قصیده در ستایش بهرام جان مشیری


اسماعیل خویی


• دوستی را راستی شرط است اگر، بهرام جان!
نیست مردم را کس از تو دوست تر ، بهرام جان!

راست و بی پرده می گویی سخن، بی بیم از آن
که برنجند از تو مردم سر به سر، بهرام جان! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٨ بهمن ۱٣۹۰ -  ۱۷ فوريه ۲۰۱۲


 "خرد چشمِ جان است، چون بنگری:
تو بی چشم شادان جهان نسپری."
فردوسی


دوستی را راستی شرط است اگر، بهرام جان!
نیست مردم را کس از تو دوست تر ، بهرام جان!
راست وبی پرده می گویی سخن، بی بیم از آن
که برنجند ازتو مردم سر به سر ، بهرام جان!
نیک وبدشان می شناسی ، یعنی- ای بینا!- تویی
"چشمِ جان" یعنی "خرد" شان را بصر، بهرام جان؟!
رشته ها از دانش اندوزی چنان که گوییا
گشته دانشگاه در تو مختصر، بهرام جان!
نه همان تاریخ یا گیتی شناسی، کز تو شد
شعر وموسیقی ی ما هم بهره بر، بهرام جان!
طرفه دانشنامه ای باشی سخنگو، وآگه از
هر چه هر جا در جهان ، از بحر وبر، بهرام جان!
می توانم دیدن ات حزبی، به هم آمیخته
رهروان و رهبرش دریک نفر، بهرام جان!
زان که، در این حزب ِ والا ،عضوتانَد شد کسی
که علومِ عصر را دارد ز بر، بهرام جان!
از غلو باید بپالایم سخن، زیرا علوم
می روند از خود دمادم پیشتر، بهرام جان!
علم،زیرا،جاودان طرحی ست در خود نا تمام،
که کند هردم به شک در خود نظر،بهرام جان!
این حقیقت، لیک ، می ماند که از برخی علوم
دانشی داری چو دریا پهنه ور، بهرام جان!
کاش استادی به دانشگاه بودی در وطن:
تا نمی شد عمرِ دانشجو هدر، بهرام جان!
کرده است الگویی از"فیضیه" دانشگاه را
"شیخ ، این سر دشمنِ علم وهنر ، بهرام جان!
زین تباهی، لیک، دانشگاه را دارند دور
نخبگانی چون تو دانشگاه اثر، بهرام جان!
چیست " ایمان" جز که، در پیوند با یک دینِ خاص،
باورِ پُر شور و بی اما وگر، بهرام جان؟!
می گزیند بر "تخصص" شیخ " ایمان " را، از آنک
دارد" ایمان "مردمان را کور وکر ، بهرام جان!
زآن که " ایمان " بر نتابد شک وپرسش را، کز آن
می شود اندیشه ی ما بارور، بهرام جان!
یعنی" ایمان" را نباشد سازشی با علم وفن:
که " تخصص " شاخه هاشان راست بر، بهرام جان!
در خورندِ فهمِ شیخ، اینک نمونه ی ساده ای ،
از"یک ویک می شود دو"ساده تر، بهرام جان!
گوید" ایمان " آدمی از جنسِ حیوان برتر است؛
علم بازش آورد تا جانور ، بهرام جان!
گوید آن از آدم و حوا سخن، حال آن که این
گوید از میمون بشر برکرد سر، بهرام جان!
آن پذیرد هر شگفت افسانه را بی گفت وگو:
همچو طفلی گفتِ مادر یا پدر، بهرام جان!
وین، به چالشگاهی از سنجش پذیری، می کند
آزمون را مبتدای هر خبر ، بهرام جان!
آن پیمبر را گزیند بر خرد؛ وین یافته ست
خود خرد را برترین پیغامبر ، بهرام جان!
باستم ها که روا فرموده باشد بر زنان
بی گمان ام که بُوَد الله نر ، بهرام جان!
و، چو خواهم در تصور آورم اورا، مرا
شکل می گیرد خمینی در نظر ، بهرام جان!
یادم آمدقصه ای از مولوی ، کآمیخته ست
در کلامِ خویش حنظل باشکر، بهرام جان!
قصه ی آن روستایی که در اصطبل اش دو دام
بود و تایی زآن دو مایه ی دردِسر،بهرام جان!
یاد داری ، بی گمان، گفتارِ مردک را،چودید
که دعایش گشته وارون کارگر، بهرام جان!
-" تو چه سان دانا خدایی؟!" گاو مُرده مرد گفت:
