نتیجه ی انقلابی فهم منطق سرمایه
پاسخ های محمد مالجو به پرسش های مهرنامه


• تاکنون هر چه از مارکس به لحاظ زمانی دورتر شده ایم کشف اصلی اش نیز معتبرتر شده است. گرچه در سده ی نوزدهم قلم می زد اما اصل بنیادینی که کشف کرد برای اوایل سده ی بیست و یکم معتبرتر است تا روزگار خودش. ویژگی اصلی میراث مارکس همین است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۰ ارديبهشت ۱٣۹۱ -  ۹ می ۲۰۱۲


مهم‌ترین کتاب و شاید مهم‌ترین میراث مارکس، سرمایه، کتابی است در اقتصاد سیاسی. ایده ی اصلی مارکس در این کتاب چیست؟ با مدنظر قرار دادن «سرمایه» وقتی از اقتصاد سیاسی مارکس حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟

تاکنون هر چه از مارکس به لحاظ زمانی دورتر شده ایم کشف اصلی اش نیز معتبرتر شده است. گرچه در سده ی نوزدهم قلم می زد اما اصل بنیادینی که کشف کرد برای اوایل سده ی بیست و یکم معتبرتر است تا روزگار خودش. ویژگی اصلی میراث مارکس همین است. اما خود میراث مارکس چیست؟ بگذارید مشخصاً از کاپیتال بگویم. غالباً گمان می شود که موضوع مطالعه ی مارکس در کاپیتال عبارت است از سرمایه داری متقدم به شکلی که در انگلستان متولد شد، گمانی البته نادقیق. صدالبته که مارکس سرمایه داری سده ی نوزدهمی بریتانیایی را بررسی کرد اما فقط به منزله ی یکی از شکل های تاریخی ظهور «منطق سرمایه .» منطق سرمایه به شکل گسترده برای اولین بار فقط در انگلستان پا به عرصه ی تاریخ گذاشته بود. به همین دلیل نیز بود که شواهد و نمونه-های مارکس عمدتاً از انگلستان سده ی نوزدهم اخذ می شد. بااین حال، دقیق تر این است که بگوییم موضوع مطالعه ی مارکس در کاپیتال اصولاً منطق سرمایه بود که یکی از شکل های ظهورش در سطح تاریخ در هیبت سرمایه داری بریتانیایی سده ی نوزدهمی به عرصه رسیده بود. مراد مارکس از منطق سرمایه عبارت بود از حاکمیت شکل ارزش و میل بی پایان سرمایه به کسب ارزش اضافی. منطق سرمایه حکم می کند به محض این که سرمایه به منزله ی نوعی رابطه ی اجتماعی استقرار یابد به گرایشی خودکار در حیات اجتماعی مجهز شود تا همه چیز را در خدمت خودافزایی خویش به کار ببندد. مارکس در واقع کاشف همین منطق بود، منطقی که در انگلستان سده ی نوزدهم هنوز خیلی از لحظه ی تولدش نگذشته بود.
    سرمایه در کاپیتال در نقش ابرفاعلی ظاهر می شود که می کوشد همه چیز را به مفعول هایی در خدمت خودگستری خویش بدل سازد. گرچه مارکس از مقاومت نیروی کار در برابر سرمایه کاملاً آگاه بود اما به مدد انتزاع می-کوشید چنین مقاومتی را نادیده بگیرد تا نشان دهد اگر هیچ مقاومتی در برابر میل بی پایان سرمایه به خودافزایی وجود نداشته باشد سرمایه چگونه عمل می کند. این یعنی منطق سرمایه در حد اعلای خود. جامعه ای که فقط و فقط منطق سرمایه در آن حکمفرما باشد جامعه ی سرمایه داری ناب است. مارکس در کاپیتال کوشید حد اعلای منطق سرمایه را تبیین کند و جامعه ی سرمایه داری ناب را به تصویر بکشد. چنین جامعه ای نه پیش از مارکس وجود داشته است و نه در عصر مارکس، ایضاً نه امروز وجود دارد و نه در آینده می تواند وجود داشته باشد، آن هم به این دلیل که در سطح تاریخی و در دنیای واقعی اصلاً چنین نیست که همه ی چیزها به ابژه هایی محض در مقابل ابرسوژه ی سرمایه بدل شوند و هیچ عاملیت و فاعلیتی در حیات انسانی نداشته باشند. سرمایه برای خودافزایی به نیروی کار و عناصر گوناگون طبیعت نیاز دارد. اما نیروی کار و طبیعت در مقابل تمایل سرمایه به خودافزایی مقاومت می کنند. این مقاومت ها سبب می شود منطق سرمایه نتواند به حد اعلا جلوه کند. بااین