم دست به تجدید پندار و دیدار میزنم. برای اینکه چنین محصولی به مصرف ذهن من خواننده برسد وذهن مرا از تنبلی و تن پروری بیرون بیاورد لازم است حرف شاعر در تمامیت تخیلی بودن و حتی تجرد و یا انتزاعش با زبان روز ِمن ِخواننده واسباب وآلات موافق این زمان همخوانی داشته باشد. یعنی که شاعر باید مثل تصویر ژانوس باشد.دوسویه و دوگونه نگر.هم به امروز برای بیان مساله ی امروز و هم به دیروز برای تسلیح خویش به زبان فاخر قوم خویش. فارس وترک وعربش بحثی دیگر است و سخنی دیگر.کارگاه ذهن شاعر میباید که توانایی ساختن ابزار ی غیر از مصالحی را داشته باشد که در اختیارش هست!والا چیدن چند کلمه در کنارهم و اِعمال وزنی از اوزان عروضی بر آن اگر قرار باشد شعر تلقی شود ما ناچار خواهیم بود بپذیر یم و شاید هم تایید کنیم که:آخ به دلم ،واخ به دلم،یه کارد سلاخ به دلم ،شعر است! امّا من ایمان دارم شما این کلمات را که در کمال توازن و موزونی هستند شعر نمیدانید.
ببینید Stephen Spenderشاعر انگلیسی میگوید:آدمی در هرچیز با آدمی درگیر است الّا شعر، که آنجا با خدا طرف است و زور میازماید.چطور ممکن است در چنین عرصه یی کسی خواسته باشد پنجه آزمایی کند و هم از ابتدا از جایی بیاغازد که بیراهه است.
عذرم بپذیرید اگر روده درازی کرده ام راه دیگری برای بیان مقصود ندارم و سعی میکنم درز بگریم و باعث ملال نشوم. ولی اگر خواسته باشید میتوان در مجالی وسیع تر مفصل به سخن نشست. بروم سراغ سخن آقای شکیبایی. سخن ایشان کلام موزون است .خالی از لطف و خیال انگیزی. از میان این جملات هیچ تصویری سرک نمیکشد.محرک هیجیک از احساسات وعواطف فوری و قابل اعتنا در دسترس نیست.
میفرماید:مافوق شراب را چه باید گفتن؟ اینکه این پرسش وجاهت دارد یانه و در بستر زمانه ی ما قابل طرح هست یا نه به جای خود و آیا من مجاز هستم با نوعی از تلقی نا صالح پاسخ بدهم،ویسکی و یا ودکا؟! میفرماید:گل بوسه ی آب را چه باید گفتن که صرف نظر از مقدمه که مصراع اول باشد و هیچ در رابطه منطقی و عاطفی و یا احساسی با آن مصراع نیست وفقط کلام هموزنی است با آن میشود گفت،بوسه ی آبکی؟!
وناگهان از آن بستر و زمینه شما پرتاب میشوی به کویر جان و انگیزه ی خواب. در کلّ این رباعی به کدام تسلل و پیوستگی علّی و غایی دست میبابیم؟سخن بر سر بیان کدام نکته است که اینهمه گسسته و نا منسجم در ردیف عبارت فارغ الارتباط است؟
توجه بفرمایید،بکارگیری "آمدن" در کار اشک را با بکار گیری همان فعل در کار مادر ی که از مسجد برمیگردد. شعر زبان خودش را دارد اینکه در لهجه ی تهرانی "چای را میخورند" دلیل بر وجاهت آن در زبان شعر نمیشود.اینکه قالب ایشان اجازه استفاده از"ریختن" و یا "سرازیر" شدن را نمیدهد علت حضور آمدن است و خالی از لطف. ودر روند همان رباعی ناگهان بر میخوریم به اینکه "ایشان به دیدار گلی میرفته اند! یعنی در گذشته ی استمراری، یعنی در حال رفتن وحرکت و نا غافل ،تا لحظه ی انتظار اشکم آمد. آیا درست نیست که گلی که ایشان به دیدارش میرفته میباید که در انتظار بوده باشد. آنکه میرود در کار رفتن است و منتظر نیست و این وجه منطقی و روانی قضیه است. از اینروست که مرا سخت است پذیرفتن اینکه بگویم این حرفها شعر است.
در رباعی آخری هم آنقدر موضوع مغشوش است که بسنده میکنم باینکه بگویم چه رابطه یی هست بین عکس دیار یار و یک حفره ی پرغبار که مقدمات معرفی اش در مصاریع پیشین نیست. سخن از کدام حفره است که با کلّ رباعی در ارتباط است.
من احترام همه را بر خویش واجب میدانم. تمام شوقم این است که از هر انسانی چیزی بیاموزم و ذخیره ام باشد در تابوتی که دستخوش شعله های سرکش کوره یی خواهد شدا که مرا به خاکستری ناچیز مبدل خواهد ساخت. لذا از سر ارادت و در کمال صداقت بگویم با هیچ شخصی به لحاظ نام و موقع و عنوان و این قبیل خویش را طرف مخاصمت نمیدانم و نیستم. آنچه را پس از سبک و سنگین کردن درمیابم به معرض میاورم و سخت معتقدم که صاحب بضاعت در خوری هم نیستم. ولال باد زبانم اگر به هرز برود. نظر به اینکه بارها وبارها ملاحظه کرده ام که از درج نظرم در بسیار ی از موارد خود داری شده اینبار نخواسته بودم بیهوده "قلم رنجه"کنم و سبدیون شود. وبرای اینکه سخن جناب شما را بی پاسخ نگذاشته باشم کار را به تطویل -از آن اکراه- دارم کشیدم. اینکه راه به درج ببرد یانه موکول است به آینده .واگرهم به دید شما در نیامد.یی میل من در صدر این رقیمه هست برایم بنویسید تا بیشتر با هم تبادل عقیده کنیم. باارادت ودر تنهایت خلوص. مهر شما مسری باد
۴۲۰۱۷ - تاریخ انتشار : ۲٣ آذر ۱٣۹۰       

