گفت و گوهایی در محیط کار


ناصر آغاجری


• علی فریاد زد: "نرو ! نرو!" به بار کاری نداشته باش. ولی صدای ژنراتورها بلندتر از صدای علی بود. کمکی می‌خواست خود را کاری و زرنگ نشان دهد. و درک درستی از نوسان بار سنگین و قدرت فوق‌العاده‌ی آن نداشت. به سوی بار رفت. ضربه‌ی بار آنقدر سنگین بود که او را از ارتفاع به پایین روی لوله‌ها و ضایعات آهنی پرتاب کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۲ بهمن ۱٣۹۰ -  ۱ فوريه ۲۰۱۲


برخی پیمانکاران بزرگ صنایع نفت و پتروشیمی به خصوص شرکت‌های دست اول که در رابطه‌هایی قرار گرفته اند که می‌توانند کارهای دست اول هم دست و پا کنند، روز آدینه را در ساعت 12 وسی دقیقه بعد از یک هفته روز کار 12 ساعته تعطیل می‌کنند. این روز برای ما روز زیبایی است. در این نیم روز چند ساعتی اوقات فراغت وجود دارد که می‌شود لباس‌ها را شست و یا از شهر خریدی کرد. برخی هم تریاک‌های یک هفته شان را از شازند تهیه می‌کنند. یک تکه ناخالص تیره رنگ که آن را به قطعاتی ریز در حد یک دانه‌ی کنجد و برخی به اندازه‌ی یک نخود تقسیم می‌کنند تا در زمان ناتوانی‌ها و بحران‌های روحی ، با بالا انداختن یک قطعه گلوله شده‌ی آن، انرژی فوق العاده ونشاطی کاذب کسب کنند. نشاط و انرژی که به سرعت فروکش می‌کند وافسردگی بعدش روزگار فرد معتاد را به تباهی می‌کشد. کارهای نیم روزمان را به سرعت به پایان می‌رسانیم تا شاید سوپروایزر بتواند یک ساعت آخر را به ما مرخصی بدهد.
علی طبق معمول هر روزش سر به سر این و آن می‌گذاشت. او به کار بسیار مسلط است. عملیات محاسباتی را به صورت ذهنی حل می‌کند و اشکالات کار را به سرعت پیش‌بینی می‌کند، از این رو کارش همیشه تمیز و سریع بدون ایراد به پایان می‌رسد. و هرگز برای خود شیرینی بیشتر از عرف کار در کارگاه‌ها کار نمی‌کند. بدین جهت زمان بیکاری‌های روزانه‌اش را به سرکشی به گروه‌های کاری دیگر و با شوخی‌های دوستانه می‌گذراند. بخصوص به مبتدی‌ها می‌رسد و نمی‌گذارد در کار کم بیاورند. همه جا شادی را با خودش به ارمغان می‌آورد. به همه گیر می‌دهد و شنگول، همه‌ی متلک‌ها را با خنده به جان می‌خرد. با لهجه بچه‌های احمد آباد و جمشید آباد آبادان همه کس و هم چیز را به ریشخند می‌گیرد و خنده را به لبان کارگران می‌آورد. با همه شوخی دارد. ولی اگر نیروی کاری با او برخوردی جدی به خصوص در زمینه مسایل کارگری کند آن وقت آن روی سکه‌ی علی هویدا می‌شود. شوخی را به کلی کناری می‌گذارد و روی منبر بحث کار و کارگر می‌رود و با سوالات طرف راکلافه می‌کند: چرا گلایه می‌کنید؟ تا بار ببری بارت می کنند! چرا مثل درویش‌های هزار سال پیش منتظر آمدن یک مراد هستید؟ باید کسی دیگر، سوالات شما را پاسخ دهد؟ و راهکار جلویتان بگذارد؟ پس خودتان به درد چی می‌خورید؟ چرا نمی‌فهمید که یک مراد توی کله‌ی خودتان است؟ چرا خودتان را دست کم می‌گیرید؟ و... چرا باید مانند عشایر که پروژه را پرکرده‌‌اند، باید یک خان، آن هم در قرن بیست و یکم برای‌تان تصمیم بگیرند؟ این بحث‌ها در زمان انجام کار صورت می‌گیرد. در حالی که از آسمان و زمین از زشت و زیبا از داد و بیداد سخن می‌گوید تا توانایی‌های همکاران را به رخشان بکشاند، با دقت خطاهای کارش را گوشزد می‌کند و راه حل‌های ساده‌تر را آموزش می‌دهد. همه او را دوست دارند. پدرش کارگر صنعت نفت آبادان بوده با نزدیک به 40 سال سابقه‌ی کار در پالایشگاه که پس از این مدت تنها دارایی شان 6 پسر و 6 دختر و همسری از کوهستان‌های استان بوشهر بود. زنی که شبانه روز در حال پختن نان و غذا برای این ثروت 12 گانه بود. آردی که شرکت نفت به عنوان کمک ماهانه در اختیار کارگران می گذاشت ، زن ها را از خرید نان از نانوایی‌ها بی‌نیاز می‌کرد و یک کمک هزینه‌ی باارزش برای خانوار کارگری بود.
