مانیفست های فلسفی فوئرباخ


لوئی آلتوسر - مترجم: بهزاد باقری


• زیر عنوان مانیفستهای فلسفی، من مهمترین متون و مقالات منتشر شده توسط فوئرباخ بین سالهای ۱۸۳۹ و ۱۸۴۵ را گردآوری کرده ام... این مجموعه تمامی آثار فوئرباخ بین سالهای ۱۸۳۹ تا ۱۸۴۵ را دربرنمیگیرد اما نکات ضروری تفکر وی را در طول این سالهای تاریخی بازنمایی میکند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣۱ فروردين ۱٣۹۱ -  ۱۹ آوريل ۲۰۱۲


لا نووو کریتیک (La Nouvelle Critique) از من خواسته است تا نوشته های فوئرباخ که در مجموعه اپی مته (توسط انتشارات P.U.F.) چند ماه قبل منتشر شده را در زمینه اش قرار دهم. خوشحالم که با پاسخ مختصر به برخی پرسشها بتوانم این کار را انجام دهم.
زیر عنوان مانیفستهای فلسفی، من مهمترین متون و مقالات منتشر شده توسط فوئرباخ بین سالهای ۱٨٣۹ و ۱٨۴۵ را گردآوری کرده ام: درآمدی بر نقد فلسفه هگل (۱٨۴۱)، مقدمه بر ذات مسیحیت (۱٨۴۱)، تزهای موقت برای اصلاح فلسفه (۱٨۴۲)، اصول فلسفه آینده (۱٨۴٣)، پیش درآمد بر ویراست دوم ذات مسیحیت (۱٨۴٣) و مقاله ای در پاسخ به حملات اشتیرنر (۱٨۴۵). این مجموعه تمامی آثار فوئرباخ بین سالهای ۱٨٣۹ تا ۱٨۴۵ را دربرنمیگیرد اما نکات ضروری تفکر وی را در طول این سالهای تاریخی بازنمایی میکند.

