مرد نامرئی


پابلو نرودا - مترجم: باربد پروینیان


• همه چیز انباشته از رویا و آواست،
زندگی جعبه ای پر از ترانه هاست
جعبه گشوده میشود
و دسته ای پرنده به بیرون پرواز میکنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲٨ آذر ۱٣۹۰ -  ۱۹ دسامبر ۲۰۱۱


  از عناصر چکامه
Odas Elementas
۱۹۵۲-۱۹۵۷
برگردان: باربد پروینیان
barbadparvinian@gmail.com



میخندم
به شاعران کهن لبخند میزنم
شعرهایشان را یک به یک دوست میدارم،
شبنم و ماه
مروارید و جواهرات مستغرقی که
برادر بزرگم باآنان گلهای سرخ را زینت میدهد
تمامی را دوست میدارم.

لیکن من لبخند میزنم
همیشه میگوئیم: من
برسرهر پیچ اگراتفاقی بیفتد
همیشه «من»
تنها ما و یا
قلب عزیزمان در خیابانها گام میزنند
فقط ما،
دراطراف
هیچ ماهیگیری نیست
هیچ کتابفروشی نیست
هیچ معماری نیست
هیچکس از داربست فرونمی افتد
هیچکس رنج نمیبرد
هیچکس عشق نمیورزد
بجز برادر بینوای من: شاعر،
همه چیز بر او و معشوق عزیز او رخ میدهد
هیچکس زندگی نمیکند بجز او
هیچکس از گرسنگی نمیگرید
هیچکس از خشم نمیگرید،
در شعرهای او
کسی رنج نمیبرد اگر قادر بپرداخت اجاره خود نباشد
در شعر
هرگز کسی با وسایل خود به خیابان پرتاب نمیشود
هیچ اتفاقی در کارخانه ها روی نمیدهد
نه، هیچ چیز.
چترها و ساغرها ساخته میشوند،
سلاحها و لوکوموتیوها تولیدمیشوند
وسنگ معادن با خراشیدن دیواره های جهنم استخراج میشوند.

اعتصاب میشود،
سربازان آمده آتش میگشایند
بر مردم آتش میگشایند
یعنی بر شعر،
اما برادر شاعر من
یا عاشق است
یا درحال رنج بردن است
چراکه همه احساساتش متوجه دریاست،
بندرهای دورافتاده را برای نامشان دوست میدارد
درباره اقیانوسهایی که نمیشناسد مینویسد
بهنگامیکه زندگی همچون خوشه های ذرت سرشاراز دانه هاست
در اطراف گام میزند بی آنکه چیزی از کشت و درو بداند،
او بی آنکه زمین را لمسی کند برامواج میراند
و گهگاهی بسیار سودازده و هیجانیست،
او بزرگتر از آنست که در پوست خود بگنجد
خودرا گرفتار و رها میسازد
میگوید که نفرین شده است
با سختی تمام صلیب تاریکی را بردوش میکشد
و میپندارد که درجهان با همه متفاوت است،
هر روز نان میل میکند
اما تابحال نانوا ندیده است
یا به هیچ اتحادیه نانوایان سری نزده است،
برادر بینوای من اینچنین ظلمانیست!
بخود میپیچد و تاب میخورد
و خویشتن را جالب می یابد،
جالب!

من برتر از برادر خود نیستم
لیکن من ـ کسیکه وجودی ندارد ـ لبخند میزنم
زیرا هنگامیکه من در خیابانها گام میزنم
دراطراف
زندگی بسان رودخانه ای جاریست
و با من – این یگانه مرد نامرئی،
بی هیچ سایه‍ی مرموز، گرفتگی و یا سیاهی -
همه حرف میزنند،
هرکسی چیزی برای گفتن دارد
گفتن از وابستگان خود
از خوشبختی و بدبختی خود،
هرکه ازکنارم میگذرد
چیزی با من درمیان میگذارد.