امروز نیمه‌های روز علی، علی هر روز نبود ابروانش در هم گره خورده بود. خطوط صورتش رو به پایین افتاده بود. به قول کارگران که قیافه‌ی او را این گونه ندیده بودند. "حتا یک جرثقیل 20 تنی هم نمی‌توانست این صورت فروافتاده را بالا بکشد" اکثرا می دانستند علت این درهم ریختگی چیست؟ ساعت 9 قبل از نیم روز بار جرثقیل ده تن لنگر انداخت. کمکی علی که تازه استخدام بود و بسیار جوان، با شتاب به سوی بار رفت تا لنگر بار را بگیرد. کاری غیرمنتظره وغیرایمن که کسی انتظارش را نداشت. علی فریاد زد: "نرو ! نرو!" به بار کاری نداشته باش. ولی صدای ژنراتورها بلندتر از صدای علی بود. کمکی می‌خواست خود را کاری و زرنگ نشان دهد. و درک درستی از نوسان بار سنگین و قدرت فوق‌العاده‌ی آن نداشت. به سوی بار رفت. ضربه‌ی بار آنقدر سنگین بود که او را از ارتفاع به پایین روی لوله‌ها و ضایعات آهنی پرتاب کرد. ضربه‌ای به سرش خورد (در زمان سقوط) و او را برای همیشه خاموش کرد. دیگر کسی نمی‌خندید. گلوی کارگران دچار انقباض شدیدی شده بود و نفس کشیدن برایشان دشوار شده بود. اشک اکثر چشم‌ها را خیس کرده بود وعده‌ای هم بهت زده بودند. حادثه در چند ثانیه یک نیروی جوان و نان آور خانواده را خاموش کرده بود. سرنوشتی که می‌تواند برای همه‌ی آنها پیش بیاید. شوق روزهای آدینه دیگر وجود نداشت. علی درحالی که به کارگر خوردشده نگاه می‌کرد، اشک می‌ریخت. گلویش به شدت فشرده می‌شد و ناتوان از جلوگیری از ا حساساتش ، اشک می‌ریخت. یک همکار قدیمی علی را در آغوش گرفت و بوسید. علی آرام باش تو که تلاش کردی خطر را به او گوشزد کنی . صداهای کرکننده‌ی کارگاه مانع شد. یکی از کارگران بهت زده با خشم وصدای بلند فریاد زد:
- جرثقیل باید رگر(کمکی فنی تخلیه بارگیری جرثقیل) داشته باشد. برای اینکه بار لنگر نیاندازد باید رگر آن را با طناب مهار کند. ولی صاحب جرثقیل نمی‌خواهد یک حقوق رگری به کسی پرداخت کند و دیگر قانونی هم وجود ندارد که آنها را موظف به این کار کند. این همه افسر ایمنی در سایت با هم قدم می‌زنند و شوخی می‌کنند ، هیچ دخالتی نمی‌کنند. تنها هنری که دارند نگاه می‌کنند کفش و کلاه ایمنی دارید یا نه. از ایمنی فقط همین را می‌دانند
- اصلا معنی ایمنی را درک نمی‌کنند.
علی افسرده و خاموش گوش می‌کرد. در ذهن او، که ماه‌ها با این کارگر جوان کار کرده بود، تصویر یک مادر و پدر پیردرمانده مجسم می‌شد که از امروز زندگی شان جهنم می شود. علی سنگین و با تاکید:
- نه تقصیر ماست. تقصیر من است. تقصیر همه‌ی ماست.
- چرا ما؟
- چرا ما؟
- وقتی مدیران صنعتی از ترس کارفرما که مثل آب خوردن دستور اخراج می‌دهند، شتاب و سرعت کار را بدون توجه به کیفیت، به کارگاه تحمیل می‌کنند و پیمانکاران اجرایی هم از وحشت خلع ید سکوت می‌کنند و نظارت قانون هم که وجود ندارد،می‌شود این که می‌بینی!
- با این همه افسر ایمنی چرا به ایمنی توجه نمی‌کنند...
علی حرفش را قطع کرد:
- آخه مرد حسابی وقتی کیفیت را در یک پالایشگاه که خطر انفجار و فاجعه دارد یا در یک پتروشیمی ندیده می‌گیرند تا کار را به صورت سرهم بندی ولی سریع به پایان برسد، آن وقت انتظار داری ایمنی را مورد توجه قرار دهند؟
- جوان بیچاره توی چند ثانیه از بین رفت.
- برایشان اهمیت ندارد. برای هر پروژه سهمیه مرگ و میر گذاشته اند. واین همه را طبیعی می‌دانند!!!؟؟؟
مهندس جوان مسوول بخش با علی و دوستش همراه شد و وارد بحث آنها شد:
- علی چرا گفتی ما مقصر هستیم؟
علی که پدرش در دهه بیست به این سو در جریانات کارگری صنعت نفت آبادان نماینده‌ی کارگران بود و خودش هم در کنار طیف رنگارنگ چپ‌های آبادان در کوچه و خیابان و مدرسه بزرگ شده بود، آهی کشید :
- - آن زمان که کارگران یک دست بودند با قدرت از شاه امتیاز می‌گرفتند. ببینید، همین قانون کار را فکر می‌کنی همین طور خود به خود به ما داده شده؟ نه عمو. کارگران خون دادند تا این امکانات را بوجود آوردند.
مهندس جوان:
- لاف نیا تو که آن موقع نبودی!
- پدرم که بود. تازه مگه تو سواد نداری؟ به جای فیلم‌های سکسی برو دو تا کتاب بخوان. این شما تحصیل کرده‌های کراکی امریکایی هستید که ما را بیچاره کرده اید.
- علی موقع شوخی نیست جدی با تو حرف می‌زنم.
