" روایت تراژیک یک زندگی"


جواد امید (مهدیزاده)


• احمد محمود از معدود نویسندگانی بود که محیط اجتماعی و فضای بومی جنوب کشور را در آثار خود به گونه ای درخشان و ماندگار به تصویر کشیده است. شهر اهواز فضای اصلی رمان های معروف او یعنی " همسایه ها"، "زمین سوخته" و "مدار صفر درجه " را تشکیل میدهد و در رمان "داستان یک شهر" عمده وقایع داستان در شهر بندر لنگه میگذرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۹ تير ۱٣٨۵ -  ۲۰ ژوئيه ۲۰۰۶


احمد محمود از معدود نویسندگانی بود که محیط اجتماعی و فضای بومی جنوب کشور را در آثار خود به گونه ای درخشان و ماندگار به تصویر کشیده است. شهر اهواز فضای اصلی رمان های معروف او یعنی" همسایه ها" ، "زمین سوخته" و " مدار صفر درجه " را تشکیل میدهد و در رمان " داستان یک شهر" عمده وقایع داستان در شهر بندر لنگه میگذرد. بندر لنگه در نیم قرن پیش ، از محرومترین نقاط کشور محسوب میشد که رژیم پهلوی از آنجا به عنوان تبعیدگاه استفاده میکرد .
احمد محمود در سالهای جوانی و پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ به عنوان زندانی سیاسی به این شهر تبعید شد. حاصل این تجربه سخت ، رمان بزرگ و ارزشمند "داستان یک شهر" است که تصاویری درخشان ازفضای عمومی کشور و فضای غریب و ناشناخته بندر لنگه در آن سالها به دست میدهد.در "داستان یک شهر" با سه فضای مختلف داستانی روبرو هستیم ، نخست فضای اجتماعی کشور است که بازتاب کودتا را در زندگی مبارزان و مردم تصویر میکند ، دوم فضای بومی بندر لنگه است که تصویری از فرهنگ و زندگی دیار جنوب به دست میدهد و سوم فضای روحی انسان هایی مثل " خالد"،"شریفه" و "علی" است که در کشاکش نیروهای ناسازگار زندگی رنج میبرند و به تباهی و نابودی کشیده میشوند. ذهن خالد به عنوان راوی و شخصیت مرکزی داستان ، پیوندگاه این فضاهای مختلف و کانون ارتباط زمان های گذشته و حال است. از این رو نحوه ی نگرش و چگونگی شکل گیری شخصیت او ، کلید راهیابی به ژرفای اندیشه ها و عواطف نهفته در داستان و معیار ارزیابی جوهر محتوایی آنهاست. این راوی چگونه آدمی است؟ چنانچه از رمان همسایه ها و داستان یک شهر بر می آید ، راوی داستان ، یعنی خالد ، برآمده از خانواده ی فقیری است که از کودکی با نداری ، نگرانی و تزلزل خانوادگی درگیر بوده است.
پدر خالد از کشاورزی ره آهنگری روی می آورد، ولی ورشکسته و خانه نشین میشود و به دعا و ختم توسل میجوید ( همسایه ها،ص ۲۰) . مادر نیز مجبور میشود برای تکان دادن چرخ از کارافتاده ی زندگی به کارهای سخت و نامقبول تن دهد و برای رختشویی پنهانی به خانه ی رئیس سربازها برود(همسایه ها،ص۸۲)به این ترتیب خالد در شهر نیمه صنعتی و کاگری اهواز همراه با اوج گیری نهضت ملی، بزرگ میشود و زندگی اش با تحولات سیاسی دوران گره میخورد اما خیلی زود در اوج شور و شعور جوانی بدون دستیابی به یک پایگاه استوار فکری و اجتماعی به تبعید جغرافیایی و انزوای روحی محکوم میشود. در روند این تحول سریع اجتماعی است که زندگی بیرونی و درونی خالد با بحران روبرو میشود .
