دلنوشته ای خطاب به عقل کلها! - محمد غزنویان



اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۱ ارديبهشت ۱٣۹۱ -  ٣۰ آوريل ۲۰۱۲


به نظر من یکی از مسائلی که جامعه ی انقلابی باید در زمینه اموزش به آن توجه کند معنی عمل دانستن است. یک جامعه ی انقلابی باید به نقش‌هایی که عمل دانستن و شناختن به کارسازان آن ، یعنی آفرینندگان بازآفرینندگان و دوباره اختراع کنندگان آن می دهد توجه کند. و نیز باید به نقشی توجه کند که کنجکاوی در ارتباط با موضوعی که باید دانسته شود، ایفا می کند. خواه این کنجکاوی به جست و جوی دانش موجود مربوط باشد و خواه به کوشش در آفریدن دانش تازه. این لحظه‌ها به راستی از یکدیگر قابل تفکیک نیستند. جدایی میان این لحظه‌ها عمل آموختن دانش موجود را به انتقال دیوانسالارانه ی محض می کشاند. در چنین اوضاع و احوالی مدرسه در هر سطحی که باشد،به بازار معامله ی دانشی بدل می شود که در آن استاد متخصص زبردستی است که بسته‌های دانش را توزیع می کند و آموزنده خریداری است که این دانش را می خرد و مصرف می کند.
پائولو فریره: آموزش ستمدیدگان