- ببین برادر من ، من هم جدی حرف می‌زنم. حالا بعد از این همه سال پس از انقلاب هر روز یک بخش از آن قانون کار را حذف می‌کنند و دور می‌اندازند. همین پیمانکار مفنگی جرثقیل، میلیاردی به جیب می‌زند، ولی حاضر نیست یک رگر که می‌داند چگونه بار را مهار کند، استخدام کند. حالا هم با کمک برادران ایمنی، کارگر جان باخته فلک زده را مقصر می‌کنند. آره حق هم دارند چون آن بیچاره کمکی یک فیتر بوده و کارش به جرثقیل ارتباطی نداشته و دخالت بی‌جا کرده (کسی نمی‌گه چرا رگر وجود نداشته !!) حتا یک تف هم کف دست پدر و مادر پیرش نمی‌اندازند. مهندس:
- نه بابا تو خیلی بدبینی نباید این طور فکر کنی ، تازه این همه نهادها به مردم فقیر کمک می‌کنند... بنیاد...
و دیگر نتوانست به حرفش ادامه دهد. چون یقه‌اش در دستان علی درحال فشردن بود. علی در حالی که به شدت به یقه و سینه‌ی او فشار می‌آورد با چشمانی از حدقه بیرون زده با نفرت خیره به او نگاه می‌کرد.
- چته عمو یقه مو ول کن . دیوانه شدی؟ ... هرچه خدا بخواد همون می‌شه. من و تو کی هستیم.
دستان علی از یاس و ناامیدی شل شد. آرام خاک یقه و لباس او را تکاند و گفت: ببین مرد حسابی خدا توی این کله پوک تو مغز گذاشته‌؟ مگه نه؟ تو اصلا می‌فهمی مغز چیه؟ همونی که با آن می‌ شه دنیا را عوض کرد. توی جزوه‌های دانشگاهی‌تان اسمی ازمغز و توانایی آن هست!؟ کارگران خودشان را به آنها رساندند. زیرا تصور می کردند کار به برخورد فیزیکی می‌کشد. آنها را از هم دور کردند. مهندس جوان گفت:
- برو عمو اگه ایمان داشتی این طور دیوانه نمی‌شدی. تو از حکمت الهی چی می‌فهمی؟
و با خشم دور شد. افسردگی و غم در وجود علی به خشم ونفرت تبدیل شده بود. محمود گفت:
- تو اگه می‌خواهی با این آدما کار کنی، باید به اعتقاداتشون احترام بذاری.
- به این ها امیدی نیست.
- نباید این طور فکر کنی.
- نه عمو محصول‌های دانشگاه‌های امروزی یا بنگی وکراکی‌اند و یا شب و روز به دنبال سکس‌اند و یا با خرد صدها سال پیش برای امروز فکر می‌کنند.
- علی درست برخورد نمی‌کنی...
- بابا وقتی طرف دانشگاه رفته، نمی‌فهمه که می‌شه با یک کم فکر کردن جلوی حادثه را گرفت، من مقصر می‌شوم؟ فوری پای خدا را به میان می‌کشه و گناه نادانی خودشان را به خواست او و توکل و حکمت و ... مربوط می‌کنه.
کارگران پس از حادثه بی‌توجه به ساعات کاری که باقی مانده بود، راهی خوابگاه‌ها شدند. بعد از نهار دوستان علی به اتاقش رفتند تا تنها نباشد. صدای در بلند شد:
- بفرما.
محمود داخل شد:
- - بچه‌ها خبر را شنیدید؟
- چی رو؟
- می‌گن قانون کار را می‌‌خواهند اصلاح کنند.
- خب که چی؟
- که چی؟
- خب معلومه اگه مثل دفعات قبل باز بخواهند به نفع بخش خصوصی(سرمایه داری) قانون کار را تغییر دهند (معافیت‌های کارگاه‌های زیر ده نفر از شمول قانون کار و بند ز) روز به روز ما را بیچاره‌تر می‌کنند.
- بچه‌ها برین پیش حمید. او از معلم‌های اخراجیه که بیست سال است در پروژه کار می‌کنه. با قوانین آشناست. شاید بتواند یک جواب درست و حسابی به ما بدهد.
علی با بی میلی پذیرفت.... حمید شاد از آنها استقبال کرد. از این که چند کارگر فنی سوالاتی مربوط به کار و مسایل کارگری از او می‌پرسند. از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. ولی با نیروی اراده ، ظاهری آرام به خود گرفت. اگر چه از درون می‌جوشید. در شکل با ظاهری آرام وجدی به حرف‌های آنان گوش می‌داد. و مانند همه‌ی منبری‌ها که عاقبت منبرشان به صحرای کربلا منتهی می‌شود، حمید هم که می‌خواست دار و ندار سرمایه ی فکریش را در همین فرصت نادر به خورد پرولتاریا بدهد. مقدمه‌چینی‌هایش به صحرای کربلای چپ ختم شد. اتحاد، تشکیلات و هدایت تشکیلات صنفی به مبارزات سیاسی و...