نگاه کن!
ببین چگونه
چوب ها را میبرند
سیمهای برق را میکشند،
ببین چگونه
تا دیرشب نان میپزند، نان روز ما،
با کلنگ زمین را شکافته
آهن را تبدیل به قلف میسازند،
به آسمان رفته
نامه ها، هق هقها
و بوسه ها ی ما را باخود میبرند.

برهر درگاهی
کسی ایستاده است
کسی بدنیا میآید
یا کسیکه دوستش میدارم
انتظار مرا میکشد،
وهمچنانکه دراطراف گام میزنم
اشیاء از من میخواهند که آنان را بسرایم،
لیکن مرا فرصتی نیست
باید به هر چیزی بپردازم
باید به خانه روم
باید به دفتر حزب سری بزنم،
چه کاری ازدستم ساخته است،
همه میخواهند که من حرف بزنم
همه میخواهند که من بخوانم
هماره بخوانم.

همه چیز انباشته از رویا و آواست،
زندگی جعبه ای پر از ترانه هاست
جعبه گشوده میشود
و دسته ای پرنده به بیرون پرواز میکنند
برشانه ام نشسته میگویند:
زندگی مبارزه است
همچون رودخانه ای که پیش میرود،
و انسانها به من و تو میگویند
که چرا پیکار میکنند
که چرا میمیرند.

در اطراف پرسه میزنم
زمان برای تمامی پدیده ها ندارم
ایکاش بتمامی درون من زیست میکردند
وازدرونم ترانه هایم را میخواندند،
من خود اهمیتی ندارم
زمان برای مشغله هایم ندارم
لیکن شب و روز باید بنویسم
بی آنکه کسی را ازیاد ببرم،
حق است که بناگاه خسته شوم
بتماشای ستاره گان بنشینم
و برعلفها دراز کشم:
حشره ای به هیئت یک ویولون از کنارم رد میشود،
بازوانم را بر پستانهای کوچکی
و بر کمرگاه زنیکه دوستش میدارم قرارمیدهم،
به مخمل سنگین شب
که با فلک منجمد مرتعش میشود نگاه میاندازم
سپس موج اسرار در روحم برمیخیزند،
کودکی
گریستن در گوشه ها
سودای نوجوانی،
خوابم میگیرد
و همچون سگی میخوابم،
سریع بخواب میروم
با یا بی ستاره گان
بی یا با عشق،
وقتیکه بیدار میشوم
از شب خبری نیست
در برابرم خیابان برخاسته است
دختران فقیر همسایه بسر کار میروند
ماهیگیران از دریا بازمیگردند،
معدنچیان با کفشهای نو به عمق معادن فرومیروند،
همه چیز زنده است
هرکسی با عجله پس و پیش میشود
و من بسختی زمان برای پوشیدن لباس خود دارم
باید شتاب کنم
باید بدانم که
چه کسانی ازاینجا گذرمیکنند
کجا میروند و چه میخواهند.

بدون زندگی
نمیتوانم زیست کنم،
بدون انسان بودن
نمیتوان زیست کرد،
و من میدوم
نگاه میکنم
گوش میدهم
و میخوانم،
من کاری با ستارگان ندارم
تنهائی هیچ گل و میوه ای نمیدهد،
برای زندگی من
تمامی زندگی را بمن دهید،
تمامی اندوه جهان را بمن دهید
تا آنرا به امید مبدل سازم،
تمامی شادی هارا بمن دهید
حتی پنهان ترین را،
وگرنه چگونه آشکار خواهندشد؟
این وظیفه من است که از آنها بگویم،
پیکار روزانه را بمن دهید
زیرا چنین چیزها ترانه منند
و اینچنین با هم خواهیم رفت
شانه به شانه
تمامی انسانها.

ترانه من آنانرا متحد خواهد ساخت:
ترانه مرد نامرئی
کسیکه با تمام بشریت میخواند.