روان حساس او در ستیز میان آرمان های زیبا و متعالی زندگی، از یکسو و واقعیات زشت و حقارت بار روزمره ، از سوی دیگر به خلجان در می آید. خلجانی که همه ی زندگی او را به تب و تاب و کاوش بر می انگیزد. شاید حرف اصلی داستان، بازنمایی و تحلیل استه تیکی این بحران و چون و چراهای برخاستها از آن است.چرا حق و زیبایی در برابر ناحق و زشتی شکست میخورد؟ چرا کسانی مثل "سرهنگ سیامک" و "سرهنگ مبشر"در بابر مرگ لبخند میزنند و کسانی مثل "سرگرد زیبنده" شکنجه گر میشوند ؟ چرا کسانی مثل مرادی و قدم خیر ، این قدر به ابتذال و فلاکت آلوده میشوند ؟ و چرا انسان های بیگناهی مثل علی و شریفه به دست خود به سوی مرگ میروند؟. زندگی بیرونی خالد در تبعیدگاه و چگونگی گذران زندگی روزمره ی او ، نقش موثری در شکل گیری فضای عمومی رمان و تاثرات درونی و عاطفی راوی دارد. خالد با روحی سرشار از خاطرات زندان و شکنجه و اعدام ناگزیر است که در فضای بسته و غریب تبعیدگاه و محر.م از عشق و ازادی ، بار عظیم یک مثیبت بزرگ اجتماعی را ، به تنهایی بر دوش خویش حمل کند . بندر لنگه در این رمان به یک دنیای داستانی غنی بدل شده است. فضای تبعیدگاه بندر لنگه و مناسبات درونی آن ، به شیوه ای ظریف و تصویری به صورت جزجز و غیر مستقیم ، تجسم حسی پیدا کرده است. پیرمرد بومی با جسرت میگوید: "لنگه ، لنگه نداشت، همی بود که اسمش گذاشته بودن لنگه ، عروس بندرا بود. کار و کاسبی داشت .زندگی داشت . با همه ی دنیا تجارت میکرد. شب و روز لنجای دریایی به چه بزرگی از آفریقا میومدن. از زنگبار یا از هندسون. پای همی اسکله که حالا خراب شده روزها منتظر نوبت میموندن... تو تموم حجره هایی که حالا کنار دریا رو هم ریخته و خراب شده تاجرای معتبر تجارت میکردن. بازار غلغله روم بود .تنها بو بازار ماهی فروشا هزار رقم ماهی پیدا میشد." (ص۳۹۱) و پیرمردی دیگر از ستم رضا خانی یاد میکند:" لنگه چول شد ، کشف حجاب که شد همه زدن به دریا، دست زن و بچه هاشونو گرفتن و رفتن به قطر،  دبی ، شارجه و... کار و بار و خونه زندگی هاشونو رها کردن و زدن به دریا "(ص۲۵). با ژرفکاوی در زوایای تو در توی داستان و تامل در ایماژهای زیبا و غنی آن میتوان به دریافتی روشنگر و تصویری زنده از شیوه ی زندگی مردم این دیار و قشربندی اجتماعی خاص آن دست یافت.
در این بندر کوچک و پرت نیز ، مثل هرکجای دنیا ، امکانات زندگی به صورتی نابرابر ،میان گروه های مختلف تقسیم شده است. نخستین قشر ممتاز شهر ، دولتیان وصاحب منصبان هستند که در پناه شغل دولتی و از برکت موقعیت مرزی یعنی از ممر درآمد " قاچاق" هم قدرت دارند و هم ثروت . " اینجا بندره خنگ خدا ... برگ چغندر نیست....سرقفلی داره... حالا حالیت شد خنگ خدا..."(ص۲۰۷). از این زمره اند کسانی مثل سرهنگ مهربان و سرگرد عاصی که عقده ی دوری از مرکز و تنعمات پایتخت را بر زیردستان خود خالی میکنند.