علی که صبرش لبریز شده بود حرفش را قطع کرد:
- ببین حمید جان نمی‌‌خواهم ناامیدت کنم. ولی همه‌ی اینها را که می‌گی از قبل از انقلاب نه تو بلکه تمام گروه‌های چپ ورد زبان‌شان بود. هنوزهم آنهایی که لیبرال نشده‌اند، باز هم تکرار می‌کنند. ولی از این سی سال رنج و بدبختی درس نگرفته اند. هنوز توی آن سال‌های قبل از انقلاب تپیده اند و خدا هم نمی‌تواند آنها را بیرون بکشد. هیچ خبر داری که حرف برای کسی نان نمی‌شود. حمید که به چشم یک کارگر یقه سفید با حقوقی بالا به علی نگاه می‌کرد، در دنیای درونش تصور کسی را داشت که برای همین چندرغاز حقوق منافع طبقاتیش را فراموش کرده است. ولی از محبوبیت علی بین کارگران به خوبی اطلاع داشت و می‌دانست برای رسیدن به آنها باید هوای این را هم داشته باشد. خواست رشته‌ی سخن را به دست بگیرد. ولی علی تازه شروع کرده بود.
- شما در آن حد از بلوغ نیستید که کارگران را جذب کنید و یا شما را الگو قرار دهند.
- چرا؟
- چون صد فرقه اید. شعار اتحاد جهانی می‌دهید ولی خودتان آنقدر با شعارتان بیگانه اید که حتا قادر نیستید یک جبهه تشکیل دهید. اصلا می‌دانید جبهه چیست؟ (با پوزخند) فکر می کنید فقط خودتان درست فکر می‌کنید و دیگران همه خائن و یا نادانند. تنها دانای همه‌ی هستی شمایید! شما مشتی چپ ولی (چولید) (چول به گویش لری یعنی ویران) یک فیتر کارگر فنی برای انجام یک Fitup می‌تواند از چندین راه آن را انجام دهد. شما چی؟ شما می‌توانید از راه‌های متفاوت به یک هدف برسید؟ مساله شما تنها یک راه دارد؟ و فقط شما آن را می‌دانید؟ هنوز هم مثل روزهای اول انقلاب فقط می‌توانید پاچه‌های همدیگر را بگیرید. آخه مردم چطور می‌توانند به شما اعتماد کنند. شما ...
دیگر نتوانست ادامه دهد.واژه‌ها را گم کرده بود. دهانش خشک و خشم همه‌ی صورتش را فرا گرفته بود. برای چند لحظه سکوت همه را در بر گرفت. تنها صدای تلویزیون از راهرو خوابگاه می‌آمد. حمید گلویی تازه کرد و با قدرت اراده مانع از نشان دادن چالش درونیش شد. که در مقابل منطق یک نیروی کار درهم ریخته بود. نمی‌خواست با علی موافق باشد. این نظرات، همه ی واقعیت‌ نبود. ولی جریان گفت‌وگو به مسیری افتاده بود که خلاف آن، او را منزوی می‌کرد.
- در... ما همیشه شعار ... داده می‌شد و داده می‌شود. البته دیگران هم به این شعار اعتقاد دارند ولی عمل کرد اجتماعی این جریان‌ها درست در جهت خلاف ضرورت‌های روز است. چون به تنهایی می‌اندیشند و عمل می‌نمایند.
علی گفت:
- - اصلا میتوانید بپذیرید که یک کارگر می‌تواند دارای نگرشی باشد که با اندیشه‌های شما انطباق نداشته باشد؟ در این صورت چه کار می‌کنید؟ پندش می‌دهید؟ اگر نپذیرفت چی؟ ندیده‌اش می‌گیرید و یا با یک مشت برچسب او را باطل می‌کنید.
یکی از کارگرها گفت:
- هی علی چت شده. بزار حرفش را بزنه.
- ما آمدیم بدونیم علی راست می‌گه؟ اصلاحات قانون کار همه چیز را بدتر می‌کنه؟
حمید بلند شد و رفت چند تا لیوان و یک فلاکس چای آورد. در حال ریختن چای :
- علی مثل اینکه تو از چپ‌ها بدت می‌آید. مگه نه؟ (با تبسم و آرامشی گفت وگو را ادامه داد که علی را هم تحت تاثیر قرار داد.
- نه نمی‌شه این طور گفت.
- چرا؟
- یادته مجید گاوی, بچه کشتارگاه بود ؟
- من آبادان نبودم.
- خب از رفقای چپ و چول آبادنیت بپرس. وقتی همه‌ی گروه‌ها کنار سینمای سوخته‌ی رکس بساط کتاب و نشریه‌شان را پهن می‌کردند و مثل سگ و گربه به هم می‌پریدند و یکدیگر را با برچسب‌های نفرت‌انگیر می‌خواندند سرو کله‌ی مجید گاوی با دو تا نوچه ی مفنگی هروئینی ‌اش پیدا می‌شد. یک دستمال یزدی اطراف دست راستش پیچیده بود و آن دو نوچه عقب‌تر از او راه می‌آمدند و به چپ‌ها توهین می‌کردند. مجید گاوی با عربده و لگد همه‌ی بساط‌ها را بهم می‌ریخت و آقایان انقلابی این تحقیر را می‌پذیرفتند، بدون هیچ واکنشی.
- خب که چی ؟
- اویک چاقوکش بود...
- بله یک چاقو کش بود. شما هم می‌توانستید با یک چوب بزنید توی سرش. حداقل می‌توانستید برای حفظ محل عرضه اعتقادات‌تان علیه یک اوباش یک اتحاد کوتاه مدت ایجاد کنید. مگه نه؟ با پوزخند: کارگران جهان متحد شوید البته اگه مجید گاوی‌ها نباشند.
- ببین تو رفتی تو مسایل ریز ریز جامعه..
- آره آنچه من می‌بینم در باره‌اش فکر می‌کنم.
- آخه این پرداختن به جزئیات است. مثل این است که تو یک پمپ را در نظر بگیری و سیستم و همه‌ی قسمت‌های مهم آن را ول کرده‌ای و چسبیده‌ای به پیچ ومهره‌ی پایه‌ی آن.