حال، اهمیت بی همتای کشف مارکس در این حقیقت مستتر بوده است که منطق سرمایه، گیرم نه در حد اعلا، اصلی ترین نیرو در شکل دهی به حیات اجتماعی و اقتصادی مدرن بوده است. مارکس این اصلی ترین نیرو را کشف و صورتبندی کرد. مارکس منطق سرمایه را به منزله ی نوعی گرایش قانونمند در سده ی نوزدهم به مدد توانایی انتزاع علمی شگفت انگیزش کشف کرد. منطق سرمایه در عصر مارکس خیلی شدید عمل می کرد اما نه با شدت و حدت امروز. منطق سرمایه در دنیای پس از مارکس تا امروز با قوت هر چه بیشتر و در جغرافیاهای هر چه گسترده تری نقش-آفرینی کرده است. اگر منطق سرمایه در عصر مارکس عمدتاً در حوزه های مبادله و تولید ایفای نقش می کرد اما امروزه در حکم منطقی تمامیت‌خواه از دیوار کارخانه‌ها عبور کرده و همه ی عرصه‌های حیات اجتماعی را تحت حاکمیت خود درآورده است. همچنین اگر منطق سرمایه در عصر مارکس عمدتاً در انگلستان و سایر کشورهای سرمایه داری متقدم نقش آفرینی می کرد اما امروزه از آن مرزها فراتر رفته و کل کره ی خاکی را فرا گرفته است. آنچه مارکس به نیروی انتزاع علمی توانست تخیل کند و رگه ای پررنگ از آن را نیز در انگلستان سده ی نوزدهم یافت، یعنی منطق سرمایه، امروز بس قدرتمندتر و گسترده تر از روزگار مارکس در پیشاروی ما قد علم کرده است.
    شناخت گرانبهایی که مارکس از منطق خودگستر سرمایه به دست داد هسته ی اصلی میراث مارکسی را تشکیل می دهد. چند حلقه اما دور این هسته جای گرفته-اند. یک حلقه عبارت است از تاریخ نگاری ظهور منطق سرمایه در زمان ها و جغرافیاهای گوناگون. مارکس در این زمینه ها کم قلم نزد اما اصل کار به گردن نسل های بعدی گذاشته شد. حلقه ی بعدی از این امر نشأت می گیرد که، سوای منطق سرمایه، منطق ها و نیروهای دیگری نیز در شکل دهی به تاریخ انسانی و حیات اجتماعی تأثیر دارند، مثلاً دولت یا خانواده یا قومیت یا جنسیت یا ملیت و غیره. مارکس این سایر منطق ها و نسبت شان با منطق سرمایه را نادیده نگرفت اما تاریخ نگاری و نظریه پردازی تفصیلی در زمینه ی عملکرد چنین منطق هایی در پیوند با منطق سرمایه نیز بر عهده ی نسل های بعدی گذاشته شد. حلقه ای دیگر نیز تاریخ نگاری و نظریه-پردازی در زمینه ی مقاومت هایی است که نیروی کار و عناصر گوناگون طبیعت در برابر منطق سرمایه به عمل می آورند. گرچه مارکس در این زمینه ها نظریه پردازی نکرد اما رگه هایی قوی از تاریخ نگاری مقاومت در مارکس یافت می شود. بااین حال گمان می کنم تاریخی که مارکس تا روزگار خویش روایت کرد تاریخ شکست بود، تاریخ شکست مقاومت ها مقابل منطق سرمایه در جایی که نه انقلاب بلکه رفرم در دستور کار بود.
    بنابراین، اگر کانون میراث مارکس را شناسایی منطق سرمایه در نظر گیریم، روح میراث مارکس مارکس عبارت است از نه اصلاح بلکه انحلال منطق سرمایه. این یعنی میراثی انقلابی. همین میراث انقلابی است که نسل-های پس از مارکس را واداشته پرسش هایی خطیر را پاسخ گویند: انقلاب به چه ترتیب؟ انقلاب با کدام سوژه های انقلابی؟ نظم پساانقلابی با کدام شکل سیاسی؟ با کدام سازوکار اقتصادی هماهنگ کننده؟ این مجهول ها نیز بخش مهمی از میراث مارکس است. نسل های پس از مارکس هم در عمل و هم در نظر تلاش کرده اند این مجهول ها را معلوم سازند. تاریخ این تلاش ها در عمل تاکنون تاریخ شکست ها بوده است. در نظر اما تلاش ها اصلاً نومیدکننده نیست. هر چه از مارکس به لحاظ زمانی دورتر شده ایم، معلوم های ایده های مارکس هر چه معتبرتر اما مجهول های آرمان های مارکس هر چه چالش برانگیزتر شده است. میراث مارکس به گمانم همین مجموعه ی پرشمار از معلوم ها و مجهول هاست.