چرا عنوان "مانیفستهای فلسفی" را انتخاب کردید؟

این عنوان متعلق به فوئرباخ نیست. من به دو دلیل به انتخاب آن اقدام کردم؛ یکی ذهنی و دیگری عینی. هر کسی که متون اصلاح فلسفه و پیش درآمد اصول فلسفه آینده را بخواند متوجه میشود که آنها اعلان نامه هایی واقعی و اعلام پرشور الهامات نظرئی هستند که قرار است انسان را از زنجیرهایش برهاند. فوئرباخ انسانیت را مورد خطاب قرار میدهد. او حجابهای تاریخ جهانشمول را می درد، اسطوره ها و دروغ ها را نابود میکند، حقیقت انسان را آشکار میکند و و آن را به خود وی باز پس میدهد. پُری و انباشتگی ِ[۱] زمان فرارسیده است. بشریت باردار انقلاب قریب الوقوعی است که مالکیت وجود خودش را به خود او میدهد. بگذار انسان در نهایت از این آگاه شود، که وی در واقعیت [۲] هر آنچیزی خواهد شد که در حقیقت [٣] هست: هستی هایی برابر، آزاد و برادروار.
این گونه ترغیب و تشجیع، تا جائی که مولفشان مد نظر باشد حتما مانیفست هستند؛ همانگونه که برای خوانندگانش چنین بودند، بویژه برای روشنفکران جوان و رادیکال دهه ۱٨۴۰ که با یکدیگر در درون تضادهای "بیچارگی آلمان" و فلسفه نئوهگلی بحث میکردند. چرا دهه ۱٨۴۰؟ زیرا این دهه، سالهای آزمایشی این فلسفه بود. در ۱٨۴۰، هگلیان جوان که معتقد بودند تاریخ هدفی دارد – رسیدن به قلمرو خرد و آزادی- برای تحقق امیدهایشان یعنی پایان نظم فئودالی و سلطنتی پروس، الغای سانسور، کاهش نقش کلیسا و بطور خلاصه بنیانگزاری نظام مبتنی بر آزادی سیاسی، فکری و مذهبی به وارث تاج وتخت چشم دوختند. اما هنگامی که فردریش ویلهلم چهارم، باصطلاح "وارث لیبرال"، به تاج وتخت رسید به استبداد بازگشت. این تایید و تصدیق مجدد ستم استبدادی، ضربه وحشتناکی به این تئوری که پایه و خلاصه تمامی امیدهای [هگلیان جوان] بود زد. اصولا تاریخ میبایست تاریخ خرد و آزادی میبود، اما در واقعیت تاریخ بی خردی و بردگی بود. این واقعیات درسی را برای فراگرفتن فراهم آورد: خود وجود این تضاد واقعی. اما این درس چطور میتوانست دریافته شود؟ در اینجا ذات مسیحیت ظاهر شد و سپس جزوات اصلاح فلسفه.این متون شاید بشریت را رها نکرده باشد اما هگلیان جوان را از بن بست نظری شان رهاند. دقیقا در موقع بزرگترین اغتشاش میان هگلیان جوان، فوئرباخ پاسخ دقیق مهمترین پرسشهایی آنها درباره انسان و تاریخ از یکدیگر می پرسیدند را ارائه کرد. بازتاب این تسلی و اشتیاق را میتوان چهل سال بعد در انگلس هم دید. فوئرباخ دقیقا آن "فلسفه نوینی" بود که هگل و کل فلسفه نظرورزانه [۴] را به لوحی سفید [۵] مبدل کرد، که کل جهانی را که فلسفه مجبورش کرده بود روی سر راه برود دوباره به روی پا نشاند، که نه تنها هر بیگانگی و هر توهمی را تقبیح کرد بلکه دلیل وجود آنها را هم ارائه کرد و ناعقلانیت تاریخ را به نام خرد، قابل تفکر و قابل سنجش و انتقاد کرد، که در نهایت ایده و واقعیت را به آشتی رساند و ضرورت این تضاد در دنیا و ضرورت رهایی اش را قابل فهم گرداند. به همین دلیل است که هگلیهای نو، همانطور که انگلس پیرمجبور بود بپذیرد، همگی به ناگهان فوئرباخی شدند. و به همین دلیل آنها کتابهای وی را بعنوان مانیفستی که راه آینده را اعلام میدارد، دریافتند.

بطور اخص چه چیزی در این نوشته ها جالب توجه است؟

در درجه اول این نوشته ها واجد منفعتی تاریخی هستند. من این آثار دهه ۱٨۴۰را فقط بخاطر اینکه معروفترین و ماندگارترین نوشته ها هستند ( که حقیقتا تا امروز اهمیتشان را حفظ کرده اند، هنگامی که برخی اگزیستانسیالیست ها و الهیات دان ها برای فهم منشا یک گرایش مدرن به آنها نگاه میکنند) انتخاب نکرده ام بلکه در درجه اول به این دلیل که این آثار متعلق به لحظه ای تاریخی هستند و نقش تاریخی مهمی دارند ( البته در بین یک حلقه محدود، اما حلقه ای با آینده ای روشن). فوئرباخ در بحران توسعه نظری جنبش هگلیان جوان، هم شاهد و هم بازیگر بود. برای فهم نوشته های هگلیان جوان بین ۱٨۴۰ و ۱٨۴۵ خواندن فوئرباخ ضروری است. بویژه، این مساله نشان میدهد که تا چه حد آثار اولیه مارکس بار تفکرات فوئرباخ را داشته است. نه تنها ترمینولوژی مارکس بین سالهای ۱٨۴۲ تا ۱٨۴۵ ( از خودبیگانگی، هستی نوعی، هستی عام، وارونگی نهاد و گزاره و ...) فوئرباخی است بلکه شاید از آن مهمتر خود پروبلماتیک فلسفی اصلی است. مقالاتی مانند درباره مساله یهود، نقد فلسفه حق هگل را نمیتوان خارج از زمینه پروبلماتیک فوئرباخی فهمید. بطور طبیعی، موضوعات اصلی مد نظر مارکس از مسائل اصلی بلاواسطه تفکر فوئرباخ فراتر میروند، اما طرحواره و پروبلماتیک نظری همان است. اگر بخواهیم از شیوه بیان مارکس استفاده کنیم، او تا سال ۱٨۴۵ با این پروبلماتیک "تسویه حساب" نکرد. ایدئولوژی آلمانی اولین اثری است که که گسستگی آگاهانه و و قطعی با فوئرباخ و تاثیر فلسفی وی نشان میدهد. مطالعه مقایسه ای نوشته های فوئرباخ و آثار اولیه مارکس، خوانشی تاریخی از آثار مارکس و فهمی بهتر از این توسعه را ممکن میسازد.