- آن هم مهمه .
- ولی...
- سیستم پمپ هر چقدر هم که مهم باشه، وقتی نتونه آب را از این سو به آن سو هدایت کنه، یعنی وقتی کاربردی نشه، به درد چی می‌خوره؟ عمل کرد شما جز تفرقه چه کاربردی داشته ؟
- یک پیشنهاد دارم..
- بفرما
- برای حل صحیح مساله یک راه حل عملی وجود داره
- چی ؟
- بیایید تاریخ معاصر از مشروطه تا به امروز را با هم بخونیم. قبوله؟
به همه نگاه کرد. هم ساکت بودند. فقط علی این پیشنهاد را پذیرفت. یکی از کارگران :
- ما که عاقبت نفهیمدیم اصلاحات قانون کار به درد می‌خوره یا نه؟
- حمید ما یک حکومت دینی داریم درسته؟
- سرمایه‌داری دلالی هم که روش آن است.
- خب بعد..
- خودت حدس بزن
یکی دیگر از کارگران : عمو بگو سرکاریم و دردی هم از دردهای ما دوا نمیشه.
- بگو گور بابای ما و خلاص.
- می خواستم کمی در باره ی علت این که این قدر از حقوق کارگر دفاع می کنید، حرف بزنید. برای بچه ها جالب است بدانند چرا کسی که خودش کارگر نبوده، این قدراز کارگران دفاع می کند. اگر ناراحت نمی شوید یک سوال داشتم.
- بفرمایید.
- شما هم وقتی قدرت را به دست گرفتید، فراموش می کنید که می گفتید:"خدا هم کارگر بود" و"پیامبر بازوی کارگر را بوسیده؟" وبعدش فراموشی به جایی می رسد که عرق کارگر 7 ماه و 13 ماه هم خشک نمی شود که حقوقش را پرداخت کنند.
- چرا کارگرها باید منتظر باشند، من یا گروه ...و یا .... به هر حال کس دیگری به جای او قدرت را به دست بگیرد؟ هیچ نخبه ای شایسته تر از شما نیستید که قدرت را به دست بگیرید. اگر با ارزش های خود آشنا بودید هرگز این سوال را مطرح نمی کردید، بلکه می پرسیدید ما چگونه می توانیم قدرت را به دست بگیریم. پس بهتر است اول به خودشناسی برسید.
برای اثبات حقانیت نیروی کار ، روشن اندیشان این طبقه معمولا توماری از مشکلات اجتماعی – کاری، روانی وخانوادگی این طبقه را مطرح می کنند. آنهایی که خود در این موقعیت اجتماعی نیستند نمی توانند درک کنند، چرا روشن اندیشان این طبقه مسایلی را مطرح می کنند که با مساله کار وقوانین فعلی آن ، قوانین خود به خودی بازار(عرضه و وتقاضا) ظاهرا ارتباط مستقیمی ندارد. چرا باید از ناتوانی کارگر در پرداخت اجاره خانه یا عدم توانایی او در پرداخت هزینه های بهداشت و آموزش و پرورش گفت و گو شود؟! و برخی حتا مشکلات روانی و درگیری های خانوادگی کارگران را مطرح می کنند. قواعد کار در نظام لیبرالیسم و نئولیبرالیسم ، نیروی کار را یک کالا محسوب می کند، مانند همه ی کالاهای دیگر در بازار عرضه می شوند. بر این اساس اگر تقاضا وجود داشته باشد وعرضه کم باشد(که به ندرت این اتفاق می افتد) با یک توافق یک طرفه به نفع کارگر قرارداد به پایان می رسد. ولی اگر تقاضا کم و عرضه نیروی کار زیاد باشد( که همیشه بدین گونه است) قرارداد یک طرفه به نفع پیمانکار منعقد می گردد. دیگر سرمایه دار برای خود وظیفه ای قائل نیست که آیا این نیروی کار می تواند با این کارمزد هزینه ی زندگی اش را تامین کند یا نه. او طبق قانون بازار عمل می کند، بقیه مسایل به ساختار قانون عرضه و تقاضا مربوط می شود. این توجیهی است که سرمایه داری بدان متوسل می شود. ولی درکشورهای واپس گرا وعقب رانده شده و متکی بر باورهای دگم و لایتغیر ، حتا همین قانون خودبه خودی بازار را هم به صورت یک طرفه پیاده می کنند. مثلا سرمایه دار حق دارد اتحادیه صنفی خود را داشته باشد ولی کارگر نمی تواند اتحادیه صنفی داشته باشد. همه ی کالاها طبق قانون عرضه و تقاضا در بازار نوسان دارد. ولی تنها نرخ نیروی کار( به نام حمایت از بخش خصوصی یا همان دلالان و سرمایه داران) در اختیار دولت هوادار سرمایه داری و نمایندگان پیمانکاران است و نوسان آن با نوسانات تورم و بازار هماهنگ نیست.
