نگاهی به داستانهای کتاب " روز های آفتابی " نوشته محمود صفریان
کاظم مجابی
•
محمود صفریان هم آغاز داستان هایش خواننده را ترغیب به خواندن می کند و هم پایانشان او را به تفکر وا می دارد:
"وقتی آوردنم اینجا، بهت زده، متحیّر و عصبی بودم ، اما در نهایت سلامت جسم و روان. زورشان رسید، آوردنم. نمی دانم با چه توصیه ای همراه بود که از لحظه ورود مراقب های گردن کلفت نفسم را گرفتند..."
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۵ فروردين ۱٣۹۱ -
۲۴ مارس ۲۰۱۲
درنقدی بر این کتاب خواندم :
"...زنی با چتر در زیر باران بر روی جلد کتابی بنام روز های آفتابی...شاید خواسته بگوید:
روز های داستانهای این کتاب بیشتر خاکستری است تا آفتابی
....
یا، فریب شروع یک روز آفتابی را نخورید چرا که پایانش ممکن است گرفته و خاکستری باشد مثل بیشتر داستانهای این کتاب ..."
اما بنظر من در عروق همه ی داستانهای این کتاب عشق جاری است. عشق با نمود ها و بیان های متفاوت.
وقتی عمه فاطمه در داستان " لفط الله " تا آخرین لحظه ی حیات بدون اینکه حتا بداند نام صحیح شوهرش " لطف الله " است به او وفا دارمی ماند ، چیز دیگری جز " عشق " می تواند باشد.؟
یا عشق " زبیده " به جاسم در داستانی بهمین نام و عشق متقابل جاسم به او. " گیریم نوع لمپنی اش "
عشق نیست ؟
"...مگه زبیده را نمی شناسی؟ جاسم نفس و عشقشه، اگه بدونه جاسم را زدن و دیگه جاسم نیست، شهر را بهم می ریزه، با د ستهای خودش ژاندارم ها را خفه می کنه "
" ...جاسم هم هر " بار " را که رد می کرد، هرچه دستخوش می گرفت همه را می ریخت به پای زبیده "
" ...یادش آمد زبیده گفته بود ...یه روز جاسم سوارم کرد، " جنس " هم نداشت، فقط می خواست عشق کنه، وقتی متوجه شدم که داشتیم پرواز می کردیم "
اگر قرار نباشد که تظاهر عشق فقط طره ی مو و لب لعل و ابروی کمان، و عطر خیالی معشوق باشد، داستان جاسم لبریزاز عشق است تا آنجا که عبود به پای آن جان می بازد.
" عبود " گیر آمده در شن زار، در تابستانی سوزان و با اتو مبیلی که دو چرخ پنچر دارد، و درآستانه آخرین نفس ها با تلاش خود را به زبیده ای که نیست می رساند:
" مشتی نابکار قلبش را با تمام نیرو فشرد، و درد بی تاب کننده ای تمامی سینه اش را در خود گرفت. ظرف آب از دستش افتاد. سرش را روی تشک جلو گذاشت و با تتمه رمقش خودش را بالا کشید، دستش را به لبه ی تشک بغل راننده گرفت و تا روی صندلی زبیده به جلو خزید، چرخی خورد، سرش را روی زانوی زبیده گذاشت و چشمانش را به سقف شورولت دوخت، جائی که کاسه سر جاسم را با تک تیر" برنو " چسبانده بودند...."
شاه بیت هر داستان این کتاب گریزی دلپذیر دارد به عشقی که شنیدنش ازهر زبان نا مکرر است.
در داستان " روز های آفتابی " که نام کتاب نیز از آن گرفته شده است و داستانی یگانه است، به عشقی بر خورد می کنیم که نیرو مند است و جامه دران. نه طبقه و تفاوت طبقاتی را می شناسد و نه زمان و مکان را.
وقتی دختر یکی از روسای شرکت نفت " بریتیش پترولیم " که قدرتی بیش از حکومت مرکزی در جنوب نفت خیز داشت به راننده خود علاقه مند می شود، بوی عشق را در فضای داستان می پراکند.
و با بیان مارگارت در دفتر خاطراتش پرچم عشق افراشته می شود.
نویسنده در بیان عشق و ایجاد حال و هوائی که خواننده را خوش بیاید و کشاندن آن بجائی که غیر منتظره همه داده ها را پس بگیرد قدرت نشان می دهد
اما در داستان شکار عشق می رود که راه گم کند و لی خیلی زود خود را می یابد و به قولی به راه راست هدایت می شود.
محمود صفریان سبک و روش خود را دارد و طی داستان های این کتاب آن را می نمایاند. من در کار های او ندیده ام که در پناه جملات سر در گم که کمترین تلنگوری را بر خواست و احساس خواننده ندارند پنهان شود
و او را در برهوت پیچیدگی های خیال و تصور نویسنده با مشتی جملات نا مفهوم رها کند.
هرچند واژه ها را خوب به کار می گیرد ولی هر گز از آن ها برای خواننده معما " پازل " نمی سازد.
او در هر داستانش فضا را هم خوب می سازو و هم خوب بیان می کند و خواننده را یاری می کند که خود را در مکان وقوع حس کند.
نمونه آن، وصف تابستان است که با انتخاب از داستان " شب گوزن ها " بر پشت جلد کتاب آورده شده است:
" خنکی دوش آب سردی که بیش از نیمساعت روی سرم ریخته بود ، کم کم در همه بدنم می دوید و فشار گرمای نفس گیر را کم می کرد........"
گمان من بر این است که داستان " غیر نظامی " برداشتی از زندگی مرتضا کیوان است که تنها " غیر نظامی " گروه اول بود.
" من آن غروب را، آن غروب خاکستری غبار گرفته را، آن غروب دَم کرده ی بی نسیم را ...آن غروب را که با ولعی سیری ناپذیر مانده های روز را سر می کشید و در مرگ نور پای کوبی می کرد، هرگز فراموش نمی کنم.
آخرین نگاه های مرتضا را که بی بدرقه ی کلامی به صورتم دوخته بود، و لرزش لبانی را که یک زندگی حرف را با قدرتی تمام مهار کرده بود، نیز از یاد نخواهم برد...."
محمود صفریان هم آغاز داستان هایش خواننده را ترغیب به خواندن می کند و هم پایانشان او را به تفکر وا می دارد :
" وقتی آوردنم اینجا، بهت زده، متحیّر و عصبی بودم ، اما در نهایت سلامت جسم و روان. زورشان رسید، آوردنم. نمی دانم با چه توصیه ای همراه بود که از لحظه ورود مراقب های گردن کلفت نفسم را گرفتند..."
آغاز داستان " مثل یوسف "
" ...تمام بدنم مور مور می کرد، کرخت شده بودم. دلم برای قلبم می سوخت. طفلک را خیلی آزرده بودم. حالا هم با آنکه آرام گرفته بود، ضربانش رونق لازم را نداشت. با ساکی که سنگین تر شده بود از پله های هواپیما بالا رفتم، خود را روی صندلی انداختم و چشمانم را بستم . مثل اینکه کوه کنده باشم.
پایان داستان " قصه کوچ "
و پایان می برم این مختصر را با اشاره دیگری به عشق که در همه ی داستانها آغوشش باز است و خواندن کتاب را توصیه می کنم
" خدای من! در را که باز کردم چه دیدم. یک شاخه ی باز نشده ی رُز، یک غنجه زیبا در آستانه در ایستاده بود. بهت زده بی هیچ کلامی نگاهش می کردم...." از داستان " غنچه "
|