آیا این فهم تاریخی واجد اهمیت نظرئی هست؟

حتما. هنگامی که نوشته های فوئرباخ بین سالهای ۱٨٣۹ تا ۱٨۴۵ خوانده شوند میتوان بوضوح اقتباس اکثر مفاهیمی که سنتا برای توجیه تفاسیر اخلاقی از مارکس بکار میرود از این آثار را مشاهده کرد. عبارات معروفی مثل "این جهانیت فلسفه"، "واژگونی نهاد و گزاره"، "برای انسان ریشه خود انسان است"، "دولت سیاسی هستی نوعی انسان است"، "سرکوب و تحقق بخشیدن به فلسفه"، "فلسفه سَر رهایی انسان است و پرولتاریا قلب آن" و غیره و غیره، عباراتی هستند که مستقیما از فوئرباخ به عاریت گرفته شده اند و یا مستقیما الهام گرفته از وی هستند. تمامی اظهارات انسانگرایی ایدآلیستی مارکس، فوئرباخی هستند. و باید پذیرفت که مارکس فقط از فوئرباخ نقل قول نمیکند و آن را تکرار نمیکند، فوئرباخی که همانطور که این مانیفستها نشان میدهند همواره درباره سیاست فکر میکند اما به ندرت درباره آن صحبت میکند. تمامی درگیری فکری او با نقد مذهب، الهیات و لباس مبدل سکولار الهیات یعنی فلسفه نظرورزانه بود. برعکس مشغولیت فکری مارکس جوان اول با سیاست بود و سپس با چیزی که سیاست برای آن مانند "بهشت" است: زندگی عینی انسان ازخودبیگانه. اما در درباره مساله یهود، نقد فلسفه حق هگل و غیره و حتی در خانواده مقدس، مارکس چیزی بیش از یک فوئرباخی آوانگارد نیست که یک پروبلماتیک اخلاقی را برای فهم تاریخ بشری بکار میگیرد. به بیان دیگر میتوانیم بگوییم که در این زمان، مارکس تئوری ازخودبیگانگی که تئوری فوئرباخ درباب طبیعت بشری بود را در سیاست و فعالیتهای عینی انسان بکار میگیرد، قبل از گسترش آن به اقتصاد سیاسی در دست نوشته ها[ی اقتصادی و فلسفی ۱٨۴۴]. این مساله بسیار مهم است که منشا واقعی این مفاهیم فوئرباخی را بشناسیم و تشخیص دهیم نه بخاطر ارزیابی همه چیز بر اساس استانداردهای ارجاع و استناد (این [مفهوم] متعلق به مارکس است دیگری به فوئرباخ) بلکه برای اجتناب از این که پروبلماتیک و مفاهیمی را به مارکس نسبت دهیم که آنها را اختراع نکرده بلکه فقط به عاریت گرفته است. حتی مهمتر است که این مساله را تشخیص دهیم که این مفاهیم نه تک تک و بصورت جداگانه بلکه در کلیتشان و بصورت یک مجموعه به عاریت گرفته شده اند: این مجموعه کاملا برخاسته از پروبلماتیک فوئرباخ است. نکته ضروری همین جاست. بعاریت گرفتن یک مفهوم بصورت جداگانه تنها میتواند اهمیتی تصادفی و درجه دوم داشته باشد. بعاریت گرفتن یک مفهوم بصورت جدا (از زمینه اش) قرض گیرنده را در برابر متن و زمینه ای که از آن، آن مفهوم را استخراج کرده است مقید نمیکند ( برای مثال بعاریت گرفتن از اسمیت، ریکاردو و هگل در کاپیتال). اما بعاریت گرفتن مجموعه بطور سیستماتیک بهم پیوسته ای از مفاهیم، قرض گرفتن یک پروبلماتیک واقعی نمیتواند تصادفی باشد و قرض گیرنده را مقید میکند. من معتقدم که مقایسه مانیفست ها [ی فلسفی فوئرباخ] و آثار اولیه مارکس بطور کاملا واضح نشان