گوشواره
عودالله کوچر
- مترجم: درسیم اورامار
•
بعد از انکه روستایمان را سوزاندند و ما مجبورا به این شهر بزرگ امدیم، زندگیمان زیرورو شد. پدرم تا دوماه هیچ کاری پیدا نکرد. بعد به میدان میوهی بازار رو کرد...بعضی مواقع با کیسهای پراز میوه و سبزی گندیده بازمیگشت...بعضی اوقات هم هندوانهای تکه تکه شده را در بغل گرفته و با چهرهای شرمسار در میزد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱٣ بهمن ۱٣۹۰ -
۲ فوريه ۲۰۱۲
"گونی سفید را با خوشحالی اورده و یکباره مقابل پاهایمان خالی کرد...
خدایا!
انها چه بودند؟
یک،دو، سه. چهار...
چهار کلهی انسان...
اره چهار کلهی بریده شدهی انسان، مانند توپ مقابل پاهایمان قل خوردند..."
عودالله کوچر
ترجمه: درسیم اورامار
بعد از انکه روستایمان را سوزاندند و ما مجبورا به این شهر بزرگ امدیم، زندگیمان زیرورو شد. پدرم تا دوماه هیچ کاری پیدا نکرد. بعد به میدان میوهی بازار رو کرد...بعضی مواقع با کیسهای پراز میوه و سبزی گندیده بازمیگشت...بعضی اوقات هم هندوانهای تکه تکه شده را در بغل گرفته و با چهرهای شرمسار در میزد.
راضی نبودیم، اما مادرم نیز مجبور شد خانهی همسایهها را تمیز کند: عصرها زمانی که بازمیگشت، تمامی خستگیش از خطهایی که روی صورتش نقش بسته بودند به اسانی نمایان بود. هر دو برادرم نیز دم در مدارس ادامس میفروختند، خوب بود بعضی روزها حق نانمان را میاوردند و بعضی روزها هم هیچ...
من هم اخرسر در یک دیسکوی کوچک کار پیدا کردم. اما روز بعد چند کاغذ به دستم داده و اخراجم کردند. در طول یک هفته سه بار کارم را عوض کردم، یا راست بگویم اخراجم کردند. اما هفتهی بعد بازهم در یک دیسکوی کوچک کاری راحت یافتم.
تا سپیده دم بشقاب میشستم و با تمام نیروی بازوانم تا توان داشتم بشقابها را مانند اینه به برق در میاوردم. هر ده دقیقه یکبار هم پسری سرخ رو امده و بشقابهای تمیز را میبرد.
هربار که برای بردن بشقابها میامد من هم مات و مبهوت از پشت سر به گوشوارههایش خیره میشدم. نمیدانم چرا، اما فکر میکردم این پسر سرخ را میشناختم. هرچقدر فکر میکردم چیزی یادم نمیامد.
هر ان همانند اشنایی به او نگاه میکردم اما بازهم یادم نمیامد.
روز بعد کمی باهم حرف زدیم، همه چیز را از او پرسیدم و زندگیش را زیرورو کردم، اما فهمیدم که قبلا اصلا همدیگر را ندیدهایم.
اسمش م...بود.
ولی همه به او "سرخی" میگفتند. گوشوارههای او مانند سوالی بی پاسخ هر لحظه در ذهنم بود و یک لحظه هم از یادم نمیرفت.
دیگر تاب نیاوردم و مساله را با او در میان گذاشتم، اما بازهم تاکید کرد که ما اصلا با هم روبرو نشدهایم. اما زمانیکه گوشوارههایش را میدیدم، پردهای در ذهنم گشوده میشد و مرا به سویی میبرد، ولی همیشه در نیمه راه میماندم.
شبی سرخی با گوشوارههای جدیدش امد و به من گفت، "امشب باید استین بالا بزنی و مانند گرگ کار کنی.چند جوان امدهاند، میخواهند جشن بگیرند، فردا به سربازی خواهند رفت..."