نظرتان درباره ی نقدهای اقتصاددان‌های نئولیبرال بر اقتصاد سیاسی مارکسیستی چیست؟
   
اجازه ندهید کلی گویی کنم. بگذارید مشخص حرف بزنم، مثلاً بپردازم به شناختی که در آینه ی نوشته های منتشرشده در بخش اقتصادی نشریه ی خودتان، یعنی مهرنامه، بازتاب می یابد، بخشی که ملک طلق طرفداران دوآتشه ی سرمایه داری یا به اصطلاح نظام بازار است. استفاده از واژه ی شناخت البته در این مورد کاملاً ناموجه است. اصطلاح مناسب تر شاید بی توجهی باشد. چند مورد محض نمونه فقط برای انتقال منظور.
    ابتدا ترجیع بندی ملال آور که دائم در بخش اقتصادی مهرنامه به چپ ها نسبت داده می شود: «از زمانی که کارل مارکس در اواسط قرن ۱۹ در مورد سقوط نظام سرمایه داری سخن گفت، هر گاه رکود اقتصادی جدی می شود یا اقتصاد جهان به بحران های مقطعی می غلتد، از آن به عنوان پایان سرمایه داری یاد می شود.» روایتی کاملاً درسنامه ای از مارکس و مارکسیسم. کارکرد درسنامه ها این است که چیزکی را به نوآموزان یاد بدهند. انتظار می رود نوآموزان بعداً سر فرصت به سراغ مطالعات جدی تر بروند. وقوف بر درسنامه ها نه عیب که حسن است اما توقف در درسنامه ها نه افتخار که فاجعه است. مارکس گرایش ذاتی نظام سرمایه به بحران را برای ما تبیین کرد اما به-هیچ وجه از ضدگرایش هایی که سرمایه را از ورطه ی سقوط می رهانند غفلت نکرد. یکی از این ضدگرایش ها همین نقش-آفرینی های دولت است. مداخله ی دولت های مدافع سرمایه در طول تاریخ بارها و بارها از سقوط نظام سرمایه جلوگیری کرده است. وانگهی، از نگاه مارکس نه بحران بلکه مبارزه ی طبقاتی است که گورکن سرمایه داری است. عمق بحران سرمایه‌داری نیست که تعیین می‌کند آیا بحران نهایی نظام سرمایه فرارسیده است یا خیر. عامل تعیین‌کننده عبارت است از قوت و ضف مبارزه ی طبقاتی. مارکس مورد نظر در بخش اقتصادی مهرنامه اما کاری به این پیچیدگی ها ندارد.
    مضمون ضمنی دیگری که نویسندگان همکار در این بخش مکرراً به مارکس نسبت می دهند نگاه یوتوپیستی مارکس است. توجه نمی کنند که موضوع اصلی مورد مطالعه ی مارکس غالباً نظام سرمایه داری بود نه نظام پس از سرمایه داری، مثلاً در نوشته ی ۲۲۰۰ صفحه ای کاپیتال خیلی گذرا فقط پنج بار از اصطلاح کمونیسم در ارجاع به جامعه ی آینده سخن گفته است. تعریف و تبیین اصول کلی جامعه ی پس از سرمایه داری عمدتاً به عهده ی نسل های بعدی و مبارزات مردمی در جریان عمل گذاشته شده است. نگاه یوتوپیستی ، برعکس، مشخصه ی برخی از منتقدان مارکس از جمله در همین بخش اقتصادی مهرنامه است. نظم انتزاعی بازار که مورد دفاع برخی از نویسندگان ثابت مهرنامه است در واقع همین نگاه یوتوپیستی را بازتاب می دهد. نظم انتزاعی بازار فقط به شرطی شکل می گیرد که قواعدی چون مبادله ی داوطلبانه و مالکیت خصوصی عوامل تولید رعایت شوند. رعایت کردن چنین قواعدی در گرو این است که انسان ها و محیط زیست طبیعی به کالاهای ناب تبدیل شوند، چیزی که هم نابودی جامعه را تضمین می کند و هم نابودی محیط زیست طبیعی را. نظریه پردازان نظم انتزاعی بازار همواره جوامع انسانی را به سوی لبه ی پرتگاه هل می دهند. اما وقتی پیامدهای بازارهای عنان-گسیخته تدریجاً آشکار می شود، مردم مقاومت می کنند یعنی حاضر نمی شوند بر لبه ی پرتگاه به سوی نابودی خودشان گام بردارند بلکه، در عوض، از عقاید بازار خودتنظیم-گر عقب نشینی می کنند تا جامعه و طبیعت را از نابودی برهانند. نظم انتزاعی بازار به این معنا یوتوپیستی است که نمی تواند تحقق یابد زیرا پیامدهایی که برای انسان ها و محیط زیست به بار می آورد لازمه هایی را نابود می کند که نظم انتزاعی بازار برای حیات مستمر خویش وابسته شان است. رفتار یوتوپیست هایی که مارکس را به نگاه یوتوپیستی متهم می کنند فقط نوعی فرافکنی است.
