آنکه پا روی خود گذاشت و آنکه پا از روی خود برداشت!
اسد رخساریان
•
نه، شعر و ادبیات در حال مرگ نیست. امّا چیزهایی دیگر در حال مرگ است. دورهای خاص به سر امده است و دورهای دیگر دارد پدید میآید و عمر بسیاری از پدیدهها که تعلّق فلسفی به گذشته دارند به سر آمده است و بر همین روال است که فرمهای ادبی و نوشتاری بی رگ و ریشه، قالب تُهی کردهاند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۶ اسفند ۱٣۹۰ -
۲۵ فوريه ۲۰۱۲
شعرهایی میخوانم از "حسن مهدویمنش" جمع آمده در دفتری به نام "یازده".<۱> صفحات این مجموعه در دو بخش و هر بخش نیز پس از شعر "یازدهم" به پایان رسیده است. صفحات کتاب به پیروی از این قاعده شماره خوردهاند. میان این دو، دو صفحهی بیشماره و نوشتههایی کوتاه آمده است که بَهگزینی، از مفاهیمی سوررئالیستی را تداعی میکنند.
من بخش نخست را و قسمتی از بخش دو را به دلیل همذات بودن و بارِ حسیِ مشترکی که آویزهی شاخ و برگ هر یک از آنها است، یک شعر و یا یک چکامهی بلند میبینم. این شعر، این چکامه، این دفتر در صفحهی چهارم در بخش دوم، با این پاراگراف درخشان به آخر رسیده است؛
(میترَد چشمانم/ از حضورتان بر درگاه چشمها/
و میپرد خدا/ از منفذ تمام پنجرهها) "ص چهار، بخش دوم"
درعینِ حال در پردازش و بررسی خود، در بخشِ یکم تا صفحهی چهارِ بخشِ دوم، مثل خودِ شاعر به هر یک از آنها، به دیدهی یک شعر نگاه خواهم کرد. امّا در رابطه با شیوهی نوشتاری این شعرها، لازم به یادآوریست که ازغولهای شعری دیروز بدعتهایی به جای مانده است، که به رایج کردن بدترین شکلهای نوشتاری شعر انجامیده است. در این موضوع اگر بخواهم وارد شوم آن را به اختصار برگذار خواهم کرد!
میبینیم دفترهای شعری بسیاری که جز صفحاتی سفید و پرت کردن واژههایی چند در آنها، نوشته یا به واقع چیزی به نام شعر ارائه نشده است. اغلب صفحاتِ دفاترِ شعرِ این دورهها سفید است. لابد سرایندگان خواستهاند، شعر سفید گفته باشند! تازه به خاطر آن چیزی هم که مرحمت فرمودهاند، باید رمل و اسطرلاب انداخت تا چیزی دستگیرتان شود. و باری از آن سِحر و جادوی شعری سخن چه میگویی که شاعر بسیاری سطرها را با یک / و/ گاه با یک / وُ/ گاه با یک حرف ناقابلِ خیلی ساده مثلن / شین/ و یا هر حرف دیگری که خودتان انتخاب میکنید، رسالت تاریخی و افتخارآمیز خود را به سرانجامی نیک میرساند! این حادثه آنقدر در مذاق صاحبذوقان زمانه شیرین آمده است که میبینی؛ داستاننویسان هم به سرعت و دسته دسته به جرگهی شاعران میپیوندند و به جای آفرینش شهری سرشار از ذوق و هنر و خانه و آدم و حوادثی از جنس آدمهای واقعی و وقایع جاری و نمایشِ داستانی پُر از شادی و خونِ دل، چونان خود زندگانی، به آفرینش واژههایی یا مفاهیمی انتزاعی آنهم در چند سطر ناقابل اکتفا میکنند و اسمش را میگذارند مثلن شعرِ مدرن، شعرِ پستمدرن، شعرِ موجهای یک و دو و سه، شعرِ چند صدایی، شعرِ چند آوایی و در نهایت شعرِ فاقدِ کلمه و در نهایت شعری که دیگر شعر نیست!
نه، شعر و ادبیات در حال مرگ نیست. امّا چیزهایی دیگر در حال مرگ است. دورهای خاص به سر امده است و دورهای دیگر دارد پدید میآید و عمر بسیاری از پدیدهها که تعلّق فلسفی به گذشته دارند به سر آمده است و بر همین روال است که فرمهای ادبی و نوشتاری بی رگ و ریشه، قالب تُهی کردهاند و در نهایت ما از جادههای توفانی و مِهآلود عصرِ زایشی دیگر سر درآوردهایم و اشیاء و آدمها را باید از نو شناخت. به هنرهای درلاماتیک، نوشتاری و شفاهی و به زبانها و لحجهها از دریچههایی که با طبیعت آنها میخواند، باید نگاه کرد. ما میرویم که از تمام عرصههای حسی و فکری و ادبی، برگ و باری تازه برچینیم.
***
شعرهای این کتاب نیز باید صورت نوشتاری دیگری به خود میگرفت. چرا که در بهترین حالت شعری است که از طبیعت نثر بهرهور است. در شعر بودنش تردیدی نیست، اگر چه به نثر نوشته شده است. با این اوصاف در این سرودهها آرامشی جریان دارد که خوانندهی خود را به لابیرنت سکوت میکشانند. در این فضا باید (پا، روی خود گذاشت، تا به خدا رسید)* فاصلهی آدمی با او در منظر نگاه شاعر همین یک قدم است. در فازی دیگر (برای رسیدن به خدا، باید روی خود را از زیر پا، برداری.)** امّا تجسّم این که خود را زیر پا گذاشتهایی و سپس بر آن شدهایی که به خویشتن خویش هستی و موجودیتی دیگر بدهی، تو را در مدار توجهِ به اشیاء پیرامون و آدمها قرار میدهد. این است که شناخت ذاتی هر حادثه و موشکافیِ آن در پسزمینهی نگاهِ شاعر، هدفی غائی را شکل میدهد؛ نگاهی که هم خود را در سرودهی او میتاباند و هم آینهوار در آنها، بازتابها دارد.
