نامه ی فعال دانشجویی حاضر در بند ۳۵۰ اوین خطاب به مادرش - "هستیم، ایستاده، بیدار، امیدوار»



اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۶ بهمن ۱٣۹۰ -  ۲۶ ژانويه ۲۰۱۲


جواد علیخانی ، فعال دانشجویی هم اکنون بیش از ٣۰ ماه است که در بند ٣۵۰ زندان اوین حضور داشته و پیش از این نیز سابقه حبس در زندانهای سپیدار و کارون را دارد . وی از جمله دانشجویان آزادی خواهی ست که قربانیِ تفکرِ دانشجو ستیزیِ جمهوری اسلامی گشته است.
متن نامه:

مادرم! مهربانترین مهربانان!
درمانده ام که سخن را چگونه آغاز کنم و چه بگویم که شرمسار نباشم ، و آنگونه که شایسته و بایسته باشد بتوانم حق مطلب را ادا کنم ؛ چرا که بر این باورم " کلام آغاز نمی شود تا ندیدنت ." با این وجود می خواهم مطلع سخنم را با ذکر خاطره ای از دوران کودکی آغاز کنم . به خاطر داری در یک روز سرد زمستانی که برف می بارید و من نیز پشت پنجره ایستاده بودم و با حسرت و اندوه دانه های بلورین برف را به نظاره نشسته بودم که به آهنگی دلنشین چگونه می رقصیدند و بر زمین می نشستند ؛ و سنگفرشهای کوچه و خیابان را از پلیدی ها و زشتی ها پنهان میکردند و پاکی و طراوت را برای زمین به ارمغان می آوردند . نیک به یاد می آورم که چگونه حسرت بازی های کودکانه را در چشمانم خواندی و پاسخم دادی و شال و کلاهم کردی تا سرگرم برف بازی شوم ... و آه که چه لذت بخش بود لحظه ای که دانه های برف روی دستانم می نشست و من نیز با حسرت تماشا می کردم که چطور بر روی دستانم آب می شوند و خود را فنا کرده تا مایه ی حیات را به ما آدمیان ارزانی دارند ... در لحظاتی که از شدت سرما می لرزیدم و توان سخن گفتن و حرکت کردن نداشتم که می آمدی و در آغوشم می کشیدی و گرمای وجودت به من هدیه میدادی . حال از آن روزها سالها میگذرد و با مرور خاطرات بیشمار دوران کودکی پی می برم که چگونه در این سالهای طولانی مهر مادری را بر من ارزانی داشتی و درس عشق ، مهر ، صلح و آزادی را به من آموختی .
گاهی اوقات پیش می آید که در زندان ، حتی برای لحظاتی کوتاه ، چشمانم را می بندم و از معبر زمان عبور می کنم تا به آن روزگار دوران خوش کودکی بازگردم و آن خاطرات را از نو تجربه کنم تا همیشه بودنت را در کنارم احساس کنم . ولی افسوس پس از چند لحظه که چشمان را باز میکنم ، تو را نمیبینم و به یاد می آورم که در این قفس محصورم . در این لحظه است که غم تمام وجودم را فرا میگیرد و سکوتی تلخ بر من حکمفرما می شود و این دیوارهای سرد و بی روح را در مقابل چشمانم میبینم که نه حرف می زنند و نه احساسی دارند و هرچه هست ، سراسر رعب است و هراس ... و ازینکه در کنارت نیستم خود را در قعر عجز و عسرت احساس میکنم .
هرچه هست سایه ی شوم و هولناک قدرت است که بالای سرم خیمه زده است و من تمام توان خود را به کار می بندم ، پنجه در دیوار افکنده تا شاید روزنه ای از امید بیابم و خود را دوباره در آغوشت ببینم و آرام گیرم .
مادر ! ای زلال تر از باران !
حال که از بیم هایم سخن گفتم و از ناتوانی هایم هراس هایم ، شاید بهتر باشد تا جانب انصاف را گرفته و از امیدهیم نیز سخن بگویم . چرا که معتقدم این بینش و زاویه نگاه هر کس است که غم و شادی و نشاط و اندوه و نیز بیم و امید را رقم میزند .
علی رغم سپری شدن روزها و شبهایی به دور از آزادی و نیز گذر ایّام جوانی ام در پس دیوارهای سردِ سپیدار و کارون و اینک نیز اوین ، خوشحال و خرسندم از اینکه زندگانی و حیاتم معنایی جدید یافته و تجربه ای نو بدست آورده ام .
