دریغا ابراهیم یونسی


فرهاد حیدری گوران


• ابراهیم یونسی یکی از بزرگ ترین های تاریخ فرهنگ معاصر است با ترجمه ی درخشانش از تریسترام شندی؛ اثر لارنس اشترن ، تس دورویل ، آرزوهای بزرگ ... و بسیار ترجمه ها و کتاب های راهگشای دیگر در باب فرهنگ و تاریخ، و شرحه شرحه ی زندگانی کوردها. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٣ بهمن ۱٣۹۰ -  ۱۲ فوريه ۲۰۱۲



 
ما آنقدر اندوهگین هستیم که دیگر هیچ غمی لرزه بر اندام مان نمی اندازد با این حال اگر افسانه ی حقیقت خود را می جوییم باید همنوا با برادران شندی ندا برآوریم زنده باد شادمانی، مرده باد غم.

Viva la joia , fidon la tristessa!

ابراهیم یونسی یکی از بزرگ ترین های تاریخ فرهنگ معاصر است با ترجمه ی درخشانش از تریسترام شندی؛ اثر لارنس اشترن ، تس دورویل ، آرزوهای بزرگ ... و بسیار ترجمه ها و کتاب های راهگشای دیگر در باب فرهنگ و تاریخ، و شرحه شرحه ی زندگانی کوردها.
سال ها پیش از من خواست که برای روی جلد رمان " رویا به رویا " ، یک طرح پیشنهاد کنم. کتاب را به دوست نقاشی دادم که بخواند و طرحش را خودش کار کند. بعد که کتاب منتشر شد روزی به دیدارش رفتیم.
آن دوست گفت: نترسیدید از این طرح و آن روایت که در کتاب آمده است ؟
گفت: بگذاراز توماس هاردی برایت نقل کنم که گفته است ترس مادر آینده نگری است...
و بعد خندید و با همان لحن صمیمانه ی همیشگی اش گفت: مشکل من در زندگی و آینده نگری شاید این بود که به رغم داشتن آرزوهای بزرگ ، نترس بودم ...
هر گاه از دهه ی سی سخن می گفت شور عمیق رهایی از استبداد که یک عمر با او بود ، در تن و جانش زنده می شد. در شرایط دهشتناک زمانه و زندان یک پا را از دست داده بود ، آن آرزوهای بزرگ اما کار خود را کرد. خانه نشین شد و به نوشتن و ترجمه روی آورد . چندین رمان خوب نوشت و ده ها رمان بزرگ را به فارسی برگرداند. بیش از پنج دهه، ناتوان از سیر انفس و آفاق ، به جهان کلمات و هستی و نیستی نوشتار روی آورده بود اگر چه هرگز از سیاست کنار نکشید و تارک اراده ی معطوف به امر سیاسی نشد. شجاعت و جسارت او را در کناره گیری اش از قدرت نیز در نظرآوریم که چون حکم به قتل عام مردمان کورد دادند ، به راهی رفت که نه نشانه ای به سکوت بود و نه درماندگی . نشست و دوباره کار کرد. روزگار ظلمت زده را تاب آورد و گورستان غریبان را. حتی توفان ویرانگر بیماری و فراموشی نیز بر ذهن و روان نستوه او چیره گر نشد چنانکه تا واپسین روزهایی که می توانست بنویسد، با تنی خسته و رنجور نوشت و کار کرد.

***

او در ادبیات همواره خودش را به روز نگه داشت و با سیر وقایع ادبی هم نفس می شد. ترجمه ی تریسترام شندی ، کاری بزرگ بود که یونسی را چند سالی درگیر کرد و کیست که مقر نباشد او یکی از بهترین ترجمه های رمان را به خوانندگان فارسی زبان هدیه کرده است. این رمان را همان سالی که منتشر شد، خواندم. مقاله ای هم درباره اش نوشتم. قرار بود با ابراهیم یونسی درباره ی زبان ترجمه و ساختار این رمان گفت و گو کنم که شفاهی ماند و مکتوب نشد. به استاد گفتم این زبان و لحنی که در متن فارسی رمان درآمده را چگونه دریافتید؟

گفت " سال ها خواندم و خواندم از چهارگوشه ی رمان یادداشت برداشتم تا رسیدم به سنت طنز و مطایبه در ادبیات کلاسیک خودمان، و بعد لحن معاصر ترجمه ی آن را هم پیدا کردم...".
برایم عجیب بود که نویسنده ای چنان او با علایق خاص خودش به نوعی رئالیسم – که هاردی و دیکنز را از جمله سرآمدان آن می دانست - چگونه به سراغ این رمان رفته، که برخی منتقدان و نظریه پردازان ادبیات، فرم گشوده و تجربی اش را "پسامدرنیستی" خوانده اند .
خودش گفت " این رمان است ، ادبیات است. دیروز می گفتند مدرن، امروز می گویند پسا مدرن ... ".

افسوس که آن گفت و گو ضبط نشد و جز کلیتی از آن در خاطرم نمانده است.

استرن در تریسترام شندی، متن های کهن را با جسارت به جهان روایی خود می خواند و نیروهای آنها را در کتاب خود آزاد می کند چنانکه لوکاچ در " جان و صورت" گفته است که برادران شندی در آن واحد هر دو دون کیشوت و سانچو پانزا هستند.
استرن در فصل دوازدهم رمان ( جلد نخست) روایتی از مرگ یوگینوس می آورد که نسبت او با مرگ بی شباهت به نسبت دون کیشوت با آسیاب های بادی نیست. استرن اما عنصر شخصیت را پرداخته - جزییات شخصیت و نه طرحی کلی از آن - پس جهان راوی را پیچیده تر می بیند و می نویسد. به تعبیر لوکاچ از دنیای شاعرانه ی ذهن و تخیل رمانسی می رسد به واقعیت هستی که آن را در لابه لای صفحات سیاه رمان خود - که اندیشیدن در تاریکی اش باید خواند - به طنزی غریب در می نوردد.

***

و این هم از فصل دوازدهم تریسترام شندی / ترجمه ابراهیم یونسی

یوگینوس یقین حاصل کرد که خاطر دوستش شکسته و کوفته است. دستش را فشرد. سپس از اتاق در آمد در حالی که می گریست . یوریک با نگاه، یوگینوس را تا دم در بدرقه کرد. آنگاه چشمانش را فرو بست – و دیگر هم هرگز نگشود.
اکنون در گوشه ی حیاط کلیسای بخش، مدفون است. با سنگ مرمر ساده ای که دوستش یوگینوس با اجازه ی اوصیاء بر مزارش نهاده است و بر آن کتیبه، مرثیه ای به جز این سه کلمه نیست:

دریغا یوریک بینوا... ( سخن هملت، پرده ی پنجم، بخش یکم)

روح یوریک ، هر روز ده بار از این تسلا بهره مند است که این کتیبه را در الحان غم انگیز بسیار ، که حاکی از تاسف و احترام عامه نسبت به اوست ، بشنود. بر کوره راهی که از حیاط کلیسا و کنار مزار می گذرد، گذرنده ای نیست که درنگ نکند و بر آن نظر نیفکند و همچنانکه می گذرد آه سر ندهد و نگوید :
دریغا یوریک بینوا!

و بعد می رسیم به آن صفحات سیاه،که هیولاوار ساحت رمان را از آن خود کرده است.

..



.