این سُرودهها چکیدهی برداشتهای بینشیِ شاعر در فضا ی زمانهی ما است. میتوان شیوهی شعری او را نیز رهآورد همین نوع بینش تلقّی کرد. با این سخن بر آنم که زبان او را وامدار آن موضوعات و مسائلی ارزیابی کنم که در شعر خود از هر یک تصویری یا معنایی ارائه میدهد. سادهتر آنکه در این سرودهها هر آن شیء و پدیدهایی زبانی متجانسِ طبیعت خود دارد.
(و من آرام/ انگشتان بازم را/ به سوی گل/ دراز کردم/ گل- لحنی خندید/ و بعد- در حالتی که انگار داشت می مُرد/ گفت: اینها که قیچی است، بلبل نیست.)"بخش یکم، نخستین شعر"
راوی شعر، دارد خود را توبیخ میکند. در عین حال به سادگی زبانِ گل به ما میفهماند که دارند گلها را قیچی میکنند. زمانهاییست که نه تنها بر آدمها که بر اشیاء نیز، ستمی رفته است و این عجوزه در پیرامون هر یک از آنها نیز شکل و شمایلی دیگرگونه داشته است. چنین است که میتوان انتظار داشت که انواع شعرها و فرمهای زبانی تازه پیدا شوند که هر یک به نوبهی خود از روی ابعاد بینهایت گوناگون ستمها و سمتگیریهای بینهایت شگفتانگیز و گاه مضحک یا رشکانگیز انسانها، در رابطهی با آنها پرده بردارند.
(-عشقهای خالیِ شما/ عشقهای نیمهکارهی شما/ کجا، و عشق ما/
- خون وُ خنجر وُ فریب/ + نان وُ نغمه وُ نسیم/
- خشم وُ خیرگی وُ جنگ/ + آب وُ آسمان وُ زن) "بخش یکم، شعر چهارم"
پرسشی از این دست است که در اندام تمامی این شعرهای کوتاه، گوشههایی از جامهی به زیور و زر آراستهی این "شما" را پس میزند و آن چه را که باید، در آینهی نگاهِ خواننده منعکس میسازد!
(از صبح خروس/ کفتاروش/ دوُر میزنیم/ تا واق واق شب/ سگدیگررا./ رانِ ملخی امّا به دست/ نمیآید/ لاشه ای%) "بخش یکم، شعر دهم"
اعترافی صریح است که همهگان از آمیزش خود با واقعبت آن آگاهی داریم. این آگاهی در سرشت شاعر، وجدانِ زبانی او شده است؛ با ظرفیتی که در صورت نیاز، در آنچه که دارد به صورت شعر خود را هویدا میکند، میتواند به واژههای غیر شاعرانه نیز مجالِ نشو وُ نما میدهد.
(میترِد چشمانم از خشکیِ حلزونهای خاکستریتان
و قلمبهگی سیاه وُ سفید تاجهای پوچتان) "بخش دوم، شعر چهارم"
این قطعات با صمیمیت و یکدستی خود گویای آن بینشی است که شرح آن در سطور بالا آمده است. گفتم بینش، چرا که خصلت شاعرانه را در سرشت آن "نگاه" میبینم. این نوع نگاه پردهی ساتری ندارد. چیزی را که در آن مینگرد، بیواسطه و بدون اندیشیدن به مناسبات جانبیاش و مماشات و حساسیتهای محیط اجتماعیِ نسبت به آن به زیر ذرهبین میبرَد.
(میدانید آیا یا نه/ دیریست این گِردی – که میگویند نام آن زمین است/
به ذوذنقهی شکستهپارهی درندشتِ بیمرکزی با زاویههای پرتِ لایتشخّص تبدیل شده است.) "بخش یکم، شعر دوم"
آنچه که بایستی گفته شود، نفسگیر است. از شکلی هم برخوردار است که این ویژهگی را دارد. و چنین است که هارمونیِ جاری در متن واژهها نتیجهی آمیزشِ طبیعی آنها را، که شعری چون شرابی تلخ و مردافکن است، عرضه میدارد.
(میترَد چشمانم/ از حضورتان بر درگاه چشمها/
و میپرد خدا/ از منفذ تمام پنجرهها/ .
این پایانی درخشان برای آن چکامه یا شعر بلندی است که در بالا به آن اشاره رفت.
امّا آنچه در چند صفحهی دیگر روی میدهد، به آهنگی دیگر است. شاعر، شگردها و فرهنگ شاعری دیگر را با فرهنگ و شعر و واژههای خود درمیآمیزد. ابزار شعری دکتر رضا براهنی و نیز لحن و روحیات ویژهی او در این قطعات حرف آخر را میزنند. افعال درشت شعر او بر همهی فکر و احساس بازگوکنندهی آنها سایه میاندازد. آمیزش فاعلات و افعالی چند به روشِ مشهور سُرایندهی "دف را بزن" و شعرهای دیگرش این قطعات را مُثله میکنند. باری این دفتر پیش از اینها به آخر رسیده است، به زیبایی تمام. شاید خود شاعر به این نتیجه برسد که در چاپ دوم آن یک تجدید نظر اساسی به کار بندد.
بهمن ماه هزار و سیصد و نود
اسد رخساریان
۱- چاپ و صحافی سوئد، استکهلم "نشر ارزان" سال هزار و سیصد و نود خورشیدی
* و ** رجوع شود به صفحات بی شمارهی کتاب
|