    نمونه ای دیگر اما آقایی است که چنین می نویسد: «نظریه ی ارزش در سیستم نظری مارکس مربوط به قرن نوزدهم بود و اشتباه است.» این جا نیز می بینیم که باز درسنامه ها کار دست استاد داده اند. البته این خطای فکری در طول صد و اندی سال گذشته کم رخ نداده است. حتی سوسیالیست ممتازی چون کارل پولانی نیز دچار این خبط اندیشه سوز شد و نظریه ی ارزش مارکس را مردود اعلام کرد و خود را از اصول مندرج در کاپیتال محروم ساخت هرچند با رجعت به دستنوشته های پاریس عملاً دستگاه موازی ارزشمندی در سنت سوسیالیستی پدید آورد. اگر کنارگذاری نظریه ی ارزش مارکس به دست پولانی خبطی نامیمون بود که از قضا به نتیجه ای میمون یعنی غنی-ترسازی سنت سوسیالیستی انجامید، مخالفان ایرانی نظریه ی ارزش مارکس اما مستقیماً گاه به دامان کاخ شکوهمند ولی بر آب استوارِ اقتصاد خرد نئوکلاسیکی پناه برده اند، گاه به اقتصاد اتریشی به منزله ی افراطی-ترین ایدئولوژی فکری در صد سال اخیر، گاه به اقتصاد نهادگرای جدید چون منظومه ای سخت پریشانگو و آشفته رو، و گاه نیز به اقتصاد کلان جدید اما بی محتوایی که مبتنی بر پایه های اقتصاد خردی است.
    سیاهه ی بدخوانی ها و بلکه کم خوانی هایی که در بخش اقتصادی مهرنامه گاه و بیگاه با مناسبت و بی مناسبت آفتابی می شوند گرچه بی انتها نیست اما طولانی است. اگر مشت حقیقتاً نمونه ی خروار باشد، این فرضیه به ذهن متبادر می شود که بازار کتاب و مطبوعات و رسانه های ما مملو از ردیه نویسی ها به قلم ردیه نویسانی است که دشوار بتوان گفت شناخت دسته اولی از مارکس داشته اند.   