آنچه مدتی است، به سختی ذهنم را به خود مشغول داشته، شیوه انضمامی مواجهه با کارگران و طبقات فرودستی است که یا به طور کلی از آموزش محرومند و یا اینکه صرفا در معرض روشهای عام آموزش اند که بی تردید شیوه های روبنایی متفاوتی بر روبنای واحد استثمار و بازتولید آن هستند.
از طرفی نیز ما علی الاغلب گرفتار نوعی بازی زبانی و دشوار گویی در زبان هستیم که به خودی خود می تواند مجموعه تلاشهایمان را برای ایجاد تحولی در نحوه اندیشیدن پرولتاریا عقیم و ابتر بگذارد. آنچه ما اغلب در دام آن گرفتار آمده و توان فائق آمدن بر موجباتش را نداریم، این است که چگونه می توان اندیشه ای را -البته به زبانی ساده- منتقل کرد بی آنکه محتوای آن دچار تقلیل گردد.
پیشتر و طی یادداشتی مجزا تحت عنوان " گفتگو با ... "، سعی کردم به ایضاح این مسئله با اهمیت بپردازم. در واقع همین یادداشت هم پس از آشنایی دیر هنگام من با آثار " پائولو فریره " فراهم آمد. اگر چه بسیار پیشتر تلاشهای شایسته ای توسط برخی رفقای فقید، همچون صمد بهرنگی، سعید سلطانپور، مرضیه احمدی اسکویی، بهروز دهقانی و ... به عمل آمده است، لیکن به فراخور پیچیدگی مضاعف جامعه طبقاتی و شیوه های مهندسی شده استثمار توسط بروژوازی روزآمد شده، نیاز مبرم به تامل در این حوزه احساس می گردد.
چندی پیش طی گفتگویی در فضای مجازی، در کمال شگفتی با این پرسش یکی از رفقا مواجه شدم که: "کارگر چیست؟" !!! اگر چه می توان به سرعت دست اندکار کالبدشکافی ذهن و ذهنیت این رفیق شد و سر از کار دستگاه مغشوش نظری و سازوکار مقولات و مفاهیم تل انبار شده وی درآورد ( اگر اصلا قادر به چنین کاری باشیم)، که به چنین گزاره ناگواری منجر می شود، یک چیز پیش بیش از هر چیزی توجه را به خود جلب خواهد کرد. و آن اینکه یحتمل ورودیهای انضمامی و عینی زیر حجم ترجمه های سفارشی و سخنرانیها و مصاحبه هایی از امثال زیزک و بدیو و ... مسدود شده است.
طرح چنین پرسش یا پرسشهایی به عنوان مقدمات ورود به بحثی در باب اهمیت روز کارگر، نشان از فروافتادن بخشی از چپگرایان ایرانی، به ویلی است که، وبلن آنرا " مصرف تظاهری " می نامد. نگارنده این سطور هرگز نه می خواهد و نه می تواند که یکسر، با نوستالوژی چپ میلیتانت ایرانی، کوششهای نظری هم نسلان خود را به چیزی در حد هجمه های "سید فخرالدین شادمان" و "آل احمد" فرو بکاهد، که در این صورت کاری نکرده است جز قیاسی که نتیجه ای نیز ندارد جز فرآوردن اسباب خنده برای خلق!
با این وجود، ابدا قادر به درک رفقایی نیستم که با به هیچ گرفتن سبک زندگی روزمره و واقعیات عینی جامعه، ثقیل نویسی و دیر فهمی و دشواری زبان را به حساب روزآمد شدن مارکسیسم بگذارند. هرگز بر آن نیستم که روشنفکر چپ، باید به یکباره دست از مطالعه و ارتقا دانش نظری خود شسته و صبحش را در حاشیه شهر به شب برساند. اما این گفته صمد را می پذیرم که:
"خیلی چیزها هستند که وقتی پایشان به دیار ما می رسد، دگرگون می شوند و اصالت و وظیفه خود را از دست می نهند. چنانکه سینما و تآتر در دیار ما تنها جنبه تفنن و سرگرمی و وقت گذرانی دارد." (بهرنگی، شش مقاله درباره تاریخ و علم)
با صداقت از خودمان سوال کنیم آیا واقعا برای کسانی از ما، مارکسیسم و سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی و زیر بنا و ... صرفا جنبه تفننی پیدا نکرده است؟ دانش نظری چپگرا در خیابان است که محک می خورد و به بازتعریف و نقد خود متمایل می شود. اما گوبا برعکس! برخی از رفقا عزمشان را جزم کرده اند که به هر آب زمزمی شده، عین را چنان در آب زمزم تئوری غسل کنند که، مثلا کارگر و دستفروش مجبور باشد برای درک پاره ای مسائل بنیادین زیست و زندگی، خدمت روشنفکر چپ حاضر شود.
اگر اینها که می گویم گزافه است پس بهتر است به دلنوشت احمد مرسلی تمسک کنیم. احمد در وبلاگ شخصی اش نوشته است: "اصلاً بهتر است ما برویم و بمیریم. باور کنید: مردن بسیار شرافتمندانه است اگر باور نداریم: زنجیرهای ما کارگران، تنها و تنها، به دست نیروی جمعی خود ما باز شدنی ست." و اگر اینطور نیست بهتر است به دلنوشت دیگری از ع. ص. خیاط که معلم همیشه و همه وقتم خواهد بود نگاه کنیم: "در خلوت از خود می پرسم چرا قادر نبوده ایم از گوش به درستی استفاده کنیم. مسلما وقتی نتوان از چشم و گوش به درستی استفاده کرد نمی توان به درستی اندیشید. نخست باید درست دیدن و شنیدن را آموخت تا بتوان در خلوت ذهن به حضوری خلاق و فعال دست یافت." (ع. ص. خیاط/ برج غار)
آنچه عمو خیاط بسیاری از کودکان کار در تهران بدان عمل کرده از عالم هپروت یا از آنچه اخیرا ترجمه های "فست فودی" می نامند زاییده نشده. خیلی مشهور است این گفته مارکس (حتی برای دشمنانش، حتی برای سایه هایش!):
"این آگاهی انسان ها نیست که هستی اجتماعی شان را تعیین می کند برعکس، این هستی اجتماعی آن هاست که به آگاهی شان شکل می بخشد." عمو خیاط و تجربه اش او را به تبارشناسی "در صندوقخانه ذهن" در "اتاق امن ذهن" رسانده است. تجربه ای به عمل درآمده که از بطن آن می توان برای سالها کار پژوهشی و مطالعاتی هم بیرون کشید. (فقط یک نمونه اش، پایان نامه درخشان نادر طالبی در رابطه کودکان کار و خیابان است که امیدوارم روزی در قالب یک کتاب منتشر شود ).
در این چند پاراگراف نه می شد و نمی شود تا هر یک از این مصادیق را مورد ارزیابی قرار داد یا حتی به نتیجه در خوری رسید. فقط خواستم در پاسخ به درخواست رفیقی که برای روز کارگر یادداشتی خواسته بود، فرصتی برای درد دل یافته باشم. چیزی که اغلب به آن عادت نداشته ام. اگر ایمانم به عملی که انجام می دهیم نبود و اگر کارگر برایم چیزی در حد چیز بود، خب، این بار هم چیز می نوشتم. خواستم تلنگری جدی لااقل به خودم زده باشم. خواستم یک متن مکتوب از این پس جلوی چشمم باشد تا هر وقت خواستم از آن عدول کنم سر عقلم بیاورد. خواستم که یادم باشد، من فقط قادر خواهم بود، با پرولتاریا، کنار آنها، و در میان آنها سر عقل بیایم. ما با هم سر عقل خواهیم آمد. روزی عقل کلها را پرومته وار با سلاح عملمان به زنجیر خواهیم کشید.