قصیده برای ایران


اسماعیل خویی


• هم میهنان خوب ام! ای وای، وای ایران:
از دیده خون ببارید باید برای ایران.

گنج اش تمام برده ست شهشیخِ دزد و خورده ست:
مرده ست و جان سپرده ست گویی خدای ایران! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۶ دی ۱٣۹۰ -  ۲۷ دسامبر ۲۰۱۱


 دوست وبرادرِفرهیخته ام، دکتر مرتضی جانِ میر آفتابی:

درود برتو.

"امپراطوری ی مگس ها" را سطرسطر بلعیدم و"نعره می کشم" را شعرشعر نوشیدم.

سپاس برتو.

می بینم که، بیش وپیش از هر چیز، مردم گرایی و ایران دوستی ست که جان دل وات را، در نوشتن وسرودن، شعله ور می دارد ودر کار می آرد.

"قصیده برای ایران" را به تو پیشکش می کنم، تا بدانی- ومی دانی- که جایگاه وپایگاه تو در فرهنگِ امروزینِ ایران را می شناسم و ارج می گذارم وبسیار دوست ات می دارم.

خامه وحنجره ات را می بوسم.

شاد وتندرست باشی، و پُرکار وپُربار.

دوست وبرادرت،

اسماعیل خویی




 
هم میهنان خوب ام! ای وای، وای ایران:
از دیده خون ببارید باید برای ایران.
گنج اش تمام برده ست شهشیخِ دزد و خورده ست:
مرده ست و جان سپرده ست گویی خدای ایران!
شد رهنمای مردم هم خود بلای مردم:
حیف از وفای مردم! حیف از صفای ایران!
نظمِ زمان شکست او، زنجیره اش گسست او،
با بندها که بست او بردست وپای ایران.
تازی زده ست ونازی: نشگفت ، درنظام اش،
گر آورد به گردش خون آسیای ایران.
دستارش و عبای اش ابر است و چترِ طاعون
اندیشه هاش و کردار، درد وبلای ایران.
بیماری ی وطن را علت مقامِ شهشیخ؛
نا بودی ی نظام اش راهِ شفای ایران.
حافظ نبود تنها گوینده ی سخن ها
از شیخ و بد سگالی ش در رفته های ایران.
صد بار گفت تاریخ کاین دیو، اگر تواند
خواهد به سوی دوزخ شد رهنمای ایران.
شیخ است مردِ کیش و خواهانِ دینِ خویش و
تاب و جلای آن، نه تاب و جلای ایران.
من نیز گفتم این را بس بارها که خواهد
او اعتلای دین را، نه اعتلای ایران.
زین روست کاو خروشد ، بر جوشد و بکوشد
تا باخرافه گردد مردم فسای ایران.
هر خونِ ناحقی را فرمود خون بها دین:
تا شیخ چون بپردازد خون بهای ایران؟!
ما خود گناهکاریم، کز یاد برده بودیم
نقشِ پلید او را در ماجرای ایران.
برداشتیم نا کام یک گامِ نا بهنگام:
این مایه خون نمی بود، امّا ، جزای ایران.
"دشمن سرای" گردید این" من سرایِ" شاعر :
بر خیز و"من سرا "کن "دشمن سرا"ی ایران.
عقده گشایی ی ابر در کوهپایه ها را
تو بانگِ سیل گیری، من های های ایران.
آوای آبشاران چون بشنوی به البرز،
گر کر نه ای ، بمویی با مویه های ایران.
مشکل چو خاست از ما، کی، کی، کجا به جُز ما
هم می تواند آمد مشکل گشای ایران؟
تنها نه دردزایی، که خود تو دردِ مایی:
شیخا! نبودنِ توست تنها دوای ایران.
آوخ، دوباره آوخ! که از سمومِ دم هات
شد رشکِ آنِ دوزخ آب وهوای ایران.
"باشید گاه" مارا بیدرکجا نمی شد،
بود ار پناه ما را در هیچ جای ایران.
آب وهوای غربت با ما نسازد،ای شیخ!
پالوده از دم ات باد آب وهوای ایران.
خورشیدِ ظلمت آلود، گم در درونِ مهدود،
چون می کند- شگفتا!- روشن فضای ایران؟!
امانه! مامِ میهن کمتر مدان ز ققنوس:
در رستخیزِ دیگر، بینی بقای ایران.
ققنوس مردمان اند، میرند و باز مانند
هر گونه مردمانِ مردم گرای ایران.
همواره بوده اند و همواره نیز باشند
آمادگانِ جان را کردن فدای ایران.
رازی در این نباشد، علمی به چین نباشد
این: ای که پرسی از من رازِ بقای ایران!
زیبایی ی شمال وزرخیزی ی جنوب اش:
اینک عطای ایران ، وآنک لقای ایران.
بشکن، خدای را، این غمگین سکوتِ خونین:
تا باز بر خوریم از شور و نوای ایران.
آمد نشان خموشی از مرگ یا پذیرش:
شادا که آسمان گیر گردد صدای ایران.
این خاک مادرِ ماست، گر زشت ور که زیباست:
خاک اش به سر که گوید هجو و هجای ایران.
گر نیک اگر بدی تو، زین خاک آمدی تو:
هجو و ثنای خود دان هجو وثنای ایران.
چون من ، چو پیر گشتی ، بینی یقین که دیگر
در سر نمانده هیچ ات الّا هوای ایران.
"من" "ما" شود چو با عشق گویی سخن:از این روست
بینی اگر "منِ" من در شعر"ما" ی ایران.
جز خواستن کمی بیش ز آزادی و زشادی،
چبوَد گناه مردم کاین شد سزای ایران؟!
گیرم به رای و کردار بودیم ما خطاکار:
تاریخ چون شمارد این را خطای ایران؟!
مادر عصای پیری داند جوانِ خود را:
می کوش-ای جوان!- تا باشی عصای ایران.
زورآزمای او شو، یعنی بلای اوشو:
اکنون که شیخ آمد زورآزمای ایران.
پیرانِ شرع را گو کس نشنود نداتان:
زاشکان و بهمن ، اینک ، آید ندای ایران.
پژواکِ این ندا را باید بلند داریم:
تا بشنود جهانی بانگِ رسای ایران.
خونی که از ندا ریخت، با خشم مادر آمیخت،
صدها ندا برانگیخت از هر کجای ایران.
خون است و کاری ست این ، جاروبِ جاری ست این:
تا بودتان بروبد از پیشِ پای ایران.
زین خیلِ نادُرُستان ، اُستان کنارِاُستان،
جغرافیای فقر است جغرافیای ایران.
ایران برای مایان صد بار بیش مرده ست:
یک بار ما بمیریم، باری، برای ایران.
تنها دوامِ خیزش سازد دچارِ ریزش
کاخِ ستم که بر پاست بر گُرده های ایران.
چون کرکسِ"ولایت" بر خاکِ مرگ افتد،
بر آسمان گشاید پرها هُمای ایران.






بیست وسوم ژانویه ۲۰۱۱،
بیدرکجای لندن