قصیده برای حجاب
یادباد شاعرِ آزاده و آزادیخواهِ ما، ایرج میرزا


اسماعیل خویی


• مگر خود از صفت های خدایی نیست زیبایی؟!
چه زیبایی، اگر دارند پنهان اش ز بینایی؟!

چنان که موسقی را رزقِ گوشِ آدمی کردند،
همانا رزقِ چشمِ آدمی کردند زیبایی. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۲ آذر ۱٣۹۰ -  ۱٣ دسامبر ۲۰۱۱


 مگر خود از صفت های خدایی نیست زیبایی؟!
چه زیبایی، اگر دارند پنهان اش ز بینایی؟!

چنان که موسقی را رزقِ گوشِ آدمی کردند،
همانا رزقِ چشمِ آدمی کردند زیبایی.

و یا، بهتر بگویم، آنچه زیبایی ست چشمان را،
همان الحانِ موسیقی ست بهرِ حسّ شنوایی.

تنِ انسان همه بیناست با حس های گوناگون:
که یعنی تو به زیبایی همین با چشم نگرایی.

همانا بینی ات بیناست با چشمانِ بوییدن،
چنان که پوست ات بیناست با چشمِ پساوایی.

پیمبرتان مگر خود خوش ندارد روی زیبا را،
به ویژه که گَل اش با بوی خوش یابد شکوفایی؟

زنی را که پیمبرتان به دیدارش "تبارک" گفت،
چرا می باید این چندین بترسیدش ز پیدایی؟!

و، همچون دیگرِ مردان، مگر آدم نبود آن مرد،
اگر چه دیگران بودند خستوی اش به بی تایی؟

چرا باید نهان کرد آنچه را خوش داشت پیغمبر؟
مگر باید ز دیدارش خورد بر او به تنهایی؟!

خدا خواهد به زیبایی نگاهِ خویش بردوزی:
که تا، زین راه، چون خَلاقِ زیبایی ش بستایی.

جهانی ز آدمی زادان به هر حس می ستایندش:
به بینایی و شنوایی، پساوایی و بویایی.

وگرخوش آیدت"آن تلخ وش" ، باید چشایی را
بدین حسراهه های درکِ زیبایی بیافزایی.

(چشایی را نداری پاس اگر، تا پارسا باشی،
خرَی فنجان به جای جام و، جای می، خوری چایی!)

و نرم وگرمِ زیبا را به چشمِ سر اگر نتوان،
به چشمِ پوست بتوان دید، یعنی با پساوایی.

اگر چاکِ گریبانی نگیرد چشمِ شاعر را،
چگونه می تواند ز آن سخن گفتن به شیوایی؟!

به جز در چادر ار شاعر نبیند قامتِ زن را،
همه سروِ روان بیند هر اندامی به رعنایی.

حجاب از شعر می گیرد بسی زایندگی ها را؛
هنرهای دگر را می کشد، حتا، به نازایی.

تو بر این گفته ها دانم که می خندی، فقیها! زآنک
هنرها را تو خیره سر ترینِ جمله اعدایی.

هنرها، لیک، زیبا ی اند و پالایشگرِ جان ها:
تو -ای بیکاره!- امّا، در جهان مان با چه کار آیی؟!

دودست ات هست و دو فن، با یکی خوردن، دگر شستن:
هر آنچه بیش مانی، بر جهان جز کود چفزایی *؟!

حجابِ شرعی ی اسلام را معنا همین باشد
که مرد و زن به طینت روسپی وارند و هر جایی.

که یعنی روبگردانی به غفلت گر دمی زایشان،
کنند آن کارِ دیگر را، تو تا با خویش باز آیی!

حجابِ شرعی ی اسلام گوید طینتِ آدم
هم از روزِ ازل بوده ست شهوتناک و شیدایی.

به گرما وبه سرما واکنش هاشان همانند است
زنانِ مصری و ایرانی و روس و بیافرایی.

و، پس ، آب وهوا پوشاک شان را گونه گون دارد:
نه آنچ- ای شیخِ بد چشم!- از سرِ حیزی تو فرمایی.

تویی تنها که بر هر زن به هرجایی نظر داری:
کجا چشمِ همه مردان چو چشمِ توست هر جایی؟!

