جاده های خیالی و آوازهای واقعی


اسد رخساریان


• محبوب من رفیق همسفرم، رازهایم را با تو می گویم
که یادواره های زندگی و مرگ در زادگاه منی
که تلخی احساسم را احساس می کنی
و لرزش هر سرانگشتت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۴ بهمن ۱٣۹۰ -  ٣ فوريه ۲۰۱۲


 محبوب من رفیق همسفرم، رازهایم را با تو می گویم
که یادواره های زندگی و مرگ در زادگاه منی
که تلخی احساسم را احساس می کنی
و لرزش هر سرانگشتت
نشانه ی آشنایی تو، با ژرفای جان و جهان من است.
بی گمان تو میدانی رمز این احساس چیست
و کدام شراب تلح را من سر کشیده ام.

سرِم بزرگ شده است محبوبم
سرم چون زمین یخزده سرد است همسفرم
از شوریدِگی نخواهم گفت، میدانی و می بینی
که در انتظارِ پرِشِ موجهای دیوانگی از دریایِ توفانیِ درونِ خود هستیم.

بگذار با تو بگویم:
تو هم پرنده ای در میان پرندگانی که در انتظار حادثه ای هستند
تو هم مسافری رنگ و روی پریده، در نوار جادّه های خاکستری
تو هم سرود و صدایی در میان هزاران صدا و سُروده ی زیبا
که در گلوی قناریها دارند از این باغها به سفر میروند.

پیش از این در سفرهای خیالی تو را بسیار جُسته ام
از صخره ها به دریا نگاه کرده ام
تو را میان دختران دریا نیافته ام
تا اینکه مُرده ام وُ باز، در شمایل یک مرغِ دریایی بازگشته ام.

این سرنوشت من است یا سرنوشت توست نمیدانم
آنچه میدانم این است که ما و سرنوشتها هیچگاه به هم نیامده ایم.

محبوب من، تو نیز با من همسفری
این جریان رودخانه ایست که با دو رود هم سرنوشت
به سوی اقیانوسها جاری است.

چشم هایت را دیرگاهی است ندیده ام
امّا در ژرفناهای روحت به چنگ ازهم گسسته ای
رها شده در گوشه ای تاریک دست یافته ام
و در آن آنات، واپسین آهنگ قلبت را شنیده ام
که انگار در قفس سینه ات با دلشوره هایی ابدی درهم سرشته بود.

واپسین آهنگ قلبت در آنسوی مرزها تکرار شد
در نوار جادّهای خاکستری به گوش رسید
در برنجزارها به کِشتکاران درود گفت
در عرصه های جنگ، جنگ آوران را هشدار داد
در قلبهای خزانزده ی سرد طنین افکند
و نافوسهای اشکها و آرزوها را
تکانید و خاموش گردید.

آنجا من آن زمان آغاز می شدم
از آن زمان که با موشها سفر می کنم
و در کمینم گربه های خونخوار را می بینم
و این همه طفیلی بیداد و این همه طفیلی ننگ.

محبوبِ من، در کارِ این جهان درمیمانم
و سرم را به دیوار می کوبم
و کتاب موشها را مرور می کنم.
و می بینم که برج ماه را فتح کرده اند
و با سلاحی کُشنده تر
برای تسخیر آشیانِ دلِ دیوانه نیز پیش می آیند.

انسان چقدر به ماه نزدیک است!
و چقدر از انسان دور.

محبوبِ من، بگذار در رویاهایمان سفر کنیم، به کجا نمیدانم!
تو را کدام معبد آرامبخشِ خیالی فریفته است؟
بیا به آنجا سفر کنیم.
در تو شعرِ کدام شاعرِ دیوانه اثر کرده است؟
بیا به سرزمین او برویم.
او شاعر است وُ راوی حقایقی زیباست
آنجا تو خواهی دانست چرا چکامه ی هر عشق و آرزویی که ما را بود
جامه ای از واژه های مه آلود پوشیده است!


یادگار ۱٣۶۲
بازنویسی ۱٣۹۰