داستانی از مهری کاشانی


مهری کاشانی


• طعم مرگ را مادر به من چشاند. با مردن مادر به هستی من دست برده شد و این دنیا اگر از هم وا نرفت به شکل دیگری درآمد. یک برهوت دراندشت و خالی، از من فقط دو تا چشم خیس مانده بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۹ فروردين ۱٣۹۱ -  ۲٨ مارس ۲۰۱۲


 
 زندگی فریاد می‌زند

بایست

خم نشو

مرگ را نمی‌بیند که زیر پایم نشسته است.

                                                            



خواهر که مرد روزهای اول مرگ مادر برایم تازه شدکه مرگ را با مرگ او تجربه کرده بودم.         

قبل از مادر چند نفری در اطرافم مرده بودند، یکی دو نفر خودکشی کرده بودند وچند نفری کشته شده بودند

اما طعم مرگ را مادر به من چشاند. با مردن مادر به هستی من دست برده شد و این دنیا اگر از هم وا نرفت به شکل دیگری درآمد. یک برهوت دراندشت و خالی، از من فقط دو تا چشم خیس مانده بود و نمایشگاهی زیر لرزه‌های آب. نگاه‌هایی که می‌شناختم از چشم اطرافیانم پاک شده بود، و نقش صورت‌های آنها چنان در هم رفته بود و چنان از آشنایی شسته شده بود که گفتگو با آن‌ها   برایم غیر ممکن شده بود . خاله‌ام که شباهت غریبی به مادر داشت و با مرگ مادر قناری‌های بی‌صاحب او را به خانه‌اش برده بود به موجود ترس‌آوری مبدل شده بود که حاضر به دیدنش نبودم. شباهت‌اش به مادر حالم را بهم می‌زد و از تصور قناری‌ها که در خانه او تخم کتان می‌خوردند وآواز می‌خواندند دچار تشنج می‌شدم.

و ...   شانه ی مادرکه در خانه‌ی من جا مانده بود   

دیگر کار روزانه‌ام بود که ساعت‌ها به این شانه خیره شوم و درد‌هایم را در دندانه‌های آن شماره کنم. جایش سر بخاری بود در جعبه‌ای که رفته رفته به جعبه‌ی جادو مبدل شده بود جای پری‌ها و جن‌های قصه‌های مادر.

پری‌ها گریه می‌کردند جن‌ها جیغ می‌کشیدند دیوها تنوره می‌کشیدند و من زار می‌زدم. در حسرت صدای مادر که نابود شده بود از دلشوره‌ی نابودی و از هستی او که به ناگاه نیست ‌شده بود.

فکر میکردم ضربان قلب آرام و آرامش بچشی که ایستاده، حتمن در فضا است. در آسمانست، اما هست و می‌بایستی از یک‌جا، از جائی شنیده می‌شد. گفتم باید شنیده شود.و شایددردندانه‌های شانه و از دل این جعبه.

شانه‌ی درون جعبه غرق در سکوت با خط خط دندانه‌هایش، روی مخمل آبی شکل مرگ را کشیده بود نقش سنگی پره‌های بال عقاب یا پرهای بال چپ جبرئیل، علامت‌های مسلم مرگ که ناگهان می‌رسد حامل خبر. روی نور خط‌های سیاه می‌کشد و فرمانش را جار می‌زند تا آهوئی در دور دست او روی زمین وزیر رشته‌های سیاه سایه‌ی او جان می‌داد.

دیگر همه‌ی آهوها جان می‌دادند، دیگر در این دشت غریب فصل زندگی تمام شده بود و فصل مرگ بود که آغاز شده بود.

خواهرم همین خواهرم که حالا مرده، دلواپس آمد سر وقت من که تو داری میمیری. داری دستی، دستی خودت را می‌کشی. جعبه را دید و داستان آن را شنید و به روی خودش نیاورد که قصه‌ی مرا با شانه می‌داند.

با اطمینان گفت این شانه‌ی منست، گفت که مادر شانه‌ئی با این دندانه‌ها به موهایش نمی‌زد، دندانه‌های شانه‌ی مادر درشت بود اما نه به این اندازه.

جا خوردم اما گفتم این‌طور نیست، مادر شانه‌اش را در خانه‌ی من جا گذاشت چندین بار زنگ زد که شانه‌اش را برایش ببرم، حتا اصرار کرد گفت موهایم با شانه‌ی معمولی خار نمی‌شود.

من وقت نداشتم، لباس تور سفیدم را روی تخت ولوکرده بودم و از زیبایی گوشواره‌های مرواریدم که تا سر شانه‌هایم می‌رسید ذوق زده بودم به میهمانی می‌رفتم که حتماً می‌درخشیدم در آن.

فردای آن شب، روز هزار ساله‌ئی بود که مادر طی آن مرد و به خاک رفت. برای همین هم بود که شانه این‌جا ماندگار شده بود بی‌صاحب و بی‌مدعی.

گفت رنگ این شانه سیاه است، نه؟ یکی از دندانه‌های وسطی‌اش هم افتاده و یک لکه‌ی قرمز، شاید از لاک ناخن روی دسته‌اش هست.

این نشانی‌ها را می‌شناختم، هنوز جواب نداده گفت، این شانه‌ی منست، گفت شاید مادر شانه‌ی دیگری در خانه‌ی تو جا گذاشته و شاید اشتباها شانه‌ی مرا... و شاید؟ به هر صورت این شانه‌ای که در این جعبه هست، شانه‌ی منست، شانه‌ی مادر نیست.