سرمایه داران به توسط نمایندگانشان می توانند قانون را وضع نمایند ولی کارگران در حاشیه های جامعه تنها تماشاچی هستند . در نهایت برای ژست حقوق بشری یا به قولی دموکراتیک چند کارگر دولتی و سرسپرده را به عنوان نماینده ی جامعه ی کارگری در جمعی می پذیرند که اکثریت قاطع با نمایندگان دولت و نمایندگان سرمایه دارهاست. چرا ما مشکلات جنبی وغیرکاری نیروی کار را به کار او ارتباط می دهیم؟ چون همه ی این مشکلات زاییده ی شرایط اجتماعی است که همه جانبه نیروی کار را محدود و سرکوب نموده است. این شرایطی نا به هنجار است که از طرف دولت حامی بخش خصوصی (سرمایه داری دلالی) و پیمانکاران صنعتی به نیروی کار و شرایط زندگی و کارش تحمیل شده است. وهر روز به دلیل یک مصلحت یا به اصطلاح اصلاحات قانون کار که معمولا پیشنهاد صندوق بین المللی پول است بخشی از قانون کارمسخ یا حذف می شود تا کهنه دلالان بازار به تجارت جهانی راه یابند. درصورتی که نباید مسایل و مشکلات نیروی کار را به میدان مسایل کار وارد کرد که کارمزد یک نیروی کار متناسب با ارزش های تولید شده به وسیله ی او باشد (تولید نعمات مادی که حیات مدرن بشریت به آن مدیون است) واقعیت چیست؟
نیروی کار را نمی توان مترادف با کالا تصور کرد. زیرا این نیروی کار است که توان هستی اش را به کار می گیرد تا با تغییرات به کمک ابزار تولید یک پدیده ی مادی را به کالایی با ارزش مصرف و ارزش مبادله تبدیل کند. او خلاق و سازنده است نه یک پدیده ی خنثی وغیر فعال. تنها اوست که قادر است روند تولید نعمات مادی را با درون مایه ارزش های چند گانه به پایان ببرد و چرخه حیات بشری را تداوم بخشد. اوست که مالک واقعی سرمایه های بشری است. برآیند کار او در انتهای زنجیره ی تولید یک کالای با ارزش مصرف و ارزش مبادله است. پدیده ای که در سرشت آن ارزشی فراتر نهفته است که می تواند سرمایه را بازتولید نماید و می تواند به انباشت سرمایه برای گسترش تولید منجر گردد. آن ارزش اضافی است که برآیند کار و توان نیروی کار است. ارزشی که تنها به وسیله ی نیروی کار تولید می شود و با ایجاد امکان انباشت سرمایه شرایط سرمایه گذاری مجدد را کاربردی می کند. تکنولوژی را به پیش می برد و جامعه را از نعمات مادی بی نیاز می کند. درحالی که به دلیل مناسبات بیمارگونه ی سرمایه داری هیچ کدام از این منافع به خود نیروی کار باز نمی گردد. بلکه سرمایه دار با قدرت دولت و پلیس که از او حمایت می کنند همه ی ارزش ها را مالک می شود. درون مایه ی این گونه مناسبات واپس گرا استثمار یا بهره کشی انسان از انسان نامیده می شود. هر ساختار اجتماعی به دلایل ذکر شده می باید برای بازتولید این نیروی خلاق و سازنده، کار فرد را به گونه ای مشخص نماید که بهداشت،مسکن ، آموزش و پرورش و اوقات فراغت و تغذیه مناسب برای نیروی کار وخانواده اش که خانواده ی او در درون خود نیروی کار آینده را پرورش می دهد تامین گردد.
ولی امروزه ما شاهد هستیم که درکشور خودمان حتا آن چندرغاز حقوق توافقی که زیر خط فقر هم هست هر 6 ماه یا 7 ماه یک بار با اعتصاب و چالش پرداخت می شود. هیچ قانونی از منافع طبقه ی مولد اجتماعی حمایت نمی کند وهمه ی توان قوانین در خدمت بخش خصوصی است در خدمت دلال و واسطه است. این نوع نگاه ونگرش مرده ریگ فرهنگ وسنت های واپس گرای قرون وسطا می باشد که نیروی کار مولد را برده ی خود تلقی می کرد. باوری که در قرن بیست ویکم چون بختک بر سر باورهای انسانی زحمتکشان ایران چنگ انداخته است. با توجه به سرشت و درون مایه کار و نیروی کار و ارزش هایی که از این طریق تولید می شود. عامل اصلی خلاقیت ها و پیشرفت های تمدن بشری در سرشت این پدیده ی اجتماعی نهفته است.
علت این همه محدودیت و وحشت از نیروی کار،‌در ارزش اقتصادی – اجتماعی کار اوست. نیروی کار تشکیل شده است از استادان دانشگاه ها،مهندسان، پرستاران، تکنیسین ها و کارگران فنی و به طور کلی همه ی آن افرادی که با فروش نیروی کارشان، اندیشه و خرد و یا نیروی اندیشه و کار دستشان درآمد کسب می کنند و مالکیت ابزار تولید را در اختیار ندارند. درآمد و ارزش ها برایند کار می باشد، لذا نباید توزیع آن به اقلیت کوچکی اختصاص یابد. اقلیتی که علاوه بر این که در تولید نعمات مادی نقش اصلی را ندارد، بلکه با قدرت نیروهای نظامی و با بهره گرفتن از کاستی ها ونارسایی های اجتماعی همه ی درآمد اجتماعی را به نفع خود برداشت می کنند.