میدهد که برای دو یا سه سال مارکس بطور واقعی پروبلماتیک فوئرباخ را اتخاذ کرده بود و خود را عمیقا با آن تداعی میکرد؛ و برای اینکه معنای بیشتر بیانات مارکس در این دوره را بفهمیم، و حتی وقتی که این مفاهیم بر مطالعات بعدی (برای مثال در زمینه سیاست، زندگی اجتماعی، طبقه کارگر، انقلاب و غیره) سنگینی میکنند و بنابراین ممکن است کاملا مارکسیستی بنظر برسند، ضروری است که او را در قلب این انطباق هویت قرار دهیم و تمامی پیامدهای نظری و استنتاجات آن را جستجو و مرور کنیم. و من احساس میکنم که این ضرورتی واجب است چرا که اگر این درست باشد که مارکس کل پروبلماتیک [فوئرباخ] را اتخاذ میکند، پس گسست وی از فوئرباخ و " تسویه حساب معروف او با آگاهی فلسفی سابقش" دلالت دارد بر اتخاذ یک پروبلماتیک نوین که حتی اگر برخی از مفاهیم سابق را در آن ادغام میکند، این کار را در داخل کلی انجام میدهد که اهمیت بصورت ریشه ای جدیدی را به آنها میدهد. خوشحال میشوم که بتوانم این مساله را از طریق تصویری از تاریخ یونان که خود مارکس آن را بکار برده بیان کنم: پس از عقب نشینی های عظیم در مقابل قوای پارسیان، تمیستوکلس به اهالی آتن پیشنهاد کرد که شهر را ترک کنند و آینده شهرشان را بر عنصر دیگری بنا کنند – دریا. انقلاب نظری مارکس دقیقا همین بناکردن تئوری اش بر عنصری نوین بود، پس از رهانیدن آن از عنصر قدیمی: عنصر فلسفه هگلی و فوئرباخی.
به این پروبلماتیک نوین میتوان به دو شیوه نگریست: ابتدا، در نوشته های مارکس بالغ – ایدئولوژی آلمانی، فقر فلسفه، کاپیتال و غیره. اما این آثار دربرگیرنده هیچ شرح و بیان سیستماتیکی از از موضع نظری مارکس در مقایسه با تبیین هگل از فلسفه اش در پدیدارشناسی روح، دایرهالمعارف [علوم فلسفی]، منطق و شرح فوئرباخ از فلسفه اش در اصول فلسفه آینده نیستند. نوشته های مارکس یا جدل هستند (ایدئولوژی آلمانی، فقر فلسفه) و یا مطالعات اثباتی (کاپیتال). آنچه که شاید بتوان آن را موضع نظری مارکس و یا با ابهام فلسفه اش نامید مطمئنا در این آثار دخیل و فعال است اما درون این آثار مدفون است و معمولا با دغدغه های انتقادی و روش خودفراگیر [۶] او مختلط و مغشوش شده اند. و به ندرت، اگر یافته شود، بطور واضح و درباره خودشان بصورتی سیستماتیک و گسترده مورد بحث قرار گرفته اند. طبیعتا این وضعیت وظیفه مفسر را آسان نمیکند. در اینجا دانستن پروبلماتیک فوئرباخ و اینکه چرا مارکس از فوئرباخ جدا شد میتواند به کمک ما بیاید. بخاطر اینکه ما از طریق فوئرباخ میتوانیم دسترسی غیرمستقیمی به پروبلماتیک جدید مارکس داشته باشیم. میتوانیم بفهمیم این چه پروبلماتیکی بود که مارکس از آن گسست، و افقهای نظرئی که این گسست گشود را کشف کنیم. اگر این درست باشد که میتوان یک فرد را از چیزهایی که نفی میکند به همان اندازه چیزهایی که به آن معتقد است شناخت، آنوقت متفکری به دقت مارکس را باید از جنبه جدایی اش از فوئرباخ به همان اندازه اظهارات بعدی خودش تبیین و تشریح کرد. از آنجائی که این گسست از فوئرباخ در لحظه ای سرنوشت ساز از فرآیند برساخته شدن موضع نظری قطعی مارکس پیش می آید، آنگاه فهم فوئرباخ بدل به ابزاری جایگزین ناپذیر برای دسترسی به موضع فلسفی مارکس میشود، ابزاری غنی بخاطر دلالت های نظری اش.