    از : جهان آزاد

عنوان : چرا؟
چرا آقای پارسای گرامی؟ چرا نوشته های آقای شکیبایی شعر نیستند؟ کاشکی توضیح میدادید که با کدام معیار شما این رباعی ها را از دایره ی شعر بیرون می گذارید. من به نظر شما بسیار احترام می گذارم و بر اساس همین نوشته ها و نظرهای کوتاه که اینجا و آنجا از شما می خوانم، شما را انسانی فرهیخته می بینم. اما پرسش اصلی انیست که آیا تعریف یگانه ای از" شعر فارسی" در دست است که این رباعی ها در آن نمی گنجند. شاملو هم در مصاحبه ی با ناصر حریری بدون اینکه از شعر تعریفی بدست دهد خط بطلان روی شعر فارسی می کشد!! از نظر من شاملو یکی از بزرگترین شاعران جهان است ولی متاسفانه در کار نقد مرتکب اشتباهات فاحشی شده است. یادتان باشد که حکمت (یعنی فلسفه با گرایش اسلامی) و کلام ( یعنی تفسیر هستی با احکام قرآن) از اواخر قرن سوم هجریت ا امروز اندیشمندان مارا از چالش در جهان فلسفه و علوم عقلی، به مثابه ی رشته های مستقل بازداشته است و نتیجتا همه ی چالشهای فکری ما در هیات " شعر " مجال ظهور یافته اند. جهان ما و زندگی و تاریخ ما در شعر ما خلاصه شده است. آیا رباعیات خیام با تعریف شما شعر است؟ اندیشمندان ما برای مصون ماندن از گزند خشکمغزان شعر را تنها راه بروز اندیشه های خود دانسته اند . شاید تنها استثنا حافظ و بابا طاهر عریان باشند. در این مجال توضیح بیشتری را روا نمی بینم. و باور دارم که شما خود از این مجمل حدیث مفصل را می خوانید. خوشحال می شوم این بحث را که گمان می کنم بسیار تازه است اینجا و آنجا ادامه دهیم. با درود بسیار.
۴۲۰۰۷ - تاریخ انتشار : ۲۲ آذر ۱٣۹۰       

    از : بهمن پارسا

عنوان : نه اینها شعر است،ونه شعر اینها!!!
گیرم که این نظر هم مندرج نشود. نقلی نیست. کمترین اینکه شما پیش از حذف میخوانید. کوتاه کنم در همه ی این جملات موزون آنچه نیست ،شعر است. واما علاقه مندی به روابط از این سخنان فراتر میرودو نتیجه اینکه میبینم.مهر شما مسری باد.
۴۱۹٨۱ - تاریخ انتشار : ۲۱ آذر ۱٣۹۰