به چشمِ دُن ژوان هم عشق با شهوت تفاوت داشت:
چرا خود را نمادِ کلِّ جنسِ مرد بنمایی؟!

چه مرد از فرطِ شهوت چون تو با ایرش می اندیشد:
که"شیرین" آیدش "بحثِ" پسر گایی و خرگایی؟!

تورا پرسید باید ک: "ز چه رو حیزی به چشم، ای شیخ؟!"
نه زیبا دختری را که : -" چرا چندین تو زیبایی؟!"

چو هر بی کاره و بی کاربردِ دیگری ، امّا
حجاب البتّه در جایی تواند داشت کارایی:

کجا؟ آنجا که رویی زشت باشد تا بدان حدّی
که پیش اش دیده ور گوید نبودش کاش بینایی!
ا
گر باید، تورا باید حجاب ،ای گَنده پیر، ای شیخ!
که زشتی در لقا چندان که دیدن را نمی شایی.

حجابِ زشت رویان را، ولی ، آیا- جناب شیخ!-
چو بینی روی خود، باشی توانای پذیرایی؟!

غلط گفتم : حجابِ تو نقابِ لاغ وسالوس است:
که شیطان چهره بنماید، گرش ازچهره بگشایی.

نمودی اجتماعی را چو آید گاه ِ سنجیدن،
تورا باید نظر کردن به شایایی ش وبایایی.

اگر بایسته وشایسته باشد ، مانَد وماناد:
وگرنه، اجتماع از آن بماند از درون زایی.

چو بزدود اجتماع از خویش ناشایست و نابایست،
چنان دان کاو ز پیری باز می گردد به بُرنایی.

فقیهان را تو گویی زندگی وارون گذر دارد:
درست آن سان که تو، نزمادرت ، کز گور خود زایی!

فقیه از نوجوانی پیر چشمی می کند، ایرا
دل اش بیگانه ماند جاودان با شور وشیدایی.

(یک آید در نگاهِ پیر چشمی بَرده ی شهوت
پسر، دختر، شتر، خر، میش، استر، عمّه ودایی!)

و گر هستان ز بُرنایی سوی پیری روان باشند،
خدا را می سزد- باشد اگر - پیوسته بُرنایی:

که پیری مرگ می آرد زپی، امّا خرد گوید:
خدا را می سزد- باشد اگر- جاوید مانایی.

به چشمانِ جوان زیبا فریبا می شود، آری:
ندارد بهرِ چشمِ پیر زیبایی فریبایی.

فقیهِ پیر چشم از نردبان شمشاد نشناسد:
چرا پیش اش خرامد قامتِ رعنا به رعنایی؟!

خدا، گر هست و گر در آفرینش غایتی دارد،
چه شاید غیرِ زیبایی مراو را علّتِ غایی؟!

همین است آدمی را نیز مقصود از هنر ورزی:
بری از شهوت آمد آدمی را مهرِ زیبایی.

چو از مردی جوان بانوی پیری روی خود پوشد،
کشد کارِ حجاب و منطقِ زشت اش به رسوایی:

کجا مردی جوان بیند به شهوت در زنِ پیری؟!
همین بس تا که برهانِ حجاب افتد ز بُرّایی.

فقیها! نیست ات پاسخ مرا جز خنجری بُرّا:
خرد در جُستنِ برهانِ قاطع تا نفرسایی.

من، امّا، "ما" یم وما نیز بسیاریم؛ وز این رو،
دگر این گونه"پاسخ" را نباشد هیچ کارآیی.

هنر ماناد و زیبایی جهان آرای انسان باد:
به کوری چشمِ تو، ای ننگِ حسِ و هوش ودانایی!

شناسایی ی زیبایی بهشتی کرده دنیاشان:
خوشا دنیای ملت های دانای اروپایی!

از آن دنیا بسا درها که بر ما نیز بگشاید:
چو پیگیرش روان گردیم در راهِ شناسایی.

هماره باد روی و موی خوش روشنگرِ چشمان؛
وزیبایانِ گیتی همچنان در گیتی آرایی.

مرا هم محفلی باد از پری رویان میخواره:
نگاهِ ساقی اش از می تواناتر به گیرایی!



بیست و چهارم اکتبر ۲۰۱۱،
بیدرکجای لندن
*چه فزایی؟!