"که ندانی گاو بازاز کره خر؟! "بهرام جان!
آن خدا که کوه ها را میخ یابد بر زمین
-گر چه گوید آگه است از خشک وتر، بهرام جان!-
شاعر است، اما نه آن هم شاعری که ش بشمری،
درتخیل ، خود زمن هم زبده تر، بهرام جان!
نیست فاصل، حالیا، جز درّه ی تاریکِ جهل
از حقوقِ شهروندی تا بشر، بهرام جان!
و، به نامِ "شرع" ، شیخانشیخ کوشد جهل را
با نظامِ خویش دارد مستمر، بهرام جان!
جهل فقر آرد ، که"فخرِ" اوست ، اما درشعار:
مرده ریگ اش مانده از پیغامبر ، بهرام جان!
جهل وفقر ، این مایه های شومِ گوناگون فساد،
-بل که دوسر چشمه ی هرگونه شر، بهرام جان!-
حالیا، دوپایه اند از ساختارِ این نظام:
پایه های دیگرِ آن زور وزر ، بهرام جان!
بامی از تزویر بر این چار پایه ی دوزخی ست:
اینت تصویرِ نظامِ مستقر، بهرام جان!
کاخی از بنیاد کج، وآن بر مسیلی کز نخست
سیل وتوفان را بُوَد راهِ گذر ، بهرام جان!
کرد بنیادش خمینی، تا که برخوردارمان
دارد از "عدلِ علی" بارِدگر، بهرام جان!
ساخت کاخِ دادِ نوشروان ، ولی ،گویی، که کس
زآن نگردد دادجو گر نیست خر، بهرام جان!
باش تا بینی که چون توفانِ خشمِ مردمان
می کند این کاخ را زیر وزبر، بهرام جان!
ابرِ کینِ خلق را بنگر که چون پیچد به خویش
تا ببارد شار شار وجرّوجر ، بهرام جان!
نک! نخستین قطره ها تر می کند مژگانِ ما:
می نگر، بهرام جان! خوش می نگر ، بهرام جان!
باش تا بینی که چون پیکِ نظامی نوشود
سیلِ آخوند اوژنِ آشوبگر، بهرام جان!
وآن زمان در باغِ میهن ، ریشه ی اندیشه هات
می شکوفد در درختی پرثمر، بهرام جان!
وآن درخت آرد بسی پاجوش وآن پا جوش ها
شاخه ها زایند با بس برگ و بر، بهرام جان!
برگ و برشان علم، صنعت ، فن ، هنر ، بهزیستی
وحقوقِ مطلقِ نوعِ بشر، بهرام جان!
شادی وآبادی ، آن گه مان، در آزادی ، بُوَد
پیشِ پا افتاده تر از خواب وخور، بهرام جان!
آن زمان ، باز ازفقیهان گرکسی جوید نشان،
بایدش رفتن فروتر از سقر، بهرام جان!
وآن زمان ، از رنجِ نایابی ی کارو نان، همه
می رهند این مردمانِ رنجبر، بهرام جان!
این زمان، نزدیک بینان دور بینند این همه
یا که رویاشان نماید در نظر، بهرام جان!
لیک آن را کآیینه ی جان باشد آیینِ خرد
-چون تو، ای فرزانه ی روشن نگر، بهرام جان!-
نیک بیند کاین همه از جنسِ" شاید"نیست ، بل،
"باید" است وبایدِ بی" لیک اگر" بهرام جان!
شیر را ننگ است پنهان گشتن از مشتی شغال:
نیست ات، زین رو، ز بدخواهان حذر، بهرام جان!
دشمنان داری همه از جنسِ ناپاکِ دروج:
این یک از آن و آن یک از این شان بتر، بهرام جان!
در امان می مانی از ایشان، ولی؛ کز راستی
هم زره داری وهم خود و سپر، بهرام جان!
چون به تو اندیشم ، آید یادم از اسفندیار:
آن یلِ رویین تنِ آهن جگر، بهرام جان!
حالیا، در پایگاهِ پاکجانانِ جهان،
تو بمان ، که نیست از تو پاک تر، بهرام جان!
تو بمان ، تاروز ِ پیروزی از این بیدرکجا
برگشایی سوی میهن بال وپر، بهرام جان!
من هم ، ار دیگر نباشم ، می کنم همبالِ تو
این دلِ بی خان ومانِ در بدر، بهرام جان!
دردِ بی درمانِ پیری یادم آمد ؛ ورنه من
آن نی ام که بر خود آیم مویه گر، بهرام جان!
وزپسِ پیری چه آید؟ مرگ! لیک ات غم مباد:
تو بمان سرسبز صد سالِ دگر، بهرام جان!
هیجدهم دیماه ۱٣۹۰
بیدرکجای لندن