وقتی گفت "سرباز"، راز سرخی و گوشوارههایش در ذهنم گشوده شد. سخنانش مرا مستقیم به چند سال قبل و میدان روستایمان برد و به فکری عمیق واداشت.
...روزی سرد و بارانی بود، دوروبر کوهستان هنوز برف باقی مانده بود. سربازهای مسلح دورادور روستا را محاصره کرده بودند، سواریهایشان همانند ملک الموت به روستا میریختند.
زن، بچه، پیرها...یکایکمان را به زور و تهدید از خانهها بیرون اورده و در میدان روستا جمعمان کردند، فحش و نفرین سربازها در صدای فریاد کودکان گم میشد.
مثل برگهای مچاله شده همگیمان در میدان روستا صف کشیده بودیم. با چشمهای ترسان همگیمان به چشمهای هم خیره شدهبودیم. من همانند کودکان دیگر دامن مادرم را گرفته بودم. چنان ترسی وجودم را تسخیر کرده بود که مثل روزهای دیگر نمیتوانستم گریه هم بکنم.
انزمان نمیدانستم چرا سربازان ما را در میدان روستا جـمع کرده و به ما ظلم میکردند.
بعدها فهمیدم که جمعی از جونان روستایمان به کوهستانها رفتهاند...انزمان بازهم نمیدانسیم قلهی کوهستان و پائین کوهستان چه فرقی باهم دارند و ان جوانان به چه دلیل وچرا به کوهستان رفته بودند.
فرماندهیشان با زبانی عجیب و با عصبانیت سخن میگفت و سرمان فریاد میکشید. کسی جرات نمیکرد با صدایی بلند نفس هم بکشد...
بعد پس گردن همسایهمان را گرفت و با قنداق تفنگ به جانش افتاد تا زمانیکه همسایهمان دیگر بیهوش نقش زمین شد.
کاری از دستمان بر نمیامد. من در دل با خودم میگفتم "خدایا مارا از دست این ملک الموتها خلاص کن...". فرمانده یک لحظه هم نمیایستاد، مثل اینکه غضب خدا به جانش افتاده باشد هر لحظه به سویمان حملهور میشد: با خود میگفتم مگر ما با او پدر کشتگی داریم...
ما از زبان فرمانده چیزی نمیفهمیدیم، اما هرازگاهی سربازی جوان از انها گفتههای فرمانده را با زبانمان برایمان ترجمه میکرد.
فرماندهی دیوانه، گویی اتش جانش را فراگرفته بود، همانند عقرب به سویمان حملهور میشد. بعداز اینکه با تندخویی چیزهایی به کدخدایمان گفت به سوی چیپ سربازی به راه افتاد. از جلوی چیپ چیزی دراورده و با سنگینی به سویمان امد. گویی میخواست چیزی نشانمان بدهد.
گونی سفید را با خوشحالی اورده و یکباره مقابل پاهایمان خالی کرد...
خدایا!
انها چه بودند؟
یک،دو، سه. چهار...
چهار کلهی انسان...
اره، چهار کلهی بریده شدهی انسان، مانند توپ مقابل پاهایمان قل خوردند...
همگیمان گامی به عقب برداشتیم، ولی سربازهای پشت سرمان اجازهی اینکار را ندادند. زنگ فریادهای دخترکی کوچک هنوز در گوشهایم باقی مانده.
مادرم زیرلبی گفت، "بسسسم الله...نعزوووبالله..."
انسوتر زنی با گریه و زاری به سوی یکی از کلهها شتافت و در اغوشش کشید. فکر کنم ان کله، کلهی پسرش بود.
داد و فریادش دل همگیمان را به لرزه در اودره بود و ناخوداگاه اشکهایمان سرازیر شدند:
"خدایااااااا، خانه خراب شوید...! خدااااااااا، اجاقتان را کور کند...! اخخخ فرزندم، برادرم..."