علی رغم تمام تلخی های حاصب از محدودیت ها وو دوری از خانه و کاشانه و جامعه ، بزرگترین موهبت زیست در زندان این بود که در سایه سارِ دوستان با طراوت تر از گل زیسته ام و همگی با مشت های گره کرده مشق زندگی کرده ایم به سرسبزیِ جنبش سبز .
بنابراین با این بینش به خود و جامعه بوده است که سرشار از حیات گشته ایم و با اینکه در بندی با دیوارهای بلند و زمخت و بی روح محصوریم ، همه دست در دست هم داده ایم تا این ترانه ها را با عشق به وطن زمزمه کنیم : "هستیم ، ایستاده ، بیدار ، امیدوار ... ".
امیدوار به آینده ای برای ایرانی آباد و آزاد ، امیدوار به "بودن" برای "طرحی نو درانداختن" ، امیدوار به آینده ای که به باور من زود خواهد آمد و در آن ایّام دیگر نشانه ای از ظلمت شب نخواهد بود . آری با این طرز فکر است که میتوانیم با تکیه بر امید و نیز با همدلی و همراهی یکایک همبندیان ، روحی تازه بر کالبد سخت و سرد زندان دمیده تا زندان را دانشگاهی برای آموختن و تجربه کردن برای خود تبدیل کنیم و نیز پیوندی عمیق و عاطفی با مردمان ایرانزمین ، حیاتی سبز را در رگهای متصلّب جامعه مان جاری کنیم ، تا همگان بدانند که با صبر و استقامت و اراده ای راسخ و زلال میتوان اساسِ زندگی بشری که همانا "آزادی" می نامندش را برای جامعه مان که به راستی شایسته آن است ، به ارمغان آورد .
معنای هستی ام
به عشق تو و امید به دیداری نو ، تحمل روزهای تلخ زندان حقیقتاً برایم سهل و آسان گشته است . در یکی از همین روزهای آغازین زمستان بود که در حیاط قدم میزدم و تنها باد مهمان تنهاییم بود و در اندیشه ایام نه چندان دور به سر می بردم . روزهایی که بیرون از زندان بودم ولی در حسرت چشیدن طعم آزادی . و دنیای پیرامونم رفته رفته از زندگی تهی می شد و زمین نیز از زیستن خسته بود و من نیز در این وضعیت ، هر کجا قدم میگذاشتم ، شب با سرعتی تصور ناپذیر پشت سرم فرا می رسید . گویی همه جا سیاهی شب در پی من بود و هر کجا که میرسیدم ظلمت و تباهی فرود می آمد و گورستانی سرشار از سکوت در ذهنم نقش می بست و چون پتکی کالبدم را فرو می ریخت و گرچه این را با چشمانم نمی دیدم ولی به راستی با تمام وجود و با تک تک ذرات بدنم احساس می کردم .
مادر عزیزم
در تمام سالهای حضورم در دانشگاه و در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه ، این حس با من همراه بود و من نیز به ناچار به راهم ادامه می دادم و مسیرم را پیش میگرفتم و سایه ظلمت و خفقان و استبداد سر به سرم می گذاشت ، آزارم می داد ، عذابم میداد . سایه ای که وجودم را در هاله ای از ابهام قرار داده ، سایه ی شوم استبداد که هستی را به نیستی مبدل کرده بود . در این لحظه بود که قاصدکی که سکوت شب را نشانه رفته بود مهمانم شد و دلتنگی هایم را از بین برد و خستگی هایم را شکست . تصمیم گرفتم به نبردی نابرابر با نیستی تن در دهم و تکلیف خویشتن را روشن کنم ، لذا از بین دو گزینه دانشگاه ، اخذ مدرک ، تحصیلات عالیه ... و رفتم به زندان و معنایی دوباره به زندگی بخشیدن و فریاد برآوردن و سیاهی شب را نشانه رفتن ، گزینه دوم را انتخاب کردم و در مسیری پا نهادم که حیاتم معنایی دوباره یافت . این گونه شد که کیف و کتاب و خاطرات شیرین دانشگاه را رها کردم و میله های سرد و پولادین سلولهای انفرادی و دیوارهای بلند و زمخت و بی روح زندان را در آغوش کشیدم تا رهایی بزرگتری بدست آورم .