در مراتب پایین تر کسانی مثل گروهبان مرادی که گرم گردنشان را تبر نمیزند و از سبیلشان خون چکه میکنه و یا گروهبان غانم که از سهمیه ی قند و چای سربازان میدزدد و به هنگام مستی "شروه" میخواند(ص۳۲) و استوار خوشنام رئیس پاستگاه که طرف معامله با قاچاقچیان است و استوار مینایی مامور شهربانی که دنبال همجنس بازی است و استوار پیش بین رئیس دژبان بندرلنگه که معتاد به تریاک است. گروه دیگر ثروتمندان وآبروداران بومی هستند که مستغلات ، نخلستان ، لنج و حجره دارند واز طریق تجارت چه قانونی و چه غیر قانونی ، سودهای گزاف میبرند . مانند حاج زضا و یا حاج سعدین و یا عدنانیو بعد از اینها آدم های بی سرمایه و یا کسبه جز هستند که با دکانداری ،ماهی فروشی ،باربری ،جاشویی و پادویی لقمه نانی همراه با ترس و تحقیر و نگرانی مداوم به دست می آورند و با پناه بردن به تریاک و خرافات و طلسم و ... ، میکوشند بار زندگی خود را کم کنند. مثل انور مشدی که قهوه خانه ای فسقلی دارد و با دزدیدن طلاهای زنش دنبال الواطی میرود و "سید" که در دکان کوچکش هم روزنامه میفروشد و هم عرق و دستی هم در قاچاق دارد و مجلس روضه برگزار میکند و هم پنهانی به سراغ روسپی ها میرود. یا " گیلان" دکاندار بازار که جیره ی دزدی قند و چای سربازان را میخردو با داشتن زن و بچه دنبال زنان هرزه میرود و اعتقاد دارد که هرچیز به جای خویش نیکوست(ص ۳۶۹). آخرین گروه ، بیکاره ها و ولگرد ها و بی خانمان ها هستند که جایگاهیی در اقتصاد رسمی شهر ندارند و از طریق پادویی قاچاق ، باجگیری ، دزدی ، خودفروشی، و بساط داری تریاک روزگار میگذرانند. مثل " قدم خیر" زن بدکاره ای که با تن گنده و سیاه عین اسب آبی دلبسته ی گروهبان مرادی است که او را ول کرده و به ممدو چسبیده و " طلا" " فاحشه ای میانه سال و چاق و عین دنبه سفید" که بازیچه ی دست این و آن است . و " شریفه" زن جوان و فریب خورده ای که از جبال بارز به لنگه پناه آورده است، " ناصر تبعیدی" که به جرم شرارت و چاقو کشی از زندان شیراز به بندر لنگه تبعید شده است و "ممدو" پسرک مخنث که به خاطرش استوار مرادی و انور مشدی دعوا دارند و " خورشید کلاه" زنی نازا و بی کس کار که از بساط داری تریاک گذران میکند و .... دوران تبعید خالد در چنین شهری میگذرد.
او نه شغل معینی دارد و نه سرگرمی منظم و پیگیری . تنها کار جدی او این است که هر روز صبح در دفتر پادگان"حاضری" بدهدو بعد از آن سرگردانی و بیکاری است. روزهای وی با پرسه زدن در بازار و پابند کردن در دکان گیلان و سید و کمک کردن به شاطر غلام و نشستن پای درد دل این و آن و تماشای دعوای نظامی ها و ماموران شهربانی میگذرد. شبهایش نیز با رفتن به قهوا خانه ی پشته و عرقخوری و تماشای مستی ها و دعواهای مرادی ،ناصر تبعیدی ، قدم خیر، و دیگران و شنیدن شوخی های هرزه ی طلا و "لال محمد" و غیره سپری میشود. در چنین شرایطی است که خالد با علی و شریفه آشنا میشود و کم کم به انان دل میبندد و زندگیش به سرنوشت آنان گره میخورد و ....
نوشته ی جواد امید(مهدیزاده)