از شدت ترس چنان دامن مادرم را چسپیده بودم که کسی مرا نمیدید، وجود مایعی سرد را در قسمتی از پاهایم احساس میکردم، از ترس دیدن چهار کلهی سر شلوارم را خیس کرده بودم...بعد یادم امد که دامن مادرم نیز خیس است.
فرماندهی بی روح با لگدی ان زن را به عقب راند و زن کله در دست به سویی پرت شد. فرمانده کلهها را به ما نشان میداد و سخن میگفت.
بعد موهای یکی از کلهها را در دست گرفته و چنان به ما نزدیکش میکرد و سخن میگفت گویی میخواست کله را در مردمک چشمهایمان فرو کند.
سرباز هم سخنانش را ترجمه میکرد.
"...شما این کلهها را میبینید، عاقبت انهایی که به کوهستانها رفتهاند هم چنین خواهد بود. به انها خبر دهید تا بازگردند. حکومت ما بخشنده است و ما انها را خواهیم بخشید. تا فریب نخورند و دنبال داستانهای پوج نیافتند..."
او همواره سخن میگفت و ان سرباز جوان هم به زبان ما سخنانش را برایمان ترجمه میکرد.
در ان لحظه من به کلهی در دستان او نگاه کردم. چیزی توجهم را به خود جلب کرده بود، به یکایک کلههای روی زمین هم نگاه کردم. اما انزمان فهمیدم که تنها ان کلهی در دستان فرمانده کلهای سرخ بود. دزدکی، و با دلهره چهارچشمی به کلهی سرخ چشم دوخته بودم: کله در گل مانده بود، زخمی در صورتش بود، موهای فر و پیشانی اش پهن بود...اما زمانی که گوشوارههایش را دیدیم بیشتر ترسیدم.
وای برادر!
زمانیکه گوشواره در گوشهای ان کله را دیدم، با خود گفتم حتما کله متعلق به دختریست، اما زود ذهنم را از این فکر شستم: نه، نه، دختر نبود...بار اول بود در گوشهای پسری گوشواره میدیدم، کمی هم متعجب بودم.
صدای فریادی مرا به خود اورد، فرمانده با لگد و قنداق تفنگش به جان یکی از روستایها افتاده بود بعد ان مرد را سوار چیپ کرد، خدا میداند شاید پسر او هم به کوهستان رفته بود.
لحظهای بعد به سوی کلهها امده و انها را جمع کرد، یکی یکی انها را به همگیمان نشان داد، گویی میخواست با اینکار به ما فحش بدهد.
دو مرد دیگر را هم سوار چیپ کرده و گونی کلهها را جلوی سرشان گذاشت.
"...اگر انها نیامده و تسلیم نشوند، ما کلههایشان را تسلیمتان میکنیم، خبردار باشید...یک هفته وقت دارید..."
فرماندهی وحشی حرفهای اخرش را هم زد و یکباره با نیروهایش از روستا خارج شدند.
هفتهی بعد زمانی که فرمانده همراه با گونی پر بازگشت، قیامت بپا کرد. همانند روستاهای دیگر اینبار روستای ما را هم به اتش کشید.
و ما هم مجبور شدیم به این شهر غریب مهاجرت کنیم...
چرررررققققققق...
زمانی که سرخی از من بشقابهای تمیز خواست من از خیالاتم بیرون امدم. اما بشقابی از دستم افتاده و شکست: چرررقققق...
سرخی رو بهمن گفت: " مگه عاشقی پسر...یادت باشد، حق بشقابی که شکستی از حقوقت کسر خواهد شد..."
با خود گفتم شاید روزی این داستان را برای سرخی هم تعریف کنم، اما میترسیدم باور نکند.
از انروز به بعد دیگر از یادم نرفت...هربار که گوشوارههای سرخی را میدیدم، باز به میدان روستا رفته و گوشوارههای کلهی سرخ جلوی چشمانم نمایان میشد.
ترس انروز، هنوز هم مقابل دیدگانم مانده...
منبع: کتاب نویسندهی مذکور به زبان کوردی تحت عنوان مرگ.
|