مادرم ، بهانه هستی ام و فلسفه وجودی ام
شاید که تصمیمم در ابتدا خودخواهانه می نمود . چرا که شما با تمام رنج ها و سختی های زندگی آرزویی دگر برایم داشتید و آینده ای دیگر برایم ترسیم نموده بودید . به دور از زندان و حبس ، خواسته شما را اجابت نکردم و عصیانگری نمودم و آرزوهای شما را برآورده نساختم و از این حیث به شما و خانواده بدهکارم و امید آن می رود که تا در آینده ای نه چندان دور بتوانم قدردان زحماتتان باشم . خوب به یاد می آورم روزهایی در مهر ٨۶ که در یکی از خیابانهای اهواز ربوده شدم . چه مدت که از من بی خبر بودی و چه سختی ها که تحمل نکردی و دائم در رفت و آمد از کرج به اهواز تا بلکه خبری از من بگیری و دریغ که هیچ پاسخت نمیدادند .
مگر من میتوان آن لحظات را درک کنم که مادری چه کشید از بیخبری مطلق از فرزندش . و حقیقتاً نمیتوانم بفهمم که چه دشواری ها و دردها کشیدی ولی بازهم در سینه حبس کردی و تاکنون نیز برایم بازگو ننمودی .
عزیزترینم
به وجودت افتخار میکنم که چه زود توانستی واقعیت را بپذیری که به هر حال این سالها را در زندام خواهم بود و مهم تر اینکه خود را با شرایط سخت و دشوار من هم آغوش دیدی و سهم بیشتری از سختی ها و تلخی هارا بر دوش کشیدی و دلتنگی هایم را سهیم شدی و به وضوح دیدم که چه عاشقانه با دلتنگی های دیگر خانواده های زندانیان همراه و هم درد گشتی .
این روزها به انمدازه تمام عمرم دلتنگ تو ام و آرزوی آن دارم تا در آغوشت بگیرم و روی چون ماهت را که تمثالی از عشق و صبر و ایستادگی ست را غرق در بوسه کنم . بدان که به داشتن مادری چون تو افتخار می کنم که اینچنین همراه و همدل من بودی و هستی . افسوس میخورم که فقط هفته ای دوبار می توانیم هم را ببینیم . آنهم از پشت دیوار های شیشه ای سرد اوین که با میله ها آذین شده . در آن لحظه ملاقات که چشمان بارانی ات را می بینم ، آتش به خرمن هستی ام می زند و تنها نفسهای گرم وجودت است که مرا به وجد می آورد . به هستی ام معنا می بخشد و سخنت موسقی ای دلنشین روحی تازه بر کالبدم می دمد . و انر‍ژی ام مضاعف می گردد با دیدنت ، با شنیدن صدایت ، با خنده هایت ... چرا که خواسته ای تا قرص و محکم بایستم و باکی نداشته باشم و مضمون حرفهایت همیشه این جمله بوده است که :" تاریک ترین ساعت شب ،‌درست ساعات قبل از طلوع خورشید است ، پس همیشه امید داشته باش ." پس به من نیز حق بده تا خواسته ای داشته باشم و آن اینکه کوچکترین نگرانی از نبود من نداشته باشی و دلواپسی از بودن من در زندان به خود راه ندهی و همیشه در کنارم بایستی ، همانطور که تاکنون همراهم بوده ای .
مادر عزیزم
روزهای دوشنبه که می شود با اینکه می دانم چه سختی هایی را متحمل می شوی و با کهولت سن رنج های مسیر کرج تا اوین را به جان می خری و در سرما و گرما و به هر وسیله خودت را به زندان می رسانی ، لحظه شماری میکنم و چشم انتظار حضورت هستم .
افسوس که تنها ۲۰ دقیقه رویت را می بینم . دقایقی که یک عمر برایم ارزش دارد و حضورت به من معنا می بخشد و لحظات پایانی ملاقات را به یاد می آورم که وجود نازنینت ققنوس وار می سوزد تا از خاکسترش ققنوسی جوان و باطراوت چون فرزندش بروید. اینگونه میشود که با دیدن این عشق در چشمانت احساس غرور می کنم و مهر مادری را در تک تک ذراتم حس میکنم و اینکه نگاهت سرشار از رازهایی ست که در دل داری و نمیگویی و من تنها می توانم به تفسیر و تاویل روی بیاورم که مضمون کلام و نگاهت می تواند این سخنان آهنگین باشد :
کوچه ها منتظر بانگ قدم های تو اند / تو از این برف فرود آمده دلگیر مشو