نمی‌دانم در نگاهم چه دید یا چی بود که گفت این که این شانه‌ی مادر باشد یا نباشد چیزی را تغییر نمی‌دهد، اصل مطلب اینست که مادر ما مرده و بی‌شانه و با شانه ما را عزادار کرده اما این شانه... و نصیحت و نصیحت، مثل این‌که این مادر مرده، مادر منست و مادر او نیست ، همین را هم گفت که ما هر دو یک درد داریم دردمان هم چاره‌ئی ندارد، باید صبور باشیم و دنیا را آشفته‌تر از آن‌چه هست نکنیم.

خواهر که رفت با تردید سر جعبه‌ی شانه رفتم به روشنی از مقامش افتاده بود، جای پای روح مادر از دندانه‌هایش رفته بود و تنزل کرده بود بحد یک شانه‌ی معمولی، در حد شانه‌ی خواهر که شاید مادر اشتباها آن را برداشته یا اشتباها...

این دیگر شانه‌ی خواهر بود که که یک دندانه‌اش هم شکسته بود و خواهر که از این شانه‌ها زیاد داردو   عجله‌ئی هم برای بردنش ندارد.

یک شانه‌ی معمولی که دم و دستگاه جعبه و مخمل آبی به آن زیادی می‌کرد. چند روز با خودم درگیر بودم، برش دارم از سر بخاری؟

یعنی هیچی به هیچی؟ یعنی این‌که مادر مرا حیران گذاشته و رفته و شانه‌اش را هم از من دریغ کرده و آنقدر نیست شده که انگار هرگز نبوده.

پس چی شد آن موهای پُر پشت که شانه‌ی معمولی از پسش   برنمی‌آمد ، کجا غیب شد آن شانه‌ای که مادر، شب آخر عمرش را در انتظار آن گذراند. دیگر برای اثبات وجود مادر جاهای دیگری را باید نشانه می‌گرفتم.

کتاب‌های مذهبی، دعا و التماس شب‌های جمعه برای اسیران خاک که هر روز تراشیده‌تر می‌شدم. بعضی وقت‌ها خودم را با آن زن خوشبخت که مادر داشت مقایسه می‌کردم زنی که دانه‌های شفاف مروارید گوشواره‌هایش   پوست سر شانه‌اش را نوازش می داد. همه‌ی شباهت‌هایم را باد برده بود و یا به دست باد بود که ببرد.

زنی هم شکل من با دامنی از تور سفیددر دنیای بهت       زده‌ی من بالا می‌رفت دامنش می‌چرخید   وباد او را بالاتر می‌برد، آن‌چه در زمین و با من مانده بود سیاه‌پوش بود و تلخ و اشک‌هائی که بند آمدنی نبود.

خواهر را می‌پائیدم کمی مرموز و بسیار پرحوصله با قدم‌های آهسته جلو می‌آمد، بعضی وقت‌ها با او حرف می‌زدم و عجیب که با او درد دل می‌کردم از شباهت دل‌ناپذیر خاله به مادر می‌گفتم که حالم را خراب می‌کند و کم‌کم اقرار کردم چرا مادر باید برود و شبیه اش را برای ریش کردن دل من جا بگذارد. حتا شانه‌اش را برای من نگذارد یا مشکوک از من پس بگیرد.

خواهر اما آن خواهر همیشگی نبود، همه کار می‌کرد همه‌جور حرف می‌زد. پرستار بود، دکتر بود مثل یک مومن بی‌خبر از دنیا ساعت‌ها با من نماز و دعا می‌خواند و مواظبت می‌کرد تا کلمات نوشته‌های دعا را درست تلفظ کنم مثل یک آشپز کار آمد ساعت‌های متمادی آشپزی می‌کرد تا غذاهائی که مادر دوست داشت بپزد تا خیرات کنیم و تا لقمه‌ئی از آن به روح مادر برسد.

با وجود همه‌ی این‌ها در عمق دلم با او در‌گیری داشتم، با خودش و با کار‌هایش آخر این تو هم را برای من به وجود آورده بود که مادر را آن‌چنان که باید دوست نداشته یا به اندازه‌ی من از مرگ او غصه‌دار نشده و به خاطرگول زدن منست که ....   

همین‌ها را باید به او می‌گفتم. حالا که به همه‌ی ساز‌های من می‌رقصد باید این را بداند که از او دلگیرم، من مثل یک بچه‌ی یتیم تنها و بی‌کس شده‌ام در حالی‌که او...

کم‌کم حرف‌هایم روی هم تلمبار شده بودند باید وقت‌گیر می‌آوردم و باو در میان می‌گذاشتم که پیش نیامد هرگز. و یک روز، یک روز غریب که خواهر ناگهان مریض شد‌ و در غروب همان روز مرد. یعنی مرد به همین سادگی و آنقدر ناغافل که مرگش، مثل مرگ نبود مثل یک   اشتباه بود، مثل توهم، من در تمام زندگیم، لحظه‌ئی هم به مرگ او فکر نکرده بودم و آن چیزی که مثل نیستی بین من مادر حائل شد بین من و خواهر اتفاق نیفتاد.

کند و کاو می‌کردم، چه بر سر من آمده؟ چی بر من گذشته و چه می‌گذرد در این دنیا؟.... تا روزی که چشمم به شانه افتاد، شانه‌ئی با یک دندانه‌ی شکسته و یک لکه‌ی قرمز شاید از لاک ناخن ، پاک شده از شک‌ها و دودلی‌ها. به شکل سکوت و دندانه‌هائی به شکل بال عقاب که نور را شیار می‌کرد با آن پیام تاریک و آهوئی در دور دست که پیام را می‌گرفت.