از برخی لحاظ من احساس میکنم که این مساله فهم بهتری از رابطه بین مارکس و هگل را ممکن میسازد. اگر این گسست بین مارکس و فوئرباخ وجود دارد، آنگاه باید نقد مارکس از هگل که در بیشتر آثار اولیه او یافته میشود را تا جائیکه به پیش فرضهای نهایی فلسفی اش بازمیگردد، بعنوان نقدی ناکافی و حتی اشتباه درنظر گرفت زیرا که این نقد، نقدی از دیدگاهی فوئرباخی بوده است، دیدگاهی که بعدتر خود مارکس آن را رد کرد. اکنون، بیشتر بخاطر راحتی، گرایشی دائمی و معصومانه وجود دارد که معتقد است اگرچه مارکس بعدا دیدگاه هایش را تغییر داد و بهبود بخشید اما به هر حال نقد مارکس از هگل در آثار اولیه اش قابل توجیه است و باید حفظ شود. اما برای انجام اینکار باید این واقعیت پایه ای را که مارکس هنگامی که متوجه شد نقد فوئرباخ از هگل نقدی از درون خود فلسفه هگلی است آن را کنار گذاشت و خود را از آن متمایز کرد، نادیده انگاشت و نیز اینکه فوئرباخ هنوز یک "فیلسوف" بود که اگر چه محققا تنه عمارت فکری هگل را باژگون ساخت اما ساختار نهایی و پایه هایش یعنی پیش فرضهای نظری اش را حفظ کرد. در چشمان مارکس، فوئرباخ درون قلمرو فلسفه هگلی متوقف شده بود و از آنجائیکه فقط اصول هگلی را علیه خود هگل برمیگرداند، زندانی این فلسفه بود و نه ناقدش. او "عناصر" این فلسفه را تغییر نداده بود. نقد حقیقی مارکسیستی از هگل دقیقا بر این تغییر عناصر تکیه دارد یعنی بر ترک و رهاکردن پروبلماتیک فلسفئی که فوئرباخ زندانی سرکش آن باقی ماند.
برای اینکه بهره نظری این مواجهه ممتاز میان تفکر مارکس و فوئرباخ که بر بحث و جدل معاصر نیز بی تاثیر نیست را خلاصه کنم، باید بگویم که آنچیزی که در این گسست دوگانه، اول با هگل و بعد با فوئرباخ اهمیت دارد معنای واقعی خود واژه فلسفه است. فلسفه مارکسیستی در تضاد با الگوهای کلاسیک فلسفه چه چیزی میتواند باشد؟ و یا موضع نظرئی که از پروبلماتیک فلسفی سنتئی آخرین نظریه پرداز آن هگل بود و فوئرباخ به عبث کوشید تا از آن رها شود، چه میتواند باشد؟ جواب این پرسشها را میتوان به شیوه ای سلبی از [آثار] خود فوئرباخ دریافت، از این آخرین شاهد "آگاهی فلسفی" اولیه مارکس، آخرین آینه ای که مارکس قبل از نفی تصویر اعانه ای و درانداختن تصویر حقیقی خویش، درون آن به خود نگریست.

اکتبر ۱۹۶۰

پانوشت ها:
[۱] fullness
[۲] reality
[٣] truth
[۴] speculative
[۵] tabula rasa
[۶] heuristic

متن بالا ترجمه فصل اول کتاب زیر میباشد:
Louis Althusser, For Marx, trans. by Ben Brewster, The Penguin Press ۱۹۶۹
منتشر شده در نشریه خاک شماره هفتم