با شکل گیری روند نئولیبرالیسم در کشورهای غربی ، بی توجهی به نیروی کار و محدود کردن خدمات اجتماعی به کارگران، در سطح جهان سرمایه داری عمومیت یافت. کارتن خواب ها در امریکا افزایش یافتند. فقر و فاصله ی طبقاتی با سیری تصاعدی گسترش یافت. و دلال های بین المللی هم، دلار بر دلار افزودند. ولی این پروسه کمتر از 2 دهه دوام نیاورد. و عوارض ویرانگر خود را نشان داد، همه ی دنیا را به باتلاق بحران غلتاند. امروزه، امریکا و اروپا و ژاپن در حال چالش عمیق اقتصادی با این بحران هستند. بحرانی که مناسبات سرمایه داری مالی به ارمغان آورده است. مناسباتی که بی توجهی به نیروی کار وتولید صنعتی در دستور کارش می باشد. سردمدار مناسبات لیبرالیسم امریکا قبل از همه با ورشکستگی های پشت سر هم بانک ها روبرو شد. رییس جمهور امریکا با بازگشت به سیاست های دولت رفاه و گرایش به خدمات رساندن به زحمت کشان، می خواهد مانع روند سقوط شود. در اروپا ، یونان، با طناب های یورو از سقوط مرگ بار موقتا نجات یافته، ولی اسپانیا، ایتالیا، پرتغال در حال پیوستن به یونان هستند. در این میان بورژوازی تجاری ما بدون توجه به این واقعیت های هولناک که در حال وقوع است، باز همان مناسبات واپس گرای نئولیبرالیستی را پی گرفته است.(تعدیل ساختاری، معاف شدن کارگاه های زیر ده نفر از قانون کار، بند "ز" و به تازگی باصطلاح , اصلاحات جدید قانون کار پیشنهادی دولت)
تاریخ اقتصادی جهان بیانگر این اصل است که انباشت سرمایه وتوسعه صنعتی با مناسبات سرمایه داری مالی(دلالی وسفته بازی) امکان پذیر نیست. وهیچ ارزش واقعی تولید نمی کند. فقط ارقام به صورت کاذب و نجومی بزرگ می شوند در حالی که در واقع هیچ پدیده ی جدیدی خلق نشده است. ارزش های واقعی وعینی با قابلیت ارزش مصرف ومبادله و انباشت .تنها با کار نیروی کار امکان پذیر است.
دو تن از کارگران در حال چرت زدن بودند اما بقیه مثل جن گرفته نگاه می کردند انگار تازه متوجه چیزی شده باشند چایی ها که در لیوان سرد شده بود هورت کشیدند و با سوالاتی جدی تر از پیش آن ها رفتند. چالش فکری بین علی و حمید فروکش کرده بود اما برای دیگران انگار چالشی تازه شروع شده بود.

عصر همان روز و اعلام یک خبر
"تا پایان اکتبر ، ده آبان ماه 90، 50 درصد ریزش خواهیم داشت". خبر به سرعت بادهای سرد شهباز(قله ای در شاهزند) در پروژه پیچید. همه به فکر فرو رفته بودند. تصور اخراج، آن هم در این شرایط که کار کیمیاست، بسیاردردآور است. 50درصد ، یعنی از هر دو نفر یکی باید برود. با توجه به این که اکثر مسوولان بیش از چندین نفر از خاله پسر ها و همشهری ها را دور خود جمع کرده اند، دیگر بر اساس توانایی ها و تخصص تسویه حساب نمی کنند. بلکه اولویت با همان خاله پسر ها و خالوپسرهاست. و در نهایت با آن کسانی است که با حقوق کارگری کمتر آشنا هستند و تازه از روستا آمده اند. به هر حال بخت ما در مقابل این واقعیت ها بسیار ناچیز است. واقعیت هایی که جزئیاتی پیش پا افتاده اند، ولی همین جزییات ناچیز و حقیر زندگی ما را در چمبره ی مرگ بار خود می فشارد. در جست وجوی علت ها نیستیم، نمی توانیم باشیم چون به نان شب نیازمندیم. همین ناچیزهای حقیر، اعصاب ما را فرسوده و به مرحله ی انفجار رسانده است. یادم است پارسال شب عید، وقتی شرکت طرح وبازرسی پس از 5 ماه عدم پرداخت حقوق و وعده های مکرر پرداخت حقوق در شب عید، یک هفته مانده به تاریخ اعلام شده به همه اطلاع داد که شب عید هم قادر به پرداخت نیست چون صورت وضعیت هایش پرداخت نشده و کار هم تعطیل نمی شود، چون کارفرما دستور داده است.