شناخت گرایش های چپ از مارکس را چگونه ارزیابی می-کنید؟

حدس اولیه ام را فقط درباره ی سال های پس از جنگ هشت-ساله می گویم. گمانم باید سه مقوله از کارها را از هم تفکیک کرد: اول، ترجمه ی آثار مارکس و مارکسیستی؛ دوم، تحقیق و تألیف درباره ی مارکس و مارکسیسم؛ و سوم، پژوهش ها درباره ی تاریخ و جامعه ی ایرانی با اتکا بر میراث مارکسی و مارکسیستی. از اولی بگویم. در دنیای ترجمه غالباً زبان مقصد از زبان مبدأ عقب است. ما نیز همواره عقب بوده ایم. روی دیگر سکه ی عقب افتادگی مان در امر ترجمه ی آثار مارکس و مارکسی و مارکسیستی اما کمیت و کیفیت ستایش برانگیز کار مترجمان است. بااین حال، کارنامه ی مقوله های دوم و سوم چندان پربار نیست. نه تحقیق و تألیف درباره ی مارکس و مارکسیسم خیلی شایع بوده و نه پژوهش درباره ی تاریخ و جامعه ی ایرانی با اتکا بر میراث مارکسی و مارکسیستی چندان رواج داشته. این کارنامه اصلاً قابل ستایش نیست اما کاملاً قابل فهم است. نامزدهای بالقوه و بالفعل چنین پژوهش هایی را جغرافیای حوادث در دهه ی شصت گاه به زیر زمین فرستاد و گاه به آن سوی زمین. بازماندگان و نورسیدگانی از آن سنخ نه چندان به دانشگاه راه داشتند نه به مراکز تحقیقاتی دولتی، نه در جامعه ی مدنی به بساطی دسترسی داشتند نه در جمع رسانه ها و مطبوعات و ناشران به امکاناتی قابل مقایسه با امکانات رقبای فکری. در جایی که پژوهشی ضدمارکسی می توانست برنده ی جایزه ی کتاب سال باشد، پژوهشی مارکس گرایانه در بهترین حالت فقط معاش پژوهشگرش را معطل می کرد. هیچ گونه تحلیلی از کارنامه ی این یا آن جریان فکری نمی تواند نظام پاداش و جزا را نادیده بگیرد. خلاصه کنم، نداشته های مان بسیار پرشمار است اما این از ارزش داشته های مان اصلاً نمی کاهد.

در دهه‌های اخیر چهره‌های جریان چپ متفکرانی بوده‌اند که بیشتر در   حوزه ی فرهنگ نظریه‌پردازی کرده‌اند. کارنامه ی این جهت‌گیری را با توجه به اقبالی که در ایران به آن‌ها شده است چگونه ارزیابی می‌کنید؟برخی معتقدند این جهت‌گیری باعث غفلت از اقتصاد سیاسی شده است؟

به سه مضمونی بیاندیشید که مارکسیسم ارتدکس پیش کشیده بود. در مورد مضمون اول، یعنی تعمیق بحران نظام سرمایه، مارکسیسم ارتدکس از این گرایش می‌گفت که سرمایه‌داری الزاماً بذرهای نابودی خودش را می‌افشاند. در مورد مضمون دوم، یعنی تشدید منازعه ی طبقاتی، ادعای مارکسیسم ارتدکس از این قرار بود که، به موازات تعمیق بحران‌ها، تجمع ثروت در یک قطب جامعه و تجمع فقر در قطبی دیگر به وقوع می‌پیوندد و دوقطبی‌شدن جامعه به تشدید تضادهای طبقاتی می‌انجامد. نهایتاً در مورد مضمون سوم، یعنی تشکیل نظام بدیل نیز مارکسیسم ارتدکس مدعی بود شرایط مادی کمونیسم در زهدان سرمایه‌داری زاده می‌شود و تحقق نظم کمونیستی عمدتاً اقدام نهایی برای تسخیر قدرت دولتی را می‌طلبد. این سه فرآیندی که مارکسیسم ارتدکس تعریف کرده بود طی صد و پنجاه سال اخیر یا به وقوع نپیوستند یا دست‌کم با هم مصادف نشدند.
    چپ فرهنگی گرچه کلیتی همگن و واحد نیست اما سرجمع کوشیده است ابعادی تازه از این هر سه مضمون را مطرح کند. در زمینه ی اولین مضمون، یعنی تعمیق بحران سرمایه داری، بحران هایی در نظام سرمایه بس فراتر از سپهر اقتصادی را تبیین کرده است. در زمینه ی دومین مضمون، یعنی تشدید منازعه ی طبقاتی، نشان داده چرا منازعه ی طبقاتی در حدی که مارکسیسم ارتدکس در نظر داشت شکل نگرفت. نهایتاً در زمینه ی سومین مضمون، یعنی تشکیل نظام بدیل، روایت و رویکرد بدیل های عملاً موجود اما حالا دیگر منقضی شده ی سده ی بیستمی برای سرمایه داری را به تیغ نقد کشیده است.