رحمان پایپ فیتر (لوله کش صنعتی پروژه ها) با شنیدن این خبر تعادل روانی خود را از دست داد و دیوانه وار به مسوولان فحاشی می کرد قصد حمله به آنها را داشت که همکارانش مانع شدند. در نهایت از حال رفت و پس از هوشیاری به حالت عادی برنگشت ومرتب هذیان می گفت دیگر نمی توانست کاری انجام دهد. کارگران همشهریش او را با خود به کرمانشاه نزد خانواده اش بردند تا شاید استراحت کند و خانواده اعصاب در هم ریخته ی او را آرامش بخشد. امروز نوبت ما شده ، روح و جان ما در چالش با اگر ها و شاید ها، وحشت از دیو بیکاری وعوارض ویرانگر آن برای خانواده ها، به خودی خود گرفتار آمده است. 5 شنبه عصر است. یک اتوبوس ما را از خوابگاه در میان فضای پالایشگاه در حال ساخت از میان دنیایی از آهن و فولاد و سیمان برای 2 ساعت به اراک می برد تا قدمی در میان جامعه ی شهری بزنیم. مردم، را بچه ها را ، مادران و دختران را در کنار طلافروشی ها و لباس فروشی ها ببینیم و احساس کنیم که ما هم جزو همین مردم عادی هستیم. و شاید چیزکی هم بخریم. کارگران چینی که از ما بیشتر از خانواده هایشان دور هستند با ما به شهر می آیند. آنها هم همین نیاز انسانی را دارند. در اتوبوس در گفت و گو با همکا ران سعی می کردم فشار واسترس احتمال اخراج شدن را فراموش کنم. با همکار و دوست آشوریم در باره ی ضرورت به شهر آمدن و دیدن مردم صحبت می کردیم. ولی اسرتس ها و نگرانی ها مثل خوره بی صدا در حال پیچیده شدن ومتراکم شدن بودند. زمانی به این امر پی بردم که سه جوان اراکی با لباس های کهنه و پاره پوره ی مد روز و موهای سیخ شده که چهره هایی تکیده و لاغر شده از رژیم با فقرشان را بی تناسب و نازیبا کرده بود با حرکاتی زننده یک کارگر چینی را دوره کردند . مشاهده ی این وضعیتنا به هنجار، فشارها و استرس های درونی، در یک لحظه همه ی اراده و منطق مرا در چنگ خود گرفت. با خشم و نفرت به سوی آن جوانک ها رفتم که شاید برای سرگرمی می خواستند با یک خارجی شوخی کنند. با چنان حرکات سریع و خشم آلودی که هر آن در صورت واکنش تند آنها، درگیری فیزیکی غیر قابل اجتناب می شد. خوشبختانه جوان ها عقب عقب رفتند و با غرولندی گنگ و مبهم راه خود را پیش گرفتند. کارگر چینی با لهجه و با فارسی از من تشکر کرد. ولی عصبانیت آن چنان مرا گداخته بود که متوجه نبودم باید پاسخ او را بدهم. به سوی دوستم برگشتم.
- چرا با این همه خشم؟ توکه خیلی آروم بودی. یک باره چت شد؟
- خودم هم نمی دانم. با دیدن این رفتار و آن آرایش به اصطلاح امروزی و با دیدن تحقیر یک نیروی کار کنترلم را از دست دادم.
- باید به مرخصی بروی. به استراحت نیاز داری.
- نه بابا با توجه به اخراج احتمالی در خانه هم مثل بمب منفجر می شوم و روزگار خانواده را هم سیاه می کنم.
- با خنده . مگه اولین بارته از پروژه اخراج می شوی؟
بخش ارادی خودآگاهم توانسته بود خود را از چنگ فشارهای درونی و نگرانی ها رها کند. با خنده گفتم:
- بستگی داره. یک زمان که پروژه ها فعالند آدم چند ماهی شاید کمتر بیکاری بکشد تا کاری گیر بیاورد. ولی امروز به لطف سیاست های به اصطلاح ضد امریکایی!؟ که در حرف همه چیز را تمام کرده ولی درعمل سیاست های اقتصادی آن را مو به مو اجرا می کند، صنایع کوچک و بزرگ یکی پس از دیگری ورشکست شده اند و کارگرانش بیکار و حتا اکثر پروژه های نفتی هم متوقف شده اند...
- صبر کن ببینم. شما چرا توی هر مساله ای پای امریکا را پیش می کشید؟ بابا دست از سر این بهانه ها بردارید . نمی توانید راه را از چاه تشخیص دهید بعد امریکا را متهم می کنید. تا کی می خواهید با این لولو خودتان و مردم را بترسانید. شما از امریکا نمی ترسید. شما از دمکراسی امریکا و مردم خودتان می ترسید. مگه در امریکا حزب کمونیست آزاد نیست؟
- چرا...
- مگه در آنجا سندیکاهای کارگری آزاد نیستند؟
- چرا.
- چرا و زهرمار، پس دیگه اسم امریکا را نیار.
امریکا و نظام شاهی خط قرمز آلبرت و خیلی های دیگر است.
- خوب باشه. اینها که گفتی یک روی سکه است ولی...
- ما فعلا همین یک روی سکه را هم نداریم تا درباره ی آن روی دیگر سکه فکر کنیم.
- در باره ی کودتای امریکایی که خودشان هم به آن اعتراف می کنند، چی می گی؟
- خوب کاری کردند وگرنه کمونیست ها همه چیز را به دست می گرفتند.
- مگه نمی دونی در امریکا کمونیست ها آزادند. پس باید آزادی در آن حدی باشد که اگر رای آوردند حکومت را به دست بگیرند.
- تا دیکتاتوری استالینی را بیاورند سرکار؟
- مگه در برزیل پس از پیروزی ژپ و ریاست جمهوری یک فلزگر کمونیست دیکتاتوری را سرکار آورند؟
- من از برزیل خبر ندارم. ولی می دانم ارومیه سرزمین من است که هزاران سال است اجدادمان در آن زندگی می کردند ولی با حالا اکثرا مجبور شده اند به امریکا مهاجرت کنند. این امریکاست که به آنها پناه داده است و بدون هیچ مشکلی به اعتقادات خود می پردازند. این را متوجه هستی؟
- آره متوجه مشکل اقلیت ها هستم. به باغ ملی رسیده بودیم. انبوه جمعیت گفت و گوی ما را قطع کرد و زمان بازگشت هم رسیده بود. پس از 12 ساعت کار، صرف شام و 2 ساعت گردش در شهر به خوابگاه برگشتیم. همکار و هم اتاقی من خواب بود. چراغ مطالعه پشت کمد را روشن کردم و به نوشتن آنچه اتفاق افتاده بود پرداختم. 

منبع: kanoonmodafean1.blogspot.com