    مزیت جریان چپ فرهنگی خصوصاً در پاسخ به این پرسش جلوه می کند که چرا منازعه ی طبقاتی در حدی که انتظار می رفت شکل نگرفت، یعنی زوایای تاریک یورشی را روشن می کند که نخبگان بازاری و متحدان شان در بدنه ی دولت به اذهان توده ها سازمان داده اند. انگیزه ی ائتلاف نانوشته میان بورژوازی و نخبگان دولتی در این واقعیت نهفته است که هر گونه دگرگونی بنیادی در نظام سرمایه به انهدام قدرت سیاسی و ثروت اقتصادی و منزلت اجتماعی نخبگان می انجامد. چرخ نظام سرمایه به لطف قواعد عرفی و حقوقی خاصی می چرخد. ائتلاف بورژوازی و دولت بورژوا با یورش به اذهان توده ها از این قواعد صیانت می کنند، آن هم با اشاعه ی سرسپاری توده ها به قواعد بازی سرمایه دارانه. این ائتلاف به طور مداوم مشغول تربیت حساب شده ی اذهان توده ها درباره ی فضایل قواعد بورژوایی است، درباره ی فضایل مالکیت خصوصی ابزار تولید و کارایی بخش خصوصی و کارآمدی گرداندن چرخ جامعه به دست باکفایت نخبگان بازاری. این یورش ضرورتاً تندخویانه نیست. از قضا عمدتاً خیلی هم نرم-خویانه است. بر نوشتن روی الیاف نرم مغزها تمرکز می-کند. توده ها به طور مداوم سهم بیشتری از ثروت اقتصادی و قدرت سیاسی و منزلت اجتماعی را مطالبه می-کنند. مصالح اعضای برخوردار جوامع بازاری در این است که نابرخورداران را مجاب کنند از مزایای فراوانی که جامعه ی بازاری پیشاپیش به شان ارزانی کرده است رضایت داشته باشند. این قصه در همه ی دوران ها صادق بوده است، گیرم با سازوکارهای متفاوتی. برخورداران همیشه فضایل نابرابری و سلسله مراتب و اقتدار و وفاداری و اطاعت و اعتماد را به نابرخورداران تعلیم می داده اند. این تعلیم همیشه در خدمت تمکین توده ها از نخبگان بوده است، در خدمت وفاداری نابرخورداران به برخورداران، در خدمت سربراهی فرودستان در پیشگاه فرادستان. این تعلیمات همیشه با فرهنگ زمانه متناسب بوده است. قدیم ترها بر حق الهی پادشاهان متکی بود، در دوران ما بر صحت عقیدتی سرمایه داری. لازمه های استمرار نظام سرمایه به مدد مجمو عه ی متنوعی از ساز و برگ های ایدئولوژیک دولت صورت می گیرد. این ساز و برگ ها بر الیاف نرم مغز اعضای جامعه حک می کنند که برای برقراری سلسله مراتب موجود باید چه نقشی را در جامعه بازی کنند. ایفای نقش را هم به فرادستان و هم به فرودستان تعلیم می دهند، به هر یک متناسب با جایگاهی که در نظم سلسله مراتبی موجود دارند. نهادهای گوناگونی هستند که ساز و برگ ایدئولوژیک دولت به حساب می آیند. خانواده، مدرسه، دانشگاه، نهادهای حقوقی، نظام سیاسی، احزاب سیاسی، مطبوعات، رسانه ها، ادبیات، هنرهای زیبا، سینما، ورزش، همه و همه، در نوشتن بر روی الیاف نرم مغزها موثرند. این نهادها در خدمت صیانت از انواع نظم های سلسله مراتبی قرار دارند، سلسله مراتب های جنسیتی و قومی و زبانی و نژادی و سیاسی و سازمانی و فرهنگی و اجتماعی. این نهادها از جمله خادم نظم سلسله مراتبی نظام سرمایه نیز هستند. جریان چپ فرهنگی می کوشد استمرار منازعه ی طبقاتی را در عرصه ی فرهنگ تبیین کند. این نقطه ی قوت جریان چپ فرهنگی است.
    اما چنین مزیتی میان بسیاری از نظریه پردازان چپ فرهنگی هم به قیمت غفلت از اقتصاد سیاسی تحقق یافته است و هم به قیمت ستیزی نابجا با مقوله های سازماندهی و ایدئولوژی و سانترالیسم. با واقعیت سترگ سرمایه-داری نمی توان بدون برخورداری از سازماندهی جدی و ایدئولوژی مبارزه و سانترالیسم دموکراتیک به مصاف پرداخت. غفلت های چپ فرهنگی در قالبی که در ایران معرفی شده است به حد اعلا جلوه کرده است، در قالب محرومیت جریان چپ منتقد از سه نعمت ایدئولوژی و رهبری و سانترالیسم دموکراتیک.

منبع: مهرنامه، شماره ی ۲۱، اردیبهشت ۱٣۹۱